پدر چشمهایش را ریز کرد و گفت: «از چی حرف میزنی پسرم؟! حالت خوبه؟»
پسر انگشتانش را لای انگشتان پدر قفل کرد. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به تعریف. هر جملهای که میگفت چشمهای پدر گشادتر میشد؛ طوری که نزدیک بود از کاسه بیرون بزند.
باورش مشکل بود. چیزی که در جامعه معروف بود و همه میگفتند غیر از این بود. وقتی حرف پسرش تمام شد. سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
این در مورد خودش هم صدق میکرد. یادش آمد وقتی دوازده سال بیشتر نداشت، پیش مادرش رفته بود و با اضطراب از خالخال شدن زیر شکمش گفته بود؛ ولی چند روز بعد فهمیده بود موهای زبری است که روی بدنش درآمده و چیز غیرطبیعی نیست؛ اما آن زمان هیچ کس به او نگفته بود، تنها با یکی از نشانههای بلوغ، پسرها تکلیف میشوند؛ حتی وقتی هنوز به سن پانزده سال قمری نرسیدهاند.
قبل از انجام نذر،کلّی کار داشت که باید انجام میداد. حداقلش دوسال نماز و روزه بود که باید زودتر ادا میکرد.
نگاهی به چشمهای پسرش کرد که دورش کبود و خونی بود؛ اما مثل الماس میدرخشید.
خدا را شکر کرد که در یک روز، دو لطف بزرگ به او کرده است؛ شاید به خاطر اشکهایی بود که این چند روز در مجلس ارباب ریخته بود؛ شاید هم به خاطر کفش جفتکردنهای یواشکی عزاداران در هر شب بود؛ شاید هم...
چقدر کار داشت که باید انجام میداد! هم برای خودش، هم پسرش، هم برای پسران فامیل و هیئت.
✅لطفا نشر حداکثری
اجرتان با اباعبدالله علیهالسلام❤️
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#بلوغ
#واجب_شرعی
✍اشرف پهلوانیقمی
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
از آنچه میترسید، سرش آمد! نمازم را که خواندم، یکهو دلم به جنب و جوش افتاد. «پاشو! پاشو!» بلند شدم
سلام و احترام
صبح شنبهتون به خیر و سلامتی🌸
اگر طرفدار پرو پاقرص حسینیه معلّی بوده باشید داستان مداح محترم رضا نریمانی را شنیدهاید.
چند شب پیش در مورد همین خاطرهای که قبلا در کانال گذاشته بودم صحبت میکردند.
آن قسمت را دیده بودید؟
شکر و شکایت در یک تصویر!
- یه مریض داریم براتون. جا دارید؟
خودکار را برداشتم و پاسخ دادم: «بفرمائید. مشکلش چیه؟»
همکار اورژانس با صدایی که در صدای جیغ گم شده بود شروع کرد به توضیح دادن: «یه خانوم گروید دو، ریپیته، 34 هفته، کمتر از یه ساعته که رابچر شده و کانتای پشت سر هم داره...»
(خانم بارداری دوم که اولی را سزارین شده و حدود یکساعت قبل کیسه آب جنین پاره شده است و دردهای پشت سرهم دارد)
-نمیخوان ببرنش!؟
- نه به دکتر ... گفتیم، گفته لیبر باشه. نمیخوام به این زودی ببرمش.
- هوف! باشه بیارش.
یک دقیقه بعد زنی که پیراهن و شلوار صورتی پوشیده بود و روی برانکارد به خودش میپیچید، وارد لیبر شد و روی تخت خوابید.
قبل از اینکه معاینه شود از فریادهای زن، همه چیز پیدا بود.
رزیدنت زنان را صدا زدم. وسط سالن ایستاده بود.
- دکترجان این مریض باید سریع بره اتاق عمل. داره از درد به خودش میپیچه. نمیخواین ببرینش؟
زیر چشمی نگاهی به من کرد و شروع کرد به شماره گرفتن.
- دکتر بچهها میگن خیلی درد داره باید بره اتاق عمل. نمیخواین...؟
دکترِ پشت تلفن، حرف خودش در اورژانس را تکرار کرد و کمی خط و نشان هم کشید که چرا دستوری که دادم اجرا نمیکنی و دوباره زنگ میزنی!
دست از پا درازتر برگشتم. فریادهای زن یک لحظه هم قطع نمیشد. مثل مارگزیدهها به خودش میپیچید.
