eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
607 دنبال‌کننده
294 عکس
35 ویدیو
6 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📌کتاب های مرجع درباره واژه «کتاب‌های مرجع» ذهنیت ناخوشایندی داشتم که پیشینه‌اش به دوران دانش آموزی برمی‌گردد. عادت داشتم اول سال که کتاب‌ها به دستم رسید همه را کناری بیندازم و تنها کتاب فارسی یا ادبیات را با ذوق و شوق ورق بزنم ببینم قرار است چه درس‌هایی داشته باشیم، به عبارت بهتر چه شعرها و داستان‌هایی بخوانیم. علاقه‌ای به یادگرفتن قواعد درست‌نویسی یا تاریخ ادبیات به معنی تاریخ تولد و وفات ادیبان نداشتم، فقط شعر و داستان. یکی از همان سال‌ها درسی داشتیم با عنوان «کتاب‌های مرجع». دیدن این عنوان ابتدا مرا به یاد کتاب‌های «مرجع تقلید» انداخت که چندتایی‌ش را در کتابخانه پدرم دیده بودم: – چی؟ کتاب مرجع تقلید چه ربطی به ادبیات دارد؟ عکس درس هم تصویری ازخانواده پنگوئن‌های سیاه‌سفیدی بود که در قاره جنوبگان زندگی می‌کنند. -جنوبگان؟ چه کلمه عجیب و نامانوسی. متاسفانه پنگوئن هم هیچ وقت جزء حیوانات مورد علاقه من نبود: -محل زندگی: برف و یخبندان -شیوه راه‌رفتن: کاملاً شخصی (مسخره‌کردن کار درستی نیست) -شغل اصلی: شنا در آب یخ -غذای مورد علاقه: ماهی و ماهی -رنگ: سیاه‌سفید آخر سیاه‌سفید هم شد رنگ؟ اصلا کسی که هیچ وقت نمی‌تواند عکس رنگی بیندازد، چرا باید در کتاب رنگارنگ ادبیات جایی داشته باشد؟ به این ترتیب از خیر پیش‌پیش خواندن آن درس گذشتم. بعدها که نوبت به درس رسید و به اجبار معلم آن را خواندیم، فهمیدم منظور از «کتاب‌های مرجع» کتاب‌هایی است که برای مراجعه مکرر مناسب‌اند. مثل لغت نامه‌ها و دایرة المعارف‌ها. این کتاب‌ها مثل شعر و داستان نیستند که با اشتیاق بخواهید از اول تا آخرشان را بخوانید بلکه باید حتما چوب و چماقی بالای سرتان باشد تا به آنها سر بزنید یا مثلا به زندگی سیاه‌سفید پنگوئن‌های ساکن قاره جنوبگان علاقمند باشید. وگرنه اصلا لازم نیست به چنین کتاب‌های قطور و وحشتناکی حتا فکر کنید. آدمیزاد دیوانه که نیست این همه کتاب شیرین شعر و داستان را بگذارد زمین و برود ببیند خانواده پنگوئن‌ها در سرما و یخبندان جنوبگان چگونه زندگی می‌کنند، هست؟ همه این‌ها البته تفکرات من پیش از نوجوانی بود. بعدها که با دنیای کتاب و کتابت آشناتر شدم فهمیدم آنچه آدمیزاد را به سوی کتاب‌ها روانه می‌کند، اشتیاق دانستن است و هرکس به فراخور حال خود اشتیاق ویژه‌ای دارد که شاید دیگران نامش را دیوانگی بگذارند. ضمنا تعریف کتاب‌های مرجع نیز در ذهنم به کلی عوض شد. حالا از نظر من کتاب‌های مرجع دو دسته‌اند: -کتاب‌هایی که مجبوریم بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. -کتاب‌هایی که مختاریم و مشتاقیم که بارها و بارها به آن‌ها مراجعه کنیم. پیداست که دسته دوم طبق سلیقه هر شخص متفاوت است. اگر کتابی شما را چنان شیفته خود کرد که حس‌کردید یک بار خواندنش کافی نیست و دوست دارید بارها به بهانه‌های مختلف به