📌پنجشنبه / 6 اردیبهشت
1. امروز به مصاف تزویر میروم.
(دخترم صبح امروز که میرفت سر جلسهی کنکور)
بچهها حس میکنن دارن میرن جنگ واقعا، این کنکوریهای مظلوم به قول آقای دارابی.
بچهتر که بود، حرف حذف کنکور سر زبونا بود، امیدوار بودم تا زمان کنکورش برسه،بساط کنکور برچیده بشه که نشد.
2.حالت پرواز
گوشی منو صدا نمیزنه، این منم که به سمتش پرواز میکنم. منم که گاهی کشیده میشم سمتش و ازش راه حلی برای آرامش خودم میخوام. چه اشتباهی! از چیزی آرامش میخوام که خودش باعث سلب آرامشمه.
نه. نباید بگم با هر بهونه. باید بگم با «بعضی بهونهها»
مثل دلتنگی، خستگی، استیصال یا نشخوار فکری.
یا وقتی که دلم برای خودم میسوزه .
با تصور اینکه قراره یه چیزایی رو منتشر کنی، نوشتن خیلی سخت میشه.
همیشه یه بهونهای برای ننوشتن یا منتشرنکردن هست.
مهمون، بچه، کار خونه و کار بیرون از منزل و ...هزار کار دیگه.
نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لیلی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه.
وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمهش کنیم.
باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم.
باید بفهمه که زندگی جدیتر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران در اختیارت بذاره.
4. تا به حال این سوال براتون پیش اومده که بعضیا بعضی چیزا رو از کجا میدونن؟
هیچی. همینجوری میخواستم بگم برای منم پیش اومده ، و بهترم هست که نپرسیم چون معمولا نمی گن. البته درک می کنم که گاهی واقعن گفتنی نیست.
مهمون، بچه، کار خونه و هزار کار دیگه. نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لیلی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه.
وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمهش کنیم.
باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم.
باید بفهمه که زندگی جدی تر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران برات بذاره.
۵. چخوف خواندم و فهمیدم نوشتن از چخوف کار من نیست.
*کلام آخر: با تو ستاره می شوم.
#ازادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
جمعه / 7 اردیبهشت 03
۱. خیلی حس خوبیه که دست بذاری رو کیبورد و تند و تند بنویسی.
اولش فکر میکنی «چی بنویسم؟» ولی بعد که شروع میکنی و دستت یه کم گرممیشه، دیگه از ذهنت عقب میمونی.
انقدر جملههای خوب و جالب دربارهی همین اتفاقای روزمره به ذهنت میاد که خیلیاشون قبل از نوشتهشدن از ذهن میپرن و موجب حسرت میشن.
۲. مرضیه خواجهمحمود (از دوستان نویسندهم) قسمتی از یادداشت رضا قاسمی رو در کانال تلگرامش گذاشته بود که خیلی برام جالب بود.
اینجا مینویسمش؛ میخواستم کپیش کنم ولی دیدم انقدر جالبه که بهتره خودم بنویسم:
«رسیدن به شهرت آسان است اما به دست آوردن اعتبار نه.
برای رسیدن به شهرت همهجور راهی هست. اما برای رسیدن به اعتبار فقط یک راه است: کار، کار، کار
آنکس که در پی شهرت است به فردا اعتقادی ندارد، حتا اگر آدمی باشد عمیقاً مذهبی و آنکس که در پی اعتبار است اعتقاد دارد به روز داوری، حتا اگر آدمی باشد عمیقا لامذهب.»
به فکرم واداشت.
۳. با سوختهجانان چه کند آتش دوزخ؟
۴. دیشب داشتم یه خواب جالب میدیدم، (شایدم صبح بود). تو خواب یه ایدهی خیلی خوب برای نوشتن پیدا کرده بودم که الان یهو به شکلی شفاف یادم اومد و دیدم واقعا یه ایدهی خلاقانه و عملیه.
اجراش میکنم و اگر خوبشد حتمن منتشر میکنم.
۵. یه سوالی همیشه به ذهنم میاد ولی تا حالا ننوشته بودم هیچجا.
چی باعث میشه که یک نفر اسم بچهشو بذاره داروین؟
(با دیدن اسم داروین صبوری همیشه این سوال به ذهنم میاد.)
۶. بعد کارگاه یهو همینجوری بیدلیل خیزبرداشتم که داییجان ناپلئونو یهنفس بخونم و بعد پاشم.
اصلنم به این فکر نکنم که چه کارای نیمهکارهای در دست دارم.
چون نثرش خوبه و طولانی هم هست میدونستم روی نثرم تاثیر خوبی میذاره و دوست دارم خیلی بیشتر از اینی که الان میخونم بخونم.
ولی نشد.
فلذا با بچهها رفتیم کتابفروشی و یه کتاب کوچولو برداشتم و همهرو خوندم.
۷. و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود
بابابزرگ چشمهایش را ریز می کند، بعد چندبار سر تکان می دهد و چشمانش شفاف می شود:
-اوه نوآ-نوآی عزیز! تو خیلی بزرگ شدی. خیلی خیلی بزرگ. مدرسه در چه حاله؟
نوآ درحالیکه قلبش تندتند می زند گلویی صاف می کند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد.
-خوبه. تو ریاضی شاگرد اولم. بابابزرگ فقط آروم باش. بابا همین الان میادو مارو می بره.
بابابزرگ دستهایش را روی شانههای او میگذارد.
-خوبه نوآ-نوآ خوبه. ریاضی همیشه تو رو برمیگردونه خونه.
پسرک حالا ترسیده ولی بهتر میداند که بابابزرگ بویی نبرد. پس با صدای بلند میگوید:
-سه ممیز صد و چهل یک
-پونصد و نود و دو
-شیشصد و پنجاه و سه
-پونصد و هشتادو نه
پدربزرگ می خندد.
***
پدر با صدای خشنی میپرسد: «مدرسه در چه حاله؟»
همیشه همین سوال را میپرسد و تد هم هیچ وقت نمیتواند جواب درست را بدهد. پدر اعداد را دوست دارد و پسر حروف را، دو زبان متفاوت.
پسر میگوید:
-تو انشا نمرهٔ اولو گرفتم.
-پدر میغرد:
-ریاضی چی؟ با ریاضی چطوری؟ اگه تو جنگل گم بشی کلمات چطوری میتونن تو رو برگردونن خونه؟
۸.چون فردریک بکمنو میپسندم و این سوررئالهایش را هم پسندیدم، دوتاشو خوندم.
نمیدانم در تعریفهای رسمی به این مدل داستانها میگویند سوررئال یا دارم اشتباه میگویم، اما میدانم که رئال نیست و احساساتی است.
نوشتههای او را به خاطر همین درک عمیق و متفاوتی که از احساسات دارد دوست دارم.
۹. و من دوستت دارم
دخترک همینطور که کنار مادر که خوابش برده بود، داشت صندلی را رنگ میکرد که دوستداشت قرمز باشد، از خردوش که اسمش همین بود پرسید:
-آدم وقتی بمیره سردش میشه؟
اما خردوش نمیدانست. پس دخترک برای احتیاط یک جفت دستکش گرم چپاند توی کولهپشتیاش.
از پشت شیشه مرا دید. نترسیده بود.
یادم است به خاطر این موضوع خیلی از دست پدر و مادرش عصبانی شده بودم. چطور والدین بچه ای بزرگ می کنند که از یک سیگاری قهار غریبهی چهل و پنج ساله که از راهپلهی اضطراری به او زلزده نمیترسد؟
دست تکانداد. من هم دست تکاندادم برایش.
این یکی رو هم بلافاصله در طاقچه خوندم و پسندیدم.
۱۰. کار خوبی که بکمن کرده اینکه غیر از نوشتن رمانهای طولانی، کارهای کوتاه هم نوشته.
اگر یادداشتهای قبلیام را خواندهباشید از اردت من به کتابهای ۱۰۰ صفحهای آگاهید.
از سویی اگر گیردادنهای من به ترجمهها را دیده باشید شاید گمانکنید که من در خواندن سختپسندم، اما چنین نیست.
من داستانهایی را که در عین سلامت ساختار، بتوانند احساسم را درگیرکنند میپسندم.
با این تعریف، هم میخواهم کتابهایی با داستانهای کلیشهای و خز را از لیست مورد پسندهایم خارجکنم و هم بگویم که چقدر سخت پسند نیستم.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#زیادتربخوانیم
@paknewis
📌شنبه / ۸ اردیبهشت
۱. آیا همیشه میشه کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب؟ کاش میشد.
۲. آدم گاهی فاز آرمانگرایی برمیداره و فکر میکنه میشه فکرهای نادرست رو تغییر داد. و قسمت بدش اونجاست که پس از سالها تلاش، ناامید میشه، بعد چی؟ مجبوره یا سکوت کنه و یا همرنگ جماعت بشه.
کلیشهها رو نمیشه تغییر داد. کلیشهها شوخی بردار نیستن، ریشهدارتر از این حرفان که با حرف تکون بخورن؛ حتا اگه فکر آدما رو تغییر بدیم، حسشونو نمیتونیم تغییر بدیم.