پرونده را باز کردم. دستور مسکّن برایش نوشته بود که اگر بیجا مصرف میشد میتوانست سرعت زایمان طبیعی را تسریع کند؛ آن هم زنی که باید با توجه به سابقه سزارین و داشتن برش جراحی، به اتاق عمل میرفت. رو کردم به همکارم.
- میخوای معاینهش کن، اگه ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که دستکش به دست کرد و مشغول معاینه شد و یک لحظه بعد با چشمهای گشاد شده لب زد: «این داره میزاد.»
سرم را از اتاق بیرون آوردم و نیروی خدمات را صدا زدم که زن را روی برانکارد بگذارد و لباس اتاق عمل بپوشاند.
هنوز از در اتاق خارج نشده بود که رزیدنت سر رسید.
- چی شده؟
- داره زایمان میکنه سریع ببرینش اتاق عمل.
دکتر دستپاچه دستکش را پوشید و همانطور که معاینه میکرد گوشی را بین گوش و شانهاش گرفت و شروع کرد به گزارش دادن بیمار.
- سلام دکتر این مریضی که گفتم...
همانطور که داشت صحبت میکرد ابروهایش هشتی شد و با صدایی لرزان گفت: «دکتر! فوله!»
بعد رو کرد به زن: «میخوای زایمان طبیعی کنی؟ الان آماده زایمانی»
زن شروع کرد به پرخاش: «نه! به خدا ازتون شکایت میکنم. منو ببرین اتاق عمل. نمیخوام زایمان طبیعی کنم. از همه تون شکایت میکنم...»
-خانوم الان شما راحت میتونی زایمان طبیعی کنی. چرا میخوای خودتو اذیت کنی.
- نه نمیخوام. منو ببرید اتاق عمل.
دکتر رو کرد به من.
- آماده عملش کنین.
اتاق زایمان بود و جیغهای زن؛ حتی مادرانی که نزدیک به زایمان بودند، از اتاق سرک میکشیدند که ببینند چه شدهاست!
هفت هشت سبزپوش بالای سر بیمار بودند و سعی میکردند او را متقاعد کنند؛ اما فایدهای نداشت.
خودجوش هر کس مسئول کاری شد. یکی سرم آورد. یکی سوند و آب مقطر و بتادین. دیگری دوید سمت تلفن و به اتاق عمل اطلاع داد، یکی پروندهاش را دست گرفت...
در کمتر از یک دقیقه بیمار سوار بر برانکارد راهی اتاق عمل شد و آمپول آنتیبیوتیک را هم در مسیر تزریق کردند و برای یک دقیقه بخش آرام شد.
هنوز جمعیت سبزپوش متفرق نشده بودند و در مورد بیمار در حال گفت و گو بودند که صدای زن از راهرو شنیده شد که به اتاق زایمان برمیگشت!
همه هاج و واج مانده بودیم که همکارم تصمیم دکتر بر زایمان طبیعی را اعلام کرد.
دوباره دویدن، اینبار برای آمادهسازی وسایل زایمان طبیعی آغاز شد. اگر کسی از بیرون، وارد بخش میشد فکر میکرد فیلمی پزشکی با دور تند را مشاهده میکند!
همه چیز خیلی زود آماده شد برای نوزادی که اینجور عجولانه قصد مهاجرت داشت.
آن از جِر دادن پردههای دور و برش و این هم از پیشرفت سریعی که به یکساعت نرسیده، ره چند ساعته را پیمود و صحیح و سالم پا به دنیا گذاشت!
مادر که از آن همه درد، بدون زحمت و بدون بیهوشی و برش جراحی راحت شده بود، با دهان باز خیره شده بود به نوزاد سرخ و سفیدش که با وجود نارس بودن، وزن خوبی داشت و سالم بود.
نوزاد زیر وارمر قرار گرفت و یک دقیقه بعد دکتر نوزادان بالای سرش بود.
بالاخره زن شاکی لب به سخن گشود: «خدا خیرتون بده، مخصوصاً اون خانومی که نذاشت من عمل بشم. باورم نمیشه راحت شده باشم.»
لبخندی زدم و به همکارم گفتم: «منظورش همون خانومیه که میخواست ازش شکایت کنه؟!»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#خبر_خوب
بعد از مدتها «سپیددار» را از طاقچه بینهایت، رایگان دریافت کنید.
https://taaghche.com/book/155010
دلم میخواد...
منتظرم نوبتم بشود و یکبار دیگر زیر مته مینیاتوری دندانپزشک قرار بگیرم. بیحوصله کانالهای ایتا را زیر و رو میکنم که نگاهم به «شهادت» میافتد.
چند روز پیش در کانال «بسمت خدا» فیلم کوتاهی دیدم و دلم لک زد برای لحظهای حال خوب؛ از همان احوالی که آیتالله کشمیری در وادیالسلام نجف از آن تعریف میکرد و چشمهایش برق میزد از حتی یاد آن لحظات
و حالا باز دلم چیز دیگری میخواهد.
آهنگ موزون یکی از داستانهای کودکیام در گوشم میپیچد:
«داشت عباسقلیخان پسری
پسر بیادب و بیهنری
اسم او بود علیمردانخان...»
یادش به خیر! نوار کاست میچرخید و داستان میرسید به جایی که علیمردان تصمیم کبریاش را میگرفت. از همان پس و پشت ضبطصوت هم لب و لوچه آویزانش پیدا بود وقتی با لهجه نمیدانم کجایی میگفت:
«دِلُم میخِد افلاطون بُرُم. دِلُم میخِد ابوعلیسینا بُرُم...» یک به یک سلاطین بزرگ علم و ادب را نام میبرد و دلش میخواست یکی از آنها شود.
با همین آهنگ شروع میکنم در دلم خواندن: «دلم آیتاللهکشمیریشدن میخواد. دلم اسماعیلهنیئهشدن میخواد. اصلاً دلم شهادت میخواد. با هر اسم و رسمی که باشه. اگر پیش پای مهدی فاطمه باشه که نورٌ علی نور»
میدانم فقط به خواستن دل نیست، باید تمام وجودت بخواهد و برخیزد؛ اما قطعاً اولین مرحلهاش همین خواستن است.
جایی شنیده بودم خداوند خواستههای شهید را در آن دنیا هم برآورده میکند. اگر در دنیا دلش خواسته قدس آزاد شود، تمام دستگاه خدا دست به کار میشوند تا خواسته شهید را جامه عمل بپوشانند.
الان خیلیها با همین خواسته، چشمشان به دستان خداست تا کی زمان وعده الهی برسد. ظهور نزدیک است انشاالله.
ای کاش صِرف یک مدّعی نمانیم و واقعاً منتظِر باشیم.
بروم که اسمم را صدا میزنند...
دلتان روشن به نور نگاه مهدی منتظَر
✍پهلوانیقمی
سلام و احترام
صبحتان به خیر و سلامتی🌹
اگر از احوال اینجانب میپرسید، ملالی نیست جز دوری شما😊
و اگر از اینهمه سکوت در کانال میپرسید، باید بگویم نتیجه دوگانهسوز شدن انرژی من در دو میدان بیمارستان و دانشگاه است.🙄
و اگر از چیستی و کجایی این تصویر میپرسید میگویم: "این منظره دلانگیز طلوع آفتاب از پنجره نگاه شهدای گمنام دانشگاه علومپزشکی است" تصویری که به لطف حضور در این دو میدان، مهمان چشمان خستهام میشود.
شبوروزتان شهدایی و عاقبتتان شهادت انشاالله🤲
دارم کتاب حرکت در مه را میخونم. جویندگان گنج داستاننویسی میشناسنش.
چقدر در مورد شخصیتشناسی MBTI برای خلق شخصیتهای داستان صحبت کرده!
اگر موافق باشید این بحث جذاب را که به نظرم برای قشر جوان و انتخاب درست رشته و شغلشون، خیلی کارگشاست در کانال شروع کنیم.
هر کسی که موافقه اعلام کنه
📲@Sepiddar
نفرین ابدی بر تو باد!
جالب است بدانید در کتاب «حرکت در مه» مخاطب این جمله دقیقاً شمایید که دلتان لک زده برای نوشتن یک رمان.😉
به قول آقای شهسواری «نفرین ابدی نوشتن یک رمان، ممکن است به هزار و یک شکل دامن نویسنده را بگیرد: یک تصویر، یک جمله، یک مضمون، یک حس و ... در این لحظه، زمانی که پردههای سیاه این نفرین، شما را کامل دربرگرفته، بدانید که دیگر دچار شدهاید و از هیچ کس هیچکاری برنمیآید.»
