eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
452 دنبال‌کننده
142 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
دیروز صبح هنوز صبحانه مامان‌دختری ریحانه‌سادات را لب نزده بودم که حس کردم قلبم جابه‌جا شده است! دخترم در چند بشقاب کوچک، کره و پنیر و گردو گذاشته بود و چشم به در دوخته بود تا محمدعلی با نان تازه از راه برسد. همین که برادرش وارد شد لبخندی زد و دست‌هایش را دو طرف دهانش گرفت و صدا زد: "بابا! آجی! بیاین صبحونه مامان‌دختری. هم نون تازه داریم، هم کنجید تازه" در حالی که قلبم تاپ‌تاپ، توی گلویم می‌تپید کنجد بوداده سفارش ریحانه‌سادات را سر میز گذاشتم و پنج نفری شروع کردیم به خوردن صبحانه. لقمه‌ها از کنار دل‌دل قلبم می‌گذشت و پایین می‌رفت. آن‌قدر قلبم تپید و جهید که حتی قرار ملاقات همیشگی با قهوه را هم کنسل کردم. نمی‌دانستم چرا. سابقه نداشت. یک چیزی بود که ناخودآگاه همیشه پیشگوی مرا نگران کرده بود؛ اما هنوز چه و کجایش را نمی‌دانستم؛ فقط می‌دانستم چیز بدی‌است که انتظارم را می‌کشد؛ شاید یک خبر بد. تاپ‌تاپ دولاپهنای بی‌قاعده و دلیل قلب ادامه پیدا کرد تا غروب. آماده که شدم دوباره سروصدای ریحانه‌سادات درآمد که "کجا؟ چرا الان؟ برای چی آخه؟..." انگار که دفعه اول شیفت‌رفتن من است. محمدعلی از اتاقش بیرون آمد و طوری که لب‌هایش هزار بار کج و کوله شد فریاد کشید: "امیدوارم اونقدررر خلوت باشه که حوصله‌تون سر بره" به قلب پاک و بدون خط و خش و مؤمنش ایمان داشتم؛ اما تاپ‌تاپ قلب پیشگوی خودم چیز دیگری می‌گفت. آن‌قدر در فکر و خیال بودم که ماشین خودش به بیمارستان رسید و سر جایش ایستاد. رفتم سمت دستگاه تایمکس تا انگشت ورود بزنم که به جای دو دستگاه پیچ‌شده به دیوار، هفت‌هشت تا سوراخ بود و دیگر هیچ... ادامه دارد.
بدون اینکه ساعت ورود بزنم راه افتادم سمت ساختمان بیمارستان که دو سه دقیقه‌ای تا پارکینگ فاصله داشت. در راه از نگهبان دم در، سراغ دستگاه‌ها را گرفتم که بی‌اطلاع بود. رسیدم به دستگاه‌های تایمکس تصویری که البته هیچکدام به درد من نمی‌خورد، چون تصویر من تعریف نشده بود. بین راه یکی از همکاران باسابقه را دیدم. با صدایی که از ناراحتی و گیجی می‌لرزید رو کردم به همکارم. _ سلام شما میدونین برا چی این دستگاه‌ها رو بدون اینکه قبلش بگن برداشتن؟ منتظر جوابش نشدم. دو انگشت اشاره و شست را به هم چسباندم و ادامه دادم: "اگه یه ذرّه به فکر رفاه پرسنل بودن، خوب بود" همکارم که گویا او هم دل پری داشت و از اینکار ناراضی بود، یک انگشتش را بالا آورد و با نوک انگشت دیگر یک خط کشید روی آن و در حالی که بین دو ابرویش چین افتاده بود رو کرد به من. _ می‌ترسن انگوشت بریده یه نفرو بیاریم جاش ورود بزنیم برای همین برداشتن! با خودم گفتم: "اگر به اینه که می‌شه سر بریده هم جلوی این دستگاها گرفت و ورود زد!!" و از این فکر، هم خنده‌ام گرفت، هم عصبانی شدم. داشت دیر می‌شد. از همکارم خداحافظی کردم و بدون اینکه ورود بزنم دویدم سمت آسانسور. وقتی رسیدم به اتاق کمدها، همه رفته بودند توی بخش. نگاهم به مانتوی سفید تاشده در کمدم افتاد که تازه به جای یک‌میلیون تومان پول لباس بهمان داده بودند. تترون سفیدی که از نازکی یک‌یک درزهایش پیدا بود چه برسد به بدن، آن هم مقابل محرم و نامحرم. هنوز لباس سبز مخصوص اتاق زایمان را نپوشیده بودم که یکی از همکاران با غرولند وارد اتاق شد. بین دو لبش خبری تازه بود. ادامه دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ قراره نیروها رو کم کنن و گفتن هر ماما، باید دو مادر رو با هم کاور کنه! دهانم که باز مانده بود با زحمت جمع و جور کردم و پرسیدم: «حتما اگه زایمان هردوشونم با هم شد، یه پاش باید این اتاق باشه پای دیگه‌ش اتاق بغلی! البته یه کار دیگه هم می‌شه کرد.» همکارم تلخندی زد و با چشم‌های ریزشده پرسید: «چه کاری؟» نگاهم را به آسمان اتاق انداختم و ریز گفتم: «می‌شه یه نوزادو بچه‌های خودمون بگیرن، یکی هم فرشته‌های آسمون...» مقنعه سبزم را پوشیدم و آماده شدم بروم داخل بخش که ادامه داد: «تازه گفتن دیگه ساعت رِست هم ندارین. بقیه بخشا که رست دارن؛ مثل شما بخش ویژه نیستن...» مغزم داشت منفجر می‌شد. قلبم به دوقسمت تقسیم شده و رفته بود دو طرف گوشم نشسته بود و تالاپ تولوپ می‌کرد. از حرف‌هایش پوزخندی زدم و گفتم: «از یه طرف می‌گن ویژه‌این استراحت نباید داشته باشین، از طرف دیگه میگن چند تا مریض با مراقبت ویژه را باید کاور کنین؟! این یعنی چی آخه؟! به چه قیمتی با جون یه مادر بازی می‌کنن؟ اصلاً متوجه هستن خدای نکرده مرگ یه مادر نه فقط خانواده خودشو که کل کشور رو درگیر می‌کنه حتی شاخصای سازمان بهداشت جهانیو؟!» تا صبح هیچ کس را پیدا نکردم که پاسخم را بدهد. شکر خدا بخش مثل همیشه شلوغ نشد. طبق دعای سیدمحمدعلی، حوصله‌مان سر نرفت؛ اما آنقدرها هم اوضاع داغون نبود که توی سر وکله خودمان بزنیم و ندانیم کی را کِی درمان کنیم. قلبم باز هم بیش از حد و اندازه معمول تلاش کرد تا فردایش که چند خبر عجیب و پرمخاطره شنیدم آنقدر که علاوه بر درد قلبم، یک تبخال درشت هم کنار لبم سبز شد. برای سلامتی پدرم دعا کنید. ان‌شاالله به خیر بگذرد...
با روزهای داغ خردادماه که با بحث انتخابات داغتر هم شده چه می‌کنید؟
شما رو نمیدونم ولی من اینجوریم👇
اهل برنامه‌ریزیم؛ اما بارها به این نتیجه رسیدم که هر چقدرم که برنامه بریزی، خدا بعضی مواقع دست فوق ایدیهم خودش رو توی چشمت می‌کنه تا نشونت بده تو هیچکاره‌ای. سه روزی که گذشت برنامه من، نه تنها 180 درجه چرخید که چند تا معلق هم زد! که بهم اینو بفهمونه فقط خودِ خودش همه کاره‌س و لاغیر. به کی به کی قسم می‌دونم؛ ولی کاش یقین هم پیدا کنم تا از این همه دلواپسی و فکرای جورواجور و ادای تدبیر امور کردن رها می‌شدم و فقط خودمو می‌سپردم به خدا و از تهِ تهِ دلم، نه نوک زبان می‌گفتم: «اللّهم اهدنا الصراط المستقیم»
امروز یک قرار مهم دارم البته ان‌شاالله اگر خدا بخواهد☺️
السلام علیک بانوجان آمدیم برای عرض احترام و تسلیت🥺 تقبّل منّا یا فاطمة المعصومه اشفعی لنا فی‌الجنة🤲
سلام صبحتون بخیر🌹
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
السلام علیک بانوجان آمدیم برای عرض احترام و تسلیت🥺 تقبّل منّا یا فاطمة المعصومه اشفعی لنا فی‌الجنة🤲
قبل از هر صحبتی یک مژده بدم بهتون. تمام کسانی که در این کانال عضون، توفیق باشه هفته‌ای یکی دوبار ثواب زیارت اخت‌الرضا، بی‌بی‌جانمان حضرت معصومه س در نامه اعمالشون ثبت میشه ان‌شاالله. قبول باشه دوستان☺️
و اما حرف امروزم:
چندروزیست دودل شده‌ام و مانده‌ام بین دوراهی. بطن و دهلیز راست می‌گوید: "برو،خوبه راحت می‌شی" اما چپی‌های پرتلاش، درحالی که گلبول‌های قرمز را بین خود پاس می‌دهند و بعد شوت می‌کنند به کوچه آئورت، لب می‌جنبانند که " نرو، اونجا جای تو نیست. دق می‌کنیا" با هر کس هم که مشورت می‌کنم چیزی بیشتر از دوطرف قلبم نمی‌‌گوید. راستش را بخواهید کادر درمانی‌ها یک‌جورایی با نفس بیمارانشان زنده‌اند. دو روز که مرخصی می‌روند دلشان برای خدمت به بیمار و دعای خیرش تنگ می‌شود. من هم از این قاعده مستثنا نیستم. می‌ترسم همین‌که پایم را از بیمارستان بیرون بگذارم و بشوم همکار بچه‌های بالا، نفس کم بیاورم. همین حالا هم که یک سرباز کوچک هستم، سرم درد می‌کند برای اعتلای فرهنگ و معنویت و انجام واجبات، دیگر چه برسد که بشوم مسئول این‌کار. ❓شما جای من بودید چه می‌کردید؟ حوزه درمان و استرس و شب‌کاری‌هایش را رها می‌کردید و می‌شدید صبحکار شیک و مجلسی؟ یا هر دو را با هم می‌خواستید، طوری که یک پایتان در باتلاق عسلی کار در بیمارستان فرو می‌رفت و دیگری کفش شیکی می‌پوشید و می‌شد مسئول رتق و فتق امور فرهنگی دانشگاه؟ ممنون می‌شوم اگر راهنمایی‌ام کنید.🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اعمال روز عرفه: 1️⃣ غسل کردن تا قبل از غروب آفتاب؛ 2️⃣ زیارت امام حسین (علیه السلام) که ثوابش کمتر از کسی که در عرفات باشد نیست بلکه زیاده و مقدّم است؛ 3️⃣ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز عصر در زیر آسمان و اعتراف و اقرار نزد حق تعالی به گناهان خود؛ 4️⃣ خواند سوره توحید، آیة‌الکرسی و صلوات هر کدام ١٠٠ مرتبه؛ 5️⃣ خواندن تسبیحات عشر (تسبیحات حضرت رسول ص) 6️⃣ خواندن دعای امام حسین (علیه السلام) در روز عرفه؛ 7️⃣ خواند دعای ام داود؛ 8️⃣ گرفتن روزه در روز عرفه برای کسی که ضعف پیدا نکند از دعا و نیایش؛ 9️⃣ خواندن دعای «یا رَبِّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّکَ...»؛ ▪️ بسمت خدا | @s_solouk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امان از... یادم نمی‌آید شبی را شیفت بوده باشم و صبحانه را با همکاران بخش خورده باشم. اصلاً با منطق جور در نمی‌آید که انسان صَرف نان سنگک داغ در سایه پدر و مادر را رها کند و بنشیند دور میزی که به خاطر کمبود جا وسط یک راهرو قرار داده شده است؛ حتی اگر با بهترین دوستانش باشد. نه تازگیِ نانش مهم است، نه پنیر و گردو و نه حتّی چای یکرنگی که بوی هل و دارچینش آدم را مدهوش می‌کند. همین که کنار پدر و مادرت باشی کافیست؛ حتی اگر تمام آن یک‌ساعت، به تعریف از عجایب رفتار مسئولین بیمارستان و سوگیری‌هایشان با بخش‌های مختلف بیمارستان بگذرد. هربار با سَری پر از درد و استرس، وارد بهشت خانه پدری می‌شوم و رحمت پروردگار را در چشمان پدر و مادرم (حَفَظَهما‌الله) می‌بینم که مثل باران بر تن رنجور و خسته‌ام سرازیر می‌شود و منی که از آن بهشت زمینی خارج می‌شود، با منی که از شیفت شب سنگین بیمارستان آمده بود، «تومنی دوزار توفیر دارد!» آن کجا و این کجا؟! اما ... دیروز از ته ته قلبم یاد قیامت افتادم. بی‌دلیل هم نبود؛ اگر کمی تأمل کنید متوجه خواهید شد. چند روزیست که برف صورت دختر بزرگم، زینب‌سادات پر از دانه‌های قرمز شده است. بی‌اشتهاست و مدام تب و لرز دارد و خارش. امان از خارش... در اتاقش قرنطینه است و من و دختر کوچکم، ریحانه‌سادات به انتظاری دوگانه نشسته‌ایم. یکی اینکه یک‌هفته‌ بگذرد و نورچشمم از شرّ این دانه‌های رجیم خلاص شود و دیگری اینکه دوسه هفته بگذرد و خطر از سر ما بگذرد یا ما هم دانه‌دانه شویم! این چند روز هر چه علم در چنته‌ام داشتم، زیر و رو کردم و درشت‌هایش را که مربوط به آبله‌مرغان بود به روز. نتیجه این همه جست‌و‌جو این بود که بر فرض دانه‌دار شدن دو سه هفته دیگر هم، ما الان ناقل نیستیم. نقل و انتقال ویروس نامبارکش، درست یکی دو روز قبل از بروز دانه‌هاست که آن‌هم دو سه هفته با مواجهه فاصله دارد؛ اما امان از قیامت... امان از وقتی که منتظران همیشگی من بعد از شیفت، صبحانه‌شان را تنهایی میل کرده بودند و امید داشتند که من نروم. و وقتی که رفتم؛ مثل همیشه تبلور یک قلب کوچک را در چشمان مادرم ندیدم. و وقتی که چهار پنج متر دورتر از من نشست و خودش را مدام به کاری مشغول کرد تا زودتر یکساعت بگذرد، بغض دست انداخت دور گلویم و فشار داد. التماسش کردم به چشم‌هایم کاری نداشته باشد. بگذارد مثل همیشه بخندد و با عزیزانش گل بگوید و گل بشنود. با این‌حال بغض بود و پرقدرت. قورتش دادم؛ باز هم بالا آمد. سری تکان دادم و با لبخندی زورکی مناجات مولی‌الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام را بلند خواندم. از قرآن بود، سوره عبس و معارج. زیر لب زمزمه کردم اسئلک الامان... َواَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَانٌ يُغْنيهِ و از تو امان می‌خواهم در آن روزى كه بگريزد انسان از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش. براى هركس از ايشان در آن روز كارى است كه (فقط) بدان پردازد. وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ اَخيهِ وَ فَصيلَتِهِ الَّتى تُؤْويهِ وَ مَنْ فِى الاَْرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ كَلاّ اِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى و از تو امان می‌خواهم در آن روزى كه شخص مجرم دوست دارد كه فدا دهد از عذاب آن روز، پسرانش و همسرش و برادرش و خويشاوندانش كه او را در پناه گيرند و جمیع هر كه در زمين هست؛ بلكه او را نجات دهد... (مناجات امیرالمؤمنین، مفاتیح‌الجنان) و یسئلونک عن الساعة... لاتأتیکم الاّ بغتةً از تو در مورد قیامت می‌پرسند. بگو: «علمش نزد پرودگار من است و هیچکس جز او نمی‌تواند وقت آن را آشکار کند؛ (اما قیام قیامت؛ حتی) در آسمان‌ها سنگین (و بسیار پراهمیت) است و جز به طور ناگهانی، به سراغ شما نمی‌آید.» (اعراف/187، ترجمه مکارم)
قلب قرآن و قلب ایران صلوات خاصّه امام‌رضا را شنیدید؟ دیروز صبح داشتم از بخش زایمان خارج می‌شدم که از بلندگوی بیمارستان پخش شد و میخکوبم کرد. دلم هوایی شد. یاد دو سه روزی افتادم که در جوار السلطان بودیم و در لطف و رحمتش غرق.😍 اصلاً راستش را بخواهید در جشنواره سراسری شرکت کردم برای اینکه شنیدم اختتامیه‌اش، با حضور نفرات برتر در مشهد برگزار می‌شود. حالا بماند اعتماد به سقف را که قبل از ارسال اثر، به مراسم اختتامیه فکر می‌کردم! اما همین شد یک نیروی محرکه برای نوشتن داستان و ارسالش به جشنواره.☺️ از چه طور رفتنمان و رنج هندوستان کشیدنمان برای دیدن یار قبلاً چند سطری نوشته‌ام؛ اما از آن دو سه روز رؤیایی کمتر گفته‌ام؛ از دو سحری که در حرم مولا بودیم.❤️ جایی خوانده بودم از اعمالی که باعث از بین‌رفتن غم می‌شود یکی خواندن حدیث کسا و دیگری زیارت مولاست و مهر تأیید من، با شماره نظام پزشکی 14509 زیر این حرف درج است!👌 درست مثل مجلس اهل بیت و حدیث کسا، در جای‌جای حرم ثامن‌الحجج، حس سبکی و فارغ از هر چیز دنیایی داری، چه خوب و چه بدش. حس اینکه می‌خواهی ضریح را در آغوش بکشی و سر بر سینه‌اش بگذاری و تا ابد جدا نشوی. 😘 (البته یک جای دیگر هم همین حس را دارد. وقتی چسبیده باشی به قبله‌ای🕋 که سال‌ها با چند میلیون متر فاصله، به سویش نماز خوانده‌ای و حالا آن را در آغوش کشیده‌ای.) تمام صبح تا عصر مراسم اختتامیه، بوی شهید می‌داد؛ خوش‌عطر و فَرامادّی. یکی از مهمانان، حاج‌آقا شجاع یار قدیمی شهید بود. سال‌ها مسئول دارالقرآن حرم بود و حالا مسئول حج و زیارت استان. در مورد سوره‌ای می‌گفت که هم به حرم امام‌رضا ربط داشت، هم به تولیت سابق حرم، شهید خدمت و چهره ماندگار تاریخ سیاست ایران. از علاقه وافر شهید بزرگوار و مدامت بر تلاوت سوره‌ای می‌گفت که زیاد از آن شنیده بودم. می‌گفت زمان خداحافظی برای رفتن به حج، درخواست شهید رئیسی، خواندن این سوره از طرف ایشان مقابل کعبه بود. 🔸همان که در نماز زیارت امام رئوف هم وارد است. 🔸ثواب تلاوتش معادل 12 بار ختم قرآن است. 🔸اگر در روز بخوانی، در تمام طول محفوظی و پرروزی. 🔸و اگر در شب بخوانی، هزار فرشته حکم مأموریتشان می‌شود حفاظت از تو در مقابل شیطان و هر آفتی. 🔸اگر به آن دل بدهی و بشوی همدمش، تمام خیر دنیا و آخرت را در زندگی‌ات سرازیر می‌کند. 🔸رزمنده‌ها از تلاوت آیه «و جعلنا..» آن، به جای سپر دفاعی و یا وسیله‌ای چشم کور کن و گوش کرکن دشمن استفاده می‌کردند. و بالاخره اینکه 🔸قلب قرآن است. 📌سوره یس را می‌گویم. همان سوره‌ای که به اجتهاد من! تلاوتش در سحرهای بیمارستان هم توصیه شده است. 😎 زمان تلاوت صدایم از معمول، بلندتر می‌شود تا به دست اهلش برسد. حس می‌کنم یک‌یک کلماتش نه فقط به گوش‌های شنوای اتاق زایمان؛ بلکه کمی آن‌طرف‌تر که اتاق عمل است و طبقه پایین که آی‌سی‌یو است هم می‌رسد و فرشتگان حکم به دست، گسیل می‌شوند برای رفع همّ و غم و هر آفتی. یادش به خیر! همان‌ شب اختتامیه، نماز زیارت و سوره یس‌اش را به نیّت شهید جمهور خواندم. دلم ضعف می‌رود برای رخ به رخ شدن با گنبد طلایی آقا. 🥺 روزیمان کن مولاجان🤲 به زودی، فی هذه الساعة و فی کلّ ساعة و فی کلّ عام ان‌شاالله. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان اعیاد مبارک🌺