eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
452 دنبال‌کننده
142 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
با روزهای داغ خردادماه که با بحث انتخابات داغتر هم شده چه می‌کنید؟
شما رو نمیدونم ولی من اینجوریم👇
اهل برنامه‌ریزیم؛ اما بارها به این نتیجه رسیدم که هر چقدرم که برنامه بریزی، خدا بعضی مواقع دست فوق ایدیهم خودش رو توی چشمت می‌کنه تا نشونت بده تو هیچکاره‌ای. سه روزی که گذشت برنامه من، نه تنها 180 درجه چرخید که چند تا معلق هم زد! که بهم اینو بفهمونه فقط خودِ خودش همه کاره‌س و لاغیر. به کی به کی قسم می‌دونم؛ ولی کاش یقین هم پیدا کنم تا از این همه دلواپسی و فکرای جورواجور و ادای تدبیر امور کردن رها می‌شدم و فقط خودمو می‌سپردم به خدا و از تهِ تهِ دلم، نه نوک زبان می‌گفتم: «اللّهم اهدنا الصراط المستقیم»
امروز یک قرار مهم دارم البته ان‌شاالله اگر خدا بخواهد☺️
السلام علیک بانوجان آمدیم برای عرض احترام و تسلیت🥺 تقبّل منّا یا فاطمة المعصومه اشفعی لنا فی‌الجنة🤲
سلام صبحتون بخیر🌹
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
السلام علیک بانوجان آمدیم برای عرض احترام و تسلیت🥺 تقبّل منّا یا فاطمة المعصومه اشفعی لنا فی‌الجنة🤲
قبل از هر صحبتی یک مژده بدم بهتون. تمام کسانی که در این کانال عضون، توفیق باشه هفته‌ای یکی دوبار ثواب زیارت اخت‌الرضا، بی‌بی‌جانمان حضرت معصومه س در نامه اعمالشون ثبت میشه ان‌شاالله. قبول باشه دوستان☺️
و اما حرف امروزم:
چندروزیست دودل شده‌ام و مانده‌ام بین دوراهی. بطن و دهلیز راست می‌گوید: "برو،خوبه راحت می‌شی" اما چپی‌های پرتلاش، درحالی که گلبول‌های قرمز را بین خود پاس می‌دهند و بعد شوت می‌کنند به کوچه آئورت، لب می‌جنبانند که " نرو، اونجا جای تو نیست. دق می‌کنیا" با هر کس هم که مشورت می‌کنم چیزی بیشتر از دوطرف قلبم نمی‌‌گوید. راستش را بخواهید کادر درمانی‌ها یک‌جورایی با نفس بیمارانشان زنده‌اند. دو روز که مرخصی می‌روند دلشان برای خدمت به بیمار و دعای خیرش تنگ می‌شود. من هم از این قاعده مستثنا نیستم. می‌ترسم همین‌که پایم را از بیمارستان بیرون بگذارم و بشوم همکار بچه‌های بالا، نفس کم بیاورم. همین حالا هم که یک سرباز کوچک هستم، سرم درد می‌کند برای اعتلای فرهنگ و معنویت و انجام واجبات، دیگر چه برسد که بشوم مسئول این‌کار. ❓شما جای من بودید چه می‌کردید؟ حوزه درمان و استرس و شب‌کاری‌هایش را رها می‌کردید و می‌شدید صبحکار شیک و مجلسی؟ یا هر دو را با هم می‌خواستید، طوری که یک پایتان در باتلاق عسلی کار در بیمارستان فرو می‌رفت و دیگری کفش شیکی می‌پوشید و می‌شد مسئول رتق و فتق امور فرهنگی دانشگاه؟ ممنون می‌شوم اگر راهنمایی‌ام کنید.🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اعمال روز عرفه: 1️⃣ غسل کردن تا قبل از غروب آفتاب؛ 2️⃣ زیارت امام حسین (علیه السلام) که ثوابش کمتر از کسی که در عرفات باشد نیست بلکه زیاده و مقدّم است؛ 3️⃣ خواندن دو رکعت نماز بعد از نماز عصر در زیر آسمان و اعتراف و اقرار نزد حق تعالی به گناهان خود؛ 4️⃣ خواند سوره توحید، آیة‌الکرسی و صلوات هر کدام ١٠٠ مرتبه؛ 5️⃣ خواندن تسبیحات عشر (تسبیحات حضرت رسول ص) 6️⃣ خواندن دعای امام حسین (علیه السلام) در روز عرفه؛ 7️⃣ خواند دعای ام داود؛ 8️⃣ گرفتن روزه در روز عرفه برای کسی که ضعف پیدا نکند از دعا و نیایش؛ 9️⃣ خواندن دعای «یا رَبِّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّکَ...»