وقتی جرقه یک سوژه به زمین ذهن نویسنده میافتد، چارهای ندارد که سریعتر بنویسد وگرنه سرشاخههای درخت ذهنش آسیب میبینند و شاید دیگر رشد نکنند.😌
یکی از طلسمهایی که میتواند شما را از نیروهای اهریمنی این نفرین نجات بدهد، شناخت تیپ شخصیتی است؛ مخصوصاً در رمانهای شخصیتمحور که همه چیز بر پایه یک شخصیت استوار است.👌
شناخت تیپ شخصیتی مایزر-بریگز یا همان MBTI خودمان که ذکر خیرش بود، یکی از معروفترین و کاربردیترین تیپشناسی جهان است.
پس با ما همراه باشید برای شناخت بیشتر خودتان و قهرمانهای زندگیتان، چه در رمان و چه در زندگی روزمره
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی
کاش برسیم به این لحظه ...
تا حالا شده از تهِ تهِ دلتان از همه چیز بریده باشید و فقط رو کرده باشید به کسی که قادر مطلق است؟ همانی که خودش پشت سر هم قسم یاد کرده «امید کسی را که به جز من، به کسی امید بسته باشد ناامید میکنم.»
هر بار که این حدیث قدسی را میخوانم بند بند وجودم میلرزد:
«به عزت
و جلال
و بزرگواری
و جایگاه مرتفع عرشم سوگند
که امید هر کسی را که به کسی جز من امیدوار باشد، حتماً حتماً قطع خواهم کرد
و حتماً حتماً لباس ذلّت و خواری نزد مردم، به او خواهم پوشانید...
آیا در سختیها جز مرا آرزو میکند!؟ و حال آنکه سختیها همه به دست من است و
او به غیر من امید بسته؟ و با حلقه فکر، درِ خانه غیر مرا میزند؟! و حال آنکه کلید درهای بسته به دست من است...»
کاش ما برسیم به «از همه جابریدن و وصلشدن به قادر مطلق»
بندهخدایی تعریف میکرد سفر حج به تنهایی رفته بود و تمام سفر به خیال خودش ذکر «یا حبیب من لاحبیب له» جوشنکبیر را زمزمه میکرد و دلش به همین لقلقه زبان خوش بود.
سفر رو به پایان بود و اعمال اصلی در پیش. اولین کاروان اعزامی بودند و دو سه روز بعد از عید قربان باید برمیگشتند و فرصت انجام اعمال تمتع محدود بود.
چرخ گردان روزگار چرخید و او را در تنگنایی گذاشت که به چشم خودش لافزدنهایش را ببیند.
شب عید قربان به خیال خودش زرنگی کرد و همراه چند تن از دوستانش برای انجام طواف و سعی به مسجدالحرام رفتند تا در خلوتی اعمال را انجام دهند و باید قبل از ظهر برمیگشتند تا وقوف در منا صدق کند؛ غافل از اینکه چند میلیون نفر همین فکر را کرده بودند!
دوستانی که هر کدام با همسرشان آمده بودند، تحت حمایت همسر شروع کردند به طواف و او ماند تنها، میان موجی از جمعیت و وقت اندک.
شوط پنجم بود که ازدحام جمعیت شد مأمور آزمایش الهی.
کسی که به خیال خودش بیحبیب بود و خدایش را حبیب نامیده بود، به باطلبودن فکرش پی برد.
دوستان به خاطر نزدیک شدن به اذان صبح و ضیق وقت رفتند و او را که از شدت بیحالی قادر به حرکت نبود، گوشهای از مسجدالحرام تنها گذاشتند تا بهتر شود و این لحظه تازه «لاحبیب له» بودن را با عمق وجودش چشید.
خدا میداند که بین او و خدای حبیبش چه گذشت و چطور شد که حبیب شد فقط خدا
اما با صورتی خیس از اشک، تعریف میکرد که تنها ده دقیقه مانده به اذان صبح، حبیبی که تازه پیدایش کرده بود، او که اَقوی مِن کل قَوی است، او که قادر مطلق است، او که دستش فوق ایدیهم است، دستش را گرفت و طوافش داد و زودتر از بقیه کاروان به محل قرارشان برگشت.
اگر دل بریدی از همه کس، آن لحظه میشود لحظه وصال با حق.
کاش برسیم به این لحظهی «دلبریدن از همه کس».
