امان از...
یادم نمیآید شبی را شیفت بوده باشم و صبحانه را با همکاران بخش خورده باشم. اصلاً با منطق جور در نمیآید که انسان صَرف نان سنگک داغ در سایه پدر و مادر را رها کند و بنشیند دور میزی که به خاطر کمبود جا وسط یک راهرو قرار داده شده است؛ حتی اگر با بهترین دوستانش باشد.
نه تازگیِ نانش مهم است، نه پنیر و گردو و نه حتّی چای یکرنگی که بوی هل و دارچینش آدم را مدهوش میکند. همین که کنار پدر و مادرت باشی کافیست؛ حتی اگر تمام آن یکساعت، به تعریف از عجایب رفتار مسئولین بیمارستان و سوگیریهایشان با بخشهای مختلف بیمارستان بگذرد.
هربار با سَری پر از درد و استرس، وارد بهشت خانه پدری میشوم و رحمت پروردگار را در چشمان پدر و مادرم (حَفَظَهماالله) میبینم که مثل باران بر تن رنجور و خستهام سرازیر میشود و منی که از آن بهشت زمینی خارج میشود، با منی که از شیفت شب سنگین بیمارستان آمده بود، «تومنی دوزار توفیر دارد!»
آن کجا و این کجا؟!
اما ...
دیروز از ته ته قلبم یاد قیامت افتادم. بیدلیل هم نبود؛ اگر کمی تأمل کنید متوجه خواهید شد.
چند روزیست که برف صورت دختر بزرگم، زینبسادات پر از دانههای قرمز شده است. بیاشتهاست و مدام تب و لرز دارد و خارش. امان از خارش...
در اتاقش قرنطینه است و من و دختر کوچکم، ریحانهسادات به انتظاری دوگانه نشستهایم.
یکی اینکه یکهفته بگذرد و نورچشمم از شرّ این دانههای رجیم خلاص شود و
دیگری اینکه دوسه هفته بگذرد و خطر از سر ما بگذرد یا ما هم دانهدانه شویم!
این چند روز هر چه علم در چنتهام داشتم، زیر و رو کردم و درشتهایش را که مربوط به آبلهمرغان بود به روز.
نتیجه این همه جستوجو این بود که بر فرض دانهدار شدن دو سه هفته دیگر هم، ما الان ناقل نیستیم.
نقل و انتقال ویروس نامبارکش، درست یکی دو روز قبل از بروز دانههاست که آنهم دو سه هفته با مواجهه فاصله دارد؛ اما امان از قیامت...
امان از وقتی که منتظران همیشگی من بعد از شیفت، صبحانهشان را تنهایی میل کرده بودند و امید داشتند که من نروم.
و وقتی که رفتم؛ مثل همیشه تبلور یک قلب کوچک را در چشمان مادرم ندیدم.
و وقتی که چهار پنج متر دورتر از من نشست و خودش را مدام به کاری مشغول کرد تا زودتر یکساعت بگذرد، بغض دست انداخت دور گلویم و فشار داد.
التماسش کردم به چشمهایم کاری نداشته باشد. بگذارد مثل همیشه بخندد و با عزیزانش گل بگوید و گل بشنود.
با اینحال بغض بود و پرقدرت. قورتش دادم؛ باز هم بالا آمد. سری تکان دادم و با لبخندی زورکی مناجات مولیالموحدین امیرالمؤمنین علی علیهالسلام را بلند خواندم.
از قرآن بود، سوره عبس و معارج. زیر لب زمزمه کردم اسئلک الامان...
َواَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَانٌ يُغْنيهِ
و از تو امان میخواهم در آن روزى كه بگريزد انسان از برادر و مادر و پدر و همسر و فرزندانش. براى هركس از ايشان در آن روز كارى است كه (فقط) بدان پردازد.
وَاَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمَئِذٍ بِبَنيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ اَخيهِ وَ فَصيلَتِهِ الَّتى تُؤْويهِ وَ مَنْ فِى الاَْرْضِ جَميعاً ثُمَّ يُنْجيهِ كَلاّ اِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى
و از تو امان میخواهم در آن روزى كه شخص مجرم دوست دارد كه فدا دهد از عذاب آن روز، پسرانش و همسرش و برادرش و خويشاوندانش كه او را در پناه گيرند و جمیع هر كه در زمين هست؛ بلكه او را نجات دهد... (مناجات امیرالمؤمنین، مفاتیحالجنان)
و یسئلونک عن الساعة... لاتأتیکم الاّ بغتةً
از تو در مورد قیامت میپرسند. بگو: «علمش نزد پرودگار من است و هیچکس جز او نمیتواند وقت آن را آشکار کند؛ (اما قیام قیامت؛ حتی) در آسمانها سنگین (و بسیار پراهمیت) است و جز به طور ناگهانی، به سراغ شما نمیآید.» (اعراف/187، ترجمه مکارم)
#قیامت
#والحشر_حق
#والحساب_حق
#مناجات_امیرالمؤمنين
#پهلوانی_قمی
قلب قرآن و قلب ایران
صلوات خاصّه امامرضا را شنیدید؟ دیروز صبح داشتم از بخش زایمان خارج میشدم که از بلندگوی بیمارستان پخش شد و میخکوبم کرد.
