هوالحق
نذر بابا
قسمت اول
- من میخوام بدونم شما که اینقدر میگین تکبّر بَده، پس چرا خودتونو بهتر از بقیه میدونین؟
هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. نه اینکه نخواهم؛ بلکه آنقدر این قضیه برایم محرز بود که اصلا به فکر چرایش نبودم؛ اما وقتی این سؤال را از پسر بیستوسه چهارساله شنیدم که با قیافه حق به جانب ایستاده بود روبروی من و با ناخنهای بلندش، خشخش، صورت سهتیغهکردهاش را میخاراند، بدجوری به فکر افتادم.
سرم را زیر انداختم و خواستم از کنارش رد شوم که با دست راهم را سدّ کرد.
- چی شد؟ حرفی نداری بزنی؟
لبخند کمجانی روی لبهایم نشست. رو کردم به جوان.
- چرا! ولی الان باید به کارم برسم. شب، مسجد منتظرتم.
پقّی زد زیر خنده و گفت: «مسجد؟! برو بابا. خودتو خر کن»
ابروهایم را که سَرخود به هم گره خورده بودند، باز کردم و به دو چشم مشکیاش که به زور ریزشان کرده بود زل زدم. منتظر جواب بود. با صدایی که سعی میکردم لرزش نداشته باشد جوابش را دادم: «اصلا من میام مسجد شما. خوبه؟» چند بار سرش را تکان داد. دستش را پایین آورد و با لبخند دور شد.
کلاسم را که برایش از خانه خارج شده بودم، فراموش کردم. قدمهایم را به طرف کتابخانه تند کردم. به نفسنفس افتادهبودم. توی راه با خودم مدام حرف میزدم. میدانستم که حق با ماست؛ اما هیچوقت دنبال چرایش نگشته بودم. توی ذهنم دنبال منبع مناسب میگشتم. یاد کتابی افتادم که چند ماه پیش دوستم به من نشان داده بود و من بیتفاوت از کنارش رد شده بودم. شاید فکر میکردم اطلاعاتم کافی است؛ شاید هم اولویت اول مطالعهام نبود؛ شاید هم مشغله بیش از حد... هر چه که بود الان خیلی پشیمان بودم.
کاش نگاهی کرده بودم و دو جمله جواب داشتم که به آن جوانک ازخودراضی بدهم. میشناختمش. محلهشان چند خیابان آنطرفتر بود. صدای اذان ناقصشان، بدجوری روی اعصابم بود. سه چهار بار دیده بودم که نزدیک مسجد با چند نوجوان مشغول صحبت بود. کفش و لباسش به اندازه پول مجموع کفش و لباسهایی که تمام عمرم خریده بودم میارزید. نوجوانها اول شیفته رخت و لباس و انگشتر طلاییاش میشدند که نقش دو شیر برجسته روی رکابش بود و بعد با زبان چرب و نرمش نمیدانم آنها را کجا میبرد که دیگر نزدیک مسجد پیدایشان نمیشد.
تا خود کتابخانه یک طرف مغزم به کتاب دوستم مشغول بود و دیگری به نوجوانانی که توی این چند هفته غیب شده بودند. سلام کوتاهی به مسئول کتابخانه کردم و یکراست رفتم سراغ کتاب. میدانستم کجاست؛ حتی طرح روی جلدش را هم یادم بود؛ اما حیف که باز نکرده بودم تا دو جمله به آن... لاالهالاالله این فرشته لوّامه هم ولکن نبود.
دستی به سرم کشیدم و قول دادم دیگر به حرفش گوش کنم.
درست موقعی که توی مغزم ولوله بود، چشمها و دستها به وظیفه خود عمل کرده و کتاب را صحیح و سالم روبروی مغزم گذاشتند تا بلکه خودی نشان دهد. نفسی از ته دل کشیدم و روی صندلی گوشه سالن نشستم. کتاب را باز کردم و دنبال چیزی گشتم که خودم هم نمیدانستم چه چیزی است. فقط میدانستم باید تا شب پیدایش کنم. مسئله حیثیتی بود.
کتاب شروع شده بود از دوران کودکی و خاطرات مکه و مدینه و ... فایدهای نداشت. از فهرست چیزی عایدم نمیشد. چشمهایم را بستم و نذر بابا کردم. مطمئن بودم خودش حواسش به فرزندش هست. نوک انگشتم را گذاشتم بالای کتاب. صفحهای را با بسمالله باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«خداوند متعال توسط من بندههای خود را در بوته آزمایش قرار داد. مخالفان را به دست من از میدان خارج کرد و منکرانش را با شمشیر من نابود ساخت و مرا وسیله نشاط و شادمانی مؤمنان و همچنین عامل مرگ زورگویان و جبّاران قرار داد. من شمشیر خدا علیه مجرمان بودم. خدا مرا وسیله پشتگرمی پیامبرش قرار داد. لطف خدا در حق من این بود که توفیق یاریرسانی به رسولش را نصیبم ساخت. شرافتی که خداوند به من بخشید این بود که از علم سرشار رسولش بهرهمندم کرد. رسول خدا مرا به طور ویژه وصیّ خود قرار داد و برای جانشینی در میان امّتش انتخابم کرد...(علی از زبان علی، ص81)
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
نذربابا
قسمت دوم
دلیلی به این محکمی برای حقانیتمان پیدا کرده بودم؛ اما یاد سقیفه که افتادم، از فکرم، هم خندهام گرفت، هم لجم درآمد. اگر این دلیل برای آنها محکم بود که مسیر تاریخ به عاشورا نمیرسید. اگر قدرش را میدانستند که خودش را، همسرش را و تا نسلهای بعد، فرزندانش را یک به یک نمیکشتند؛ اما به نظرم خوب هم میدانستند؛ مثل همان قوم قریشی که معجزه تکانخوردن درخت را دیدند و به پیامبر ایمان نیاوردند و او را ساحر نامیدند.
کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «بدانید که من در میان شما همانند هارونم در میان آلفرعون و همچون باب «حطّه» در بنیاسرائیل و چونان کشتی نوح در قوم نوح. من «نبأعظیم» و صدّیق اکبرم ...» (همان، ص83)
و چه شباهت نزدیکی بود بین او و هارون و بنیاسرائیل و قوم جاهل زمانش.
چشمهایم دویدند دنبال حقایقی که حقّانیّت مولا را ثابت کند؛ هر چند که گوش شنوایی نبود؛ اما برای منی که ادعای حبّ او را داشتم افتخاری بود و شاید واجبی که تا انجام نشود اعمال دیگرم قبول نخواهد بود.
صفحه دیگر سوگند بابا بود. دلم لرزید. از یک یک جملاتش میشد فهمید که چقدر از آن جماعت کجعقل به ستوه آمده؛ اما چارهای ندارد جز صبر و اثبات حقّانیّت خودش که خود، حق است و حق با اوست.
کلمات را شمرده میخواندم و خودم را میان جمعیت روبروی ولیّخدا تصور میکردم. او دستش را بالا آورده بود و سوگند میخورد:
«سوگند به خدایی که دانه را شکافت و خلق را آفرید و جان بخشید. به خوبی میدانید که منم امام و پیشوای شما. منم آن کسی که باید فرمان او را بپذیرید و پیروش باشید و منم دانشمند و عالِم شما که با دانش او میتوان شما را نجات بخشید. منم جانشین پیامبرتان، برگزیده پروردگار شما، زبان قرآن شما و آگاه به مصالح شما.» (کافی، ج8، ص32)
بیاختیار فریاد کشیدم: «راست میگویی که تو صدّیقی.» به خودم که آمدم، دور و برم را دیدم که چند چشم به من زل زده بودند و زیر لب غرولند میکردند. سرم را بردم توی کتاب و انگار نه انگار این صدای رسا، وسط سکوت مطلق کتابخانه، مال من بوده است.
آبها که از آسیاب افتاد، سرم را بلند کردم. نگاهم به نوجوانی آشنا افتاد. به مغزم که فشار آوردم یکی از همان غیبشدهها بود. تا دستم را بلند کردم و آمدم صدایش بزنم، نگاه چپچپ میز چپ و راست پشیمانم کرد. بلند شدم و با نوک پا به طرف در رفتم؛ اما اثری از نوجوان نبود. محکم به پایم کوبیدم و با لبهایی آویزان رفتم سر میز و صفحهای را باز کردم.
اینبار سخن بهترینِ امت اسلام با بدترینشان بود:
«تو را به خدا سوگند، آیا رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در زمان حیات خود، به یارانش فرمود که مرا با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام دهند یا تو را؟ ...
«تو را به خدا سوگند، آیا این کلام رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» که فرمود: «تو صاحب پرچم من در دنیا و آخرتی» در حق من بود یا درباره تو؟...»
ولیّخدا یک به یک افتخارات خود را میگفت و دشمن خدا به یکایک آنها اعتراف میکرد و در آخر با گریه گفت: «راست گفتی ای ابالحسن. به من مهلت بده تا امشب درباره خود و حرفهای تو تأمل کنم و ولیّخدا فرمود: «هر چه میخواهی فکر کن» (الاحتجاج، ج1، ص115. الخصال، ص548)
کتاب پر بود از احتجاجاتی از زبان امیرالمؤمنین برای یگانهبودنش در دنیا و آخرت، پس از رسولخدا . آنجا که میفرمود: «آیا در میان شما جز من کسی هست که رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در کنار درختان سرزمین غدیرخم به او گفته باشند: «هر کس از تو فرمان ببرد از من فرمان برده و هر کس از من فرمان ببرد خدا را فرمانبری کرده است و هرکس از تو نافرمانی کند، مرا نافرمانی کرده و هر کس از من نافرمانی کند خداوند متعال را نافرمانی کرده است؟»
و در جای دیگر فرمود: «تو پس از من سزاوارترین کس به امّت من هستی. هر کس با تو دوست باشد با خداوند دوست است و هر کس با تو دشمنی کند با خداوند دشمنی کرده است و خدا بستیزد با کسی که پس از من با تو بجنگد.»
کتاب را تا آخر ورق زدم. فضایل مولا تمامی نداشت. بیش از ششصد صفحه، امیرالمؤمنین از زبان خودش، خودش را و برتریهای بینظیرش را شمرده بود. دیگر حجّت تمام بود. چرا مکتب و مذهبی برتر نباشد وقتی امیر و سرورش، برترین است؟
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي_علیهالسلام
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عید ولایت و امامت مبارک 🌸
ألحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنین علی علیهالسلام
نذربابا
قسمت پایانی
از جا بلند شدم. کتاب که در سیستم کتابدار ثبت شد، لبخند به لب به طرف خانه حرکت کردم. حالا خیلی چیزها داشتم برای گفتن. توی راه همان نوجوان را دیدم که نشسته بود روی جدول کنار خیابان و مشغول خواندن بود.
نگاهش که به من افتاد، از جا بلند شد. یک قطره اشک روی گونه راستش سُر خورده بود و تا چانهاش را خیس کرده بود. دستی روی شانهاش گذاشتم و سلام کردم. با آستینش صورتش را پاک کرد و لبخند زیبایی صورت گرد و سفیدش را پر کرد.
نگاهم به دستش افتاد. آمدم چیزی بگویم که دیدم نگاه او هم روی کتاب من قفل شده است. ظاهرا هر دو با یک دغدغه به کتابخانه پناه آورده بودیم. خم شدم و کنار گوشش کلام مولا را زمزمه کردم:
«خداوند متعال میفرماید: «و انّ من شیعته لابراهیم» (سوره صافات، آیه 83)
شیعه اسمی است که خداوند در کتاب خویش به آن شرافت بخشیده است. این اسم اختصاص به ابراهیم ندارد؛ بلکه شما نیز شیعیان محمد رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» هستید و در این نامگذاری بدعتی وجود ندارد.
سلام خدا بر شما باد؛ چه اینکه خداوند سلام است و دوستان خود را از عذاب خوارکننده میرهاند و به سلامت میرساند و با عدل خویش بر آنان حکم میراند.» (علی از زبان علی، ص550)
نوجوان رو کرد به من. چشمان عسلیاش که در حوضی از اشک غرق شده بود، زیر نور آفتاب میدرخشید. بدون اینکه حرفی بزند، کتابش را دستم داد و به صفحهای که میخواند، اشاره کرد. به نوجوان گفتم: «بریم مسجد؟» دیدم خودش جلوتر از من راه افتاده است. صدا زدم: «کتابت...» بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد: «جوابمو گرفتم. باشه پیش شما»
صفحهای را که میگفت باز کردم و شروع کردم به خواندن:
- ای اباالحسن، خداوند وعدهای را که به من داده بود درباره تو محقّق ساخت و به عهدش وفا کرد.
- یا رسولالله، خداوند کدامین وعده را درباره من محقق ساخت؟
- این وعده درباره تو، همسرت، فرزندانت و خاندان تو بود که شما را در والاترین درجات قرب، در مقام علیّین جای دهد.
- پدر و مادرم به فدایت. یا رسولاالله! پس شیعیان ما در چه جایگاهی قرار دارند؟
- شیعیان ما همراه ما هستند و قصرهایشان در اطراف قصرهای ما و منازلشان در مقابل منازل ماست.
- یا رسولالله به شیعیان ما در دنیا چه عنایتی خواهد شد؟
- امنیت و عافیت.
- درهنگام مرگ چگونه خواهند بود؟
- چگونگی مرگ بر عهده خود آنان گذاشته میشود. فرشته مرگ مأمور به اطاعت از آنهاست و با هرنوع مرگ که بخواهند با همان میمیرند.
آری، شیعیان ما به اندازه محبتی که به ما دارند مرگ بهتری هم خواهند داشت...(تأویلالآیاتالظاهره، ص752. علی از زبان علی، ص589)
اگر همین چند سطر را به آن جوان سهتیغه نشان میدادم برای اثبات برتریمان کافی بود؛ البته اگر واقعا دنبال جواب باشد.
بی خود نبود که نوجوان روی ابرها راه میرفت. سرم را بالا گرفتم. سینه ستبر کردم و با قدمهایی محکم مسیر مسجد را طی کردم. دلم قرص شده بود. تمام وجودم شده بود زبان و به شکر این نعمت مشغول:
«الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیعه
#فضایل_امیرالمؤمنین
#پهلوانی_قمی
سعید یا مسعود یا محمدباقر؟
🔸ملّت فرهیخته ایران، مصمّم پای ارزشهای انقلاب اسلامی ایستاده است و همواره خودش، سعادت را برای خودش رقم زدهاست.
🔸مهم اینست کسی بر صندلی ریاست این ملّت سعید تکیه بزند که سعادت دنیا و عقبای ما را تضمین کند.
🔸آنچه مسلّم است، برای ملّت انقلابی ایران، ریاست هر دو قوّه مهم و حیاتیست.
🔸و با مدارک و شواهد موجود، چه بهتر که یکی از انقلابیها را برای قانونگذاری اسلامی و دیگری را برای اجرای اسلامی این قانون انتخاب کنیم.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#من_رأی_میدهم
#جلیلی_رئیس_مجریّه
#قالیباف_رئیس_مقنّنه
عید بندگی
تا سحر مدام پیام آمد؛ یکی دل پنچرشدهام را برمیداشت و مثل یک توپ چهلتکه چروک پرتاب میکرد پشت کوه قاف و دیگری مثل مجیددلبندم دست دراز میکرد و دل اتوکشیده و سرحال را به بدن خستهام برمیگرداند.
از همان اوّل صبح، شاید هم یکی دو روز قبل، به دور دوّم کشیده شدن انتخابات معلوم بود؛ مهم از اینجا به بعدش است. فکر اینکه دوباره جمعیتی ترسو بر مردم ایران حاکم شوند که اقتدار و عزّت ایران سربلندمان را به پیرمرد مو زرد دیگری تقدیم کنند و جایش ناامیدی و هراس و خودکمتربینی تحویل بگیرند، دلم را میلرزانَد.
مردم فهیم قم که همیشه پای کار نظام اسلامی و آرمانهای امام و شهدا هستند. این را وقتی زن میانسال روشندلی را دیدم که با چشم فرزندش، راه صندوق رأی را جستوجو میکرد به چشم دیدم.
تمام شب قلبم دوسه برابر معمول تپید تا اینکه سحر با دیدن خوابی عجیب آرام گرفت.
یک سالن پر بود از سفرههای سفید و مرد و زنی که دو طرف سفره نشسته بودند. مقابل بعضی، ظروفی نقرهای بود که با درپوش گنبدی درخشانی پوشیده شده بود. عطر خوشی فضا را پر کرده بود.
خودم مهمان آن سفره بودم؛ ولی به عادت همیشگی، تحمّلم تمام شد و بلند شدم برای کمک.
با اینکه هیچ سینی صبحانهای درباز نبود؛ ولی من در خواب میدانستم که این صبحانهها خیلی خاص هستند و شاید در هیچ رستورانی سرو نشوند.
اسم یکی از خوراکیها را که میزبان به دستم داد پرسیدم. نامش «عرقنِی» بود و توضیحش عرق سنّتی همراه با نیشکر.
جالب اینکه حین پذیرایی، برای مهمانان توضیح میدادم که این سفره پربرکت، به خاطر عید بندگی گسترده شده است...
تعبیر این خواب هر چه باشد، برای من طعم شیرینی داشت و بسیار امیدبخش بود؛ آن هم پس از یک هفته تلاش برای روی کار آمدن دولتی اسلامی و انقلابی و از آن سختتر اضطراب صبح جمعه تا سحر.
امیدوارم جمعه آینده، همگی با هم عید بندگی را جشن بگیریم و کام ملّت حقجو و مؤمن ایران، با پیروزی نامزد جبهه انقلاب شیرین شود. انشاالله
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#جلیلی
#قالیباف
#همدلی
#جبهه_انقلاب
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#پهلوانی_قمی
کنکور الهی
یکی دو هفته است آسمان ایران سوراخ شده و مدام قطرات درشت امتحان میبارد. زمین دل بعضیها را سیراب میکند و بعضیها را سیل آزمون، میبرد جایی که عرب نی انداخت.
سقف خانه ما هم بینصیب نمانده و امتحانات الهی از درزهای دیوار راه باز کرده و شُرّه کردهاست بر سر و رویمان.
دیگر تن و رویَم جای خالی نمانده، خیس خیسام از باران امتحان!
نه محل کارم در امانم، نه خانه، نه کوچه و خیابان و نه حتی فضای مجازی.
گوشی همراهم پر شده از خبرهای دلهرهآور و اما و اگرهایی که دلم را آشوب میکند؛ جوری که با هر صدایی، قلبم از جا کنده میشود و گویا بیشتر از همیشه منتظر جمعهای هستم که شاید بیاید، شاید...
دیشب اگر اسمش را بشود گذاشت مناظره بود، شاید هم مشاجره و با اینکه دلم میخواست بنشینم و سیر تا پیازش را ببینم؛ اما صدحیف که شیفت بودم؛ آن هم چه شیفتی!
همزمان روی سه تخت، یازده بیمار خوابیده بودند!
فکر میکنید اشتباه تایپی است؟ یا معما طرح کردهام؟
نه، فقط یکی از دکترهای متخصص زنان، نیمهشب نشسته بود مطبش و مدام برایمان بیماران گل و بلبل بستری میکرد. یکی سهقلویی بود که رشد یکی از قلهایش بسیار کم بود؛ چیزی در حد یک درصد حالت معمول.
دیگری سهقلویی بود که درد داشت، پشت سرهم.
دیگری دوقلویی بود که حال فرزندانش خوب بود؛ اما خودش نه. یکساعت طول میکشید تا قلب جنینهای نیموجبیاش را پیدا کنیم و صدای دلنشین تاپتاپاش را از مانیتور بشنویم و نیمساعت بعد، مادر هوس بلندشدن و دستشویی رفتن و آب و غذا و هواخوردنش میگرفت.
حالا بماند بیمار خونگرمی که هنوز آمپول خوشقد و قواره آپوتلاش تمام نشده دوباره در تب میسوخت و بیماری که فشارش به هفده رسیده بود و ...
هر چه بود شیفت سنگینی بود؛ فقط یک گوشهاش خوب بود و آنهم لبخند رضایت مادری بود که از اول شیفت، نگران فرزندش بود و دمدمای سحر خواب دیده بود که فرزندش در حرم خواهر دردانه امام رضا علیهالسلام متولد شده است.
شیفت که تمام شد تازه دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن. به فکر فردای پسفردا بودم. همان روزی که نتایج اعلام میشود و ...
برای همین نزدیک ظهر دویست سیصد پیام به این طرف و آن طرف فرستادم و حرف دلم را گفتم؛ شاید سخنی که از دل برآید بر دل نشیند.
گفتم: «از آن شبی که اقتدار ایرانمان را به رخ اسرائیل کشیدیم، جور دیگری به ایرانی بودنم افتخار میکنم.»
گفتم: «من به کسی رأی میدهم که دوباره ذلّت برجام را برایمان زنده نکند.»
«به کسی رأی میدهم که دست التماسش به سوی رژیم کودککش و اربابش دراز نباشد.»
گفتم: «به کسی رأی میدهم که ایران را سربلند بخواهد.»
گفتم...
خلاصه اینکه این یکی دو هفته خیلیها کنکوری داشتند که دستاندرکارش خدا بود و فرشتگانش.
خیلیها زودتر از موعد رد شدند و خیلیها منتظر نتیجهاند.
امیدوارم تمام کسانی که قلبشان برای نام ایران پرافتخار میتپد، روز جمعه پای صندوقهای رأی حاضر شوند و به کسی که بیشترین شباهت را به شهید جمهور دارد (سعید جلیلی) رأی دهند و همگی از این کنکور الهی سربلند بیرون بیایند.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شهید_جمهور
#ایران_سربلند
#سعید_جلیلی
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آرام باشید...
🔹این مملکت صاحب دارد و هر چه مقدر شود به مصلحت کشور بوده است.
ولیعصر عج حافظ این کشور است، نائب ولیعصر هست.
🔹ان شاءالله هر چه به خیر و صلاح و مصلحت کشور هست رقم خواهد خورد
از نگاه رهبر انقلاب، اصل مشارکت بود، نتیجه و برکت کار از آن خداوند متعال است.😍😍
قاسم نبودی ببینی...
با شانههای آویزان رسیدم به خانه. یکراست رفتم آشپزخانه و چایساز را روشن کردم. آنقدر کَت و کولم درد میکرد که روی مبل ولو شدم و چشمانم را بستم. با صدای قلقل از جا پریدم. تازگی دکمه خودکارش خراب شده بود و میجوشید تا کسی پیدا شود و خاموشش کند.
بلند شدم و یک قاشق چای و دو عدد هل درون قوری بلوری ریختم و به انتظار نشستم.
برگهای سیاه چای در برابر حرارت تاب نیاوردند و هر چه ماهها در وجودشان تلنبار کرده بودند تقدیم آب کردند و شل و وارفته لم دادند به دیواره قوری.
چشمم به فنجان لعابی سوغات جنوب و نقش رویش افتاد و مرا برد ساحل رودخانه دزفول. عجب طبیعتی داشت!
عروس زیباروی دریا در مقابلش مثل پیرزنی سبزه با موهای سفید پریشان بود در مقابل جوانی سرخ و سفید و موهای بلوند سشوار کشیده.
جایی از پهنه رود که دستی بر آفتاب داشت، سرخفام بود و جایی که پسِ آفتاب بود، نقرهگون.
درختان سبز دو طرف مشغول بازی با باد بودند. ابر پنبهای نیلگونی آسمان را پوشانده بود. مرغان دریایی هم زیبایی آن را شنیده بودند و دست از دریا شسته و پناه برده بودند به رودخانه زیباتر از دریای دزفول.
- مامانی چایی بریزم براتون؟
غرق در زیبایی غروب دلفریب نقششده بر لیوان لعابی بودم که محمدعلی نجاتم داد! رایحه هل، قدری دل پریشانم را جلا داد.
چند روزی بود که فکر و ذهنم مشغول گرههای کلاف سردرگم دنیا بود که بارها دیدهام نگرانش باشم یا نباشم فرقی نمیکند و دستی بالای همه دستها گره را باز میکند و ضعف و ناچیزی مرا به رخ میکشد. هرچند مثل یک شاگرد بازیگوش، درسهای زندگی را فراموش میکنم و باز هم در مواجهه با گره دیگری، روبرویش مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم و کاسه چه کنم؟ دست میگیرم!
سرم را به نشانه تأسف برای فراموشیهایم تکانی دادم. خاطره دزفول زیبا که روی چشمهایم نشسته بود سُر خورد و رفت درون چای و کام تلخم را شیرین کرد!
چقدر دلم برای نوشتن و آرامشش تنگ شده بود! امان از روزگار. نوک انگشتانم قلب شده بود و مثل عاشقی که چند روز به مرادش نرسیده باشد از فراق کلمات میتپید؛ اما حتی توان نشستن پشت لپتاپ را نداشتم.
داشتم با حسرت نگاهی به میز تحریرم میکردم که ریحانهسادات از عقب راهرو دوید و در آغوشم جای گرفت. با نگاه معصومش نگاهم کرد و آهسته گفت: «مامانی با بابا داریم میریم روضه؛ شمام میای؟» لبخندی زدم و با انشاالله غلیظی قول رفتنش را برای فرداشب دادم.
آنها رفتند و من تکیه دادم کنج دیوار حسینیه معلّی. مداح وسط مجلس ایستاده بود و دور تا دورش موج جمعیت بود که مثل غنچه باز و بسته میشد و بر سینه میکوبید.
حرارت عشقشان به اباعبدالله، آتشی شد بر جانم. حسینیه معلّا، شد مطلّا. درخشش قلوب طلایی بود که از پس سیاهی پیراهن عزاداران سوسو میزد.
دوباره دلم هوای رفتن به جنوب را کرد؛ اما نه سفر دیماهیاش که عین بهشت بود. سفر محرّمی خواستم. از آنها که فقط بروم این هیئت و آن هیئت و در آن همه حرارت عشق حسین غرق شوم.
عزاداری جنوب از بوشهر گرمخوی گرفته تا خطّه خونگرم خوزستان، همه وامدار پیرغلامان «بخشو» بود؛ همان که نوای علیاکبر را جاودانه کرد و بعدها «ممد نبودی ببینی...» از روی آن ساخته شد.
مداح «واحد» را که گفت ولوله شد. گریه بیصدایم تبدیل شد به هقهق. عجب شوری! ماشاالله بود که بر لبان میزبانان برنامه میشکفت.
زمانی که «مهدی رسولی» با چهرهای که هم اشک داشت، هم لبخند، با آن صدای گرم و سوزناکش، آینده نه چندان دور را برایمان سرود، ماندم بین دوراهی: گریه کنم یا بخندم؟
خدایا کی میشود که دست به دست هم دهیم و با آهنگ دلنشین بخشو بخوانیم: «قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته...»
با ما همراه باشید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#علیاکبر
#عزاداری_جنوب
#قاسم_سلیمانی
#اشرف_پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حدود ۵۰ سال پیش
جهانبخش کردی زاده معروف به بخشو، این مداحی را در وصف حضرت علیاکبر سرود و اجرا کرد و سالها بعد کویتی پور و حسین فخری بعد از فتح خرمشهر در وصف شهید محمد جهان آرا خواندند.
#محرم
#نوحه_نوستالوژیک
سلام و احترام خدمت عاشقان اباعبدالله علیهالسلام
عزاداریهاتون قبول
اگر خواستید اینروزهای عزای اهلبیت، توی خونهتون مجلس روضه بگیرید، این کانال به صورت کاملا #رایگان و با هزینه خودش برای مجلستون #سخنرانحرفهای اعزام میکنه.
لینکش رو براتون میگذارم. حتما یه سر به این کانال بزنید.
من خودم پامنبری دائمی این سخنرانان هستم.🙏👇
https://eitaa.com/joinchat/984612866C1a7cb0a9e9
ماهِ منیر
تمام سال مادر و پدر زینب یا برادرهایش همراهم بودند.
هر اتاقی، هر بخشی که میرفتم یکیشان با من میآمد. هم من قلبم به او آرام میگرفت و هم او بر قلب من.
ارادتم به یکی از آنها بیشتر بود. انگار باورم شده بود وقتی حتی اسمش را بر سینه داشته باشم قوی میشوم؛ قویتر از همیشه.
حس میکردم پشت و پناهی دارم که میتوانم هر سنگی را از پیش پای مردم بردارم و همّتم مضاعف میشد برای خدمت.
روزی که تنها با نام آن بزرگوار، توانستم زن جوانی را که تمام شب برای پسر هفتماههاش اشک ریخت آرام کنم و امیدوار، با خودم گفتم: «اگر خودش بود چی میشد؟ خوش به حال کسایی که همه کسشون، او بوده؛ اویی که در مقابل یه گردان آدم کم نمیآورده. کافی بوده کسی نگاه چپ به عزیزانش بکنه تا با او طرف باشه.»
یکجورایی حسودیام شد به آنهایی که نسبتی با او داشتند؛ به برادر و خواهرهایش، خواهرزادههایش، برادرزادههایش؛ حتی به پدرش.
این فکر که از ذهنم گذشت؛ مثل این بود که کسی ضربهای پشت زانوهایم زده باشد. سست شدم و اگر دستم را به تخت نگرفته بودم روی زمین ولو میشدم.
به جوان خیره شده بودم و حرفهایش را میشنیدم؛ ولی فکرم جای دیگر بود.
دستم را گذاشتم بر دایره سبزرنگی که نام مبارکش روی آن حک شده بود. در ظاهر با یک سنجاق به مقنعهام وصل شده بود؛ اما در واقع متّصل به قلبم بود.
اشک بدون اذن جاری شد. یاد زمانی افتادم که خواهرش خبر رفتنش را شنید و شکست و نشسته نمازخواندنش از همان زمان شروع شد.
برادری که پشت و پناهش بود، همه کسش بود. نه فقط برای او، برای کلّ خانواده، اصلاً برای قوم بنیهاشم، او قمرشان بود. ماه منیرشان بود. دلشان به او قرص بود.
تا برادر بود، عمو بود، ... میدانستند هیچ کس جرئت تعرّض ندارد؛ اما امان از زمانی که نبود.
گرگ بود که میان خانواده افتاده بود. یکی عربده میکشید، یکی چادر، دیگری گوشواره...
امان از دل زینب به وقت ظهر عاشورا😭
#قمر_بنی_هاشم
#اباالفضل
#زینب
#عاشورا
✍️ اشرف پهلوانی قمی
حدیث بافتنی!
حال دنیا خیلی خوب نیست. مدتهاست آدمها به محض دیدن یکدیگر سفره مشکلات اقتصادی و سیاسی و بیماری را می گشایند و به تناول غصّههای آن مشغول میشوند و استخوان امید را دور میریزند!