۳. باید استفاده از کلمهی «جالب» را در جملاتم محدود کنم. دیشب در یک جمله سهبار این کلمه را بهکار برده بودم. نه چونکه مطلب مورد نظر زیادی جالب بود، چون من بیدقتی کردم یا کلمه کمآوردم.
۴. یک یاکریم خنگ نمیدانم از کجا آمده و در آشپزخانه گیرافتاده، نشسته روی درپوش تهویه و نمیداند چهکند. من هم نمیدانم.
هر دومان عین چی توی گل گیر کردهایم.
۵. خوبه که به آدم دلداری بدن و بگن آخر و عاقبتش خوبه، فقط خداکنه راست گفته باشن.
اصن آدمای راستگویی هستن؟
۶.امروز وسایل خطاطیمو آوردم که شروعش کنم، برای تمدد اعصاب.
هرچی باشه اینم نوعی نوشتنه دیگه، تو همین فضاس؛ مث بافتنی نیست.
میگن علامه طباطبایی هم برای تمرکز یا تمدد اعصاب خطاطی میکرده، خیلی دوسش دارم.
۷. من فعلا داستان نمینویسم. مخصوصاً داستان سفارشی. من حتا مقالهی سفارشی هم نمینویسم.
تولیدمحتوای سفارشی به نظرم کلا خوب از آب درنمیاد.
باید دغدغهی شخصی خودم باشه تا به درد دیگران هم بخوره.
۸. دائی جان ناپلئونو خوندم و خوبم پیش رفت. کشش خوبی داره. هر وقت می خوام گذر زمانو نفهمم، مثل مطب دکتر یا باشگاه دخترک، میرم سراغش.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌یکشنبه / ۹/ اردیبهشت
۱. دوست داشتم امروز مقایسههای چرا ادبیاتو به سرانجام برسونم. مقایسه متن مقاله از داستان دشوارتره یه مقدار. البته این چیزی از علاقهی من به این کار کم نمیکنه.
۲. به نظرم بهتره عادت کنم توی سر و صدا هم تمرکز کنمو راحت بنویسم. همش منتظر سکوت صبحگاهی نباشم. هرچند اون رو هم به هیچ وجه نمیخوام از دست بدم.
اون تایم طلاییه از نظر من.
...
۳. مادر بیرحمیه. اصلنم منتظر نمیمونه که خودتو براش لوس کنی. به کار خودش ادامه میده. حالا گیرم چند روزی هم قهرکردی و غش و ضعف کردی و خودتو به در و دیوار زدی یا مثلاً سر کار نرفتی.
دنیا جریان داره حتا وقتی تو داری از درون داغون میشی.
بعدش مجبوری یکی از این دو راهو انتخاب کنی:
۱-لوس بازی رو (که از نظر مامان لوسبازیه) بذاری کنار و مشغول یه کاری بشی،
۲- از قطار پیاده شی.
اون وقت میبینی بدون اینکه برات ترمز کنه یا از سرعتش کم کنه یا حتا بوقی بزنه یا وقتی پریدی برگرده و پشت سرشو نگاه کنه، مستقیم به راهش ادامه میده.
بخوای نخوای همینه.
...
۴. میخواستم یه نکته دربارهٔ تمرین دوم تفکر نقاد، که این هفته باید انجامش بدیم، از مقالهی بارگاس یوسا به عنوان نمونه بذارم تو کانال.
ولی وقتی که رفتم سراغش با کمال تعجب دیدم نکتهای که من دنبالشم و فکر میکردم هست توی مقاله نیست. پس چرا من فکر میکردم هست؟
شاید تو اون مقالهای که خودم نوشتم بوده. به هر حال ظاهرا باید بیخیالش بشم. مغزمم نمیکشه. امیدوارم دیگه صبح بکشه.
۵. طنز قدیمی
احساس میکنم قدیمیا بیشتر به شوخیای پایینتنهای میخندیدن.
البته این نظر دقیقی نیست. بیشتر برخاسته از استقراء ناقصه، یعنی معدود افرادی که دیدم و معدود کتابهایی که خوندم مثل همین داییجان ناپلئون یا بعضی از نوشتههای بهمن فرسی.
البته الان که دوباره به بررسی این موارد معدود دور و اطرافم میپردازم، میبینم بعضی جوونا هم اینطوری هستن.
یعنی تا اسم جوک و لطیفه و حتا طنز میاد، یاد چیزایی میفتن که ممنوعیت پخش داره.
خب احتمالا باید تجدید نظر کنم. ینی یا بگم پیر و جوون و جدید و قدیم نداره یا مثلا بگم ذهن اون جوونا هم پیر و قدیمیه.
