#آش کشک خاله
این قسمت: آنژیوکت
ببینم شما هم مثل خیلی از بیماران، پایتان که به بیمارستان میرسد، نماز را میگذارید کنار؟🧐
یا نه؛ پیش خودتان فکر میکنید به خدا لطف میکنید و با تیمم، یک نماز نشسته روی تخت میخوانید و والسلام.🙄
یا...
به من بگویید: «چه میکنید» تا بگویم: «چقدر کارتان درست است»👇
https://gkite.ir/es/9407981
راستی توجه کردید توی سریالها چه گافهایی میدهند؟😳🤨
من که بارها دیدم و حرص خوردم که «آخه یکی از این جماعت فیلمساز گذارش به تزریقات هم نیفتاده که آنژیوکت رو برعکس میچسبونن به بازیگر (عکس سمت چپ) و کلّی آدم مهم هم با همین ژست، کنارش بازی میکنن»🥴😏
انشاالله به زودی جواب سؤال را برایتان در کانال میگذارم.
خب نوشتنتان به کجا رسید؟
کلاس نویسندگی را در گروه تمرین سپیددار شدن دنبال میکنید؟
میدانید تا الان چهار درس به دوستان عاشق نوشتن داده شده و حسابی مشغول نوشتن هستند؟
آخرین درس هم هفت گام داستان بود که توسط استاد روزبهانی تدریس شد و خلاصه درس را اینجا برایتان میگذارم.
با ما در گروه نویسندگی همراه باشید:
https://eitaa.com/joinchat/3326607993Ce7f157bdd9
#هفت_گام_داستان
رشد داستان از آغاز تا پایان، دست کم طی هفت گام اتفاق می افتد:
🔸1-ضعف و نیاز (شخصیت اصلی ضعف و نیازی دارد، مثلاً پینوکیو چوبی است و یا موقع دروغ گفتن بینیاش دراز میشود)
🔸2- آرزو (او دوست دارد آدم باشد. دست و پای معمولی، بینی معمولی، یک پسربچه عادی باشد)
🔸3- حریف (گربه نره و روباه مکار، مانع از خوب شدن او هستند و دائما او را از مسیر خوب بودن منحرف میکنند)
🔸4-نقشه: (آنها با گرفتن سکههایش و فرستادن او به شهر احمقها او را در مخمصهای سخت قرار میدهند، پینوکیو در حالی که تبدیل به الاغ شده از آنجا فرار میکند و به دهان نهنگ میافتد)
🔸5-نبرد: (کلیهی تلاشهای قهرمان برای برونرفت از مشکلی که در آن افتاده است، نبرد خوانده میشود)
🔸6-مکاشفه نفس: (تغییرات خلقی شخصیت بعد از پشت سر گذاشتن بحران، پینوکیو در شکم نهنگ از کارهای اشتباهش پشیمان است)
🔸7-تعادل جدید
بعد از بیرون آمدن از شکم نهنگ به آغوش پدر باز میگردد.
کتاب #آناتومی_داستان از جان تروبی
#راه_داستان از #کاترینا_آن_جونز
منبع ما برای تدریس این مطلب و پیشنهادمان برای مطالعه تکمیلی شما خواهد بود.
📝1-ضعف و نیاز: از همان آغاز، قهرمان شما یک یا چند نقطه ضعف دارد که او را از پیشروی باز می دارد.
📝2-آرزو: وقتی ضعف و نیاز معلوم شد، یک آرزو به قهرمان بدهید. آرزو یعنی هدف مشخص قهرمان در داستان. آرزو رابطه تنگاتنگی با نیاز دارد. در اکثر داستانها، با رسیدن قهرمان به هدف، نیازش برطرف میشود.
📝3-حریف: کسی که با قهرمان، بر سر هدف واحدی رقابت دارد و مهمترین چیزی که بر سر آن با هم دعوا دارند چیست؟
📝4-نقشه: مجموعه رهنمودها یا روشهایی که قهرمان برای غلبه بر حریف و رسیدن به هدف به کار میگیرد.
📝5-نبرد: آخرین کشمکش میان قهرمان و حریف و تعیین میکند کدامیک از دو شخصیت، به هدف خود خواهد رسید.
نبرد نهایی میتواند یک کشمکش خشن یا لفظی باشد.
📝6-مکاشفه نفس: نبرد باعث رسیدن قهرمان به مکاشفه نفس میشود که به دو شکل روانشناختی یا اخلاقی روی میدهد.