اما هنوز خیلی بهانهها وجود دارد که میتواند حال دلمان را خوب کند. این بهانه درمانگر، میتواند دیدن یک دوست با انرژی مثبت باشد یا خواندن یک کتاب پرمغز یا دیدن یک عالم نورانی یا رفتن به مکانی مقدس...
خلاصه هنوز هم با وجود این همه مشکلاتی که در این آخرالزّمان هست، آدمها، اشیا، مکانها و اعمالی هستند که میتوانند دل محزون دنیا و ساکنینش را شاد کنند.
یکی از چیزهایی که مرا خوشحال میکند؛ البته بعد از زیارت، نوشتن و خواندن کتاب است.
در خانه ما کافیست مثل «زبلخان» دستت را دراز کنی! تا چند کتاب از هر موضوعی که دلت بخواهد به دست آوری.
این بار که دستم را دراز کردم کتابی ناب یافتم؛ «انسان 250ساله» با قلمی روان که علم از آن چکّه میکند.
امروز سالگرد شهادت امامیست که متأسفانه در بین عموم شیعیان جز بیماری، گریه بسیار و گوشهای نشستن و دعاکردن چیزی گفته نمیشود و این نظر، بزرگترین جفا آنهم از طرف محبّین ایشان است.
چشمم که به کتاب افتاد قلبی شد. با ذوق فصل امامسجاد (علیهالسلام) را باز کردم و شروع کردم به خواندن.
چیزی که از آن برداشت کردم این بود که:
«دوران امامسجاد (علیهالسلام) پر بوده است از روشنگری و اگر این سی و چهار سال تلاش امام سجاد را از زندگی ائمه قطع کنیم، قطعاً به آنجایی نخواهیم رسید که امامصادق (علیهالسلام) رفتاری آنچنان صریح و آشکار با حکومت اموی یا بعدها باحکومت عباسی داشت.»
کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «برای ایجاد یک جامعه اسلامی، زمینه فکری و ذهنی از همه چیز لازمتر و مهمتر بود و ایجاد این زمینه ذهنی در آن شرایط خفقان بعد از ماجرای کربلا بایستی در طول سالیان درازی انجام بگیرد و این همان کاری بود که امام سجاد با زحمت فراوان به عهده گرفت»
از جعل حدیث مثل آبخوردن هم نوشته بود. علمای وابسته و محدّثین حکومتی با آنچنان سرعتی حدیث میبافتند که روزی چند لباس موقّر و پر از مدح و ثنا برای قامت غیر موجّه خلیفه آماده میشد؛ جوری که مؤمنین هم فکر میکردند بیعت با چنین کسی که عنوان خلیفةالله را به دوش میکشد واجب شرعی است؛ حتی اگر مشروبخور و سگباز باشد و دستش به خون فرزند رسول خدا (صلیالله علیه و آله) آلوده باشد.
افشاگری و برخورد شدید با این محدّثین قلاّبی، یکی از وظایف امام چهارم در آن شرایط بود...
ادامهاش را میگذارم برای خودتان که با عطش بیشتری این کتاب را بخوانید.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#انسان_۲۵۰_ساله
#سید_علی_خامنهای
✍اشرف پهلوانی قمی
داستانی واقعی که فقط پسرها باید بخوانند!
پسر انگشت خونیاش را تکانی داد و ملافه را توی دستش جمع کرد. هنوز چشمانش باز نشده بود. مرد میانسالی کنار تختش روی صندلی نشسته بود و سرش را بین زانوهایش گرفته بود و قطره قطره اشک از چشمانش روی سرامیک برقافتاده بیمارستان چکّه میکرد.
یکدفعه صدای ضعیفی از پسر جوان بلند شد و خون روشنی از کنار لبش شرّه کرد. مرد از جا پرید. با دستپاچگی جیبهایش را گشت و یک تکه دستمال مچالهشده بیرون آورد و کنار لبهای پسر کشید. اولین حرفی که بعد از به هوش آمدن زد این جمله بود: «بابا! چرا بهم نگفتی؟!»
قطرات اشک روی صورت خونیاش راه باز کرد و خط صورتی رنگی را به جا گذاشت. پسر دستش را مشت کرد و خواست به سینهاش بکوبد که مرد دستش را بین مشتش گرفت و بوئید و بوسید و با چشمهای گردشده پرسید: «چیو بهت نگفتم همه عمر من؟ میدونی تو این چند ساعت، ما چی کشیدیم؟ مادرت از شوک دیدن سر و روی خونی تو از هوش رفت. یه پام پیش توست پای دیگم پیش مادرت...»
مرد از نگرانیهای خودش و خانواده میگفت و پسر به فکر چیزی بود که به چشم دیده بود. شاید برای دیگران غیرقابل باور باشد؛ اما خودش بهتر میدانست آنچه دیده عین واقعیت است؛ حتی واقعیتر از این دنیا.
دختر جوان سفیدپوشی همراه با مردی با موهای جوگندمی و چشمهای مشکی پفکرده نزدیک تخت پسر آمدند. دختر جوان لبخند پت و پهنی روی صورت سبزه غرق آرایشش سبز شد. نگاهی به پسر خوابیده روی تخت کرد و با صدای ظریفی گفت: «خدا بهت عمر دوباره داد.»
مرد پرونده پزشکی را ورق زد و چند بار سرش را تکان داد و گفت: «حتماً دعای پدر و مادرت پشت سرت بوده؛ وگرنه...» سرش را زیر انداخت و بقیه حرفش را خورد.