آن مراجعه کنید، می‌توانید آن را دردسته‌ی کتاب‌های مرجع مخصوص به خودتان قرار دهید. اگر کتابی شما را چنان شیفته خود کرد که دوست داشتید بارها و بارها آن را به دیگران هم معرفی کنید و درباره‌اش با کتابدوستان حرف بزنید، نه تنها آن را در طبقه اول کتاب‌های مرجع خود قرار دهید، بلکه درباره‌اش بارها و بارها بنویسید و نوشته را در کانال یا سایت شخصی خود بگذارید. به این ترتیب کتابدوستان بیشتری از آن بهره خواهند برد و به قول معروف حق مطلب بهتر ادا خواهد شد. پ.ن: -این توصیه‌ها را اینجا نوشتم تا مقدمه‌ای باشد برای عمل کردن به آن‌ها. و من الله التوفیق. فاطمه ایمانی هیجدهم بهمن سنه‌ی یک هزار و چهارصد و ۲. @imanism
📌یکشنبه / 2 اردیبهشت ساعت 5:30 دیروز روز شلوغی بود، پر از کار و مهمون. ایده‌های خوبی در حین پیاده‌روی به ذهنم رسید ولی نشد که سر فرصت بشینم و سرهمشون کنم. بعدش رفتم به یک امور اداری و چند ساعت اونجا معطل شدم به جهت کار راه ننداز بودن کارمند‌جماعت. نه خانوما و نه آقایون. این وسط، تا آقای غ از جلسه بیاد، رفتم یه سرم به نون‌قاف و ف‌ت عزیزم زدم و خیلی خوش گذشت. درباره‌ی فبک هم حرف زدیم و اتفاق خوبی افتاد. ملاقات با این دوستان همیشه مثل نوشیدنی انرژی‌زا عمل می‌کنه. از اونم بهتر، هم سرحال میشم و هم پرانگیزه. کاش همونجا تمرین هفته‌ی اول رو هم شروع می‌کردم. هرچی به دیروز فکر می‌کنم شلوغه. مراسم کادوکنون و بادکنک بادکنون و بقیه‌ی قضایا. ✅انگار آدم یه چیزایی رو به روی خودش نمیاره بدتر میشه. منظورم این نیست که طرف پر رو میشه منظورم اینه که گله‌ها تو دل آدم جمع میشه و به شکل بدتر و اعصاب‌خورد‌کن‌تری خودشو نشون میده، پس بهتره همون شکل غر زدن و اعتراض رو بپذیریم تا به سرد‌شدن نرسیم. ✅امروز با طراح سایتم جلسه داشتم که باز کنسل کرد. قرار بود همه چیو یادم بده و منم همه رو یادداشت کنم که یادم نره. ولی موکول شد به سه شنبه. می خواستم تمرین امروزو اونجا اجرا کنم. یعنی حرفای خودشو که احتمالا برام مبهم بود دوباره تکرار کنم. این تمرین درست بود؟ یا فقط باید بحث عقلی و استدلالی باشه تا جواب بده؟ به هر حال که نشد. پس باید برای خودم توضیح بدم. ✅عصبانی که میشم سرعت می‌گیرم. هم در نوشتن هم در نظافت. تند و تند می‌نویسم و از این بابت خوشحالم. خوشحالم که عصبانی‌ام. حالا که کسی را نیافتم با او حرف بزنم و حرفش را تکرار کنم و از او بپرسم :«درست فهمیدم یا نه؟» با خودم حرف میزنم و سعی می‌کنم افکارم را برای خودم شفاف کنم. ولی مگر من هر روز همین کار را نمی‌کنم؟ همین‌ها که هر روز می‌نویسم قدم مهمی در شفاف‌سازی افکارم برای خودم است. باید همین را ادامه دهم. ضمن این که همیشه این تمرین را به خاطر داشته باشم. خیلی از ناراحتی‌هایم به خاطر همین ناشفافیت است. از چیزهایی ناراحت شده‌ام که برایم شفاف نبوده‌است. از چیزهایی عصبانی شده‌ام که اصلاً وجود نداشته‌اند. نه من کودن نیستم. خیلی چیزها را از روی قرائن می‌فهمم. منظورم از شفافیت این نیست که توجه به قرائن