الان دیگه طنز از نظر محتوا یه مقداری پیشرفت کرده، نکرده؟
ندومه والا.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌دوشنبه/ ۱۰ اردیبهشت ۰۳
۱. سرعت گذشت زمان بیشتر نشده؟
البته میدونم همیشه بیشتره، ولی گاهی حس میکنم بیشترتره...
۲. ولی خداییش آشنایی مجازی آشنایی نیست. از یه جهاتی خوبه ولی فقط از یه جهاتی؛
آدما رو توی حقیقی که میبینی تازه با خودت میگی: عه! این چقد با تصور من فرق داره.
مجازی انگار آدما رو از سوراخ در نگاه کنی، ولی فضای واقعی، واقعیه دیگه، اونور دیواره. امکان شناخت خیلی بیشتره.
منظورم از شناخت البته شناخت کامل نیست، همین برداشت ظاهری از شخصیت افراد منظورمه.
مثلا میبینی که آدما شیطونترن یا مظلومتر، چاقترن یا لاغرتر، پیرترن یا جوون تر.
خاکیتر یا مغرورتر،
خجالتیتر یا پرروتر... و غیره.
۳. خونه از کجا میفهمه ما توش نیستیم؟
(از سوالات دخترجان)
ولی واقعا خونه از کجا میفهمه؟
انگار واقعا وجود نفَس آدمیزاد توی خونه، در سر پا موندن خونه موثره.
از قدیمم گفتن خونهای که توش آدم نباشه زودتر خراب میشه. در صورتی که شاید آدم فکر کنه باید برعکس باشه. یعنی خونهی خالی باید سالمتر بمونه و دستنخوردهتر.
من همیشه با خودم میگفتم خب خونهی خالی کسی رو نداره که بهش رسیدگی کنه و خرابیاشو رفع و رجوع کنه.
ولی از طرف دیگه استهلاکی که از وجود آدما به وجود میادم هست.
اما حالا فکر میکنم نه، قضیه مهمتر از این حرفاس.
۴. یه کلمه هم از پسرجان:
-بیچاره اونایی که اسمشون جَکه.
-چرا؟
-چون همه بهشون میگن جک و جونور.
یاد اون اسمای داستانساز افتادم در کتاب «۱۰۰۱ ایده درخشان برای نوشتن»، یادتونه؟
و همچنین مجموعهکتابای تونی گراس به اسم «فسقلیها».
اگه داستانی هستین میتونین یه داستان بنویسین با عنوان «جک جونور» یا «جکی جونور».
۵. باطری قلب چیست؟
اگه گفتین!
۶. بنبست و شاهراه
گاهی یه موقیتهایی به نظر بنبست میاد، ولی بعد از مدتی میبینی که همین بنبست، میتونه تبدیل به شاهراه بشه؛ تاحالا تجربه کردین؟
۷. هیچی برام بهتر از خوبکردن حال دیگران نیست، هیچ چیز.
این که بفهمم تونستم حال بد کسی رو تبدیل به حال خوب کنم برام خیلی ارزشمنده، حتا اگه یه ذره باشه.
۸. دوست دارم یهبار برم سر صحنهی فیلمبرداری.
ولی کارگردانی که من میپسندم هنوز فیلمشو نساخته، منتظرشم.
ینی راهم میده؟
@paknewis
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
📌سهشنبه/ ۱۱ اردیبهشت ۰۳
۱. بعضی ازکارها برای آدم تبدیل به معضل میشه، در حالیکه واقعا معضل نیست.
مخصوصاً وقتی زمان میخوره، همینجوری الکی تبدیلش میکنه به معضل،
کارو سنگین می کنه، حتا گاهی تا حد یه کوه.
کافیه برش داری تا ببینی همون کاهیه که بوده.
«مرور زمان» گاهی معضل آفرینه؛
گاهی هم البته حلال مشکلات.
۲. آیا من میتونم زحمات معلمم رو جبران کنم؟
بعید میدونم.
۳. این تمایل فراوان به آزادنویسی یه مقداری هم به خاطر تنبلیه شاید؛
البته جدای از عوامل خوب دیگه.
پروژههای دیگهم داره مورچهای پیش میره.
۴. اصن ولش کن. بذار انقد حرص ساعت خوابو نخورم.
البته نه اینکه بیخیال اصلاحش بشم، نه نه هرگز؛ ولی حرصم نمیخورم، چه کاریه؟
به هر حال بخشی از شرایط دست من نیست.
۵. «خوبه ولی میشد که بهتر باشه»
این جمله انگار هیچ وقت دست از سر آدم بر نمیداره، هیچ وقت.
امروز که یازدهم بود، اگه مثل شروع ماه پیش رفته بودم، باید ۲۲۰۰۰ کلمه نوشته بودم، ولی الان ۱۵ هزارو ۸۵۰ کلمه نوشتم. بازم بدک نی.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
.
🔰داستان «تونل» از ارنستو ساباتو را در اپلیکیشن فیدیبو خواندم؛
در مورد احساسم بعد از خواندن این داستان
کدام گزینه صحیح است؟
الف-وحشتناک بود
ب-بهِم برخورد
ج-وحشتناک بهم برخورد
د-وحشتناک جالب بود
ه- همهٔ موارد نادرست است
بعدش بسیار دلمخواست بنویسم. از کتابایی که مجبورم میکنن دربارهشون بنویسم، خشنودم؛ خشنود و ممنون.
🔰خواندن داستان تونل از ارنستو ساباتو در اپلیکیشن فیدیبو باعث شد بر این هیولای اغواگر گرم و نرم غلبه کنم.
جزء معدود روزهایی بود که در مجاورت رختخواب نشستم ولی بر وسوسهٔ خواب نوشین صبح، غلبه کردم.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
دارم خواب صبحو ترک میکنم و انصافاً سخته؛ الان قشنگ هرکسی رو که در ترککردن هرچیزی موفق نشده، درک میکنم و عمیقا باهاش همدردی میکنم و اعتراف میکنم که:
«ترک اعتیاد موجب مرض است.»
🔰از من میشنوید بعد از خوندن هرکتاب، حتماً بنویسید؛ حتا وسطای خوندنشم هررچی به ذهنتون رسید همون آن بنویسید تا فرارنکرده.
مخصوصاً بار اول، بار اول همیشه چیزای نوتری به ذهن میاد احتمالن.
🔰 نوشتم ولی امشب منتشرش نمیکنم.
دارم اعتیاد به انتشار شبانه رو هم ترک میکنم کمکم.
البته حساب این آزادنویسیها فرق داره، چون اینا یه جورایی برآیند فعالیتهای روز هستن و بهتره شب منتشر بشن؛ ولی ترجیحاً سر شب. این نظر منه.
🍀
۱۸/اردیبهشت ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌هشتگ: قابل انتشار
☘ من یک قلب قدیمیام*
تا قبل از سال هزارو چهارصد و ۱ همیشه تصور میکردم آدمهایی که در سالهای هزار و سیصد و ۱۰ به قبل میزیستهاند چقدر قدیمیتر از بقیهاند، مثلا سال هزار و سیصد و یک، یا هزار و سیصد و دو یا سه.
حالا دو سه سالی است که وقتی برای نوشتههایم تاریخ میگذارم، مثلا سال ۰۱ یا ۰۲ یا ۰۳ حس میکنم خودم هم جزء آدمهای خیلی قدیمیام و لابد کسانی که سال هزارو چهارصد و ۶۲ به دنیا بیایند و ۱۵ ساله شوند، با خودشان میگویند آنهایی که قبل از سال هزاروچهارصدو ۱۰ میزیستهاند، چقدر قدیمیاند.
الغرض با ورود به قرن تازه، به جای اینکه احساس تازگی کنم، احساس قدیمی بودن و تاریخی بودن میکنم.
(*«من یک قلب قدیمیام» اسم کتابی از لیلا کردبچه است که میتونید در اپ طاقچه بخونید.)
🌱 خیالبازی
خیالساز
خیالپرواز
خیالانداز
خیالنواز
خیالگداز
خیالآواز
خیالناز
خیالفراز
خیالسرباز
خیالجانباز
و...
هیچی، فقط تو آزادنویسی امروز، داشتم دربارهٔ خیالپردازی مینوشتم که یهو حسکردم از «خیالباز» بیشتر از «خیالپرداز» خوشم اومده؛
بنابراین تصمیم گرفتم کمی خیالبازی کنم،
همین.
🍀 در ستایش توضیحندادن
میگن توضیحدادن نشانهی ضعفه؛
البته که این جمله رو هم مثل خیلی از جملههای دیگه، به صورت مطلق قبول ندارم.
بعضی جاها (و شاید خیلی جاها) درسته، اما گاهی هم توضیحدادن، نشانهی دلسوزیه، نشانهی نوع دوستیه، نشانهی خیرخواهیه.
خب حالا توضیحندادن چی؟
شاید نشونهی تنبلی باشه.
من از مقاله نوشتن خیلی لذت میبرم حتا خیلی از اوقات بیش از نوشتن شعر و داستان، ولی توضیحدادن خیلی چیزها هم به نظرم نابجاست.
یا فکر میکنم زمان توضیحدادن بعضی چیزها گذشته، یعنی توقع دارم همه خودشون فلان مسأله را بدونن؛
یا توضیحدادن برای کسی که نیازی به توضیح دادن نداره رو توهین به او محسوب میکنم؛
و توضیح دادن برای کسی که از ما توضیحی نخواسته رو «اظهار فضل»؛
توضیحدادن چیزهایی هم که کسانی پیش از ما و بسیار بهتر از ما توضیحش دادن میشه «توضیح واضحات».
میشه «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟»
اما گاهی هم به خودم میگم اسم اینا میشه «توجیه»، چون بعضی توضیحها رو باید بدی ولی نمیدی، ریشهش بیشتر از تنبلیه یا شاید خجالت کشیدن، یا توضیح درست بلدنبودن یا چی و چی...
نمیدونم.
به هر حال بیشتر ترجیح میدم شاعرمسلک باشم و توضیح واضحات ندم.
ترجیح میدم آدمای چیزفهم و مهمم، ازم توضیح نخوان و خودشون نکتهسنج و اهل اشارت باشن، و توقع دارم آدمای باهوش، اهل کشف و کنجکاوی باشن نه منتظر توضیح.
چون گاهی «توضیحخواستن» هم نشانهٔ ضعفه...
اینم یکی از پرتکرارترین درگیریهای ذهنی من در این روزها و این سالهاست.
فاطمه ایمانی
تاریخ ۱۱/ خرداد ۰۳
#یادداشت
#آزادنویسی
@paknewis
📌مرور یادداشتهای روزانه
مرور نوشتههای قبلی کار مفیدیه، چیزای جالبی برای آدم تداعی میشه و از توی نوشتهها نکتههایی هم دستگیرمون میشه.
امروز فایل خردادو بازخوانی کردم و این جملهها رو بیرون کشیدم.
۱- امروز روز مهمیه، چون هر روز روز مهمیه.
۲-یه شخصیت خل و چل هفت خط ترسیم کردم که به نظرم باید آدم جالبی باشه. غیر قابل پیش بینی و دوست داشتنی.
۳-چرا باید چراچراهایی رو که بارها تکرار کردم و بیفایده تکرار کردم بازم تکرار کنم؟
۴-وقتی جایی جات نباشه، کسی هم نمیتونه جاتو بگیره. بهتر! دیگه لازم نیست حرص بخوری و نگران جایگاهت باشی.
۵-اگه لپ تاپ یا گوشیم ناغافل خراب بشه چیکار کنم؟ مث از صفر شروع کردنه.
۶-شنبهها اینجوریه که گاهی هنوز جمعهم و ویندوزم بالا نیومده که حسابی بنویسم. گاهی هم انقد شنبهم که فرصت نمیکنم بشینم حسابی بنویسم. اشکال از منه یا از شنبه؟
۷-قدیما یه آدمایی بودن بهشون میگفتن «دیپلمردی». ینی طرف خیز برداشته که دیپلمه رو بگیره ولی نتونسته.
انگار یه جورایی هم دیپلمه حساب میشده دیگه. ینی من بیشتر از تخصیلات راهنمایی خوندم. نمیدونم الانم هستن یا نه؟
فکر کنم اونا الان دیگه تبدیل شدن به «ارشد ردی»، ینی طرف کارشناسی رو به هر ضرب و زوری بوده گرفته، ارشدم شروع کرده فقط برای اینکه عضو جامعه دانشگاهی محسوب بشه، بعد رسیده به پایان نامه، دیده اوه اوه این یکی واقعا سخته، کار من نیست.
گفته عاقا من اصن اینا رو قبول ندارم دانشگاه بده و اَخه. بعدم ول کرده رفته، شده تئوریسین اونایی که تئوریسین درست و حسابی ندارن. اونام به عنوان نخبه و دانشگاهی حلواحلواش می کنن میذارن رو سرشون.
میشه مثلا یه عده رو هم پیدا کرد بهشون گفت نخبهردی، طرف آرزو داشته بهش بگن نخبه، ولی نشده، بعد دیده: عه! تو این بازار کساد نخبگی حالا که نخبه نیستم در عوض میتونم خودمو جای نخبه ها جابزنم، و اتفاقاً کلکشم گرفته و به آرزوش رسیده. حالا بهش میگن نخبه. چی ازین بهتر؟
۸-بی طرفی بی معناست.
۹-دنیا به آدمای محافظهکارم احتیاج داره. وگرنه کی باید آدمای بیکله رو مدیریت کنه؟
۱۰-در اولین روز کاریم، خانوم شیرزاد درونم خودنمایی کرد. اون پنکه و تنگه طبل الجارقو اشتباه میگرفت، یا اسم همسر سابق و همسر فعلی آقای دکترو،
منم اسم دو نفرو جابه جا گفتم.
البته اونقدرام بد نشد ولی امیدوارم بیشتراز این خود نمایی نکنه این خانوم شیرزاد درون.
#شنبه/ ۲۶ خرداد ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
۱-هر دفعه که این فایلو باز میکنم شاد میشم به خاطر جملاتی که اولش نوشتم.
چهخوب که این فایلو با جملات شاد و شنگول شروع کردم. روحیه میگیرم خودم.
«سلام سلااااام.
یه سلام شاد و شنگول از یه تیرماه خوشگل و گرم.»
این جملاتیه که اول فایل یادداشتای تیرماه نوشتم و هربار که بازش میکنم با دیدنش انرژی میگیرم، حتا اگه حالم گرفته باشه.
تصمیم گرفتم از این به بعد شروع فایلها رو خوب بنویسم.
۲-خب. امشب چی بنویسم؟
آخه الان وقت این سواله؟ به قول دوستای شیرازیمون «حالو ای موقع؟»
از صبح فکرش هستم ولی سم مهلک «حالا وقت هست» از ذهنم بیرون نمیره. نمیدونم چیکارش کنم.
علم این همه پیشرفت کرده، آیا هنوز دارویی برای درمان «دقیقهنودیبودن» اختراع نشده؟ پس این دانشمندا دارن چیکار میکنن؟
۳-یه حس غریبی دارم. انگار هنوز یه حرف نگفته باقیمونده باشه، حرفی که خودمم نمیدونم چیه.
میدونم صبح که دوباره انرژیم فول بشه، این حس هم از بین میره، یا لااقل کمرنگ میشه.
یه حس سردرگمی هست که نمیدونی چیکار کنی از بس کار داری.
اولویتبندیکردن کارها زیادم آسون نیست. همونطور که کنار گذاشتن بعضیهاشون واقعا سخته.
مهم زمانه. کی چه کاری رو انجام دادن و کی کنار گذاشتن.
و زمان یه موجود متغیره. نمیشه براش یه برنامه قطعی و همیشگی داد.
«زمان» لزوم تغییر و بهروزرسانی رو بر ما تحمیل میکنه.
۴- بیرون رفتن از خونه داره روز به روز برام سختتر میشه.
استرس میگیرم وقتی قراره جایی برم. نمیدونم چرا. دوست دارم بیست و چهار ساعته تو خونه باشم.
انگار اینجوری بیشتر احساس امنیت میکنم؛ اینجوری که نه من جایی برم نه کسی سراغم بیاد.
ولی نمیشه، هرروز یه کاری برای بیرون رفتن پیش میاد.
نکنه اینم یه مریضیه که انقد به خونه علاقمند شدم؟
هرچی هست که من از بچگی بهش مبتلا بودم، الان داره شدیدتر میشه.
فکر کنم کمکم دارم میرم به سمت قطع کامل رفت و آمدها.
برای هرکاری ترجیح میدم از اپهای موجود استفاده کنم. الحمدلله کمم نیستن.
۵-کولر زوزه میکشه، آدم خیال میکنه چلهی زمستون تو بهمن گیرکرده و صدای گرگ میاد. گرگه عجب نفسیام داره، خسته نمیشه.
۶-معتاد شدم به ایموجی؛ تو برنامهٔ وردم که مینویسم آخر جملههای ایموجیلازم، یه پرانتز باز میکنم و توضیح ایموجی رو مینویسم، مثلا بعد از نقل یه واقعه تاسفبار مینویسم (اون که کف گرگی میزنه تو صورت خودش)
یا بعد از یه جملهٔ لوس مینویسم: (کلهخندهٔ سی و شیش دندونی) البته قبلاً مینوشتم: اونی که وقتی میخنده سی و شیش تا دندونش پیداس.
ولی الان موجزتر مینویسم.
هیچی دیگه، همین.
اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
#هرروزنویسی
#آزادنویسی
۱۴۰۳/۴/۱۳
@paknewis
#تمرین
#تمرین_امروز
#تمرین_آخرهفته
#تمرین_همیشه
#روازنهنویسی
#آزادنویسی
#رهانویسی
#هرروزبنویس
#کارخوبههرروزباشه
@paknewis
میتونید بخشی از رهانویسیهای روزانهتون رو بعد از ویرایش در گروه پاکنویس همرسانی کنید.
👇
https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa
.
📌چهارشنبه دوم آبان
درختها همه عریان شدند آبان شد.
البته آبان درختها همچین عریانم نمیشن، چرا پانتهآ صفایی اینو میگه؟ لابد تو شهر اونا آبان عریان میشن. هر وقت آبان میشه یاد این شعر میفتم و بعدش به درخت انار مامانماینا نگاه میکنم که هنوز خیلی راه داره تا عریان شدن.
تازه لباس عوض کرده و یه زرد خوشرنگ و شادی پوشیده که از بهار و تابستونم قشنگترش کرده، انقدر که دوست داری ساعتها بهش خیره بمونی.
دروغ چرا؟ من پاییزو زیاد دوست ندارم. البته حالا که بیشتر فکر میکنم هیچ فصلی رو بیشتر از بقیه دوست ندارم. همه رو با یه چشم نگاه میکنم. هر کدوم خوبیهایی دارن و بدیهایی. درهم خوبن. مکمل همدیگهان.
داشتم از غزل میگفتم. درخت ما که «روزهای آخر آبان»* هم عریان نمیشه. دقت کردید کلمهی عریان چقد شیکتر و خوش آهنگتر از کلمهی لخته؟ مثلن اگه به بابا طاهر عریان میگفتن باباطاهر لخت، چقد زمخت بود نه؟
«لخت» یه کلمهی یک بخشی با حرف خ در وسط و دو ساکن کنار هم که مثل سیلی میخورد توی ذوق. ولی وقتی میگیم «عریان» انگار داریم از معنای با شکوهی حرف میزنیم. معنایی که جریان داره و در یک کلمهی خالی خلاصه نمیشه. منظورمون جنبهی دیگری از آشکار شدنه، بیپرده با چیزی رو به رو شدن، چیزی که وقتش رسیده.
این غزل در ادامه هم بیتهای خوبی داره. هر چند در کل غمانگیزه ولی مناسب حال و هوای پاییزه.
درختها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انارِ سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینهی من و آه!
چقدر یکشبه یاقوت سرخ ارزان شد!
چقدر باغ پر از جعبههای میوه شد و
چقدر جعبهی پر راهی خیابان شد
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
چطور قصهام این قدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمیخواستم شود، آن شد؟
انار سرخِ سرِ شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خندهی کلاغان شد
غمگین نیستم ولی کلن از خوندن شعر غمگین استقبال میکنم. به نظرم غم آدم رو بیشتر به خاموشی و تفکر وادار میکنه برخلاف شادی.
بیت اول یه تصویر قشنگ میسازه و حال و هوای مورد نظرشو میگه. بعد رو میکنه به مخاطبی که قرار بوده همین موقعها بیاد انارچینی ولی انقدر نیومده که وقت گذشته.
البته توجه دارید که فعلا آبان شده و هنوز تا زمستان و گذشتن فصل انار راه بسیاره ولی جبر قافیه ایجاب کرده که از آبان سریع بریم سراغ زمستان.
در ادامه هم گله میکنه از ارزان شدن یاقوت سرخ. دلی که قدر محبتش دونسته نشده، ترک خورده و دونههاش ریخته زیر دست و پا. باز هم یه تصویر زیبا.
بیت بعدی رو نمیدونم چه منظوری داره.
شاید منظور از «چقدر جعبهی پر راهی خیابان شد» اینه که چقدر اتفاقای جورواجور افتاد و چقدر آدمها به این باغ اومدن و رفتن ولی تو همچنان نیومدی.
خیلی منتظرت بودم ولی تو بازم خیلی نیومدی. خیلی راحت از من گذشتی و منو با یک چرای بزرگ تنها گذاشتی.
چطور آنچه نمیخواستم شود آن شد؟
و حسن ختام شعر باز هم تصویر باغ و صدای کلاغ.
وگوش باغ پر از خندهٔ کلاغان شد.
در مجموع حرف همان حرف همیشه است. آه و گله از بیوفایی معشوق. من چیز بیشتری نمیبینم. امیدوارم بیانصافی نکرده باشم.
...
در مورد یه بیت جالب هم که همیشه میخونی یه سوالی دارم:
«هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند»
این یعنی همیشه باید در حال «نپسندیدن» باشیم؟ پس تکلیف پسندیدن چی میشه؟ تکلیف تشکر و شکرگزاری چی؟ اصن منظور از این پرده دقیقن کدوم پردهس؟
پ.ن:
*نام کتاب پانتهآ صفایی بروجنی
-الان یادم افتاد کلمهٔ برهنه هم داریم، مترادف لخت و عریان.
-اینبار فقط نیمفاصله ها رو درست کردم.
فاطمه ایمانی
#آزادنویسی
@paknewis