در این مرحله قهرمان به جایی میرسد که تا قبل از نبرد، دارای این بینش نبود و دید او به مسایل تغییر کرده است.
📝7-تعادل جدید: در این مرحله، همه چیز به حالت عادی برمیگردد و آرزو برطرف میشود؛ ولی یک فرق مهم وجود دارد و این تغییر قهرمان است که روند زندگی او را تغییر میدهد.
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی
#تمرین4: هفت گام را بر اساس آخرین کتابی که خواندهاید، برای ما در گروه تمرین سپیددار شدن بنویسید.
قسمتی از کتاب سپیددار را که با حال و هوای این روزها مناسب است بخوانید:
ذلیل شه الهی!
- این چه وضعیه؟ ببندین درِ این خرابشده رو.
نگاهم به ساعت روبروی استیشن افتاد. ساعت از نیمهشب گذشته بود. صدای سوزناکی، از اتاق انتهای راهرو به گوش میرسید. گریهی نوزادان، با صوت دعا همنوا شده بود. شال مخملی مشکی را که ایام شهادت معصومین به گردن میانداختم، روی روپوش سفیدم مرتب کردم. صدا بلندتر شد.
- مسئول اینجا کیه؟
به طرف صدا رفتم که از اتاق اول به گوش میرسید. چند نفری زودتر از من خودشان را به در اتاق رسانده بودند و گردن میکشیدند. جمعیت را کنار زدم.
زن چهلسالهای که دور کمرش، بیشتر از قدش بود! وسط اتاق ایستاده بود. صورتی گرد داشت با پوست گندمی و بینی عقابی که قسمتی از لب کلفت بالا را پوشانده بود. سینههای برجسته، هیکلش را خپلتر نشان میداد. چشمهای ریزش یک کاسه خون بود. ابروان هشتی تأتوکردهاش را درهم فروکرده بود و دستهای گوشتیاش را توی هوا میچرخاند و هوار میکشید.
جلوتر رفتم. با همکارم، مریم، دعوایش شده بود؛ یکطرفه. با اشاره از مریم ماجرا را پرسیدم. دو طرف لبهای قیطانی رنگپریدهاش را آویزان کرد و شانههایش را بالا انداخت؛ به این معنا که او هم نمیداند. رفته بود سوند ادرار بیمار را چک کند که یکهو خود را طرف دعوا دیده بود.
صاحب صدا، همراهِ تخت دو بود. بیمارش، لیلا، از هفتهی پیش در بخش بستری بود. هر مشکلی که احتمال داشت یک زن بعد از زایمان طبیعی پیدا کند، حتی احتمالات نزدیک به صفر، در این بیمار رخ داده بود! دندانهای زردش دوباره پیدا شد.
- تو مسئول این خراب شدهای؟
- بفرمایین
تا دو سه قدمیاش جلو رفتم. از پشت سر، همهمهی همراهان و بیماران را میشنیدم. تمام بخش، پشت در اتاق یک جمع شده بودند. دهانهای باز و چشمهای از حدقه درآمده، ویژگی مشترک این همه چهرهی متفاوت بود.
با صدایی که برای شنیدن از بیستمتری هم کفایت میکرد، از وضعیت مریضش شکایت کرد: «چرا مریضم اینجوریه؟ شما چه غلطی میکنین؟ عرضه ندارین، ببرمش یه بیمارستان دیگه.»
خیره شدم به او و گفتم: «آروم باشین لطفاً. هر کاری که از دستمون براومده برای مریض کردیم. تقصیر بیمارستان و پزشک نیست. از هر هزار نفر، یک نفر ممکنه بعد از زایمان، اینطور بشه.»
- من این چیزا سرم نمیشه. میخوام همین الان مریضمو ببرم. پاشو لیلا خانوم. پاشو آماده شو بریم.
- مشکلی نداره؛ اما الان نیمه شبه؛ وقت ترخیص نیست.
من آرام میگفتم و او فریاد میکشید. نمیشنید؛ فقط حرف خودش را میزد. نگاهم را در اتاق چرخاندم. بیماران و همراهان که پای رفتن داشتند، بیرون از اتاق رفته بودند. بیمار تخت اول سرش را زیر پتو کرده بود و روبه دیوار وانمود کرده بود که خواب است؛ اما توی این سروصدا که نمیشد خوابید! مادر تخت پنجم، زل زده بود به ما و پلک نمیزد. لیلا، چشمش را به دهان گشاد همراهش که مدام باز و بسته میشد، دوخته بود و لبهای باریکش را گاز میگرفت.