دلم هوایی شد. یاد دو سه روزی افتادم که در جوار السلطان بودیم و در لطف و رحمتش غرق.😍
اصلاً راستش را بخواهید در جشنواره سراسری شرکت کردم برای اینکه شنیدم اختتامیهاش، با حضور نفرات برتر در مشهد برگزار میشود. حالا بماند اعتماد به سقف را که قبل از ارسال اثر، به مراسم اختتامیه فکر میکردم! اما همین شد یک نیروی محرکه برای نوشتن داستان و ارسالش به جشنواره.☺️
از چه طور رفتنمان و رنج هندوستان کشیدنمان برای دیدن یار قبلاً چند سطری نوشتهام؛ اما از آن دو سه روز رؤیایی کمتر گفتهام؛ از دو سحری که در حرم مولا بودیم.❤️
جایی خوانده بودم از اعمالی که باعث از بینرفتن غم میشود یکی خواندن حدیث کسا و دیگری زیارت مولاست و مهر تأیید من،
با شماره نظام پزشکی 14509 زیر این حرف درج است!👌
درست مثل مجلس اهل بیت و حدیث کسا، در جایجای حرم ثامنالحجج، حس سبکی و فارغ از هر چیز دنیایی داری، چه خوب و چه بدش. حس اینکه میخواهی ضریح را در آغوش بکشی و سر بر سینهاش بگذاری و تا ابد جدا نشوی. 😘
(البته یک جای دیگر هم همین حس را دارد. وقتی چسبیده باشی به قبلهای🕋 که سالها با چند میلیون متر فاصله، به سویش نماز خواندهای و حالا آن را در آغوش کشیدهای.)
تمام صبح تا عصر مراسم اختتامیه، بوی شهید میداد؛ خوشعطر و فَرامادّی.
یکی از مهمانان، حاجآقا شجاع یار قدیمی شهید بود. سالها مسئول دارالقرآن حرم بود و حالا مسئول حج و زیارت استان. در مورد سورهای میگفت که هم به حرم امامرضا ربط داشت، هم به تولیت سابق حرم، شهید خدمت و چهره ماندگار تاریخ سیاست ایران.
از علاقه وافر شهید بزرگوار و مدامت بر تلاوت سورهای میگفت که زیاد از آن شنیده بودم. میگفت زمان خداحافظی برای رفتن به حج، درخواست شهید رئیسی، خواندن این سوره از طرف ایشان مقابل کعبه بود.
🔸همان که در نماز زیارت امام رئوف هم وارد است.
🔸ثواب تلاوتش معادل 12 بار ختم قرآن است.
🔸اگر در روز بخوانی، در تمام طول محفوظی و پرروزی.
🔸و اگر در شب بخوانی، هزار فرشته حکم مأموریتشان میشود حفاظت از تو در مقابل شیطان و هر آفتی.
🔸اگر به آن دل بدهی و بشوی همدمش، تمام خیر دنیا و آخرت را در زندگیات سرازیر میکند.
🔸رزمندهها از تلاوت آیه «و جعلنا..» آن، به جای سپر دفاعی و یا وسیلهای چشم کور کن و گوش کرکن دشمن استفاده میکردند.
و بالاخره اینکه
🔸قلب قرآن است.
📌سوره یس را میگویم.
همان سورهای که به اجتهاد من! تلاوتش در سحرهای بیمارستان هم توصیه شده است. 😎
زمان تلاوت صدایم از معمول، بلندتر میشود تا به دست اهلش برسد.
حس میکنم یکیک کلماتش نه فقط به گوشهای شنوای اتاق زایمان؛ بلکه کمی آنطرفتر که اتاق عمل است و طبقه پایین که آیسییو است هم میرسد و فرشتگان حکم به دست، گسیل میشوند برای رفع همّ و غم و هر آفتی.
یادش به خیر! همان شب اختتامیه، نماز زیارت و سوره یساش را به نیّت شهید جمهور خواندم.