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
التماس دعا🤲
#جوشن_کبیر
#پهلوانی_قمی
تیپشناسی MBTI که بحثش رو کردم بر اساس 8 عامل و مفهوم متضاد شکل گرفته:
🔸بر اساس نحوه دریافت انرژی خودتون: برونگرا با علامت اختصاری E و درونگرا I
🔸بر اساس نحوه دریافت اطلاعاتتون از جهان: حسی S و شهودی N
🔸بر اساس نحوه تصمیمگیری: فکریT احساسیF
🔸بر اساس سازماندهی شرایط و سبک زندگی: منعطف (نظارهگر) p و ساختارمند (قضاوتگر) J
👌و تیپ شخصیتی هر کس بر اساس علائم اختصاری از 4 مشخصه تشکیل شده.
👈مثلاً INFJ کسیه که درونگراست و اطلاعاتش را به صورت شهودی دریافت میکنه و بیشتر از فکر، بر اساس احساس تصمیم میگیره و قضاوتگره و شدیداً مقرراتی و منظم.
#شخصیت_شناسی_MBTI
#پهلوانی_قمی
یک مورد کوچیک از فایده این علم از زندگی خودم بگم:
«دیگه الکی خودم و دیگران رو به خاطر چیزایی که مشخصهی تیپ شخصیتیّه، سرزنش نمیکنم.»
🗝 اگر این علم رو بدونید، ارتباط مؤثرتری با اطرافیان خواهید داشت؛
مثلاً
👈کسی که درونگراست، از طریق نوشتن بهتر ارتباط برقرار میکنه. اذیتش نکنید که حرف بزنه؛ بگید نقاشی بکش یا بنویس.
👈اگر معلم هستی از یک درونگرا نخواه شفاهی جواب بده، سختشه.
و خیلی کلیدهای گمشده ارتباط مؤثر دیگه که در این علم پیداشون میکنی.👌
این علم برای نویسندهها و خلق شخصیتهای داستانیشون هم خیلی کاربرد داره.
✅اگر قصد نوشتن داستان داری، حتماً دنبال یادگیریش باش.
#نویسنده_شو
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
#خبر_خوب بعد از مدتها «سپیددار» را از طاقچه بینهایت، رایگان دریافت کنید. https://taaghche.com/book
سلام
صبح قشنگ و فعلاً خنک مردادیتون به خیر😍
یادتونه در مورد یک خبر خوب گفتم:
"کتاب سپیددار به بینهایت پیوست"
حالا سه پیام از ابراز احساسات یکی از دوستان رو براتون میگذارم.
بخونید و تا دیر نشده، کتاب رو مطالعه کنید و از توصیف لحظات نابش لذت ببرید.😍
سلام
زودتر از اینها میخواستم کتاب «سپیدار» رو بخونم ولی نمیشد، دیشب شروع کردم به خوندن.
تقریبا شوکه شدم، توصیفات به اندازهای زیبا بود که تمام اون محیط رو میشد تصور کرد، خسته شد، نگران شد، بغض کرد و دوباره تلاش. خیلی جذابه، از همون خطوط اول حس میکنی سپیدار بودن بهت سرایت میکنه. و همش هم از خودم میپرسیدم چرا زودتر نرفتم سر وقتش! خلاصه که اگه کسی هست که مثل من هنوز نخونده، شروع کنه که از دستش نره.
سلام و عرض ادب و احترام
تا نیمه های شب خاطرات ارزشمندتون رو مطالعه میکردم، چه قدر با شکوه نوشتید. چقدر با شکوه زندگی کردید. بین اون همه شلوغ پلوغی و اینکه هیچکی به هیچکی نیست، مثل یه فرشته آرامش میدادید به بیمارها
خدا قوت به تلاش های ارزشمندتون. خیلی استخاره هاتون رو دوست داشتم.
و اشک ریختم برای ورم بدنتون، درد دستتون. و بغضهاتون و حتی برای چشم انتظاری دختر کوچولوتون
البته من دیشب که شروع کردم هنوز تا نود پنج رسیدم. ولی خیلی خوبه. یه بار که تو گروه گفته بودید دوران بارداری شیرین، فکر کردم نشستید و بادتون زدن. نمی دونستم اینجوری در توکل به خدا و تلاش براتون شیرین بوده. خیلی خوشحالم که لطف خدا شامل حالم شد و خوندن سپیددار قسمتم شد. خدا بازهم پشت و پناه تون