؛ ▪️ بسمت خدا | @s_solouk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امان از... یادم نمی‌آید شبی را شیفت بوده باشم و صبحانه را با همکاران بخش خورده باشم. اصلاً با منطق جور در نمی‌آید که انسان صَرف نان سنگک داغ در سایه پدر و مادر را رها کند و بنشیند دور میزی که به خاطر کمبود جا وسط یک راهرو قرار داده شده است؛ حتی اگر با بهترین دوستانش باشد. نه تازگیِ نانش مهم است، نه پنیر و گردو و نه حتّی چای یکرنگی که بوی هل و دارچینش آدم را مدهوش می‌کند. همین که کنار پدر و مادرت باشی کافیست؛ حتی اگر تمام آن یک‌ساعت، به تعریف از عجایب رفتار مسئولین بیمارستان و سوگیری‌هایشان با بخش‌های مختلف بیمارستان بگذرد. هربار با سَری پر از درد و استرس، وارد بهشت خانه پدری می‌شوم و رحمت پروردگار را در چشمان پدر و مادرم (حَفَظَهما‌الله) می‌بینم که مثل باران بر تن رنجور و خسته‌ام سرازیر می‌شود و منی که از آن بهشت زمینی خارج می‌شود، با منی که از شیفت شب سنگین بیمارستان آمده بود، «تومنی دوزار توفیر دارد!» آن کجا و این کجا؟! اما ... دیروز از ته ته قلبم یاد قیامت افتادم. بی‌دلیل هم نبود؛ اگر کمی تأمل کنید متوجه خواهید شد. چند روزیست که برف صورت دختر بزرگم، زینب‌سادات پر از دانه‌های قرمز شده است. بی‌اشتهاست و مدام تب و لرز دارد و خارش. امان از خارش... در اتاقش قرنطینه است و من و دختر کوچکم، ریحانه‌سادات به انتظاری دوگانه نشسته‌ایم. یکی اینکه یک‌هفته‌ بگذرد و نورچشمم از شرّ این دانه‌های رجیم خلاص شود و دیگری اینکه دوسه هفته بگذرد و خطر از سر ما بگذرد یا ما هم دانه‌دانه شویم! این چند روز هر چه علم در چنته‌ام داشتم، زیر و رو کردم و درشت‌هایش را که مربوط به آبله‌مرغان بود به روز. نتیجه این همه جست‌و‌جو این بود که بر فرض دانه‌دار شدن دو سه هفته دیگر هم، ما الان ناقل نیستیم. نقل و انتقال ویروس نامبارکش، درست یکی دو روز قبل از بروز دانه‌هاست که آن‌هم دو سه هفته با مواجهه فاصله دارد؛ اما امان از قیامت... امان از وقتی که منتظران همیشگی من بعد از شیفت، صبحانه‌شان را تنهایی میل کرده بودند و امید داشتند که من نروم. و وقتی که رفتم؛ مثل همیشه تبلور یک قلب کوچک را در چشمان مادرم ندیدم. و وقتی که چهار پنج متر دورتر از من نشست و خودش را مدام به کاری مشغول کرد تا زودتر یکساعت بگذرد، بغض دست انداخت دور گلویم و فشار داد. التماسش کردم به چشم‌هایم کاری نداشته باشد. بگذارد مثل همیشه بخندد و با عزیزانش گل بگوید و گل بشنود. با این‌حال بغض بود و پرقدرت. قورتش دادم؛ باز هم بالا آمد. سری تکان دادم و با لبخندی زورکی مناجات مولی‌الموحدین امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام را بلند خواندم. از قرآن بود، سوره عبس و معارج. زیر لب زمزمه کردم اسئلک الامان... َواَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَانٌ يُغْنيهِ و از تو امان می‌خواهم در آن روزى كه بگريزد انسان از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش. براى هركس از ايشان در آن روز كارى است كه (فقط) بدان