دفعه پیش نیز!
قسمت دوم
دکتر بیهوشی پس از معاینه بیمار نفس عمیقی کشید و رو کرد به دستیارش.
- خدا رو شکر چیزی نیس. احتمالاً حسّاسیّته. یه آمپول هیدروکورتیزون بهش بزنین. اگر بهتر نشد بهم خبر بدین.
تیم احیا زودتر از همیشه رفت. نفسهای بیمار همچنان نیمه میآمد و میرفت. گردنش را به عقب کشیده بود و مثل ماهی لبهایش باز و بسته میشد و از هوا، مولکول اکسیژن التماس میکرد.
داروی ضدحسّاسیّت چند دقیقه بعد از ورود به خون، زیر پوستش هم رفت. کمکم از آلبالویی به نارنجی تغییر رنگ داد و بعد شد انبهای، زردِ زرد. قفسه سینهاش مثل یک گنبد شد و بعد با شدت، هرچه دیاکسیدکربن بود، به هوا پاشید. زن جوان کوه کنده بود و شانههایش زیر بار پرمشقّت تنفس خم شده بود. نفسش که جا آمد، پلکهایش روی هم افتاد. من هم نفس عمیقی بعد از اینهمه استرس و بدو بدو کشیدم، اما هنوز کلی کار داشتم، بدون فرصت استراحت.
یک ساعت بعد، دوباره بالای سر بیمار رفتم. سرِ عصاییِ علامت سؤال، ذهنم را قلقلک میداد! صورتش نه چروک بود و نه آبافتاده. رنگش نه انبهای بود و نه آلبالویی. گندمی بود، مثل قبل.
در راستای شَست، مُچَش را در دست گرفتم و شمردم. نبضش نرمال بود. دستش تکانی خورد و بعد مژههای بالا و پایین از هم فاصله گرفتند. اوّلین سیاهی مردمکش را که دیدم، ابروهایم به هم گره خوردند. زبانم میخواست تکان بخورد و هرچه بدوبیراه بود، نثار این زن جوان فراموشکار کند، اما مثل همیشه دست نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کمرنگی پرسیدم: «عزیزم، مگه شما نگفتی قبلاً شیاف استفاده کردی؟ میدونی نزدیک بود جونتو ...، استغفراللّه!»
صدای گریه نوزاد آبیپوش بلند شد. مادر جوان بیتوجه به سؤال من، چشمهایش خیره به تخت کوچک کنارش بود. دکمههای لباسش را باز کرد، پسرش را در آغوش گرفت و مشغول شیردهی شد. نگاهش به لبهای برگشتۀ پسرش که سینۀ مادر را با حرص میمکید، دوخته شد. انگشتش را بین مشت بستۀ نوزاد جا داد و بالا و پایین برد. چشمهایش را بست. تمام وجودش گوش شد و به سمفونی هارمونی مکیدن و بلعیدن دل سپرد.
یک لکه سفیدرنگ بزرگ روی سینهام افتاد. چشمهایم را بستم و پسرم را در آغوشم تصوّر کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! صدای ملچملوچ که قطع شد چشمهایم را باز کردم و خیره به چشمان مادر پرسیدم: «پس چرا اینجوری شدی؟!»
چشمهایش را با اکراه باز کرد. سرش را کمی بالا آورد و نیمنگاهی به چشمان سراپاانتظار من کرد و گفت: «اون دفعهم اینجوری شدم»
خشکم زد. نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. لطیفهاش را شنیده و خندیده بودم، امّا هیچوقت فکر نمیکردم روزی حکایت من هم جزو لطایف شود!
صدای همکارم در گوشم پیچید. همان اوّل صبح، موقع تحویل شیفت، لبهایش را نزدیک گوشم کرد و خیلی جدّی گفت: «نبودی، از دستت راحت بودیم! دیگه نه کسی هماتومی تشخیص میداد، نه انتقال به اتاق عمل داشتیم. همه ترخیص میشدن. هیچ عارضهای هم کشف نمیشد که زحمتی برای ما ایجاد کنه. خداییش نبودی، راحت بودیم!»