صورتم گُر گرفته بود. هوف بلندی کشیدم و تکرار کردم.
- خانوم محترم خیالتون راحت باشه؛ تمام اقدامات لازم پزشکی برا بیمارتون انجام شده. شکرِ خدا رو به بهبودَن.
- چی چی میگی برا خودت؟
- رنگ و روشو ببین. دیگه جونی نمونده براش. آخه این چه وضعشه؟!
- میتونین فردا صبح که دکتر هستن تشریف بیارین و باهاشون صحبت کنین.
- برو بینیم بابا
مدام دهانش را کج و کوله میکرد و بد و بیراه میگفت. از اتاق رفتم بیرون و تلفن را برداشتم.
- آقای... چرا این موقع شب همراهو راه دادین تو؟ زود بیاین بخشو این خانومو ببرین بیرون.
- خانوم من بیام چیکار؟ خودتون دُرُسِش کنین!
چشمهایم چهار تا شد. عجب نگهبانی! سرم را تکانی دادم و با ناامیدی تلفن را گذاشتم سرجایش. سرو صدا بیشتر شده بود. زن خپل به تنهایی یک گروه شده بود و همراهان و بیماران، یک گروه دیگر. گروه مقابل دورهاش کرده بودند و هر کدام از خدمات و زحمات پرسنل میگفتند؛ اما صدای او بر همهی صداها غالب بود. غائله تمامی نداشت.
رفتم درِ اتاق و رو کردم به مرضیه، خدمات بخش.
- مراقب ایشون باش؛ تا نگهبان برسه.
بُلوف زدم! ترسید. حلقهی جمعیت را شکافت تا فرار کند. مرضیه در اتاق را بست. لحظهای بعد با لگد زن، در باز شد و قامت لاغر و خشکیدهی مرضیه، نقش بر زمین شد.
حلقهی جمعیت، یک متر عقبنشینی کرد. صدای گریهی نوزادان، از همهی اتاقها به گوش میرسید. مرضیه از درد دست به خود میپیچید. زن فریاد میکشید و جمعیت را میشکافت. جلو رفتم تا آرامَش کنم.
لامپ مهتابی پِرپِر میکرد و نور سالن کم و زیاد میشد. یک لحظه جلوی چشمم تاریک شد. صورتم آتش گرفت. بخش دور سرم چرخید و تلو تلو خوردم.
یکی صندلی آورد و مرا نشاند. از بین پلکهای نیمه باز، هیکل پرگوشت زن را دیدم که از پلهها به طرف پایین دوید. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
- زود باشین آب قند بیارین.
- قربونت برم خانوم...حالتون خوبه؟
ادامه دارد.
ذلیل شه الهی!
قسمت پایانی
یکی به زور، آب قند توی حلقم میریخت. یکی تندتند با نوک انگشتان، شانههایم را میمالید. مریم با دستهای لرزانش، فشارخون میگرفت. زن جوانی یک دستش لیوان آب بود و دست دیگرش را داخل لیوان میکرد و آب را قطره قطره روی صورتم میپاشید. صورتم میسوخت.
همان که آب روی صورتم میریخت، زد تختهی سینهاش.
- الهی دستش بشکنه. ببین چه بلایی سر بچهی مردم اُورده.
- خدا لعنتش کنه.
- خیر نبینه. ذلیل شه الهی.
سه خط قرمز به عرض و طول سه انگشت، روی زمینهی سفید پوست، آه و نالهی جمعیت را درآورده بود. هر کس هر نفرینی بلد بود، نثارش کرد.
- الهی دستش بشکنه. خانوم باید شکایت کنی.
همه با تکان سر و گفتن اوهوم، حرفش را تأیید کردند و خودشان شروع کردن به نوشتن شکایتنامه و امضاکردن.
- اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ مِن بَهائِکَ ...
دعای سحر که از بلندگوی بیمارستان بلند شد، جمعیت متفرق شد و رفتند برای خوردن سحری.
شب بیست و یکم ماه رمضان بود. بدجوری دلم گرفته بود. سحری، پلو خورشت قورمه سبزی بود؛ اما جز آب، چیز دیگری از گلوی ورمکردهام، پایین نرفت. نشستم کنار دیوار و زانوی غم بغل گرفتم و تا صبح میان جمعیت، با خودم خلوت کردم!