دلم ضعف میرود برای رخ به رخ شدن با گنبد طلایی آقا. 🥺
روزیمان کن مولاجان🤲
به زودی، فی هذه الساعة و فی کلّ ساعة و فی کلّ عام انشاالله.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#السلطان
#شهید_جمهور
#پهلوانی_قمی
حتماَ میدانید که «ذکرُ علیٍ عبادة»
و میدانید که به قول پیامبر صلواتاللهعلیه، فضائل امیرالمؤمنین قابل شمارش نیست😍
و بیان فضائل ایشان؛ حتی نوشتن، نگاهکردن و گوشدادن به فضائل امیرالمؤمنین نوعی عبادت است و باعث آمرزش گناهان میشود🌷
و عید ولایت بهترین زمان برای کسب این فیض عظیم است و چه بهتر که این عبادت در قالب داستان باشد.😊
«نذر بابا» تقدیم به بابای مهربان عالم و تمام شیعیان و محبین حضرتش😘
که عید غدیر سال گذشته در روزنامه کیهان به چاپ رسیده است.
هوالحق
نذر بابا
قسمت اول
- من میخوام بدونم شما که اینقدر میگین تکبّر بَده، پس چرا خودتونو بهتر از بقیه میدونین؟
هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. نه اینکه نخواهم؛ بلکه آنقدر این قضیه برایم محرز بود که اصلا به فکر چرایش نبودم؛ اما وقتی این سؤال را از پسر بیستوسه چهارساله شنیدم که با قیافه حق به جانب ایستاده بود روبروی من و با ناخنهای بلندش، خشخش، صورت سهتیغهکردهاش را میخاراند، بدجوری به فکر افتادم.
سرم را زیر انداختم و خواستم از کنارش رد شوم که با دست راهم را سدّ کرد.
- چی شد؟ حرفی نداری بزنی؟
لبخند کمجانی روی لبهایم نشست. رو کردم به جوان.
- چرا! ولی الان باید به کارم برسم. شب، مسجد منتظرتم.
پقّی زد زیر خنده و گفت: «مسجد؟! برو بابا. خودتو خر کن»
ابروهایم را که سَرخود به هم گره خورده بودند، باز کردم و به دو چشم مشکیاش که به زور ریزشان کرده بود زل زدم. منتظر جواب بود. با صدایی که سعی میکردم لرزش نداشته باشد جوابش را دادم: «اصلا من میام مسجد شما. خوبه؟» چند بار سرش را تکان داد. دستش را پایین آورد و با لبخند دور شد.
کلاسم را که برایش از خانه خارج شده بودم، فراموش کردم. قدمهایم را به طرف کتابخانه تند کردم. به نفسنفس افتادهبودم. توی راه با خودم مدام حرف میزدم. میدانستم که حق با ماست؛ اما هیچوقت دنبال چرایش نگشته بودم. توی ذهنم دنبال منبع مناسب میگشتم. یاد کتابی افتادم که چند ماه پیش دوستم به من نشان داده بود و من بیتفاوت از کنارش رد شده بودم. شاید فکر میکردم اطلاعاتم کافی است؛ شاید هم اولویت اول مطالعهام نبود؛ شاید هم مشغله بیش از حد... هر چه که بود الان خیلی پشیمان بودم.
کاش نگاهی کرده بودم و دو جمله جواب داشتم که به آن جوانک ازخودراضی بدهم. میشناختمش. محلهشان چند خیابان آنطرفتر بود. صدای اذان ناقصشان، بدجوری روی اعصابم بود. سه چهار بار دیده بودم که نزدیک مسجد با چند نوجوان مشغول صحبت بود. کفش و لباسش به اندازه پول مجموع کفش و لباسهایی که تمام عمرم خریده بودم میارزید. نوجوانها اول شیفته رخت و لباس و انگشتر طلاییاش میشدند که نقش دو شیر برجسته روی رکابش بود و بعد با زبان چرب و نرمش نمیدانم آنها را کجا میبرد که دیگر نزدیک مسجد پیدایشان نمیشد.
تا خود کتابخانه یک طرف مغزم به کتاب دوستم مشغول بود و دیگری به نوجوانانی که توی این چند هفته غیب شده بودند. سلام کوتاهی به مسئول کتابخانه کردم و یکراست رفتم سراغ کتاب. میدانستم کجاست؛ حتی طرح روی جلدش را هم یادم بود؛ اما حیف که باز نکرده بودم تا دو جمله به آن... لاالهالاالله این فرشته لوّامه هم ولکن نبود.
دستی به سرم کشیدم و قول دادم دیگر به حرفش گوش کنم.
درست موقعی که توی مغزم ولوله بود، چشمها و دستها به وظیفه خود عمل کرده و کتاب را صحیح و سالم روبروی مغزم گذاشتند تا بلکه خودی نشان دهد. نفسی از ته دل کشیدم و روی صندلی گوشه سالن نشستم. کتاب را باز کردم و دنبال چیزی گشتم که خودم هم نمیدانستم چه چیزی است. فقط میدانستم باید تا شب پیدایش کنم. مسئله حیثیتی بود.