پردازد. وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ اَخيهِ وَ فَصيلَتِهِ الَّتى تُؤْويهِ وَ مَنْ فِى الاَْرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ كَلاّ اِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى و از تو امان می‌خواهم در آن روزى كه شخص مجرم دوست دارد كه فدا دهد از عذاب آن روز، پسرانش و همسرش و برادرش و خويشاوندانش كه او را در پناه گيرند و جمیع هر كه در زمين هست؛ بلكه او را نجات دهد... (مناجات امیرالمؤمنین، مفاتیح‌الجنان) و یسئلونک عن الساعة... لاتأتیکم الاّ بغتةً از تو در مورد قیامت می‌پرسند. بگو: «علمش نزد پرودگار من است و هیچکس جز او نمی‌تواند وقت آن را آشکار کند؛ (اما قیام قیامت؛ حتی) در آسمان‌ها سنگین (و بسیار پراهمیت) است و جز به طور ناگهانی، به سراغ شما نمی‌آید.» (اعراف/187، ترجمه مکارم)
قلب قرآن و قلب ایران صلوات خاصّه امام‌رضا را شنیدید؟ دیروز صبح داشتم از بخش زایمان خارج می‌شدم که از بلندگوی بیمارستان پخش شد و میخکوبم کرد. دلم هوایی شد. یاد دو سه روزی افتادم که در جوار السلطان بودیم و در لطف و رحمتش غرق.😍 اصلاً راستش را بخواهید در جشنواره سراسری شرکت کردم برای اینکه شنیدم اختتامیه‌اش، با حضور نفرات برتر در مشهد برگزار می‌شود. حالا بماند اعتماد به سقف را که قبل از ارسال اثر، به مراسم اختتامیه فکر می‌کردم! اما همین شد یک نیروی محرکه برای نوشتن داستان و ارسالش به جشنواره.☺️ از چه طور رفتنمان و رنج هندوستان کشیدنمان برای دیدن یار قبلاً چند سطری نوشته‌ام؛ اما از آن دو سه روز رؤیایی کمتر گفته‌ام؛ از دو سحری که در حرم مولا بودیم.❤️ جایی خوانده بودم از اعمالی که باعث از بین‌رفتن غم می‌شود یکی خواندن حدیث کسا و دیگری زیارت مولاست و مهر تأیید من، با شماره نظام پزشکی 14509 زیر این حرف درج است!👌 درست مثل مجلس اهل بیت و حدیث کسا، در جای‌جای حرم ثامن‌الحجج، حس سبکی و فارغ از هر چیز دنیایی داری، چه خوب و چه بدش. حس اینکه می‌خواهی ضریح را در آغوش بکشی و سر بر سینه‌اش بگذاری و تا ابد جدا نشوی. 😘 (البته یک جای دیگر هم همین حس را دارد. وقتی چسبیده باشی به قبله‌ای🕋 که سال‌ها با چند میلیون متر فاصله، به سویش نماز خوانده‌ای و حالا آن را در آغوش کشیده‌ای.) تمام صبح تا عصر مراسم اختتامیه، بوی شهید می‌داد؛ خوش‌عطر و فَرامادّی. یکی از مهمانان، حاج‌آقا شجاع یار قدیمی شهید بود. سال‌ها مسئول دارالقرآن حرم بود و حالا مسئول حج و زیارت استان. در مورد سوره‌ای می‌گفت که هم به حرم امام‌رضا ربط داشت، هم به تولیت سابق حرم، شهید خدمت و چهره ماندگار تاریخ سیاست ایران. از علاقه وافر شهید بزرگوار و مدامت بر تلاوت سوره‌ای می‌گفت که زیاد از آن شنیده بودم. می‌گفت زمان خداحافظی برای رفتن به حج، درخواست شهید رئیسی، خواندن این سوره از طرف ایشان مقابل کعبه بود. 🔸همان که در نماز زیارت امام رئوف هم وارد است. 🔸ثواب تلاوتش معادل 12 بار ختم قرآن است. 🔸اگر در روز بخوانی، در تمام طول محفوظی و پرروزی. 🔸و اگر در شب بخوانی، هزار فرشته حکم مأموریتشان می‌شود حفاظت از تو در مقابل شیطان و هر آفتی. 🔸اگر به آن دل بدهی و بشوی همدمش، تمام خیر دنیا و آخرت را در زندگی‌ات سرازیر می‌کند. 