صبح، خستهتر از همیشه به خانه برگشتم. لباس را در نیاورده، ولو شدم روی تخت. محمدعلی با چشمهای بسته، حضورم را حس کرد. غلتی زد و در آغوشم آرام گرفت. بینی را کنار لپ نرمَش جادادم و به خواب رفتم.
شب احیای بیست و سوم، پرسوزتر از همیشه سپری شد. اینجا نبودم. در کوچههای بنیهاشم پرسه میزدم.
دو روز مرخصی برای آخرین شب احیا به پایان رسید. وارد بخش که شدم، قبل از تعویض لباس و تحویل شیفت، سراغ لیلا را گرفتم. از رویارویی با لیلا و همراهش و تکرار آن صحنهها میترسیدم. یادم که میافتاد، قلبم تیر میکشید.
به جوابِ «ترخیص شد» همکارم اکتفا نکردم. در لیست بیماران بخش، با چشم و انگشت اشاره، دنبال اسمش گشتم. نبود. عقب عقب، روی صندلی ولو شدم و نفس راحتی کشیدم.
بخش را تحویل گرفتم و برای آماده کردن داروها به اتاق کنار استیشن رفتم. یک دستم آب مقطر بود و دست دیگرم سرنگ.
از پشت سر، صدایی شنیدم. صد و هشتاد درجه به عقب برگشتم و سَرم را چهل و پنج درجه به بالا بردم تا توانستم صورت سفید و کک مکی زن را ببینم.
هنوز در حال تحلیل چهره و اینکه میشناسمش یا نه؟ بودم که به گردنم آویزان شد و شروع کرد به هقهق گریه کردن. مات و مبهوت از بغلش خارج شدم و زل زدم به چشمان مشکی اشکآلودش. دماغش را بالا کشید.
- خانم دکتر تو رو خدا ببخشیدش. تو رو خدا...
نزدیکتر از فاصلهی استاندارد مطالعه بود؛ نتوانستم از چشمهایش، چیزی بخوانم! سکوت را شکستم.
- شما کی هستین؟ کیو باید ببخشم؟
نیممتری عقب رفت. دو کف دستش را روی هم گذاشت و مقابل صورتش گرفت. هقهقش شدیدتر شده بود. شروع کرد به حرف زدن. مدتی طول کشید تا منظورش را بفهمم.
- اون زنی که ... شب شهادت ... سیلیتون زد... دستش شکسته ...
پاهایم شل شد. دستهایش را دور کمرم قفل کرد و آهسته روی صندلی کنار دیوار نشاند. خواهر لیلا بود؛ آمده بود برای خالهاش، همان زن ضارب، طلب بخشش کند.
بغضی که دو شب در سینه حبس کرده بودم، شکست. اشک روی گونههایم میلغزید و زمین خشک اتاق را سیراب میکرد. زن را تنها گذاشتم و رفتم؛ رفتم هزار و چهار صد سال قبل ... کنارِ در...
#ما_بیخیال_سیلی_مادر_نمیشویم
#لعن_الله_قاتلی_فاطمه
#پهلوانی_قمی
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
از آنچه میترسید، سرش آمد!
نمازم را که خواندم، یکهو دلم به جنب و جوش افتاد. «پاشو! پاشو!» بلند شدم و لباس پوشیدم.
منطقه طلاب خیلی هم نزدیک نبود؛ اما دلم به کتانیهایم خوش بود. به پا کردم و دویدم. کجا؟ فقط میدانستم یک سخنرانی است؛ بلافاصله بعد از نماز مغرب.
آن هم نه مغرب خودمان، مغرب مشهد، که هنوز چهار ساعت از دوازده نگذشته، خورشید غروب میکند.
به پارکینگ که رسیدم، در اتوماتیک باز شد و حاجی را خدا رساند.
- سلام کجا؟!
- میدونم خیلی دیره و مراسم تموم شده؛ ولی دلم میخواد برم. میشه زحمتشو بکشی؟
- باشه. میرسونمت.
سوار شدم و پرسانپرسان به مسجد امام حسن (علیهالسلام) رسیدیم. استاد فیضآبادی مشغول سخنرانی بود.
از زمان جنگ تحمیلی میگفت و مقایسهاش میکرد با الان. از شقاوت کوملهها گفت و رسید به شعارهایی که یکسال است گوش جوانان ما را پر کرده است. میگفت صاحبان این شعارها، همانهایی هستند که با بیرحمیِ تمام، جوانان ما را سر میبریدند و آب هم در دلشان تکان نمیخورد و حالا بیرق آزادی دست گرفتهاند.
