قسمت سی و هشتم
#راوی
داغ داغ است،در تب میسوزد.
میخواهد بلند شود که با سرگیجه روی تخت می افتد.
مرضیه با سینی که در دست دارد وارد اتاق میشود.
با دیدن حالش هول و دست پاچه به سمتش میرود.
مرضیه: واسه چی بلند شدی آخه.بشین تبت از بس تو سرما موندی پایین نمیاد.
سوپ را به دستش میدهد و کم کم میخورد.ومرضیه به سمت خروجی اتاق میرود که صدایش متوقفش میکند.
جواد: ساعت چنده؟
مرضیه:۹:۳۰... چطور؟
جواد: هیچی... فقط ترمه کجاست؟این چند وقت ازش غافل شدم،
مرضیه: نگران نباش... وقتی میخوام باهاش بازی کنم میگه بابا بهتر بازی میکنه.
لبخندی روی لب هایش میشیند و تکیه گاهش را درست میکند.
مرضیه با ترمه وارد میشود و ترمه است که به سمتش میدود و خودش را در آغوش جواد می اندازد.
جواد: دختر گل من چطوره؟
ترمه:خوبه....فقط دلم واست تنگ شده بود... چرا نمیای باهام بازی کنی؟
جواد:منم دلم واست تنگ شده...... اگه مامان مرضیه اجازه بدن بیام؟
مرضیه: اجازه ندارن...باید استراحت کنن.راستی آقا جواد.فردا که یادت نرفته قراره بابام موضوعی رو بهمون بگه.
جواد: آره بابایی خدایی یادم نبود.فعلا برو شامتو بخور بخواب فردا میریم خونه مامان زهرا و بابا صادق.
ترمه:آخ جون پس من میرم بخوابم.شب بخیر....
بوسه ای به صورت جواد میزند و به بغل مادرش میرود،روی صورت مادرش را میبوسد و به سمت اتاق میروند.
نظاره گر رفتنشان است و نگاهش را به پنجره میدهد.
بعد دقایقی خواب چشمانش را اسیر میکند،دراز میکشد و به سقف خیره می شود و می خوابد.
#مرضیه
وقتی دوسه تا قصه واسه ترمه خوندم و خوابید،بلندشدم و رفتم سمت اتاق خواب و با دیدن جواد که خوابیده بود لبخندمحوی روی لب هام اومد و چراغ و خاموش کردم.
رفتم سمت آشپزخونه و با دیدن گوشی جواد که به شارژ وصل بود و روشن شده بود به سمتش رفتم.
پیامک اومده بود و خوندم.
(مهندس چی شد به پیشنهادم فکر کردی؟اگه جواب ندی ممکنه واست خیلی بد بشه.خداحافظ.)
هنوز نفهمیدم چی شد چی کی گفت؟هنوز خمار پیامک بودم.جواد و هم نمیتونستم بیدار کنم که ازش بپرسم.
قسمت سی و نهم
#مرضیه
بعد خوردن آب به اتاق خواب رفتم،خواب به چشمام نمیومد.نشستم سر سجاده و قرآن و باز کردم و خوندم.
بعد خوندن قرآن فکری به ذهنم رسید که هانیه برادرش ماموره.میتونم به هانیه بگم.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و پیامک رو به گوشی خودم فرستادم.
#فرداصبح
صبحونه ترمه رو بهش میدادم که جواد از اتاق خواب بیرون اومد.
مرضیه: صبح بخیر.
جواد: صبح بخیر.. حال گل دخترم چطوره؟
ترمه: خوبه.
جواد: مرضیه خانم چطورن؟
مرضیه (بی حوصله):خوبم.
جواد:قیافت...اینو نمیگه هااا؟
مرضیه (با لبخند زورکی): جواد جان خوبم دیگه🙂
جواد: باشه....
بعد رفتن جواد به هانیه زنگ زدم و گفتم بیاد اینجا.
*************
هانیه: آفرین اینجارم رنگ کن،....چیشده مرضیه خانم به ما زنگ زده؟😕
مرضیه: گفتم یادی از گذشته ها بکنم.🙂
هانیه: همین دیگه؟کاری ....
مرضیه:راستش آره.
هانیه:چی مثلاً؟
مرضیه:(پیامک رو بهش نشون دادم.)بخونش.؟
هانیه: تهدید کردن؟
با سرم تایید کردم.
هانیه:تو رو....پس چرا به مهندس نمیگی؟
مرضیه:نه منو نه،جوادو....خودمم پیشنهادی که به جواد دادن و نمیدونم،ولی اینو میدونم،جواد اون جوادی که من میشناختم نیست.
هانیه:من چیکار میتونم بکنم؟
مرضیه:برادرت... آقا داوود.
هانیه: داوود؟... باهاش حرف میزنم ببینم چی میشه.
قسمت چهل
#هانیه
سلام نمازشو میداد که با ظرف میوه به سمتش رفتم.
نمازش تموم شد.
هانیه: قبول باشه.
داوود: قبول حق باشه.
هیچی نگفتم و با گوشه روسریم بازی میکردم.
داوود:بگو؟
هانیه:چیو؟
داوود:اون چیزی که به خاطرش میوه آوردی؟.... بگو هانیه.من بزرگت کردم،میشناسمت.
هانیه:راستش.... مرضیه امروز بهم زنگ زد گفت برم خونشون،وقتی رفتم اونجا یه پیامک نشونم داد که مهندس جوادی رو تهدید کردن.
داوود:پیامک چی بود؟
هانیه:بیا...بخون... نوشته به پیشنهادم فکر کردی؟
داوود: باشه بیا اینو من زنگ بزنم به رسول.
هانیه: واسه چی؟
داوود:خب یه چیزایی از این ناشناسه بفهمیم.
#داوود
بعد گفتن ماجرا از هانیه به رسول زنگ زدم.
داوود:الو رسول؟
رسول: سلام آقا داوود؟چیشده مگه شما نرفتی خونه واسه استراحت بازم دست از سر کچل ما برنمیداری؟🙄
داوود: سلام... رسول یه مورد مهم هست درمورد دوستت،مهندس جوادی.
رسول: جواد؟جواد چیشده؟
داوود: یه شماره میفرستم ببین کسی که صاحب شمارست کیه؟
رسول: بفرست.....
بعد فرستادن شماره رسول هنوز داشت بررسی میکرد.
رسول:صاحب شماره به اسم... فرهاد نجفی....مرده.
داوود:چی؟مرده....
رسول:آره... یعنی پای.یه....
داوود:قتل درمیونه.
رسول: فردا باید به آقا محمد بگیم.
داوود:چی چیو فردا.من دارم آماده میشم بیام سایت...با آقا محمدم هماهنگ میکنم.
رسول: باشه.
****************
#جواد
به خاطر دستگاه جهت مجبور شدم با مسعود بریم واسه تعمیر،بعد تعمیر کردن دستگاه از کارخونه اومدیم بیرون.جیپ و نیاورده بودم و با مسعود راه افتادیم سمت خونه،قبل از اینکه حرکت کنه گفت چیزی یادش رفته منم منتظر جناب عالی نشستم تا بیاد.
چند دقیقه ای از دیر کردن مسعود گذشته بود در و باز کردم و رفتم جلو کارخونه که یکی صدام کرد و دیگه چیزی نفهمیدم....
#مرضیه
جواد صبح هیچی نگفت کجا میره...ساعت ۱۰شب بود هنوز نیومده بود و دلشوره و نگرانیم بیشتر شد.... اینبار به آقا مسعود زنگ زدم.
بعد چندتا بوق خوردن جواب داد.
مسعود: سلام مرضیه خانم؟
مرضیه: سلام آقا مسعود خوبین؟جواد اونجاست؟
مسعود:چی؟مگه جواد نیومده خونه....من کیف پولم تو کارخونه جا مونده بود اومدم بردارم برگشتم دیدم جواد نیست گفتم حتماً نتونسته شما رو منتظر بزاره؟
مرضیه:پس چرا گوشیشو جواب نمیده.
مسعود: نگران نباشین من بهش زنگ میزنم ببینم کجاست؟شماعم نگران نباشین پیداش میشه.فعلا اگه کاری ندارین من برم.؟
مرضیه: نه ممنون.خداحافظ به تینا سلام برسونین.
مسعود: چشم خدانگه دارتون.
دلشوره امونمو بریده بود.... دیگه تحمل نداشتم..خودم چند سال درد بی خبری رو کشیدم بسه دیگه.نشستم روی مبل و سرم و بین دستام گرفتم که با دست ظریفی که روی دستام که رو سرم بود نشست.نگاهم افتاد به ترمه ای که پیش از حد به جواد وابسته بود.نگرانی کامل از چشاش میتونستم بخونم.
لبخند پر از دردی روی لبهام نشوندم و دستامو برای بغل کردنش باز کردم و بدون هیچ حرفی بغلم کرد...بعد چند لحظه فهمیدم از لرزش شونه هاش داره گریه میکنه...خودمم دست کمی ازش نداشتم انگار بهش نیاز داشتم.
#مسعود
بعد زنگ زدن مرضیه خانم،به جواد صدبار زنگ زدم و جوابی نگرفتم و آخر سر ذهنم به سمت رسول رفت شمارشو از خودش گرفته بودم،شمارشو گرفتم و بهش زنگ زدم.
مسعود: الو سلام آقا رسول شناختی؟
رسول: سلام بله... مگه میشه نشناسم.بفرمایید از رفیق بی معرفت ما چه خبر؟
مسعود: رسول... جان من جان خودت...جان هر کی که دوسش داری... جان خود جواد.. پیداش کن.. فکر کنم...
رسول:یاخدا...گرفتنش؟
مسعود: رسول توروخدا رفیقمو پیداش کن.
کار منم به گریه کشیده بود... از این کاری که جواد داشت میکرد باخبر بودم.کاش پای من میشکست نمیرفتم،کاش میموندم پیشش.
#رسول
با سرعت رفتم بالا اتاق آقا محمد.وقتی رسیدم و در و بدون اینکه بزنم وارد شدم.
رسول: آقا... آقا...
محمد:چیشده رسول؟؟
رسول:جواد....جواد...
محمد:نگو که...
رسول (با بغض): آره آقا...گرفتنش؟
محمد: باشه...ماعم طبق نقشه اونا پیش میریم جلو.
که داوود اومد تو اتاق و با دیدن حال و روزم گرفت و گفت
داوود: آقا چیکار کنیم؟
محمد: فعلاً دور،دور اوناست تا اینکه چرخ و فلک کجا وایسه.
و دیگه نمیتونستم مانع اشکام بشم.
https://harfeto.timefriend.net/16394263558658
و سوپرایز دوپارتمون😉🧡
نظرها کم شده ها نظر بدین❤️🌸