eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
435 دنبال‌کننده
149 عکس
45 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تابلو! چند باری که سحر رفته بودیم، خیلی عالی بود. آرامش عجیبی آن موقع صبح حکم‌فرماست. هنوز چندماهی تا ماه مبارک مانده بود؛ اما حال و هوای سحرهای حرم، همیشه بوی رمضان می‌داد. صدای مناجات دلم را برد روبروی کعبه؛ اولین باری که سفر حج رفته بودیم. آن زمان زینب‌سادات، یک سال و نیمه بود. روحانی کاروان نشست چند متری کعبه و زن و مرد به صف نشستیم و هم‌صدا مناجات امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را نجوا کردیم. چه حال و هوایی! - خدا خیرت بده مادر. چقدر دلم هوای حرم کرده بود! ان‌شاالله به زودی زیارت امام رضا. نمی‌دانم چرا یاد سفر چند سال پیش افتادم. لبخندی زدم و رو به گنبد، دست‌هایم را بلندکردم. - یا حضرت معصومه زیارت برادرتون رو نصیبمون کن. مامان آمین‌اش را از ته دل و پرسوز و گداز گفت و رو به من کرد. - خاله‌تم چند‌بار سراغ گرفته. می‌گه اون سفر خیلی خوش گذشت. کاش دوباره می‌رفتیم. - بله بله... مخصوصاً به من. مامان دو چین به ابروهایش داد. - مگه چی‌کارت کردیم!؟ - هیچی فقط داشتم سکته می‌کردم. آن سال زنانه تصمیم گرفتیم مشهد برویم. هنوز محمدعلی و ریحانه به دنیا نیامده بودند. با یک تور مطمئن که از مسجدی‌های محل بود، هماهنگ کردیم. مکان و غذا با آن‌ها و رفت و برگشت با خودمان. بلیط قطار گرفتیم و عزم رفتن کردیم. توی راه نزدیکی‌های صبح، قطار برای نماز ایستاد و همه پیاده شدند. من و زینب‌سادات و معصومه با هم رفتیم و مامان و خاله‌زهرا با هم. توی سرمای زمستان لرزیدیم و وضو گرفتیم و با آستین‌های نیمه‌خیس دویدیم سمت نمازخانه. دو رکعت نماز را چسبیده به بخاری خواندیم و با سرعت برگشتیم سمت قطار. دلم می‌خواست روبروی بخاری بنشینم و تکان نخورم؛ اما توقف قطار برای نماز خیلی کوتاه بود. اگر تنها توی این بیابان جا می‌ماندیم، معلوم نبود چه چیزی در انتظارمان است. هن‌هن‌کنان رسیدیم به کوپه. - مامان و خاله کوشن؟ - نمی‌دونم با هم رفتن. توی سیل جمعیتی که به طرف قطار می‌دویدند، دنبال دو قطره می‌گشتم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. همان لحظه قطاری در جهت مخالف ما توی ایستگاه ایستاد و جلوی دید ما را گرفت. - نکنه جا بمونن. - نه بابا مگه بچه‌ن؟ سه چهار دقیقه برای من مثل سه چهار ماه گذشت و نیامدند. دیگر تک و توک مسافری مانده بود که بیرون از قطار باشد. - بچه‌ها از جاتون تکان نخورین، برم دنبالشون. تمام واگن را دویدم. در واگن ما را بسته بودند. نزدیک بود قلبم از جا کنده شود. کوبیدنش به درو دیوار قفس سینه را به وضوح حس می‌کردم. بالاخره یک در باز پیدا شد. خیلی از واگن خودمان دور شده بودم. شماره‌اش را حفظ کردم تا گم نکنم. به طرف مسجد دویدم. نبودند. - یعنی هنوز دستشویی‌ موندن؟! دویدم سمت دستشویی. باد سرد به گونه‌های گر‌گرفته‌ام می‌خورد و جزجز می‌کرد. هیچ کس آن‌جا نبود. صدای سوت قطار بلند شد. - یا امام رضا این همه راه اومدیم زیارتت. توی این برّ بیابون چی‌کار کنیم. یک لحظه نگاهم به قطاری افتاد که مخالف مسیر ما توی ایستگاه ایستاده بود. رویش نوشته بود: «اهواز- مشهد». فکری از ذهنم گذشت. - نکنه... اولین در را بالا رفتم و بدو توی راهروهای تنگ قطار دویدم. دیگر امیدم داشت ناامید می‌شد. اگر توی این قطار حبس می‌شدم چی؟ - یا امام رضا یک‌هو مامان و خاله را روبروی خودم دیدم. چشم‌هایم را مالیدم. خودشان بودند. وقت شکوه و شکایت نبود. دستشان را گرفتم. - بدویین. الان قطار راه میفته. به هم نگاهی کردند و با وجودی که به نظرشان حرفم منطقی نبود، دنبالم راه افتادند. از قطار پیاده شدیم و وارد تونلی شدیم که ما را به قطار قم مشهد که آن طرف ریل قرار داشت می‌رساند. یک در باز پیدا کردم؛ شاید تنها در باز. چشمانم برقی زد و پریدم روی پله‌ها و دست مامان و خاله را گرفتم و خودمان را توی قطاری که یک ثانیه بعد راه افتاد انداختیم. - خدایا شکرت. توی قلبم یک میخ بزرگ فروکرده بودند و مدام فشار می‌دادند. هنوز نفسم جا نیامده بود. این بار سلانه‌سلانه به طرف کوپه‌ی خودمان حرکت کردم. دیگر چشم از مامان و خاله که جلوتر از من حرکت می‌کردند برنداشتم. به کوپه که رسیدم، روی صندلی ولو شدم و یک نفس صدادار از ته دل کشیدم. قطار حرکت می‌کرد و من خیره مانده بودم به بیابان بی‌دار و درخت پشت پنجره. معصومه با هر دو دست به نمای پنجره اشاره کرد و سرش را چند بار تکان داد. دو قطره اشک توی چشمان عسلی‌اش برق ‌زد و غلتید روی گونه‌های سفیدش. رو کرد به مامان و شروع کرد به خالی کردن بغضی که چند دقیقه‌ای راه گلویش را گرفته بود. - مامان‌جون چرا این‌قدر دیر اومدید؟ داشتیم سکته می‌کردیم از نگرانی. - نمی‌دونی کجا پیداشون کردم. داشتن تشریف می‌بردن اهواز. - اهواز! چرا؟ مامان و خاله به هم نگاهی کردند و زدند زیر خنده. من و معصومه مات و مبهوت با چهره‌ای برافروخته به هم نگاه کردیم. مامان شروع کرد به آوردن دلیل منطقی خنده‌شان.
- داشتیم برمی‌گشتیم. دیر شده بود. سرد بود. یک راه پله بود و یک تونل طویل. دیدیم همه دارن تونل ده پانزده متری را تا آخر می‌روند. با هم گفتیم این بی‌عقلا راه نزدیکو گذاشتن و راه دورترو می‌رن. از پله‌ها رفتیم بالا و زودی رسیدیم به قطار و سوار شدیم... - کاشکی بشه دوباره زنونه بریم. خیلی خوب بود. با یادآوری خاطره، لبخندی عرض صورتم را پوشاند. - آره خیلی خوب بود. بی‌خود نیست دایی بهتون می‌گه تابلو. به هم که میفتین...
سلام عیدتون مبارک نبودید دیروز ببینید امیرحسین مدرّس، مجری جشن جامعه‌پزشکی استان قم، چه تعریفی می‌کرد! به لطف خدا در روز میلاد دو نور، یکی آغازگر راه ظهور، دیگری تبیین‌گر وقت ظهور، در سالن چندهزار نفری نمایشگاه بین‌الملی قم، از حقیر، به عنوان رتبه اوّل جشنواره هنری نظام پزشکی استان قم در بخش نویسندگان، تقدیر شد. الحمدلله
📨 📝 متن پیام : سلام شما از همکارای ماما هستید؟ قلمتون خیلی خوبه نوشته هاتون رو دوست دارم. ان شاالله که موفق باشید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/12 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
من چندین بار دیده‌ام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر می‌کشد. قصد داشتم
جنین‌ها هم چشم می‌گذارند. دست خودم نبود. تا دیدمش لبخند همیشگی‌ام آتش به اختیار، محو شد. با دو دست قلبم را در آغوش ‌گرفتم تا کمتر بلرزد. همکارم اشاره کرد. - ایشون دو روزه این‌جا بستریه، یک خانم سی‌و‌سه‌ساله؛ گروید چهار، پارا یک، اَبورت سه. در منزل... 1 انتظار داشتم دو چشم ورقلمبیده یا سرخ‌شده ببینم؛ اما فقط دو ردیف موی فِرچه‌مانند دیدم که مدام بالا و پایین می‌رفت. قلبم تیر ‌کشید. زن جوان دو دستش را که تا آرنج؛ مثل دفتر مشق سیاه کرده بود بالا آورد. چینی به ابروهای هشتی‌اش داد و با چشمان دریده رو به همکارم کرد. - خانوم نمی‌تونستم. چرا منو درک نمی‌کنید؟ سر اوّلی پوست شکمم داغون شد. کلّی خرج کردم؛ تازه مثل اولشم نشد... سرم را چرخاندم. سه بیمار توی اتاق، هاج و واج جنباندن سر و دست زن را با زمزمه‌ای که بوی مرگ می‌داد، تماشا می‌کردند. رو کردم به زن. - دیگه برای چی اومدی بیمارستان؟ زن پیچی به کمرش داد و ادامه داد: «لعنتی ول‌کنم نیست. سونو می‌گه بقایاش مونده.» هر چه مادر قید فرزندش را زده بود، کودک با سرانگشتان میلیمتری‌اش چنگ زده بود به دل مادر؛ شاید قلبش را به دست آورد. دو روزی که در بخش بود، داروها ذره‌ای از مِهر کودک کم نکرده بود. همکارم رو کرد به من. - از ساعت دوازده «اِن پی او»2ست. دستور کورتاژ داره. با شنیدن این حرف، لبخند پَت‌ و پَهَنی روی صورت برنزه‌ زن نقش بست. با ابروهای گوریده از اتاق بیرون آمدم و روی صندلی ایستگاه مامایی ولو شدم. - خانوم تکلیف من چیه؟ سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشت‌ساله‌ای بالای سرم ایستاده بود. لب‌های رنگ‌پریده‌اش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد. با نوک انگشت به اتاق چهار اشاره کردم. - شما تختِ؟ هنوز شماره را نگفته حرفم را با سر تأیید کرد. نگاهی به پرونده‌اش انداختم. چند روزی بستری بخش بود و کلّی آزمایش و سونوگرافی و مشاوره برایش انجام شده بود و نتیجه همه‌شان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی. آزمایش بارداری‌اش مدام بالا می‌رفت؛ در حالی‌ که در سونوگرافی، جنینی مشهود نبود. نفسم را پرصدا بیرون دادم‌. سرم را که بلند کردم چشم‌های درشتی دیدم که همراه من پرونده را ورق می‌زد. - بذار به دکتر زنگ بزنم. بلافاصله گوشی را برداشتم و روی بلندگو گذاشتم. - فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی می‌شه! کلام دکتر را که شنید با لب‌های آویزان و چانه‌ای که به دکمه سفید پیراهن صورتی‌اش چسبیده بود به طرف اتاقش حرکت کرد. هنوز دو قدم نرفته برگشت. - من یک بچه پنج ماهه دارم. می‌خوام ببینم اگه حامله‌م، زودتر... بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهی مشکی چشمانش در لایه کم‌عمقی از آب شناور شد. نیازی به گفتن نبود. قصه‌ تکراری خیلی‌ها بود؛ غم روزیِ روزی‌خواری که روزی‌دهنده‌اش تنها خداست‌. کودکی که شاید آن پس و پشت‌های رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود مادر با ذوق و شوق بیاید و او را پیدا کند و مادر خوشحال از گم شدنش، به فردای بدون او می‌اندیشید. آن روز هوای بخش مسموم بود. 1. حاملگی چهارم، یک زایمان داشته و سه سقط 2. ناشتا
https://gkite.ir/es/9407981 اگر صحبتی، پیشنهادی، نقدی دارید میتوانید به صورت ناشناس با این لینک پیام بفرستید.
📨 📝 متن پیام : سلام آفرین بر بانوی نویسنده مدافع سلامت 👏👏👏👏👏🌺🌺🌺🌺 این جمله کودکی شاید در پس و پشت های رحم چشم گذاشته بود و منتظر بود تا ..... چقدر به دل نشست خیلی قشنگ بود اون ماهی مشکی چشمانش هم خیلی تعبیر قشنگی بود و اون جمله که هر چند مادر قید فرزندش را زده بود کودک با سر انگشتان میلیمتری اش چنگ زده بود به دل مادر خیلی به دل نشست😍😍👏👏 البته همش قشنگه آفرین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
📨 📝 متن پیام : سلام خداقوت نقدی نیست قلمتون عالیه پس چرا بقیه شیخونو نمیزارید ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1402/7/15 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir