هفت هشت روز بر خلاف سیصد و پنجاه و چند روز سال زندگی کردیم و چقدر هم حال داد!
نشسته خوابیدیم و ایستاده و در حال راهرفتن غذا و نوشیدنی خوردیم.
پنج دقیقه یکبار آب و چای خوردیم و دو روز یک دفعه هم دستشویی نداشتیم. همهاش یا بخار میشد و از سر و کولمان بالا میرفت و یا عرق میشد و از کمرمان سرازیر میشد.
زبان هم را نمیدانستیم؛ اما حرف دل همدیگر را خوب میفهمیدیم.
و چقدر این چند روز زود گذشت!
#پیادهروی اربعین
#کربلا
#چای عراقی
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
به کانال یادداشتهای یک مدافع سلامت طلبه در ایتا بپیوندید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
سلام امامرضاییها
دیشب توی خواب قبل از نماز صبح، یک هدیه خوب گرفتم. بهتر است بگویم دو تا.
نمیدانم تعبیرش چی هست؛ ولی از سحر انرژی گرفتم برای ادامه راه.
هدیههایم دو انگشتر عقیق بود؛ یکی از امام رئوف، السلطان، شمسالشموس، مولا علیبنموسیالرضا علیهالسلام
و دیگری از امام و رهبر عزیزمان سیدعلی حسینیالخامنهای
خدا را شکر
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
سلام منتظران
نمیدانم الان که آقایمان در سوگ از دست دادن پدر بزرگوارشان هستند باید به ایشان تسلیت گفت یا تبریک آغاز امامت.
اما برای دلدادگان یوسف زهرا سلاماللهعلیها، این ساعات، آغاز مسیر عاشقی است،
لحظه شکفتن گل امید،
نقطه شروع حرکت جهانی امام عصر به سمت نجات انسان،
همان امام عصری که اجداد بزرگوارشان از حسرت دیدن و خدمت به حکومتشان سخنها گفتهاند،
لحظه تولد دعای ندبه
و برای منتظران، این ساعات، شروع دوبارهای است برای عهدبستن با مولا، تا آخرین نفس، تا لحظه ظهور، تا انتقام سیلی مادر، تا برپایی حکومت عدل
انشاالله این روز خیلی نزدیک است
🌿اللهم عجل لولیکالفرج و العافیة والنصر واجعلنا من خير اعوانه و انصاره🌿
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیخون
فصل اول
قسمت پنجم
رفتم دم اتاق دایی. سرفهای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد.
- چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟
مریم راست میگفت بدجوری حس کنجکاویام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدب باش.» پقّی زد زیر خنده.
- باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی!
کمی که با ابروهای درهمرفته نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمیتوانستم اخم کنم. حس میکردم ابروهایم به قول بیبی گوریده میشود به هم و دیگر باز نمیشود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کمپُشتش را درهمرفته ندیدم. تا میآمد اخم بکند خندهاش میگرفت. از خنده او من هم خندهام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم. دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم.
- دایی! منم کمک کنم؟ من قویَما. نگاه کن.
آستینم را بالا بردم و نیمچه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوهایاش که تا روی لبهایش را گرفته بود پیدا شد.
- نه دایی کار تو نیست. خطرناکه.
من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشتها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم.
- مریم! گوشتا رو بیار مامان.
سینی گوشتها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زندایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود.
- انشاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین.
برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زندایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشتها شد.
#شیخون
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
✍️سپیددار
یادداشتهای ا. پهلوانی قمی
من چندین بار دیدهام و هنوز هم برایم عادی نشده است و هر بار مثل روز اول، قلبم تیر میکشد. قصد داشتم
جنینها هم چشم میگذارند.
دست خودم نبود. تا دیدمش لبخند همیشگیام آتش به اختیار، محو شد. با دو دست قلبم را در آغوش گرفتم تا کمتر بلرزد. همکارم اشاره کرد.
- ایشون دو روزه اینجا بستریه، یک خانم سیوسهساله؛ گروید چهار، پارا یک، اَبورت سه. در منزل... 1
انتظار داشتم دو چشم ورقلمبیده یا سرخشده ببینم؛ اما فقط دو ردیف موی فِرچهمانند دیدم که مدام بالا و پایین میرفت. قلبم تیر کشید. زن جوان دو دستش را که تا آرنج؛ مثل دفتر مشق سیاه کرده بود بالا آورد. چینی به ابروهای هشتیاش داد و با چشمان دریده رو به همکارم کرد.
- خانوم نمیتونستم. چرا منو درک نمیکنید؟ سر اوّلی پوست شکمم داغون شد. کلّی خرج کردم؛ تازه مثل اولشم نشد...
سرم را چرخاندم. سه بیمار توی اتاق، هاج و واج جنباندن سر و دست زن را با زمزمهای که بوی مرگ میداد، تماشا میکردند. رو کردم به زن.
- دیگه برای چی اومدی بیمارستان؟
زن پیچی به کمرش داد و ادامه داد: «لعنتی ولکنم نیست. سونو میگه بقایاش مونده.»
هر چه مادر قید فرزندش را زده بود، کودک با سرانگشتان میلیمتریاش چنگ زده بود به دل مادر؛ شاید قلبش را به دست آورد.
دو روزی که در بخش بود، داروها ذرهای از مِهر کودک کم نکرده بود.
همکارم رو کرد به من.
- از ساعت دوازده «اِن پی او»2ست. دستور کورتاژ داره.
با شنیدن این حرف، لبخند پَت و پَهَنی روی صورت برنزه زن نقش بست. با ابروهای گوریده از اتاق بیرون آمدم و روی صندلی ایستگاه مامایی ولو شدم.
- خانوم تکلیف من چیه؟
سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشتسالهای بالای سرم ایستاده بود. لبهای رنگپریدهاش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد.
با نوک انگشت به اتاق چهار اشاره کردم.
- شما تختِ؟
هنوز شماره را نگفته حرفم را با سر تأیید کرد. نگاهی به پروندهاش انداختم. چند روزی بستری بخش بود و کلّی آزمایش و سونوگرافی و مشاوره برایش انجام شده بود و نتیجه همهشان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی.
آزمایش بارداریاش مدام بالا میرفت؛ در حالی که در سونوگرافی، جنینی مشهود نبود. نفسم را پرصدا بیرون دادم.
سرم را که بلند کردم چشمهای درشتی دیدم که همراه من پرونده را ورق میزد.
- بذار به دکتر زنگ بزنم.
بلافاصله گوشی را برداشتم و روی بلندگو گذاشتم.
- فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی میشه!
کلام دکتر را که شنید با لبهای آویزان و چانهای که به دکمه سفید پیراهن صورتیاش چسبیده بود به طرف اتاقش حرکت کرد. هنوز دو قدم نرفته برگشت.
- من یک بچه پنج ماهه دارم. میخوام ببینم اگه حاملهم، زودتر...
بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهی مشکی چشمانش در لایه کمعمقی از آب شناور شد.
نیازی به گفتن نبود. قصه تکراری خیلیها بود؛ غم روزیِ روزیخواری که روزیدهندهاش تنها خداست. کودکی که شاید آن پس و پشتهای رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود مادر با ذوق و شوق بیاید و او را پیدا کند و مادر خوشحال از گم شدنش، به فردای بدون او میاندیشید.
آن روز هوای بخش مسموم بود.
1. حاملگی چهارم، یک زایمان داشته و سه سقط
2. ناشتا
#اشرفپهلوانیقمی
#مدافعسلامتمادرانوکودکان
#شیخون
فصل اول
قسمت ششم
دویدم سمت اتاق بیبی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بیبی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم.
- مادر مواظب باش نسوزی.
- باشه بیبی. میدونی چی کشف کردم؟
- قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم.
- داییاینا فردا نذری دارن. آخجون. چقدر کیف میده! حتماً کلی آدم میاد اینجا. دلم لک زده برای بازی با یک حریف حسابی.
- پسر گلم، مگه مریم نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلینخانوم بازی نمیکنی؟ اسمش چی بود؟
- رضا
- آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه.
لبخند شیطنتآمیزی زدم و رو کردم به بیبی.
- همه رضاها خوبن. نه بیبی؟
بیبی همانطور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای تهاش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسهای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت.
- آره همه رضاها خوبن شیطون پسر.
با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزتاللهخان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار میاومدن پذیرایی میشدن و میرفتن و دوباره یک دسته دیگر. عزتاللهخان سه تا پسر داشت.»
- حتما یکیش همین آقارضا بود؟
بیبی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد.
- چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف میکنم.
دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بیبی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بیبی.
- دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود که ازدواج کرده بودن؛ ولی هنوز خدا بهشون بچه نداده بود. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه میگفتن عزتاللهخان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمیرفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی را زیر سر داره؛ ولی جرئت نمیکنه چیزی بگه.
- مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمیخواستی کمک کنی؟
آنچنان غرق صحبت بیبی شده بودم که صدای دایی را نمیشنیدم. دایی تقّهای به پنجره سه لنگه زد.
- مصطفی! اینجایی؟ بیا گلپسر.
مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بیبی و قصهاش بود، هم میخواستم به دایی کمک کنم. بیبی دستی به پشتم زد.
- بلند شو قشنگم. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امامرضا پشت و پناهت باشه.
توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضا هست؟»
- بقیهشو شب برام بگین. باشه؟
- میگم باشه. حالا تو برو کمک دایی.
مریم و زندایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم.
- دایی! بپر اون آجرا رو بیار.
هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار دادهام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لبهای آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کاملشدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقیمانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را میکرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سهدیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند.
- خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگها را از پشتبوم بیار.
از راهپله بالا رفتم و رسیدم به پشتبام کاهگلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوبهای ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو یاکریم یا به قول بیبی «موسیتقیکو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه میچرخید.
ادامه دارد
#اشرفپهلوانیقمی
#شیخون