و شواهد را یکسره کنار بگذاریم و منتظر باشیم کسی بیاید مستقیمن منظورش را به ما بگوید. خیلی چیزها را از روی قرائن حدس می زنیم و این خود نوعی استدلال است. اما توهم هم بی‌کار نمی‌نشیند. سعی می‌کند این وسط موش بدواند. تصوراتی را که استدلال نیست و قرائنی را که قرینه نیست، به خوردم می‌دهد. نمی دانم چرا ذهنم انقدر به سوی توهم و تخیل مایل است. با اینکه من تلاش می‌کنم او را به سوی تفکر بیشتر وادارکنم و به استدلال عاقلانه عادت دهم. ایجاد این عادت‌ها بسی سخت است و من این سختی را بسیار می‌پسندم. ✅با این حساب، عصبانیت حس دوگانه‌ای است: به کارهایی که نیازمند سرعت‌اند سرعت می‌بخشد و کارهایی را که به آرامش نیاز دارند معوق می‌کند. به هر حال امروز خوشحالم که عصبانی‌ام. به «سرعت» احتیاج داشتم. از دیروز سعی کردم کارهایم را سرعت ببخشم. کمی سرعت‌بخشیدن شاید به ظاهر تاثیری در انجام کارهای بیشتر نداشته باشد اما تاثیرش برای من این است که در ذهنم چراغی روشن می‌‌شود، چراغی که مدام یادآوری می‌کند: «بجنب وقتی برای هدر‌دادن نداری.» به این یادآوری‌کننده‌ی درونی نیاز داشتم. پس به کارهایم سرعت می‌دهم. حتا اگر عصبانی نباشم. همیشه که یک نفر پیدا نمی شود آدم را عصبانی کند. گرچه شکر خدا تعدادشان هم کم نیست. وقتی عصبانی‌ام حوصله ندارم برای خودم توضیح بدهم که چرا عصبانی‌ام. چه‌رسد به اینکه بخواهم برای دیگری توضیح بدهم. راحت‌ترم که بنشینم و حرصم را بخورم. وضوح و شفافیت همه جا هم به درد نمی‌خورد. نویسنده‌ی کتاب هم گفته «تفکرتان را واضح کنید» نگفته که «احساساتتان را واضح و شفاف کنید» آن هم برای دیگران. می‌نویسم و آرام می‌شوم . می‌نویسم که با آرامش بیشتری به خواب بروم. . می‌نویسم و آرام که شدم با سرعت کم به خواب می‌روم. ✅خوشحالم که عصبانی نیستم. همیشه هم نمی‌شود با سرعت رفت. با مغز می‌رویم توی در و دیوار. صفر تا صد من گاهی چند ثانیه است. به دل نگیر ... جان. حالا چرا عصبانی نیستم؟ بماند. پ.ن: روز دوم اردیبهشته و من در فایل این ماه فعلن 4483 کلمه نوشتم. خوشحالم. @paknewis
📌دوشنبه/ ۳/اردیبهشت ۱.مدت‌ها منتظرش بودم ولی حالا که دارمش افتاده کنج قفسه‌ی کتاب. کتاب «زبان آدم»و میگم. خیلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم. امروزم دست گرفتمش ولی اصلاً حسش نیومد. ناگزیر پناه‌بردم به داستان. گزیده‌ی آثار چخوفو با خودم بردم جیم‌جیم و توی سروصدای زیاد، شروع کردم به خوندن. قصدم فقط داستان بود، ولی تو مقدمه گیرکردم، نتونستم از مقدمه‌ی جالب احمد گلشیری بگذرم. یه طرحی هم توی سایت داشتم به نام «صد روز با چخوف»، که حالا فکر می‌کنم اگه بخواد به عملی‌شدن نزدیک‌تر بشه بهتره بگم «۴۰ روز با چخوف» می‌خوام کامل تو فضای کاراش قرار بگیرم. ۲. با بعضی از آدما که نشست و برخاست می‌کنی، اصلا دیگه روت نمیشه تنبل و بی‌نظم باشی. ۳. دوتا بال، قرار نیست کار رو برای هم آسون‌تر کنن. به هر حال پرواز کار سختیه، اونا قراره به هم کمک کنن که کار بهتر و بی نقص‌تر پیش بره. دو بال، دنبال راحتی نیستن؛ دنبال اوج گرفتنن. ۴.