🔸رزمنده‌ها از تلاوت آیه «و جعلنا..» آن، به جای سپر دفاعی و یا وسیله‌ای چشم کور کن و گوش کرکن دشمن استفاده می‌کردند. و بالاخره اینکه 🔸قلب قرآن است. 📌سوره یس را می‌گویم. همان سوره‌ای که به اجتهاد من! تلاوتش در سحرهای بیمارستان هم توصیه شده است. 😎 زمان تلاوت صدایم از معمول، بلندتر می‌شود تا به دست اهلش برسد. حس می‌کنم یک‌یک کلماتش نه فقط به گوش‌های شنوای اتاق زایمان؛ بلکه کمی آن‌طرف‌تر که اتاق عمل است و طبقه پایین که آی‌سی‌یو است هم می‌رسد و فرشتگان حکم به دست، گسیل می‌شوند برای رفع همّ و غم و هر آفتی. یادش به خیر! همان‌ شب اختتامیه، نماز زیارت و سوره یس‌اش را به نیّت شهید جمهور خواندم. دلم ضعف می‌رود برای رخ به رخ شدن با گنبد طلایی آقا. 🥺 روزیمان کن مولاجان🤲 به زودی، فی هذه الساعة و فی کلّ ساعة و فی کلّ عام ان‌شاالله. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان اعیاد مبارک🌺
حتماَ می‌دانید که «ذکرُ علیٍ عبادة» و می‌دانید که به قول پیامبر صلوات‌الله‌علیه، فضائل امیرالمؤمنین قابل شمارش نیست😍 و بیان فضائل ایشان؛ حتی نوشتن، نگاه‌کردن و گوش‌دادن به فضائل امیرالمؤمنین نوعی عبادت است و باعث آمرزش گناهان می‌شود🌷 و عید ولایت بهترین زمان برای کسب این فیض عظیم است و چه بهتر که این عبادت در قالب داستان باشد.😊 «نذر بابا» تقدیم به بابای مهربان عالم و تمام شیعیان و محبین حضرتش😘 که عید غدیر سال گذشته در روزنامه کیهان به چاپ رسیده است.
هوالحق نذر بابا قسمت اول - من می‌خوام بدونم شما که این‌قدر می‌گین تکبّر بَده، پس چرا خودتونو بهتر از بقیه می‌دونین؟ هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. نه این‌که نخواهم؛ بلکه آن‌قدر این قضیه برایم محرز بود که اصلا به فکر چرایش نبودم؛ اما وقتی این سؤال را از پسر بیست‌وسه چهارساله شنیدم که با قیافه حق به جانب ایستاده بود روبروی من و با ناخن‌های بلندش، خش‌خش، صورت سه‌تیغه‌کرده‌اش را می‌خاراند، بدجوری به فکر افتادم. سرم را زیر انداختم و خواستم از کنارش رد شوم که با دست راهم را سدّ کرد. - چی شد؟ حرفی نداری بزنی؟ لبخند کم‌جانی روی لب‌هایم نشست. رو کردم به جوان. - چرا! ولی الان باید به کارم برسم. شب، مسجد منتظرتم. پقّی زد زیر خنده و گفت: «مسجد؟! برو بابا. خودتو خر کن» ابروهایم را که سَرخود به هم گره خورده بودند، باز کردم و به دو چشم مشکی‌اش که به زور ریزشان کرده بود زل زدم. منتظر جواب بود. با صدایی که سعی می‌کردم لرزش نداشته باشد جوابش را دادم: «اصلا من میام مسجد شما. خوبه؟» چند بار سرش را تکان داد. دستش را پایین آورد و با لبخند دور شد. کلاسم را که برایش از خانه خارج شده بودم، فراموش کردم. قدم‌هایم را به طرف کتابخانه تند کردم. به نفس‌نفس افتاده‌بودم. توی راه با خودم مدام حرف می‌زدم. می‌دانستم که حق با ماست؛ اما هیچ‌وقت دنبال چرایش نگشته بودم. توی ذهنم دنبال منبع مناسب می‌گشتم. یاد کتابی افتادم که چند ماه پیش دوستم به من نشان داده بود و من بی‌تفاوت از کنارش رد شده بودم. شاید فکر می‌کردم اطلاعاتم کافی است؛ شاید هم اولویت اول مطالعه‌ام نبود؛ شاید هم مشغله بیش از حد... هر چه که بود الان خیلی پشیمان بودم. کاش نگاهی کرده بودم و دو جمله جواب داشتم که به آن جوانک ازخودراضی بدهم. می‌شناختمش. محله‌شان چند خیابان آن‌طرف‌تر بود. صدای