eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
446 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آرام باشید... 🔹این مملکت صاحب دارد و هر چه مقدر شود به مصلحت کشور بوده است. ولیعصر عج حافظ این کشور است، نائب ولیعصر هست. 🔹ان شاءالله هر چه به خیر و صلاح و مصلحت کشور هست رقم خواهد خورد از نگاه رهبر انقلاب، اصل مشارکت بود، نتیجه و برکت کار از آن خداوند متعال است.😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاسم نبودی ببینی... با شانه‌های آویزان رسیدم به خانه. یک‌راست رفتم آشپزخانه و چای‌ساز را روشن کردم. آنقدر کَت و کولم درد می‌کرد که روی مبل ولو شدم و چشمانم را بستم. با صدای قل‌قل از جا پریدم. تازگی دکمه خودکارش خراب شده بود و می‌جوشید تا کسی پیدا شود و خاموشش کند. بلند شدم و یک قاشق چای و دو عدد هل درون قوری بلوری ریختم و به انتظار نشستم. برگ‌های سیاه چای در برابر حرارت تاب نیاوردند و هر چه ماه‌ها در وجودشان تلنبار کرده بودند تقدیم آب کردند و شل و وارفته لم دادند به دیواره قوری. چشمم به فنجان لعابی سوغات جنوب و نقش رویش افتاد و مرا برد ساحل رودخانه دزفول. عجب طبیعتی داشت! عروس زیباروی دریا در مقابلش مثل پیرزنی سبزه با موهای سفید پریشان بود در مقابل جوانی سرخ و سفید و موهای بلوند سشوار کشیده. جایی از پهنه رود که دستی بر آفتاب داشت، سرخ‌فام بود و جایی که پسِ آفتاب بود، نقره‌گون. درختان سبز دو طرف مشغول بازی با باد بودند. ابر پنبه‌ای نیلگونی آسمان را پوشانده بود. مرغان دریایی هم زیبایی آن را شنیده بودند و دست از دریا شسته و پناه برده بودند به رودخانه زیباتر از دریای دزفول. - مامانی چایی بریزم براتون؟ غرق در زیبایی غروب دلفریب نقش‌شده بر لیوان لعابی بودم که محمدعلی نجاتم داد! رایحه هل، قدری دل پریشانم را جلا داد. چند روزی بود که فکر و ذهنم مشغول گره‌های کلاف سردرگم دنیا بود که بارها دیده‌ام نگرانش باشم یا نباشم فرقی نمی‌کند و دستی بالای همه دست‌ها گره را باز می‌کند و ضعف و ناچیزی مرا به رخ می‌کشد. هرچند مثل یک شاگرد بازیگوش، درس‌های زندگی را فراموش می‌کنم و باز هم در مواجهه با گره دیگری، روبرویش می‌نشینم و زانوی غم بغل می‌گیرم و کاسه چه کنم؟ دست می‌گیرم! سرم را به نشانه تأسف برای فراموشی‌هایم تکانی دادم. خاطره دزفول زیبا که روی چشم‌هایم نشسته بود سُر خورد و رفت درون چای و کام تلخم را شیرین کرد! چقدر دلم برای نوشتن و آرامشش تنگ شده بود! امان از روزگار. نوک انگشتانم قلب شده بود و مثل عاشقی که چند روز به مرادش نرسیده باشد از فراق کلمات می‌تپید؛ اما حتی توان نشستن پشت لپ‌تاپ را نداشتم. داشتم با حسرت نگاهی به میز تحریرم می‌کردم که ریحانه‌سادات از عقب راهرو دوید و در آغوشم جای گرفت. با نگاه معصومش نگاهم کرد و آهسته گفت: «مامانی با بابا داریم می‌ریم روضه؛ شمام میای؟» لبخندی زدم و با ان‌شاالله غلیظی قول رفتنش را برای فرداشب دادم. آنها رفتند و من تکیه دادم کنج دیوار حسینیه معلّی. مداح وسط مجلس ایستاده بود و دور تا دورش موج جمعیت بود که مثل غنچه باز و بسته می‌شد و بر سینه می‌کوبید. حرارت عشقشان به اباعبدالله، آتشی شد بر جانم. حسینیه معلّا، شد مطلّا. درخشش قلوب طلایی بود که از پس سیاهی پیراهن عزاداران سوسو می‌زد. دوباره دلم هوای رفتن به جنوب را کرد؛ اما نه سفر دی‌ماهی‌اش که عین بهشت بود. سفر محرّمی خواستم. از آن‌ها که فقط بروم این هیئت و آن هیئت و در آن همه حرارت عشق حسین غرق شوم. عزاداری جنوب از بوشهر گرم‌خوی گرفته تا خطّه خونگرم خوزستان، همه وامدار پیرغلامان «بخشو» بود؛ همان که نوای علی‌اکبر را جاودانه کرد و بعدها «ممد نبودی ببینی...» از روی آن ساخته شد. مداح «واحد» را که گفت ولوله شد. گریه بی‌صدایم تبدیل شد به هق‌هق. عجب شوری! ماشاالله بود که بر لبان میزبانان برنامه می‌شکفت. زمانی که «مهدی رسولی» با چهره‌ای که هم اشک داشت، هم لبخند، با آن صدای گرم و سوزناکش، آینده نه چندان دور را برایمان سرود، ماندم بین دوراهی: گریه کنم یا بخندم؟ خدایا کی می‌شود که دست به دست هم دهیم و با آهنگ دلنشین بخشو بخوانیم: «قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته...» با ما همراه باشید: https://eitaa.com/pahlevaniqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدود ۵۰ سال پیش جهانبخش کردی زاده معروف به بخشو، این مداحی را در وصف حضرت علی‌اکبر سرود و اجرا کرد و سال‌ها بعد کویتی پور و حسین فخری بعد از فتح خرمشهر در وصف شهید محمد جهان آرا خواندند.
سلام و احترام خدمت عاشقان اباعبدالله علیه‌السلام عزاداری‌هاتون قبول اگر خواستید این‌روزهای عزای اهل‌بیت، توی خونه‌تون مجلس روضه بگیرید، این کانال به صورت کاملا و با هزینه خودش برای مجلستون اعزام می‌کنه. لینکش رو براتون می‌گذارم. حتما یه سر به این کانال بزنید. من خودم پامنبری دائمی این سخنرانان هستم.🙏👇 https://eitaa.com/joinchat/984612866C1a7cb0a9e9
ماهِ منیر تمام سال مادر و پدر زینب یا برادرهایش همراهم بودند. هر اتاقی، هر بخشی که می‌رفتم یکی‌شان با من می‌آمد. هم من قلبم به او آرام می‌گرفت و هم او بر قلب من. ارادتم به یکی از آن‌ها بیشتر بود. انگار باورم شده بود وقتی حتی اسمش را بر سینه داشته باشم قوی می‌شوم؛ قوی‌تر از همیشه. حس می‌کردم پشت و پناهی دارم که می‌توانم هر سنگی را از پیش پای مردم بردارم و همّتم مضاعف می‌شد برای خدمت. روزی که تنها با نام آن بزرگوار، توانستم زن جوانی را که تمام شب برای پسر هفت‌ماهه‌اش اشک ریخت آرام کنم و امیدوار، با خودم گفتم: «اگر خودش بود چی می‌شد؟ خوش به حال کسایی که همه کس‌شون، او بوده؛ اویی که در مقابل یه گردان آدم کم نمی‌آورده. کافی بوده کسی نگاه چپ به عزیزانش بکنه تا با او طرف باشه.» یک‌جورایی حسودی‌ام شد به آن‌هایی که نسبتی با او داشتند؛ به برادر و خواهرهایش، خواهرزاده‌هایش، برادرزاده‌هایش؛ حتی به پدرش. این فکر که از ذهنم گذشت؛ مثل این بود که کسی ضربه‌ای پشت زانوهایم زده باشد. سست شدم و اگر دستم را به تخت نگرفته بودم روی زمین ولو می‌شدم. به جوان خیره شده بودم و حرف‌هایش را می‌شنیدم؛ ولی فکرم جای دیگر بود. دستم را گذاشتم بر دایره سبزرنگی که نام مبارکش روی آن حک شده بود. در ظاهر با یک سنجاق به مقنعه‌ام وصل شده بود؛ اما در واقع متّصل به قلبم بود. اشک بدون اذن جاری شد. یاد زمانی افتادم که خواهرش خبر رفتنش را شنید و شکست و نشسته نمازخواندنش از همان زمان