بهتره صبحا تو سکوت مقاله‌ی سایتو بنویسم، بقیه‌ی نوبت‌های روز، بقیه‌ی انواع نوشتن رو امتحان کنم. ۵. بچه طفلکی فوبیا گرفته از دیشب، میترسه بخوابه من دوباره تو خواب بخوام گوشواره‌هاشو به زور گوشش کنم. این گوشواره هم داستانی شده. چه کاریه آخه؟ مامانجونم اینجور وقتا می‌گفت «بکُشمو خوشگلم کن» ۶.می‌خوام فکر کنم یک عدد «برنامه‌نویس» هستم و برای انجام کارم مجبورم هرروز ساعت‌ها پشت میز بشینم و کار کنم. اون ماگ قهوه‌ی من کو؟ ۷.به کارای مهم امروزم رسیدم و یه پروژه‌ی بافتنی رو هم بالاخره تحویل دادم. من همیشه معتقدم لذتی که در تمام کردن یک کار طولانی هست در انتقام نیست. ۸. از عکس خودم خوشم نمیاد. ۹.از همون وقتا که دانش‌آموز دبیرستانی بودم، با خودم می‌گفتم خوش‌به حال معلمایی که دانش‌آموزا دوستشون دارن. میدونستم که خیلی حس خوبی داره. هنوزم میگم. ۱۰.«مگه من چه گناهی کردم؟» یکی از مزخرف‌ترین سوالای دنیاس. «چرا من؟» از اونم بدتره. معنیش اینه که حاضریم هر کس دیگه‌ای بجز خودمون این بلا سرش بیاد ولی سر ما نیاد. ۱۱.با اینکه نمی‌دونیم چی پیش میاد ولی هستیم و توی راه می‌مونیم. این مهمه. برای این باید خیلی از خدا کمک خواست. ۱۲. یکی از دوستان در کانال تلگرامش نوشته بود: «من با تمام نشدن‌هایی که یک سرشان به مصلحت و حکمت و قسمت وصل شود، سر جنگ دارم...» بهش فکر کردم. تازه نیست ولی باید خیلی بهش فکر کرد. وقتی به نمونه‌هایی از «نشدن‌ها» فکر می‌کنم، می‌بینم با اون‌هایی که در اختیار من نبوده، سر جنگ ندارم. نمیتونم سر جنگ داشته‌باشم. می‌تونم براش اسمای مختلف بذارم یا دلیل‌های مختلف بتراشم ولی نمی‌تونم سر جنگ داشته‌باشم. به هر حال باید بپذیریم قدرتمون محدوده. کم نیست ولی محدوده، و یه جاهایی نباید بجنگیم. گاهی تسلیم‌شدن عاقلانه‌تره. @paknewis
📌یادداشت_روز چهارشنبه/ ۲۶ اردیبهشت ۰۳ ۱-حالا اردیبهشت چرا داره با این سرعت می‌دوه؟ داره لاک‌پشتیت فروردینو جبران میکنه؟ یا حکایت یوسف‌زلیخا شده؟ بابا وایسا کاریت نداریم که! می‌خواستیم یه چندتا یادداشت بیشتر منتشر کنیم. بد دوره‌زمونه‌ای شده، همه توهم توطئه دارن. والا. .... ۲-امروز شنگول و فرز بودم و طبق معمول دارم دنبال علتش می‌گردم: -به خاطر قهوه‌ٔ صبح & ورزش بود؟ -به خاطر مرور یه خاطرهٔ خوب بود؟ -اثر «بیشترنوشتن» بود؟ -انتشار یه شعر قدیمی پس از ماه‌ها؟ -همه موارد؟ -هیچ کدام؟ -اصن مگه مهمه؟ پاسخ زیاد مهم‌نیست ولی ساختن گزینه‌های مختلف مهمه. تست‌ساختن آدمو قوی میکنه تو زندگی. بعدن باید توضیح بدم منظورم چیه. ... ۳-یه کم زیادی مودی‌ام، نه؟ فکر کنم قبلاً گفته بودم وقتی عصبانی‌ام فرز میشم. خب اونم هست. شایدم بشه گفت وقتی احساساتی‌ام. البته نه، نمیشه گفت همهٔ احساسات، چون وقتی غمگینم کند میشم. «مودی بودن» با «دیسیپلین» سر ناسازگاری داره. دارم تلاش می‌کنم بینشون همزیستی مسالمت‌آمیز برقرار کنم. ایشالا موفق باشم! ... ۴-دارم کتاب «دیرشکوفاشدگان» رو می‌خونم که درباره‌ش بنویسم. خودش خوبه ولی ترجمه‌شو زیاد دوست ندارم. رو ترجمه‌ها حساس شدم. آقا گفتن از فضای مجازی برای معرفی کتاب استفاده کنین، سعی دارم بگم چشم. ... ۵-دویدن از روی دست هاروکی موراکامی درباره کتاب از دو که حرف می‌زنم... ... ۶-هر روز که خوشحالیم آن روز شنبه‌‌س حتا اگه چارشنبه باشه. وقتی خوشحالم، بهتر برنامه ریزی می‌کنم. و بهتر بهش پایبندم و به برنامه‌های قبلی هم، مثل امروز. آیا چاره این است که هر روز خوشحال باشم؟ خیر. باید تمرین‌کنم و باورکنم که هر روز شنبه نیست. ... ۷-متأسفانه شروع این دو بند آخر را در نماز نوشتم، روم سیاه. وقتی تمرکز می‌کنم، ذهنم شروع به دویدن می‌کند روی کاغذ فرضی. ... ۷-گاهی هم دست و دل آدم به شدت می‌لرزه. براتون پیش اومده؟ از اون وقتا که هیشکی نباید با آدم حرف بزنه، چون ممکنه یه کوچولو هاپو بشه. گاهی هم گوشش سوت می‌کشه یا چشماش سیاهی میره. فکر کنم اینم هم تقصیر قهوهٔ صبح بود. وگرنه همون نون سنگک داغ و پنیر برای میان‌وعده بسه دیگه، مگه نیست؟ خلاصه که گاهی بدجوری دست ودل آدم میلرزه از گشنگی. ... ۸-آب دریا را اگر نتوان کشید با همین استدلال ورزش امروزو شروع کردم. گفتم فقط ۲۰ دقیقه میرم و خدا رو شکر جواب داد و ۴۰ دقیقه قشنگ پر شد. کلن استدلال کارآمدیه برای غلبه بر اهمال‌کاری و تله‌ی کمالگرایی که در همیشه در کمین ماست. @paknewis
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
شب تار شب بیدار شب سرشار است. زیباتر شبی برای مردن. آسمان را بگو از الماسِ ستارگانش خنجری به من دهد
📌با شعرهایی که نمی‌فهمیم چه کنیم؟ اگر اساساً از خواندن شعر بیزارید، خواندن این نوشته را ادامه ندهید چون بحث ما به هیچ‌وجه دربارهٔ «چرا شعر بخوانیم» یا «شعر چه فایده‌هایی دارد» نیست. راستش این چند خط را نوشتم چون خودم هم با فهم بسیاری از اشعار مشکل دارم. بنابراین کشفیات خود را در چند بند مختصراً خدمت شما ارائه می‌نمایم: ❓اگر شعری را نفهمیدیم چه‌کنیم؟ ۱-بد به دلمان راه ندهیم و مطمئن باشیم که خیلی‌ از افراد دیگر هم با ما همدردند. ۲-مرز میان فهمیدن و نفهمیدن شعر بسیار باریک و گاهی غیر قابل تشخیص است. اصلاً شاید همین حالا هم شعر را فهمیده باشیم یا به زودی زود بهفمیم. ۳-میان فهم شعر و ادبیات با فهم ریاضی و فیزیک تفاوت قائل شویم. ریاضی یعنی قواعد صریح و روشن و ادبیات یعنی سخن‌گفتن در پردهٔ کنایه و ابهام. اصلاً زیبایی دنیا به این است که همه چیز عین هم نیست و همه چیز شفاف نیست. ۴-از شعرهایی که نمی‌فهمیم بیشتر استقبال کنیم چون آنها هستند که ذهن ما را دچار چالش می‌کنند و به سختی می‌اندازند. حتا اگر هم دست آخر چیزی دستگیرمان نشد، باز هم مطمئن باشیم که از نظر فهم جهان سعر و شاعر یک گام پیش‌رفته‌ایم. ۵-من شخصاً گاهی فقط با یک خط یا نیم‌خطی از یک شعر محظوظ می‌شوم و همان را تکرار می‌کنم. چه لذتی ازین بالاتر؟ ۶-گاهی از یک شعر فقط فضایی در ذهنم باقی می‌ماند. مانند مِهی که خیسی‌اش را حس می‌کنم ولی آن را نمی‌بینم. همین هم مغتنم است. شعر را باید نفس‌کشید. ۷-تکرار برخی شعرها سودمند است و خواندن نظر اساتید شعر دربارهٔ آن ها نیز‌؛ بنابراین از خواندن «نقد شعر» غافل نشویم. ۸- اگر اصرار داریم شعری را مثل ریاضی بفهمیم می‌توانیم یکی از آن معلم‌ادبیات‌های مدرسه را پیدا کنیم و به جان شعر بیندازیم که شرحه‌شرحه‌اش کند تا ببینیم در دل و اندرونش چه خبر است؟ مگر پزشکان با بدن موجودات زنده چنین نمی‌کنند و به همین شیوه است که بالاخره یک چیزهایی دستگیرشان می‌شود. برای رسیدن به عمق دنیای شعر، راهی بهتر از این وجود ندارد. ۹- با شعرها بازی کنیم. وقتی جملاتی را که نمی‌فهمیم تغییر دهیم و به شکل‌های مختلف بنویسیم، امید آن می‌رود که به معناهای تازه‌ای دست یابیم. خود من یکبار با همین روش نکته‌ای را کشف کردم: دوستی، این شعر قیصر امین پور را در فضای مجازی برایم گذاشته بود: این روزها که می‌گذرد شادم شادم این روزها که می‌گذرد من هم به شوخی نوشتم: شادم که این روزها می‌گذرد این روزها که شادم می‌گذرد رفیق شفیق چیزی نگفت و خودم هم کمی خندیدم و رفتم پی کارم. ولی ذهنم در پس‌زمینه درگیر جمله‌ها بود. پر واضح است که جمله‌های من ربطی به جمله‌های قیصر و شعر قیصر نداشت و فقط کلماتش به هم شبیه بود. بعد از گذشت نمی‌دانم چه مدت، دوباره آن جمله‌ها در ذهنم تکرار شد و ناگهان لامپی در ذهنم روشن شد به سان ای کیو سان، گفتم: آها! حالا فهمیدم. 💡 منظور قیصر از بازی با وزن، به تصویر کشیدن فردی است که شاد است و ترانه خوان است و بشکن زنان. هرچند از کردهٔ خویش پشیمان شدم اما آن کرده را در رسیدن به این کشف لذت‌بخش موثر می‌دانم؛ و ضمناً این کشف هرگز اینقدر لذت‌بخش نبود اگر کس دیگری آن را برایم بازگو می‌کرد. ۱۰-پس آزادید که هر بلایی خواستید بر سر شعر شاعران بیاورید. اصلا بیایید این کار را به یک تبدیل کنیم. شعرهایی را که فکر می‌کنید نمی‌فهمید به سلیقهٔ خود تغییردهید و در گروه همراهان پاکنویس به اشتراک بگذارید. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa . فاطمه ایمانی ۸ خرداد ۰۳ @paknewis
📌هشتگ: قابل انتشار من یک قلب قدیمی‌ام* تا قبل از سال هزارو چهارصد و ۱ همیشه تصور می‌کردم آدم‌هایی که در سال‌های هزار و سیصد و ۱۰ به قبل می‌زیسته‌اند چقدر قدیمی‌تر از بقیه‌اند، مثلا سال هزار و سیصد و یک، یا هزار و سیصد و دو یا سه. حالا دو سه سالی است که وقتی برای نوشته‌هایم تاریخ می‌گذارم، مثلا سال ۰۱ یا ۰۲ یا ۰۳ حس می‌کنم خودم هم جزء آدم‌های خیلی قدیمی‌ام و لابد کسانی که سال هزارو چهارصد و ۶۲ به دنیا بیایند و ۱۵ ساله شوند، با خودشان می‌گویند آنهایی که قبل از سال هزاروچهارصدو ۱۰ می‌زیسته‌اند، چقدر قدیمی‌اند. الغرض با ورود به قرن تازه، به جای اینکه احساس تازگی کنم، احساس قدیمی بودن و تاریخی بودن می‌کنم. (*«من یک قلب قدیمی‌ام» اسم کتابی از لیلا کردبچه است که میتونید در اپ طاقچه بخونید.) 