ده دقیقهای ننشسته بودم که مجلس تمام شد!
دوست مشهدیام مشغول صحبت با تلفن بود. رو کرد به من.
-استاد میگن بریم منزل شهید ذبیح فاطمیون. شمام میای؟
- زنگ زدن؟ هماهنگ شده؟
- میگن لازم نیس؛ ولی باشه به خاطر شما زنگ میزنم.
برعکس همیشه ماشین نداشتم. رفتیم سمت ماشین سفیدی که کنار مسجد پارک شده بود.
ماشین چند کوچه پسکوچه را رد کرد و بالاخره ایستاد.
وارد آپارتمان نقلی و تمیزی شدیم. مادر شهید روی تختی کنار سالن نشسته و منتظر ما بود.
فضا خیلی خودمانی بود. انگار بارها آنجا آمده و رفته بودم. نشستم کنار تخت.
مادر وصیتنامه شهید را نشانم داد. عکس دامادیاش هم بود. اهل ورزش بود و مدالآور. 21ساله بود. تازه ازدواج کرده بود و تازه فرزندش در رحم مادر چهارماهه بود که رفت. شغل فنی داشت. خانواده داشت.
پس چرا رفت؟ آن هم به سختی و با اصرار! با یک گروه 22 نفره به فرماندهی شهید توسلی، حلقه اولیه لشکر فاطمیون را تشکیل داده و رفته بودند.
در مصاحبهای خواندم از قول خواهرش که «رضا از تنها چیزی که میترسید، سرش آمد!»
مادر گوشی همراهش را دستم داد.
- این فیلمو ببین؛ پسرمه.
جمعیت روی هم میلولیدند. جای سوزن انداختن نبود. یک لحظه بعد یک طَبَق بود و یک سر...
زد زیرِ دلم. نیمنگاهی به مادر کردم. حال و هوای خاصی داشت؛ مثل همان موقعها که هم نمنم باران میآید، هم آفتاب گوشه آسمان میدرخشد و همان موقع رنگینکمانی هفترنگ، آسمان را تزئین میکند. دو قطره اشک روی گونهاش غلتید و گوشه لبخندش گم شد.
خواهر گفته بود: «از شهادت نمیترسید؛ اما در اینترنت دیده بود که داعش سر میبُرد و از بریده شدن سرش میترسید» اما ...
به قول همرزمان شهید، همان شب قبل از شهادتش، اربابِ بیسر، در خواب به دیدارش آمده و با یک نگاه، دلش را برده و سرش را هم مهیّای بریدن کرده بود.
نگاهم به عکس نوجوان کنار تخت افتاد. چقدر زنده بود! بوی دسته گل نرگس کنار قاب عکس، هر چند دقیقه یکبار، در هوا میپیچید.
- میخوای شمع روشن کنی؟ خیلیا حاجت گرفتن.
دو قطره اشکی که بیاختیار از چشمانم جاری شده بود، با گوشه چادر پاک کردم و شمع را از دست دوستم گرفتم و نشستم کنار قاب عکس شهیدی که مدافع حرم مولایش بود.
شعله کوچک شمع که زیر حباب سبز امام حسین (علیهالسلام) قرار گرفت، چشم و دلم را روشن کرد.
✅سپیددار را به دوستانتان معرفی کنید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#رضا_اسماعیلی
#اولین_ذبیح_فاطمیون
#پهلوانی_قمی
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
#آش کشک خاله این قسمت: آنژیوکت ببینم شما هم مثل خیلی از بیماران، پایتان که به بیمارستان میرسد، نم
و اما جواب من ☺️
نماز را که قبلاً در موردش بحث کردیم که به این راحتیها نمیشود نشسته خواند.
شرایط خاصی دارد که میتوانید در کانال با عنوان 🔴معمای آنوری مطالعه کنید.
✅ در مورد داشتن آنژیوکت در اعضای وضو، نظر مراجع متفاوت است:
📚 آیات عظام رهبری، مکارم و نوری: باید ⬅️ وضوی جبیره بگیرید.
📚 آیتالله وحید: بنابر احتیاط واجب ⬅️ هم باید وضوی جبیرهای بگیرید، هم تیمم کنید.
📚 آیتالله سیستانی: در صورتی که آنژیوکت در اعضای تیمم نباشد (بالای مچ باشد) ⬅️ تیمم کافیست.
👈و اگر در اعضای تیمم باشد
⬅️ باید هم وضو بگیرید، هم تیمم کنید.