کتاب شروع شده بود از دوران کودکی و خاطرات مکه و مدینه و ... فایدهای نداشت. از فهرست چیزی عایدم نمیشد. چشمهایم را بستم و نذر بابا کردم. مطمئن بودم خودش حواسش به فرزندش هست. نوک انگشتم را گذاشتم بالای کتاب. صفحهای را با بسمالله باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«خداوند متعال توسط من بندههای خود را در بوته آزمایش قرار داد. مخالفان را به دست من از میدان خارج کرد و منکرانش را با شمشیر من نابود ساخت و مرا وسیله نشاط و شادمانی مؤمنان و همچنین عامل مرگ زورگویان و جبّاران قرار داد. من شمشیر خدا علیه مجرمان بودم. خدا مرا وسیله پشتگرمی پیامبرش قرار داد. لطف خدا در حق من این بود که توفیق یاریرسانی به رسولش را نصیبم ساخت. شرافتی که خداوند به من بخشید این بود که از علم سرشار رسولش بهرهمندم کرد. رسول خدا مرا به طور ویژه وصیّ خود قرار داد و برای جانشینی در میان امّتش انتخابم کرد...(علی از زبان علی، ص81)
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
نذربابا
قسمت دوم
دلیلی به این محکمی برای حقانیتمان پیدا کرده بودم؛ اما یاد سقیفه که افتادم، از فکرم، هم خندهام گرفت، هم لجم درآمد. اگر این دلیل برای آنها محکم بود که مسیر تاریخ به عاشورا نمیرسید. اگر قدرش را میدانستند که خودش را، همسرش را و تا نسلهای بعد، فرزندانش را یک به یک نمیکشتند؛ اما به نظرم خوب هم میدانستند؛ مثل همان قوم قریشی که معجزه تکانخوردن درخت را دیدند و به پیامبر ایمان نیاوردند و او را ساحر نامیدند.
کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «بدانید که من در میان شما همانند هارونم در میان آلفرعون و همچون باب «حطّه» در بنیاسرائیل و چونان کشتی نوح در قوم نوح. من «نبأعظیم» و صدّیق اکبرم ...» (همان، ص83)
و چه شباهت نزدیکی بود بین او و هارون و بنیاسرائیل و قوم جاهل زمانش.
چشمهایم دویدند دنبال حقایقی که حقّانیّت مولا را ثابت کند؛ هر چند که گوش شنوایی نبود؛ اما برای منی که ادعای حبّ او را داشتم افتخاری بود و شاید واجبی که تا انجام نشود اعمال دیگرم قبول نخواهد بود.
صفحه دیگر سوگند بابا بود. دلم لرزید. از یک یک جملاتش میشد فهمید که چقدر از آن جماعت کجعقل به ستوه آمده؛ اما چارهای ندارد جز صبر و اثبات حقّانیّت خودش که خود، حق است و حق با اوست.
کلمات را شمرده میخواندم و خودم را میان جمعیت روبروی ولیّخدا تصور میکردم. او دستش را بالا آورده بود و سوگند میخورد:
«سوگند به خدایی که دانه را شکافت و خلق را آفرید و جان بخشید. به خوبی میدانید که منم امام و پیشوای شما. منم آن کسی که باید فرمان او را بپذیرید و پیروش باشید و منم دانشمند و عالِم شما که با دانش او میتوان شما را نجات بخشید. منم جانشین پیامبرتان، برگزیده پروردگار شما، زبان قرآن شما و آگاه به مصالح شما.» (کافی، ج8، ص32)
بیاختیار فریاد کشیدم: «راست میگویی که تو صدّیقی.» به خودم که آمدم، دور و برم را دیدم که چند چشم به من زل زده بودند و زیر لب غرولند میکردند. سرم را بردم توی کتاب و انگار نه انگار این صدای رسا، وسط سکوت مطلق کتابخانه، مال من بوده است.
آبها که از آسیاب افتاد، سرم را بلند کردم. نگاهم به نوجوانی آشنا افتاد. به مغزم که فشار آوردم یکی از همان غیبشدهها بود. تا دستم را بلند کردم و آمدم صدایش بزنم، نگاه چپچپ میز چپ و راست پشیمانم کرد. بلند شدم و با نوک پا به طرف در رفتم؛ اما اثری از نوجوان نبود. محکم به پایم کوبیدم و با لبهایی آویزان رفتم سر میز و صفحهای را باز کردم.
اینبار سخن بهترینِ امت اسلام با بدترینشان بود:
«تو را به خدا سوگند، آیا رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در زمان حیات خود، به یارانش فرمود که مرا با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام دهند یا تو را؟ ...
«تو را به خدا سوگند، آیا این کلام رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» که فرمود: «تو صاحب پرچم من در دنیا و آخرتی» در حق من بود یا درباره تو؟...»
ولیّخدا یک به یک افتخارات خود را میگفت و دشمن خدا به یکایک آنها اعتراف میکرد و در آخر با گریه گفت: «راست گفتی ای ابالحسن. به من مهلت بده تا امشب درباره خود و حرفهای تو تأمل کنم و ولیّخدا فرمود: «هر چه میخواهی فکر کن» (الاحتجاج، ج1، ص115. الخصال، ص548)
کتاب پر بود از احتجاجاتی از زبان امیرالمؤمنین برای یگانهبودنش در دنیا و آخرت، پس از رسولخدا . آنجا که میفرمود: «آیا در میان شما جز من کسی هست که رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در کنار درختان سرزمین غدیرخم به او گفته باشند: «هر کس از تو فرمان ببرد از من فرمان برده و هر کس از من فرمان ببرد خدا را فرمانبری کرده است و هرکس از تو نافرمانی کند، مرا نافرمانی کرده و هر کس از من نافرمانی کند خداوند متعال را نافرمانی کرده است؟»
و در جای دیگر فرمود: «تو پس از من سزاوارترین کس به امّت من هستی. هر کس با تو دوست باشد با خداوند دوست است و هر کس با تو دشمنی کند با خداوند دشمنی کرده است و خدا بستیزد با کسی که پس از من با تو بجنگد.»
کتاب را تا آخر ورق زدم. فضایل مولا تمامی نداشت. بیش از ششصد صفحه، امیرالمؤمنین از زبان خودش، خودش را و برتریهای بینظیرش را شمرده بود. دیگر حجّت تمام بود. چرا مکتب و مذهبی برتر نباشد وقتی امیر و سرورش، برترین است؟
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي_علیهالسلام
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸عید ولایت و امامت مبارک 🌸
ألحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنین علی علیهالسلام
نذربابا
قسمت پایانی
از جا بلند شدم. کتاب که در سیستم کتابدار ثبت شد، لبخند به لب به طرف خانه حرکت کردم. حالا خیلی چیزها داشتم برای گفتن. توی راه همان نوجوان را دیدم که نشسته بود روی جدول کنار خیابان و مشغول خواندن بود.
نگاهش که به من افتاد، از جا بلند شد. یک قطره اشک روی گونه راستش سُر خورده بود و تا چانهاش را خیس کرده بود. دستی روی شانهاش گذاشتم و سلام کردم. با آستینش صورتش را پاک کرد و لبخند زیبایی صورت گرد و سفیدش را پر کرد.
نگاهم به دستش افتاد. آمدم چیزی بگویم که دیدم نگاه او هم روی کتاب من قفل شده است. ظاهرا هر دو با یک دغدغه به کتابخانه پناه آورده بودیم. خم شدم و کنار گوشش کلام مولا را زمزمه کردم:
«خداوند متعال میفرماید: «و انّ من شیعته لابراهیم» (سوره صافات، آیه 83)
شیعه اسمی است که خداوند در کتاب خویش به آن شرافت بخشیده است. این اسم اختصاص به ابراهیم ندارد؛ بلکه شما نیز شیعیان محمد رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» هستید و در این نامگذاری بدعتی وجود ندارد.
سلام خدا بر شما باد؛ چه اینکه خداوند سلام است و دوستان خود را از عذاب خوارکننده میرهاند و به سلامت میرساند و با عدل خویش بر آنان حکم میراند.» (علی از زبان علی، ص550)
نوجوان رو کرد به من. چشمان عسلیاش که در حوضی از اشک غرق شده بود، زیر نور آفتاب میدرخشید. بدون اینکه حرفی بزند، کتابش را دستم داد و به صفحهای که میخواند، اشاره کرد. به نوجوان گفتم: «بریم مسجد؟» دیدم خودش جلوتر از من راه افتاده است. صدا زدم: «کتابت...» بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد: «جوابمو گرفتم. باشه پیش شما»
صفحهای را که میگفت باز کردم و شروع کردم به خواندن:
- ای اباالحسن، خداوند وعدهای را که به من داده بود درباره تو محقّق ساخت و به عهدش وفا کرد.
- یا رسولالله، خداوند کدامین وعده را درباره من محقق ساخت؟
- این وعده درباره تو، همسرت، فرزندانت و خاندان تو بود که شما را در والاترین درجات قرب، در مقام علیّین جای دهد.
- پدر و مادرم به فدایت. یا رسولاالله! پس شیعیان ما در چه جایگاهی قرار دارند؟
- شیعیان ما همراه ما هستند و قصرهایشان در اطراف قصرهای ما و منازلشان در مقابل منازل ماست.
- یا رسولالله به شیعیان ما در دنیا چه عنایتی خواهد شد؟
- امنیت و عافیت.
- درهنگام مرگ چگونه خواهند بود؟
- چگونگی مرگ بر عهده خود آنان گذاشته میشود. فرشته مرگ مأمور به اطاعت از آنهاست و با هرنوع مرگ که بخواهند با همان میمیرند.
آری، شیعیان ما به اندازه محبتی که به ما دارند مرگ بهتری هم خواهند داشت...(تأویلالآیاتالظاهره، ص752. علی از زبان علی، ص589)
اگر همین چند سطر را به آن جوان سهتیغه نشان میدادم برای اثبات برتریمان کافی بود؛ البته اگر واقعا دنبال جواب باشد.
بی خود نبود که نوجوان روی ابرها راه میرفت. سرم را بالا گرفتم. سینه ستبر کردم و با قدمهایی محکم مسیر مسجد را طی کردم. دلم قرص شده بود. تمام وجودم شده بود زبان و به شکر این نعمت مشغول:
«الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیعه
#فضایل_امیرالمؤمنین
#پهلوانی_قمی
سعید یا مسعود یا محمدباقر؟
🔸ملّت فرهیخته ایران، مصمّم پای ارزشهای انقلاب اسلامی ایستاده است و همواره خودش، سعادت را برای خودش رقم زدهاست.
🔸مهم اینست کسی بر صندلی ریاست این ملّت سعید تکیه بزند که سعادت دنیا و عقبای ما را تضمین کند.
🔸آنچه مسلّم است، برای ملّت انقلابی ایران، ریاست هر دو قوّه مهم و حیاتیست.
🔸و با مدارک و شواهد موجود، چه بهتر که یکی از انقلابیها را برای قانونگذاری اسلامی و دیگری را برای اجرای اسلامی این قانون انتخاب کنیم.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#من_رأی_میدهم
#جلیلی_رئیس_مجریّه
#قالیباف_رئیس_مقنّنه
عید بندگی
تا سحر مدام پیام آمد؛ یکی دل پنچرشدهام را برمیداشت و مثل یک توپ چهلتکه چروک پرتاب میکرد پشت کوه قاف و دیگری مثل مجیددلبندم دست دراز میکرد و دل اتوکشیده و سرحال را به بدن خستهام برمیگرداند.
از همان اوّل صبح، شاید هم یکی دو روز قبل، به دور دوّم کشیده شدن انتخابات معلوم بود؛ مهم از اینجا به بعدش است. فکر اینکه دوباره جمعیتی ترسو بر مردم ایران حاکم شوند که اقتدار و عزّت ایران سربلندمان را به پیرمرد مو زرد دیگری تقدیم کنند و جایش ناامیدی و هراس و خودکمتربینی تحویل بگیرند، دلم را میلرزانَد.
مردم فهیم قم که همیشه پای کار نظام اسلامی و آرمانهای امام و شهدا هستند. این را وقتی زن میانسال روشندلی را دیدم که با چشم فرزندش، راه صندوق رأی را جستوجو میکرد به چشم دیدم.
تمام شب قلبم دوسه برابر معمول تپید تا اینکه سحر با دیدن خوابی عجیب آرام گرفت.
یک سالن پر بود از سفرههای سفید و مرد و زنی که دو طرف سفره نشسته بودند. مقابل بعضی، ظروفی نقرهای بود که با درپوش گنبدی درخشانی پوشیده شده بود. عطر خوشی فضا را پر کرده بود.
خودم مهمان آن سفره بودم؛ ولی به عادت همیشگی، تحمّلم تمام شد و بلند شدم برای کمک.
با اینکه هیچ سینی صبحانهای درباز نبود؛ ولی من در خواب میدانستم که این صبحانهها خیلی خاص هستند و شاید در هیچ رستورانی سرو نشوند.
اسم یکی از خوراکیها را که میزبان به دستم داد پرسیدم. نامش «عرقنِی» بود و توضیحش عرق سنّتی همراه با نیشکر.
جالب اینکه حین پذیرایی، برای مهمانان توضیح میدادم که این سفره پربرکت، به خاطر عید بندگی گسترده شده است...
تعبیر این خواب هر چه باشد، برای من طعم شیرینی داشت و بسیار امیدبخش بود؛ آن هم پس از یک هفته تلاش برای روی کار آمدن دولتی اسلامی و انقلابی و از آن سختتر اضطراب صبح جمعه تا سحر.
امیدوارم جمعه آینده، همگی با هم عید بندگی را جشن بگیریم و کام ملّت حقجو و مؤمن ایران، با پیروزی نامزد جبهه انقلاب شیرین شود. انشاالله
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#جلیلی
#قالیباف
#همدلی
#جبهه_انقلاب
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
#پهلوانی_قمی
کنکور الهی
یکی دو هفته است آسمان ایران سوراخ شده و مدام قطرات درشت امتحان میبارد. زمین دل بعضیها را سیراب میکند و بعضیها را سیل آزمون، میبرد جایی که عرب نی انداخت.