🌱 خیال‌بازی خیال‌ساز خیال‌پرواز خیال‌انداز خیال‌نواز خیال‌گداز خیال‌آواز خیال‌ناز خیال‌فراز خیال‌سرباز خیال‌جان‌باز و... هیچی، فقط تو آزادنویسی‌ امروز، داشتم دربارهٔ خیال‌پردازی می‌نوشتم که یهو حس‌کردم از «خیال‌باز» بیشتر از «خیال‌پرداز» خوشم اومده؛ بنابراین تصمیم گرفتم کمی خیال‌بازی کنم، همین. 🍀 در ستایش توضیح‌ندادن میگن توضیح‌دادن نشانه‌ی ضعفه؛ البته که این جمله رو هم مثل خیلی از جمله‌های دیگه، به صورت مطلق قبول ندارم. بعضی جاها (و شاید خیلی جاها) درسته، اما گاهی هم توضیح‌دادن، نشانه‌ی دلسوزیه، نشانه‌ی نوع دوستیه، نشانه‌ی خیرخواهیه. خب حالا توضیح‌ندادن چی؟ شاید نشونه‌ی تنبلی باشه. من از مقاله نوشتن خیلی لذت می‌برم حتا خیلی از اوقات بیش از نوشتن شعر و داستان، ولی توضیح‌دادن خیلی چیزها هم به نظرم نابجاست. یا فکر می‌کنم زمان توضیح‌دادن بعضی چیزها گذشته، یعنی توقع دارم همه خودشون فلان مسأله را بدونن؛ یا توضیح‌دادن برای کسی که نیازی به توضیح دادن نداره رو توهین به او محسوب می‌کنم؛ و توضیح دادن برای کسی که از ما توضیحی نخواسته رو «اظهار فضل»؛ توضیح‌دادن چیزهایی هم که کسانی پیش از ما و بسیار بهتر از ما توضیحش دادن میشه «توضیح واضحات». میشه «چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟» اما گاهی هم به خودم میگم اسم اینا میشه «توجیه»، چون بعضی توضیح‌ها رو باید بدی ولی نمیدی، ریشه‌ش بیشتر از تنبلیه یا شاید خجالت کشیدن، یا توضیح درست بلد‌نبودن یا چی و چی... نمیدونم. به هر حال بیشتر ترجیح میدم شاعرمسلک باشم و توضیح واضحات ندم. ترجیح میدم آدمای چیزفهم و مهمم، ازم توضیح نخوان و خودشون نکته‌سنج و اهل اشارت باشن، و توقع دارم آدمای باهوش، اهل کشف و کنجکاوی باشن نه منتظر توضیح. چون گاهی «توضیح‌خواستن» هم نشانهٔ ضعفه... اینم یکی از پرتکرارترین درگیری‌های ذهنی من در این روزها و این سالهاست. فاطمه ایمانی تاریخ ۱۱/ خرداد ۰۳ @paknewis
📌 روانشناسی و نوشتن «اثر ‌زیگارنیک» در مورد این مفهوم است که افراد از اینکه کارهایی را که شروع کرده‌اند، ناتمام باقی بگذارند متنفرند و اگر کار نیمه‌تمام بماند ذهن فرد همچنان درگیر کار نیمه‌تمام است. پس اگر فردی، پروژه‌ای را شروع می‌کند، بیشتر از اینکه آن را معوق کند، علاقه دارد که به اتمامش برساند. وقتی افراد موفق می‌شوند تا کاری را آغاز کنند، بیشتر تمایل دارند تا آن را به اتمام برسانند. و به اتمام نرساندن کار تنش اضافه بر فرد وارد می‌کند. هرچند در اعتبار اثر زیگارنیک تردیدهایی هم وجود دارد و در برخی تحقیقات، نظریاتی در تضاد با آن هم ارائه شده است. (ویکی پدیا) «اثر زیگارنیک»؛ این واژه را برای اولین بار، دیروز در یادداشت آقای مدیر دیدم. مساله برایم جالب شد، پس سرچ کردم و به مطلب بالا رسیدم. سپس به طور ناگهانی و کاملاً خودجوش و طی نظریه‌ای ناروانشناسانه به ذهنم رسید قضیه این است که کارها در نظر ما دو دسته‌اند: کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان متنفریم، کارهایی که از نیمه‌تمام گذاشتنشان خشنودیم. سپس مصداق هر کدام از این دسته‌ها، می‌تواند از فردی به