خودکارش را از جیب روپوش سفیدش درآورد و چند خط روی پرونده نوشت و دست دختر جوان داد و به سرعت رفت.
دختر جوان نگاهی به چشمان خیس مرد کرد و گفت: «پدرجان خدا رو شکر به خیر گذشته. خیالتون راحت باشه.»
پدر با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به پسرش انداخت. نمیدانست جملهای که شنیده بود هذیان بود یا واقعی.
دست پسر چهارده سالهاش را که تازه پشت لبهایش سبز شده بود فشرد و گفت: «عزیزم داشتی چی میگفتی؟»
اما پسر گویا آنجا نبود. رفته بود در فکر جایی که فقط رنگ سفید داشت و مردی که چهرهاش را نمیدید، وسط آن فضا نشسته بود و با حالتی که خیلی هم مهربان نبود از او سؤال میکرد.
از اینکه چرا یک ماه کامل را بدون علت روزه نگرفته؟ چرا نمازهایش را نخوانده؟ چرا با دختر همسایه که حتی یک روسری کوچک هم روی سرش نبوده چشم تو چشم شده و راحت با هم صحبت کردهاند. از اینکه...
هزار سؤال در همان یک دقیقهای که نوک پایش را گذاشته بود آن دنیا شنیده بود و هاج و واج مانده بود چه جواب دهد.
میدانست پانزدهسالگی باید همه واجباتش را انجام دهد؛ اما آن چه شنیده بود، چیز دیگری بود.
آن مرد، سن بلوغ او را یکسال پیش گفته بود؛ وقتی تازه موهای درشت زیر شکمش درآمده بود. از همان زمان هر چه کرده و نکرده بود، برایش ثبت شده بود و داشتند او را برای چیزی که فکرش را هم نمیکرد، مؤاخذه میکردند.
با صدای پدر از فکر خارج شد.
- باباجون تو چه فکری؟ حالت خوبه عزیزم؟ قربون اشکات برم. برای چی گریه میکنی؟ همه چی تموم شد. دیدی خانوم پرستارم گفت خیالتون راحت.
پسر چینی به پیشانی داد و حرفی نزد. پدر ادامه داد: «قربونت برم جاییت درد میکنه الهی پدر فدات بشه؛ هزارتا نذر کردم تا خوب بشی. اولیش روضه حضرت علیاکبره که همین امشب اداش میکنم.
سپس لبخندی زد و دو دستش را از هم باز کرد و ادامه داد: «به محض اینکه مرخص بشی یه گوسفند میکشم اینهوا! کلّ فامیلو آبگوشت نذری میدم؛ فقط زودتر خوب شو.»
بعد انگار یاد چیز بدی افتاده باشه اخمهایش توی هم رفت و گفت: «خدا رحم کرد. دیگه نمیذارم سوار دوچرخه بشی و این بلا رو سر خودت بیاری...»
پدر مدام حرف میزد و پسر نه به حرف او، که به حرف آن آقا و نامه عملی که پر از خطا بود فکر میکرد. باورش نمیشد. لب جنباند: «بابا! چرا بهم نگفتی؟ میدونی چقدر دعوام کردن؟ فقط خدا رحم کرد برگشتم وگرنه حال و روزم خراب بود»
پدر چشمهایش را ریز کرد و گفت: «از چی حرف میزنی پسرم؟! حالت خوبه؟»
پسر انگشتانش را لای انگشتان پدر قفل کرد. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد به تعریف. هر جملهای که میگفت چشمهای پدر گشادتر میشد؛ طوری که نزدیک بود از کاسه بیرون بزند.
باورش مشکل بود. چیزی که در جامعه معروف بود و همه میگفتند غیر از این بود. وقتی حرف پسرش تمام شد. سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
این در مورد خودش هم صدق میکرد. یادش آمد وقتی دوازده سال بیشتر نداشت، پیش مادرش رفته بود و با اضطراب از خالخال شدن زیر شکمش گفته بود؛ ولی چند روز بعد فهمیده بود موهای زبری است که روی بدنش درآمده و چیز غیرطبیعی نیست؛ اما آن زمان هیچ کس به او نگفته بود، تنها با یکی از نشانههای بلوغ، پسرها تکلیف میشوند؛ حتی وقتی هنوز به سن پانزده سال قمری نرسیدهاند.
قبل از انجام نذر،کلّی کار داشت که باید انجام میداد. حداقلش دوسال نماز و روزه بود که باید زودتر ادا میکرد.
نگاهی به چشمهای پسرش کرد که دورش کبود و خونی بود؛ اما مثل الماس میدرخشید.
خدا را شکر کرد که در یک روز، دو لطف بزرگ به او کرده است؛ شاید به خاطر اشکهایی بود که این چند روز در مجلس ارباب ریخته بود؛ شاید هم به خاطر کفش جفتکردنهای یواشکی عزاداران در هر شب بود؛ شاید هم...
چقدر کار داشت که باید انجام میداد! هم برای خودش، هم پسرش، هم برای پسران فامیل و هیئت.
✅لطفا نشر حداکثری
اجرتان با اباعبدالله علیهالسلام❤️
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#بلوغ
#واجب_شرعی
✍اشرف پهلوانیقمی