شروع شد. برادری که پشت و پناهش بود، همه کسش بود. نه فقط برای او، برای کلّ خانواده، اصلاً برای قوم بنی‌هاشم، او قمرشان بود. ماه منیرشان بود. دلشان به او قرص بود. تا برادر بود، عمو بود، ... می‌دانستند هیچ کس جرئت تعرّض ندارد؛ اما امان از زمانی که نبود. گرگ بود که میان خانواده افتاده بود. یکی عربده می‌کشید، یکی چادر، دیگری گوشواره... امان از دل زینب به وقت ظهر عاشورا😭 ✍️ اشرف پهلوانی قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حدیث بافتنی! حال دنیا خیلی خوب نیست. مدت‌هاست آدم‌ها به محض دیدن یکدیگر سفره مشکلات اقتصادی و سیاسی و بیماری را می گشایند و به تناول غصّه‌های آن مشغول می‌شوند و استخوان امید را دور می‌ریزند! اما هنوز خیلی بهانه‌ها وجود دارد که می‌تواند حال دلمان را خوب کند.‌ این بهانه درمانگر، می‌تواند دیدن یک دوست با انرژی مثبت باشد یا خواندن یک کتاب پرمغز یا دیدن یک عالم نورانی یا رفتن به مکانی مقدس... خلاصه هنوز هم با وجود این همه مشکلاتی که در این آخرالزّمان هست، آدم‌ها، اشیا، مکان‌ها و اعمالی هستند که می‌توانند دل محزون دنیا و ساکنینش را شاد کنند. یکی از چیزهایی که مرا خوشحال می‌کند؛ البته بعد از زیارت، نوشتن و خواندن کتاب است. در خانه ما کافیست مثل «زبل‌خان» دستت را دراز کنی! تا چند کتاب از هر موضوعی که دلت بخواهد به دست آوری. این بار که دستم را دراز کردم کتابی ناب یافتم؛ «انسان 250ساله» با قلمی روان که علم از آن چکّه می‌کند. امروز سالگرد شهادت امامیست که متأسفانه در بین عموم شیعیان جز بیماری، گریه بسیار و گوشه‌ای نشستن و دعاکردن چیزی گفته نمی‌شود و این نظر، بزرگترین جفا آن‌هم از طرف محبّین ایشان است. چشمم که به کتاب افتاد قلبی شد. با ذوق فصل امام‌سجاد (علیه‌السلام) را باز کردم و شروع کردم به خواندن. چیزی که از آن برداشت کردم این بود که: «دوران امام‌سجاد (علیه‌السلام) پر بوده است از روشنگری و اگر این سی و چهار سال تلاش امام سجاد را از زندگی ائمه قطع کنیم، قطعاً به آنجایی نخواهیم رسید که امام‌صادق (علیه‌السلام) رفتاری آن‌چنان صریح و آشکار با حکومت اموی یا بعدها باحکومت عباسی داشت.» کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «برای ایجاد یک جامعه اسلامی، زمینه فکری و ذهنی از همه چیز لازم‌تر و مهم‌تر بود و ایجاد این زمینه ذهنی در آن شرایط خفقان بعد از ماجرای کربلا بایستی در طول سالیان درازی انجام بگیرد و این همان کاری بود که امام سجاد با زحمت فراوان به عهده گرفت» از جعل حدیث مثل آب‌خوردن هم نوشته بود. علمای وابسته و محدّثین حکومتی با آن‌چنان سرعتی حدیث می‌بافتند که روزی چند لباس موقّر و پر از مدح و ثنا برای قامت غیر موجّه خلیفه آماده می‌شد؛ جوری که مؤمنین هم فکر می‌کردند بیعت با چنین کسی که عنوان خلیفةالله را به دوش می‌کشد واجب شرعی است؛ حتی اگر مشروب‌خور و سگ‌باز باشد و دستش به خون فرزند رسول خدا (صلی‌الله علیه و آله) آلوده باشد. افشاگری و برخورد شدید با این محدّثین قلاّبی، یکی از وظایف امام چهارم در آن شرایط بود... ادامه‌اش را می‌گذارم برای خودتان که با عطش بیشتری این کتاب را بخوانید. https://eitaa.com/pahlevaniqomi ✍اشرف پهلوانی قمی