اذان ناقصشان، بدجوری روی اعصابم بود. سه‌ چهار بار دیده بودم که نزدیک مسجد با چند نوجوان مشغول صحبت بود. کفش و لباسش به اندازه پول مجموع کفش و لباس‌هایی که تمام عمرم خریده بودم می‌ارزید. نوجوان‌ها اول شیفته رخت و لباس و انگشتر طلایی‌اش می‌شدند که نقش دو شیر برجسته روی رکابش بود و بعد با زبان چرب و نرمش نمی‌دانم آن‌ها را کجا می‌برد که دیگر نزدیک مسجد پیدایشان نمی‌شد. تا خود کتابخانه یک طرف مغزم به کتاب دوستم مشغول بود و دیگری به نوجوانانی که توی این چند هفته غیب شده بودند. سلام کوتاهی به مسئول کتابخانه کردم و یک‌راست رفتم سراغ کتاب. می‌دانستم کجاست؛ حتی طرح روی جلدش را هم یادم بود؛ اما حیف که باز نکرده بودم تا دو جمله به آن... لااله‌الا‌الله این فرشته لوّامه هم ول‌کن نبود. دستی به سرم کشیدم و قول دادم دیگر به حرفش گوش کنم. درست موقعی که توی مغزم ولوله بود، چشم‌ها و دست‌ها به وظیفه خود عمل کرده و کتاب را صحیح و سالم روبروی مغزم گذاشتند تا بلکه خودی نشان دهد. نفسی از ته دل کشیدم و روی صندلی گوشه سالن نشستم. کتاب را باز کردم و دنبال چیزی گشتم که خودم هم نمی‌دانستم چه چیزی است. فقط می‌دانستم باید تا شب پیدایش کنم. مسئله حیثیتی بود. کتاب شروع شده بود از دوران کودکی و خاطرات مکه و مدینه و ... فایده‌ای نداشت. از فهرست چیزی عایدم نمی‌شد. چشم‌هایم را بستم و نذر بابا کردم. مطمئن بودم خودش حواسش به فرزندش هست. نوک انگشتم را گذاشتم بالای کتاب. صفحه‌ای را با بسم‌الله باز کردم و شروع کردم به خواندن: «خداوند متعال توسط من بنده‌های خود را در بوته آزمایش قرار داد. مخالفان را به دست من از میدان خارج کرد و منکرانش را با شمشیر من نابود ساخت و مرا وسیله نشاط و شادمانی مؤمنان و هم‌چنین عامل مرگ زورگویان و جبّاران قرار داد. من شمشیر خدا علیه مجرمان بودم. خدا مرا وسیله پشت‌گرمی پیامبرش قرار داد. لطف خدا در حق من این بود که توفیق یاری‌رسانی به رسولش را نصیبم ساخت. شرافتی که خداوند به من بخشید این بود که از علم سرشار رسولش بهره‌مندم کرد. رسول خدا مرا به طور ویژه وصیّ خود قرار داد و برای جانشینی در میان امّتش انتخابم کرد...(علی از زبان علی، ص81) ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نذربابا قسمت دوم دلیلی به این محکمی برای حقانیت‌مان پیدا کرده بودم؛ اما یاد سقیفه که افتادم، از فکرم، هم خنده‌ام گرفت، هم لجم درآمد. اگر این دلیل برای آن‌ها محکم بود که مسیر تاریخ به عاشورا نمی‌رسید. اگر قدرش را می‌دانستند که خودش را، همسرش را و تا نسل‌های بعد، فرزندانش را یک به یک نمی‌کشتند؛ اما به نظرم خوب هم می‌دانستند؛ مثل همان قوم قریشی که معجزه تکان‌خوردن درخت را دیدند و به پیامبر ایمان نیاوردند و او را ساحر نامیدند. کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «بدانید که من در میان شما همانند هارونم در میان آل‌فرعون و هم‌چون باب «حطّه» در بنی‌اسرائیل و چونان کشتی نوح در قوم نوح. من «نبأعظیم» و صدّیق اکبرم ...» (همان، ص83) و چه شباهت نزدیکی بود بین او و هارون و بنی‌اسرائیل و قوم جاهل زمانش. چشم‌هایم دویدند دنبال حقایقی که حقّانیّت مولا را ثابت کند؛ هر چند که گوش شنوایی نبود؛ اما برای منی که ادعای حبّ او را داشتم افتخاری بود و شاید