با سپیددار همراه باشید:
📲 Sepiddar
#پهلوانی_قمی
#سپیددار
#انتشار_برای_اولین_بار
چند روز پیش کلّی مطالعه کرده بودم و قصد داشتم در مورد امام حسن عسکری یک متن مفصل بنویسم؛ اما دوباره شدم همان قضیهای که در مطلب برایانتریسی قبلا نوشته بودم.
انشاالله مراسم حدیثکسا و آشپزان امروز به خیر تمام شد و چیزی از من مانده بود قضیهاش را برایتان تعریف میکنم.
بفرمایید روضه...
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | ای مهدی موعود! محتاج دعایت هستیم
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: اى امام زمان، اى مهدى موعودِ محبوب این امّت، اى سلالهى پاک پیامبران و اى میراثبر همهى انقلابهاى توحیدى و جهانى! ملّت ما با یاد تو و با نام تو از آغاز خو گرفته است و لطف تو را در زندگى خود و در وجود خود آزموده است. اى بندهى شایستهى صالح خدا!
✏️ ما امروز محتاج دعایى هستیم که تو از آن دل پاک الهى و ربّانى و از آن روح قدسى براى پیروزى این ملّت و پیروزى این انقلاب بکنى و به دست قدرتى که خدا در آستین تو قرار داده است، به این ملّت و راه این امّت کمک بفرمایى... ۱۳۵۹/۴/۶
🗓 سالروز آغاز امامت حضرت مهدی(عج)
💻 Farsi.Khamenei.ir
گفت: «بپّر» و من پریدم.
تازه پیدایش کرده بودم. یک دانشمند فوقحرفهای بود. آنقدر این حرف حکیمانهاش بر قلبم نشست و رفت در تار و پود ماهیچههای صافش که دیگر نتوانستم از آن دل بکنم!
هر زمانی که یادش میافتادم یک بپّر بود و بعد تمام! تمام مشکلات حل میشد.
تا قبل از آن به هر بنبستی که میرسیدم... البته بنبست نمیتوان گفت؛ چون بعدش میدیدم که باز میشود، پس بنبست نبود. یک مانعی، چیزی بود که جلویم را گرفته بود و حتی بالاتر از بینی و چشمهایم پر شده بود از آن مانع. فکر میکردم امکان ندارد بتوانم؛ اما اولین بار با همان بپّر محکمی که شنیدم دلم قرص شد و پریدم.
دیگر مانعی نبود که آنچنان زمخت و بتنی جلویم را گرفته باشد. حداکثر در قد و قواره یک پرده برزنتی بود که با یک دست دراز کردن و قدم برداشتن کنار میرفت.
اولین باری که این سخن بینالمللی، این شاهکلید، این ارّه بتنبُر را شنیدم سالها قبل بود. ترس از آب و ارتفاع داشتم. فکر میکردم همین که سرم زیر آب برود تمام راههای هواییام پر از آب میشود و خلاص؛ اما اینطور نشد؛ چون این حرف دانشمند گره خورده بود بر قلبم. پریدم و هیچ راه هوایی پر از آب نشد. به همین راحتی من شناگر شدم و جالب اینکه هنوز در دوره مقدماتی آموزش بودم که استاد مرا کنار آب کشید و گفت: «بسه و بیا با تکمیلیها آموزش ببین!»
این همه تغییر را من از آن حرف طلایی دانستم و از این به بعد روی پیشانی، جایی که با یکبار روبروی آینه ایستادن دیده شود نوشتم و بارها به کار بردم.
آخرین بار همین چند روز پیش بود. قصهاش مفصل است.
انشاالله برایتان مینویسم.
✍پهلوانی قمی
گفت: «بپّر» و من پریدم.
قسمت دوم
چیزی که میدیدم باورم نمیشد و بدتر از آن چیزی بود که شنیدم: «برای چی زود اومدین؟»
ساعت ماشین را نگاه کردم؛ دو سه دقیقه از ساعت شش گذشته بود. نگاهی به دور و برم کردم. تا چشم کار میکرد بیابان بود؛ البته از سه طرف، از طرف دیگر ختم میشد به در فلزی مشبّک پنج شش متری و دو سه ساختمان نسبتاً نوسازی که پشت این در بسته، از دور پیدا بود.
در مسیر از چند تابلو با مضمون «بازم پیش ما بیا!» و «سفر بیخطر» و «زیارت قبول زائر گرامی» هم گذشتم که همه حکایت از این بود که کاملاً از شهر خارج شدهام و حتی جاده هوشمند هم فهمیده که اینجا دیگر شهر نیست!
روی تابلوی سردر نوشته شده بود: «مجتمع پردیس دانشگاهی»
سرم را از پنجره بیرون بردم و به مردی که لباس آبی آسمانی به تن داشت گفتم: «الان که دیرم شده!» چینی به ابروانش داد. دو طرفش را نگاهی انداخت و سمت ماشین آمد.
- اینجا چی کار دارین؟
- پرسنلم
چشمهایش گرد شد و به ساعت مچی روی دستش اشاره کرد.
- پس چطور نمیدونین از شنبه ساعتا عوض شده و باید هفت بیاین؟!
همان موقع آه نکشیدم. فقط محکم جوری که شک نکند جواب دادم: «من بیمارستان مشغولم؛ فقط سه روز آخر هفته رو میام اینجا.» اما وقتی وارد پردیس شدم و خودم را تنها موجود زنده آن خیابان طولانی تا ساختمان دانشگاه دیدم آه از نهادم بلند شد!
یاد چشمهایم افتادم که به زور بازشان کرده بودم؛ وقتی هنوز سه چهار ساعت بیشتر نخوابیده بود. یاد رختخوابی افتادم که حسابی دم سحر خنک شده بود و جان میداد برای خواب صبح؛ اما پا گذاشته بودم روی خواستههایم و راه افتاده بودم سمت دانشگاه؛ اما یادآوریشان دیگر فایدهای نداشت.
ماشین را کنار ساختمان مسجد پارک کردم. خنکی باد صبحگاهی چشمهایم را نوازش داد. نگاهی به آینه ماشین انداختم و خودی که داخلش بود.
دو راه داشتم یا لم بدهم به صندلی چرمی ماشین و تلافی یک ساعت کمخوابیدن را همان جا در بیاورم یا... . همان یا را انتخاب کردم! از ماشین بیرون آمدم و همان راهی که آمده بودم را اینبار با پای پیاده طی کردم.
این چند روزی که اینجا آمدهام مدام فکرم درگیر است. حرف یکی از مسئولین که میگفت: «اگه بری اونجا، قلمت خشک میشه.» مدام مقابل چشمانم رژه میرود. با خودم کبری و صغری میچینم و در آخر نتیجه میگیرم: «به خاطر چنین و چنان، تو وظیفهات را انجام دادی و تنها کاری که باید میکردی همین بوده. اصلاً چرا تا الان نیامده بودی؟» حتی بعضی مواقع با خودم گلاویز هم میشوم!
اما هر چه که بیشتر پیش میروم این دوگانگی بیشتر میشود؛ وقتی که تا پاسی از شب روز تعطیل، باید پیگیر کارهای اداری باشم یا زمانی که ساعت جلسه را پنج عصر اعلام میکنند؛ در حالیکه چند ساعت از وقت اداری گذاشته است و نمیدانم چرا کسی اینجا به فکرش نمیرسد که سر ظهر باید ناهار خورد!
ادامهدارد.
✍️پهلوانی قمی