📚 آیتاللّه شبیری: اگر آنژیوکت در اعضای تیمم نباشد(بالای مچ)
⬅️ باید تیمم کند.
اگر در اعضای تیمم است و
👈میشود وضوی جبیرهای انجام بدهید ⬅️ وضو را به صورت جبیرهای بگیرید
👈و اگر نمیشود ⬅️ تیمم را به صورت جبیره انجام بدهید.
⭕️ نکته : اگر تا قبل از قضا شدن نماز، آنژیوکت را میشود برداشت یا احتمال برداشتن را میدهید، باید صبر کنید و نمازتان را دیرتر بخوانید.
#پهلوانی_قمی
#احکام_به_زبان_ساده
اگر نویسنده باشی✍
🔸از نگاه کردن به یک باغ؛ حتی خشک و بیآب و علفش، سوژه پیدا میکنی.
🔸از دیدن پرندهای که لونه میسازه
🔸از شنیدن ملچ ملوچ نوزاد
🔸از شلوغی بچهها توی مدرسه
🔸از خوندن یک کتاب
🔸از دیدن یک فیلم
🔸از شنیدن یک خبر
🔸حتی در مجالس عقد و عزا هم، گوش و چشمت بیاختیار میگرده دنبال سوژه.
📌از این سوژهها بیتفاوت رد نشو.
حتما در دفتر یادداشتت، همون موقع بنویس.👌
📌همه چیز این دنیای رنگی، نوشتنیه. کافیه دقیقتر از بقیه آدمها بهش نگاه کنی. 😍
✅نوشتی با دوستانت در گروه نویسندگی به اشتراک بگذار:
https://eitaa.com/joinchat/3326607993Ce7f157bdd9
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی
#تمرین۵
عشق مادرکُش
از پل اورژانس که بالا رفتم، خودرویی با پلاک سبز پارک کرده بود. کنارش دو آمبولانس، عقب و جلو میرفتند تا جای پارک پیدا کنند.
چند مرد که همگی گان صورتی به تن داشتند، همه یکشکل، دست راستشان را وبال گردنشان کرده بودند و جلوی اتاق رادیولوژی ایستاده بودند تا عکشان گرفته شود.
پسربچهای، گوشه دیوار چمباتمه زده بود و گلوله گلوله اشک میریخت.
چند زن توی سر و کلهی خودشان میزدند و مدام خدا را صدا میزدند.
نزدیک آسانسور که شدم، حالم یکجوری بود. با اینکه مثل همیشه، با قدمهای بلند و سریع رد شدم؛ اما انگار گرد و غبار درد و غم، راه تنفسم را بست.
هنوز وارد بخش نشده بودم که خبری که بوی تعفنش را از همان پای پل حس کرده بودم، خودش در زد و نشست روی مخم.
- یکی از بچههای بیمارستان سوساید کرده!
- چی؟! واقعاً!
نگاهی به چهره مچالهی خبررسان انداختم. غمی که راه نفسم را بسته بود، قورت دادم و نشست تنگِ دلم.
- میگن قرص خورده و اومده به مامانش گفته منو حلال کن و بعدشم...
- آخه چرا؟! مگه به این راحتی آدم...
یکی از همکاران بخش، با لبهای آویزان آمد جلو و گفت: «من توی سرویس دیده بودمش. از شوهرش طلاق گرفته بود. بچهشو نمیداد ببینه. هر دفعه با موتور میومد پای سرویس. تا مادره میدوید بچهشو ببینو، گازشو میگرفت و میرفت. خسته شده بود.»
تا صبح فکر مادری بودم که به حساب خودش، راحت شده بود؛ اما خدا میداند آنطرف چه چیزی انتظارش را میکشد.
عشقی که مُرده را زنده میکند، اینبار مادری را کُشت.
🌿چه میشود کمی با هم مهربانتر باشیم؟
✅ سپیددار را به دوستانتان معرفی کنید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#پهلوانی_قمی
توجهکردید دی، توی همه ماهها خاصّه😍
هر چی اتفاق مهم و تأثیرگذاره، توی دیماهه🌿
قبول دارین؟☺️
میدونی کی نویسندهست؟✍
کسی که از نوشتن ترس نداره؛ بلکه دوستش داره و ازش لذت میبره.😍
کسی که نوشتن براش، بهآسونی و شیرینی گردش توی طبیعت باشه، نویسنده است😊
حتی اگر چیزی که مینویسه، چشمارو خیره نکنه. 👌
#نویسنده_شو
#پهلوانی_قمی