واجبی که تا انجام نشود اعمال دیگرم قبول نخواهد بود. صفحه دیگر سوگند بابا بود. دلم لرزید. از یک یک جملاتش می‌شد فهمید که چقدر از آن جماعت کج‌عقل به ستوه آمده؛ اما چاره‌ای ندارد جز صبر و اثبات حقّانیّت خودش که خود، حق است و حق با اوست. کلمات را شمرده‌ می‌خواندم و خودم را میان جمعیت روبروی ولیّ‌خدا تصور می‌کردم. او دستش را بالا آورده بود و سوگند می‌خورد: «سوگند به خدایی که دانه را شکافت و خلق را آفرید و جان بخشید. به خوبی می‌دانید که منم امام و پیشوای شما. منم آن کسی که باید فرمان او را بپذیرید و پیروش باشید و منم دانشمند و عالِم شما که با دانش او می‌توان شما را نجات بخشید. منم جانشین پیامبرتان، برگزیده پروردگار شما، زبان قرآن شما و آگاه به مصالح شما.» (کافی، ج8، ص32) بی‌اختیار فریاد کشیدم: «راست می‌گویی که تو صدّیقی.» به خودم که آمدم، دور و برم را دیدم که چند چشم به من زل زده بودند و زیر لب غرولند می‌کردند. سرم را بردم توی کتاب و انگار نه انگار این صدای رسا، وسط سکوت مطلق کتابخانه، مال من بوده است. آب‌ها که از آسیاب افتاد، سرم را بلند کردم. نگاهم به نوجوانی آشنا افتاد. به مغزم که فشار آوردم یکی از همان غیب‌شده‌ها بود. تا دستم را بلند کردم و آمدم صدایش بزنم، نگاه چپ‌چپ میز چپ و راست پشیمانم کرد. بلند شدم و با نوک پا به طرف در رفتم؛ اما اثری از نوجوان نبود. محکم به پایم کوبیدم و با لب‌هایی آویزان رفتم سر میز و صفحه‌ای را باز کردم. اینبار سخن بهترینِ امت اسلام با بدترینشان بود: «تو را به خدا سوگند، آیا رسول‌خدا «صلی‌الله‌علیه‌وآله‌» در زمان حیات خود، به یارانش فرمود که مرا با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام دهند یا تو را؟ ... «تو را به خدا سوگند، آیا این کلام رسول‌خدا «صلی‌الله‌علیه‌وآله‌» که فرمود: «تو صاحب پرچم من در دنیا و آخرتی» در حق من بود یا درباره تو؟...» ولی‌ّخدا یک به یک افتخارات خود را می‌گفت و دشمن خدا به یکایک آن‌ها اعتراف می‌کرد و در آخر با گریه گفت: «راست گفتی ای ابالحسن. به من مهلت بده تا امشب درباره خود و حرف‌های تو تأمل کنم و ولی‌ّخدا فرمود: «هر چه می‌خواهی فکر کن» (الاحتجاج، ج1، ص115. الخصال، ص548) کتاب پر بود از احتجاجاتی از زبان امیرالمؤمنین برای یگانه‌بودنش در دنیا و آخرت، پس از رسول‌خدا . آن‌جا که می‌فرمود: «آیا در میان شما جز من کسی هست که رسول‌خدا «صلی‌الله‌علیه‌وآله‌» در کنار درختان سرزمین غدیرخم به او گفته‌ باشند: «هر کس از تو فرمان ببرد از من فرمان برده و هر کس از من فرمان ببرد خدا را فرمانبری کرده است و هرکس از تو نافرمانی کند، مرا نافرمانی کرده و هر کس از من نافرمانی کند خداوند متعال را نافرمانی کرده است؟» و در جای دیگر فرمود: «تو پس از من سزاوارترین کس به امّت من هستی. هر کس با تو دوست باشد با خداوند دوست است و هر کس با تو دشمنی کند با خداوند دشمنی کرده است و خدا بستیزد با کسی که پس از من با تو بجنگد.» کتاب را تا آخر ورق زدم. فضایل مولا تمامی نداشت. بیش از ششصد صفحه، امیرالمؤمنین از زبان خودش، خودش را و برتری‌های بی‌نظیرش را شمرده بود. دیگر حجّت تمام بود. چرا مکتب و مذهبی برتر نباشد وقتی امیر و سرورش، برترین است؟ ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi