eitaa logo
✍️سپیددار یادداشت‌های ا. پهلوانی قمی
446 دنبال‌کننده
144 عکس
42 ویدیو
1 فایل
اشرف پهلوانی قمی. مادر سه گل⚘️بهشتی زینب‌سادات، سیدمحمدعلی و ریحانه‌سادات سطح سه تفسیر و علوم‌ قرآنی کارشناس مامایی و مدافع سلامت ✍️نویسنده کتاب سپیددار(۱۴۰۱) ✍️نویسنده کتاب سلامت مادر و کودک در دوران بارداری و شیردهی(۱۴۰۰) ارتباط با ادمین‌: @Sepiddar
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان صبحتون امام‌حسینی
رو به قبله بایستید و ۳ مرتبه با احترام بگید: صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین
داشتم از عجایب سفر اربعین می‌گفتم.
این هم یه نمونه‌اش:
تمام بیست ساعت رانندگی رو در اینستا یا مشغول پست دیدن و لایک و کامنت گذاشتن بود، یا خودش زنده‌زنده پست تهیه می‌کرد و در پیجش ارسال می‌کرد و یه کامنتم بی‌جواب نمیذاشت.😳
یکی دیگه از عجایب کربلا این کولراس👇
تمام افرادی که دور و بر و نزدیکش نشسته بودن، از گرما تلف می‌شدن.😒 اما عقبیا خوش‌خوشانشون بود.
کربلاییا حتما این مدل کولر رو زیاد دیدن. همه جا بود. هم در موکبای کوچک و بزرگ، هم در صحن حرمین. ✅قابل توجه دوستداران هنر نویسندگی 🔸میدونید که هنر نویسنده، خوب‌دیدن و به شکلی زیباتر از دیگران، توصیف‌کردنه. 🔸تشبیه و استعاره در انتقال پیام مورد نظر شما به مخاطب و زیبایی نوشته شما بسیار موثره. حالا یه مسابقه داریم: میتونید این کولر و کاراییش رو به چیزی تشبیه کنید؟ منتظرم جواباتونو در گروه نویسندگی ببینم.☺️
مادرم دیگر! (1) دو سال و یک هفته از آن دعایی که نمی‌دانم به درد دنیا و آخرتم می‌خورد یا نه، گذشته است. مدام در سرم می‌چرخد «آخه این دعا بود کردی؟ بذار دنیا بیاد، بعد. این همه دعا، تو چسبیدی به این، خب که چی؟ می‌خوای چیو به کی ثابت کنی؟! راحت دعا می‌کردی بره بالا، بولد بشه، همه بشناسنش...» اما نه. این کار از من برنمی‌آمد. دو ساعت تمام، میان هزاران کیلو گوشت و پوست و استخوان که در میان انبوهی لباس مشکی در دالانی یک متری روباز حرکت می‌کردند، تنها به یک چیز فکر کردم. همان چیزی که در تمام مسیر یک و سال و خرده‌ای نوشتن «سپیددار» در ذهن داشتم. همان که با شنیدن درخواست رهبرم از چون منی، سرعتش افزون شد. یادم می‌آید پنج شب پیاپی نخوابیدم. یا شیفت شب داشتم یا برای استفاده از سکوت شبی که در میانه روز و سروصدای بچه‌ها، گوهری بود که با یک چشم برهم گذاشتن، می‌رفت ته اقیانوس نَوم و تا فردا شبی بیاید باید حسرتش را می‌خوردم. آن پنج شب گذشت و تمام فکر و ذهن من این بود که «وظیفه‌ام الان اینست. من باید بنویسم.» آن زمان استرس هر روز رفتن به بیمارستان و شاید برنگشتن، به قوّت خودش باقی بود. هر مُهر قرمز تعطیلی که در تقویم می‌خورد، مُهر داغی بود بر پیشانی ما. می‌دانستیم به دنبالش، پیک دیگری می‌آید و قربانی‌های دیگری را با خود خواهد برد. شبانه‌روز می‌نوشتم تا رسالتی که بر روی دوشم احساس می‌کردم به سرانجام برسانم. پیش از دیگران بیدار می‌شدم و دیرتر از بقیه می‌خوابیدم تا بالاخره فرزند زیبای ذهنم متولد شد. دوستش داشتم. از انتشار کتاب قبلی‌ام در نشری مهجور و خاک خوردنش، خون دل‌ها خورده بودم، از این‌که به خاطر پایان‌نامه‎بودنش؛ حتی مرا مالک کتاب نمی‌دانستند و آن همه تحقیق و پژوهش را در گوشه‌ای از نشر، روی هم تلنبار کرده بودند و حتی در یک کتابفروشی سطح شهر هم نسخه‌ای از آن یافت نمی‌شد. دلم خوش بود که از نیمه‌های نوشتن این کتاب، با یک ناشر خوب قرارداد بسته‌ام و حرف دلم به گوش خیلی‌ها خواهد رسید؛ اما... حکایت نویسندگان و ناشرهایشان، همان «آواز دهل شنیدن از دور خوش است» برای من هم اتفاق افتاد. بگذریم. برمی‌گردم به دالان روبازی که به در دولنگه طلایی منتهی می‌شد. ادامه دارد. https://eitaa.com/pahlevaniqomi
مادرم دیگر (2) موج سیاه رفت تا به در رسید و در آن سوی در، خورشید بود که به زمین نشست کرده بود و منظومه‌ای عاشق، دور و برش می‌چرخیدند. نوری خون‌سان، در خرده آینه‌ها منعکس می‌شد و واقعه جان‌سوز عاشورا را به تصویر می‌کشید. هر چه که به خورشید نزدیکتر می‌شدم حرارت دلم بیشتر می‌شد. به روزها و شب‌هایی فکر می‌کردم که دلم را درست در همین فاصله نشانده بودم و یک دل سیر، با خورشید از نورها و تاریکی‌ها گفته بودم و او مدام نوربارانم کرده بود؛ از «قرةعینی و ثمرةفؤادی‌»هایی که مادرش، مادرمان، به نورچشمش گفته بود و در پنجشنبه‌های حدیث‌کسا خوانده بودیم و لحظه اول قند در دلمان آب شده بود و تنها لحظه‌ای بعد که یاد زخم‌های نیزه و شمشیر و سم اسبان و ... افتاده بودیم دلمان می‌خواست قند زهرمارشده را جایی بیاندازیم یا زودتر قورتش دهیم تا بیشتر از این کاممان را تلخ نکند. گویا مادرش، مادرمان، حاضر بود و ملائک حول مضجع شریفش حلقه می‌زدند و بر روی عاشقان میوه دلش بوسه. دلم می‌خواست زمین می‌ایستاد. نه جلوتر را می‌خواستم، نه عقب‌تر را. می‌خواستم همان‌جا چند قدمی‌اش بایستم و تا قیامت در پرتوی نورش ذوب شوم؛ اما چاره‌ای نبود. موج سیاه دوست داشت به نور برسد و مرا هم با خود می‌برد. سرم را به سوی آسمان آینه‌ای بلند کردم و در میان آن همه دعایی که نه تنها برای اقوام و دوست و آشنا، که برای مرغ دریا و مور بیابان و کهکشان فلان کردم، خرده دعایی هم برای نونهالم، سپیددار کردم؛ همان دعایی که به زعم خودم، آخرتش را تضمین می‌کرد. شاید باورتان نشود که برایش دعا کردم که زیر سنگین‌ترین سنگ‌های کف اقیانوس گیر کند و تا ابد روی خورشید را نبیند؛ اگر ناخلف باشد. مادرم دیگر! اگر ناخلف باشد، چه بهتر که هیچ‌کس نبیند. چه بهتر که هیچ‌کس نخواند. نونهالم از زیر ذره‌بین خیلی‌ها که گذشت، بلندپروازانه تقریظ آقا را برایش آرزو کردند؛ آرزویی که برای جوانان عیب نیست؛ اما... زیر قبّه، آن‌جایی که می‌گویند دعایش مستجاب است، آن‌طرف بام را هم دعا کردم. مادرم دیگر! اما الان بعد از حدود دو سال از تولد «سپیددار»، فرزندم میان اقیانوسی از کتاب‌های خوب دیده نشده؛ مثل پیرمردی در دریا، تنها و بی‌قوت و غذا پرسه می‌زند. نه پر پرواز به او داده شد، نه سنگی که او را ته اقیانوس حبس کند. مادرم دیگر! دلم برایش می‌سوزد... https://eitaa.com/pahlevaniqomi
الهی بشکند دستت مٌغیرة دست خودم نبود. دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. لبخند همیشگی لب‌هایم را جایی که نمی‌دانستم کجاست، گم کرده بودم. فکر کردم فقط گوشه دلم است؛ ولی وقتی یکی از همکارانم با چشم‌های گردشده پرسید: "چی شده؟ امشب کمرنگی!" متوجه شدم که در چهره‌ام هم پیداست. لبخند کوچکی زدم و سرم را زیر انداختم و رد شدم. اولش فکر کردم به خاطر شیفت‌های پشت سر همی است که بعد از برگشت سفر کربلا، یکشب در میان بیمارستان بودم. امان از شب‌کاریهای پشت سر هم. دمار از جسم و روان آدم در می‌آورد. از هزارجا درد بیرون می‌زند. خُلق ناخوش که جای خود دارد؛ اما نه، اصل مشکل این نبود‌. مفاتیح گوشی همراهم را باز کردم و زیارت رسول‌الله و امام حسن علیهما‌السلام را خواندم؛ اما باز هم چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. کانال استاد امینی‌خواه را باز کردم‌،خدا خیرش بدهد‌‌ از آن طلبه‌های به روز و اهل فن است. فایل صوتی کوتاهی با عنوان روضه امام‌حسن را دانلود کردم. گوشی را به گوشم چسباندم‌. خیلی آرام از سفره کریمانه‌اش گفت و از حلم و صبرش در مقابل فحّاشی مرد شامی و ... و در آخر از مغیره گفت و کوچه بنی‌هاشم و تازیانه و سیلی.😭 قربان مظلومیتت آقاجان. فقط حسن بود که دید؛ چیزی را که نه حسین طاقت دیدنش را داشت، نه زینب.😭 امان از دل پردرد حسن...😭 وقتی به خودم آمدم، پهنه صورتم خیس اشک بود و هق‌هق می‌کردم. علت دل‌آشوبی‌ام را فهمیدم... عضو شوید👈 Sepiddar