سقف خانه ما هم بینصیب نمانده و امتحانات الهی از درزهای دیوار راه باز کرده و شُرّه کردهاست بر سر و رویمان.
دیگر تن و رویَم جای خالی نمانده، خیس خیسام از باران امتحان!
نه محل کارم در امانم، نه خانه، نه کوچه و خیابان و نه حتی فضای مجازی.
گوشی همراهم پر شده از خبرهای دلهرهآور و اما و اگرهایی که دلم را آشوب میکند؛ جوری که با هر صدایی، قلبم از جا کنده میشود و گویا بیشتر از همیشه منتظر جمعهای هستم که شاید بیاید، شاید...
دیشب اگر اسمش را بشود گذاشت مناظره بود، شاید هم مشاجره و با اینکه دلم میخواست بنشینم و سیر تا پیازش را ببینم؛ اما صدحیف که شیفت بودم؛ آن هم چه شیفتی!
همزمان روی سه تخت، یازده بیمار خوابیده بودند!
فکر میکنید اشتباه تایپی است؟ یا معما طرح کردهام؟
نه، فقط یکی از دکترهای متخصص زنان، نیمهشب نشسته بود مطبش و مدام برایمان بیماران گل و بلبل بستری میکرد. یکی سهقلویی بود که رشد یکی از قلهایش بسیار کم بود؛ چیزی در حد یک درصد حالت معمول.
دیگری سهقلویی بود که درد داشت، پشت سرهم.
دیگری دوقلویی بود که حال فرزندانش خوب بود؛ اما خودش نه. یکساعت طول میکشید تا قلب جنینهای نیموجبیاش را پیدا کنیم و صدای دلنشین تاپتاپاش را از مانیتور بشنویم و نیمساعت بعد، مادر هوس بلندشدن و دستشویی رفتن و آب و غذا و هواخوردنش میگرفت.
حالا بماند بیمار خونگرمی که هنوز آمپول خوشقد و قواره آپوتلاش تمام نشده دوباره در تب میسوخت و بیماری که فشارش به هفده رسیده بود و ...
هر چه بود شیفت سنگینی بود؛ فقط یک گوشهاش خوب بود و آنهم لبخند رضایت مادری بود که از اول شیفت، نگران فرزندش بود و دمدمای سحر خواب دیده بود که فرزندش در حرم خواهر دردانه امام رضا علیهالسلام متولد شده است.
شیفت که تمام شد تازه دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن. به فکر فردای پسفردا بودم. همان روزی که نتایج اعلام میشود و ...
برای همین نزدیک ظهر دویست سیصد پیام به این طرف و آن طرف فرستادم و حرف دلم را گفتم؛ شاید سخنی که از دل برآید بر دل نشیند.
گفتم: «از آن شبی که اقتدار ایرانمان را به رخ اسرائیل کشیدیم، جور دیگری به ایرانی بودنم افتخار میکنم.»
گفتم: «من به کسی رأی میدهم که دوباره ذلّت برجام را برایمان زنده نکند.»
«به کسی رأی میدهم که دست التماسش به سوی رژیم کودککش و اربابش دراز نباشد.»
گفتم: «به کسی رأی میدهم که ایران را سربلند بخواهد.»
گفتم...
خلاصه اینکه این یکی دو هفته خیلیها کنکوری داشتند که دستاندرکارش خدا بود و فرشتگانش.
خیلیها زودتر از موعد رد شدند و خیلیها منتظر نتیجهاند.
امیدوارم تمام کسانی که قلبشان برای نام ایران پرافتخار میتپد، روز جمعه پای صندوقهای رأی حاضر شوند و به کسی که بیشترین شباهت را به شهید جمهور دارد (سعید جلیلی) رأی دهند و همگی از این کنکور الهی سربلند بیرون بیایند.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شهید_جمهور
#ایران_سربلند
#سعید_جلیلی
#پهلوانی_قمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آرام باشید...
🔹این مملکت صاحب دارد و هر چه مقدر شود به مصلحت کشور بوده است.
ولیعصر عج حافظ این کشور است، نائب ولیعصر هست.
🔹ان شاءالله هر چه به خیر و صلاح و مصلحت کشور هست رقم خواهد خورد
از نگاه رهبر انقلاب، اصل مشارکت بود، نتیجه و برکت کار از آن خداوند متعال است.😍😍
قاسم نبودی ببینی...
با شانههای آویزان رسیدم به خانه. یکراست رفتم آشپزخانه و چایساز را روشن کردم. آنقدر کَت و کولم درد میکرد که روی مبل ولو شدم و چشمانم را بستم. با صدای قلقل از جا پریدم. تازگی دکمه خودکارش خراب شده بود و میجوشید تا کسی پیدا شود و خاموشش کند.
