صبح زیبای زمستانیتون بهخیر😍
هر چند اینجا از بهار هم بهارتره.
#پل_ساسانی_دزفول
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۶
باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس میداد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از اینکه سالها با شهیدبهشتی همکار بوده است، به خود میبالید.
مامانفاطمه هم معلم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسهای که مریم درس میخواند. چقدر دلم میخواست جای او بودم و هر روز صبح باد به غبغب میانداختم و دست در دست مامان وارد دبستان میشدم!
یکدفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. یکی دو روز بود که رفته بودند یکی از دهات نزدیک قم. میگفتند حملات هوایی شدیدتر شده و دیگر شهر جای ماندن نیست. مامانفاطمه نذری شلهزردش را داد و با بابا رفتند برای شناسایی مکانی مناسب.
قرار بود بعد از صفر همگی با هم برویم. بیبی میگفت: «سفر توی ماه صفر شگون نداره.» همیشه غروب آخرین روز محرم که میشد، بیبی راه میافتاد و درِ یکی یکی همسایهها را میزد و صدقه اول ماه صفر جمع میکرد.
صبح اول وقت میرفت نان داغ میخرید و توی یک سفره پارچهای میبست. کنار حوض مینشست و منتظر نواختن کلون در میشد. هنوز یک ساعت نگذشته بود که همه نانها میرسید دست چند خانواده فقیری که رسم بیبی را میدانستند.
سفره که خالی میشد، بیبی مینشست کنار سماورش و به پشتی نقش ترکمنی تکیه میداد و یک نفس درشت میکشید.
بعد دست به سینه میگذاشت و با خضوع خاصی «الحمدلله لاحول ولا قوه الا بالله» میگفت. نمیدانم چطور بود؛ اما من هم با آن سن کم، تفاوت ماه صفر را با بقیه ماهها حس میکردم.
از بغل بیبی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۷
توی راهپلهها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کلکلکردنش با من صحبت میکنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خشخش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد.
دلم هرّی ریخت. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. الکی ترسیده بودم. دایی دستِ بزن نداشت؛ اتفاقاً خیلی روحیه لطیف هنرمندانهای داشت.
از بچگی قالیبافی را از بیبی یادگرفته بود و خُبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی میزد و نخهای ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه میکرد. چقدر دلم میخواست من هم یاد بگیرم.
نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت اینقدر احساس تنهایی نمیکردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصلهشان بیشتر از همیشه بود.
کز کردم پشت در. انگار عکسهای روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامیداشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم میخورد.
نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سرمای آذرماه دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بیبی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاهمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد.
- مصطفی مادر کجا رفتی؟ یک کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟
- چشم بیبی الان میام.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۸
پنجره را بستم و کشانکشان خودم را به حیاط رساندم. زیرزمین اتاق بیبی یک اتاق سه در چهار از سقف تا کف کاشی بود که چند سال پیش وسطش را دیوار کشیده بودند و شده بود آشپزخانه و حمام.
سه پله سنگی پایین رفتم و مقابل دو یخچال سبزرنگ ایستادم. روی یکیاش برچسب خانمکوچولو بود و یک گل رز قرمز خشکشده و دیگری برچسب پسرشجاع بود و برگهای که رویش روزهای هفته نوشته شده بود و مقابلش چند جور غذا.
حرارت بشکه قدبلندی که همیشه هارهار میسوخت بدنم را گرم کرد؛ ولی این گرما توی تابستان واقعاً غیرقابل تحمل بود. مامان هر موقع که آشپزی میکرد، لباسش خیس عرق میشد؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد.
با خودم میگفتم: «اگه من بودم دیوونه میشدم» اما مامان بعد از آن همه زحمت تازه میآمد و ناز مرا میکشید که غذا بخورم.
رفتم سراغ یخچال پسرشجاع. دو کاسه چینی گل ریز صورتی همان روبروی چشمم بود. با دانههای قهوهای دارچین بر زمینه زرد معطر «یا حسن» نوشتهشده بود. کاسه خوشرنگ و لعاب را برداشتم و دویدم سمت بیبی.
- بفرما بیبی. بهترین شلهزرد دنیا، تقدیم به بهترین بیبی دنیا.
من که درست یادم نمیآید؛ اما خود مامانفاطمه برایم تعریف کرده بود که وقتی خیلی کوچک بودم، دم در خانه آقاجون، مشغول بازی بودم که تفنگ اسباببازیام میافتد توی نهر کَندهای که آب فراوانی را برای چند زمین کشاورزی میبرد. من سعی میکنم تفنگم را از چنگال امواج خروشان بیرون بکشم که مرا هم با خود میبرد. مامان هم به جای اینکه بدود مرا نجات بدهد، میایستد کنار کوچه و فریاد میزند: «یا فاطمه زهرا، پسرم سرما نخوره!»
ادامه دارد.
کپی جایز نیست⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
شیخون
فصل اول
قسمت۹
خدا رحم میکند و قبل از اینکه من زیر پل طول و درازی که قربانگاه چند بچه سه چهار ساله بوده کشیده بشوم، یکی از همسایهها که اتفاقاً پسرش یکی از این قربانیان بوده، سر میرسد و مرا از آب بیرون میکشد.
از آن موقع، هر سال بیست و هشتم صفر، مامانفاطمه نذری را که برای سرمانخوردن من کرده بود ادا میکرد! شلهزردهای مامانفاطمه لنگه نداشت. عطر و طعمش جوری بود که اگر یک دقیقه پیش، یک قابلمه پر، کلهپاچه خورده بودی بازهم نمیتوانستی قید خوردنش را بزنی؛ اما آن موقع فکرم پیش مریم بود. کاسه که توی دست بیبی جا گرفت، دویدم سمت حیاط اصلی. بیبی سرش را بیرون آورد.
- مادر بیا خودتم بخور.
- نه بیبی. الان کار دارم.
رفتم دم اتاق دایی. سرفهای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد.
- چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟
مریم راست میگفت بدجوری حس کنجکاویام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدب صحبت کن.» پقّی زد زیر خنده.
- باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی!
کمی که با ابروهای درهمرفته، نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمیتوانستم اخم کنم. حس میکردم ابروهایم به قول بیبی گوریده میشود به هم و دیگر باز نمیشود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کمپُشتش را درهمرفته ندیدم. تا میآمد اخم بکند خندهاش میگرفت. از خنده او من هم خندهام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم.
دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم.
- دایی منم کمک کنم؟ من قویَما نگا.
آستینم را بالا بردم و نیمچه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوهایاش که تا روی لبهایش را گرفته بود پیدا شد.
- نه دایی کار تو نیست. خطرناکه.
من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشتها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم.
- مریم! گوشتا رو بیار مامان.
سینی گوشتها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زندایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود.
- انشاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین.
برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زندایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشتها شد. دویدم سمت اتاق بیبی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بیبی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم.
ادامه دارد.
کپی جایز نیست⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
امروز فرصت کنم چند تا عکس ناب و استثنایی و یه تعریف کوچولو از سفر به شمالِ جنوب! براتون میذارم. انشاالله
🌹راستی نظرتونو در مورد شیخون اینجا بهم بگید:
@Sepiddar
البته هنوز ماجراهاش شروع نشده؛ ولی بازم نظرتونو بدونم برای ادامه خوبه.
ممنون از همراهیتون🌹