بلند شدم و یک قاشق چای و دو عدد هل درون قوری بلوری ریختم و به انتظار نشستم.
برگهای سیاه چای در برابر حرارت تاب نیاوردند و هر چه ماهها در وجودشان تلنبار کرده بودند تقدیم آب کردند و شل و وارفته لم دادند به دیواره قوری.
چشمم به فنجان لعابی سوغات جنوب و نقش رویش افتاد و مرا برد ساحل رودخانه دزفول. عجب طبیعتی داشت!
عروس زیباروی دریا در مقابلش مثل پیرزنی سبزه با موهای سفید پریشان بود در مقابل جوانی سرخ و سفید و موهای بلوند سشوار کشیده.
جایی از پهنه رود که دستی بر آفتاب داشت، سرخفام بود و جایی که پسِ آفتاب بود، نقرهگون.
درختان سبز دو طرف مشغول بازی با باد بودند. ابر پنبهای نیلگونی آسمان را پوشانده بود. مرغان دریایی هم زیبایی آن را شنیده بودند و دست از دریا شسته و پناه برده بودند به رودخانه زیباتر از دریای دزفول.
- مامانی چایی بریزم براتون؟
غرق در زیبایی غروب دلفریب نقششده بر لیوان لعابی بودم که محمدعلی نجاتم داد! رایحه هل، قدری دل پریشانم را جلا داد.
چند روزی بود که فکر و ذهنم مشغول گرههای کلاف سردرگم دنیا بود که بارها دیدهام نگرانش باشم یا نباشم فرقی نمیکند و دستی بالای همه دستها گره را باز میکند و ضعف و ناچیزی مرا به رخ میکشد. هرچند مثل یک شاگرد بازیگوش، درسهای زندگی را فراموش میکنم و باز هم در مواجهه با گره دیگری، روبرویش مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم و کاسه چه کنم؟ دست میگیرم!
سرم را به نشانه تأسف برای فراموشیهایم تکانی دادم. خاطره دزفول زیبا که روی چشمهایم نشسته بود سُر خورد و رفت درون چای و کام تلخم را شیرین کرد!
چقدر دلم برای نوشتن و آرامشش تنگ شده بود! امان از روزگار. نوک انگشتانم قلب شده بود و مثل عاشقی که چند روز به مرادش نرسیده باشد از فراق کلمات میتپید؛ اما حتی توان نشستن پشت لپتاپ را نداشتم.
داشتم با حسرت نگاهی به میز تحریرم میکردم که ریحانهسادات از عقب راهرو دوید و در آغوشم جای گرفت. با نگاه معصومش نگاهم کرد و آهسته گفت: «مامانی با بابا داریم میریم روضه؛ شمام میای؟» لبخندی زدم و با انشاالله غلیظی قول رفتنش را برای فرداشب دادم.
آنها رفتند و من تکیه دادم کنج دیوار حسینیه معلّی. مداح وسط مجلس ایستاده بود و دور تا دورش موج جمعیت بود که مثل غنچه باز و بسته میشد و بر سینه میکوبید.
حرارت عشقشان به اباعبدالله، آتشی شد بر جانم. حسینیه معلّا، شد مطلّا. درخشش قلوب طلایی بود که از پس سیاهی پیراهن عزاداران سوسو میزد.
دوباره دلم هوای رفتن به جنوب را کرد؛ اما نه سفر دیماهیاش که عین بهشت بود. سفر محرّمی خواستم. از آنها که فقط بروم این هیئت و آن هیئت و در آن همه حرارت عشق حسین غرق شوم.
عزاداری جنوب از بوشهر گرمخوی گرفته تا خطّه خونگرم خوزستان، همه وامدار پیرغلامان «بخشو» بود؛ همان که نوای علیاکبر را جاودانه کرد و بعدها «ممد نبودی ببینی...» از روی آن ساخته شد.
مداح «واحد» را که گفت ولوله شد. گریه بیصدایم تبدیل شد به هقهق. عجب شوری! ماشاالله بود که بر لبان میزبانان برنامه میشکفت.
زمانی که «مهدی رسولی» با چهرهای که هم اشک داشت، هم لبخند، با آن صدای گرم و سوزناکش، آینده نه چندان دور را برایمان سرود، ماندم بین دوراهی: گریه کنم یا بخندم؟
خدایا کی میشود که دست به دست هم دهیم و با آهنگ دلنشین بخشو بخوانیم: «قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته...»
با ما همراه باشید:
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#علیاکبر
#عزاداری_جنوب
#قاسم_سلیمانی
#اشرف_پهلوانی_قمی