فرد دیگر متفاوت باشد. مثلاً کارهایی هستند که بالاجبار شروع می‌کنیم، به این دلیل که کارهای دیگری متوقف بر انجام آنها است؛ چنین کارهایی معمولا عذاب آورند و عجله داریم تمامشان کنیم تا به سراغ کارهای بعدی برویم. این دسته از کارها باید تمام شوند تا ذهن ما برسد به «آخیش، راحت شدم». در دیگرسو، کارهایی هستند که برای انجامشان شوق داریم و خودشان هدف اصلی محسوب می‌شوند. این دسته از کارها نیز دو دسته‌اند: کارهایی که از تمام شدنشان شاد می‌شویم وکارهایی که ذهن ما دوست ندارد به «تمام‌شدن»شان فکرکند. مثلاً اگر به یک بازی علاقه داریم، دوست داریم مرحله‌های آن بازی هیچ وقت تمام نشوند و حتا درحین انجام سایر کارها نیز، ته ذهنمان کودک خوشحالی هست که می‌گوید: «آخ جون! یه کار باحال نیمه‌تموم دارم که بعد از انجام این کار، میتونم برم سراغش.» مثل رمان مورد علاقه یا سریال محبوبمان یا هر کار طولانی‌مدت دیگر؛ برای شخص من، بعضی از پروژه‌های بافتنی اینچنین‌اند. در این دستهٔ اخیر، به احتمال زیاد بازهم پای «دوپامین» درمیان است. مسأله مهم اینجاست که چطور می‌توانیم از «اثر زیگارنیک» در مدیریت کارها و رسیدن به بهره وری بیشتر کمک بگیریم؟ با گوگلیدن عبارت «اثر زیگارنیک» می‌بینید که در این زمینه نیز ده‌ها مقاله‌ی جالب و کاربردی نوشته شده‌است. مقالاتی درباره‌ی استفاده از اثر زیگارنیک در رشد کسب و کار، تقویت حافظه و حتا در برگرداندن عشق. از آن مقالاتی است که خیلی دلمان می‌خواهد به طور ناگهانی و کاملا خودجوش، درباره‌شان نظر غیر کارشناسی بدهیم و ژست روانشناسانه بگیریم. راستی چرا ما دوست داریم درباره‌ی برخی مسائل روانشناسی ژست بگیریم و نظر کارشناسانه بدهیم؟ اینبار بیایید به جنبهٔ مثبت قضیه فکر کنیم: اینگونه موضوعات، سوژه‌های بسیار خوبی برای نوشتن هستند؛ خصوصاً اگر دربارهٔ آنها تحربهٔ زیسته‌ای هم داشته باشیم. نوشتن از این نظریه‌پردازی‌ها، برای ارزیابی سیر تحولات فکری‌مان بسیار کاربردی و حتا ضروری‌اند. فقط مراقب اظهاراتتان باشید، چون ممکن است بعدن برعلیه شما استفاده شود. فاطمه ایمانی ۲۰/خرداد/ ۰۳ @imanism @paknewis
📌مبالغه‌ی خارج از نوبت در صف طولانی کتاب‌هایی که برای معرفی ردیف کرده‌ام، کتاب‌های ارزشمندی هستند که بسیار مشتاقم هر چه زودتر از آن‌ها بگویم. اما در این میان کتابی تازه به دستم رسید که سزاوار است خارج از نوبت از آن سخن گفته شود. «یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت» از مرحوم رضا بابایی. این کتاب شامل دو بخش است. مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده که هر کدام نکته‌ای تازه و دلنشین به همراه دارند و مجموعه‌ای از گفتاره‌ها یا همان گزین‌گویه‌های نویسنده که هر کدام تاملی عمیق را برمی‌انگیزند. درباره‌ی هرکدام از یادداشت‌ها و گزین‌گویه‌های این کتاب می‌توان یادداشتی نوشت و به تقلید از زبان سالم و زیبای نویسنده، از او بهتر نوشتن* و دگرگونه‌اندیشیدن را آموخت. رضا بابایی در این کتاب یادداشتی دارد با عنوان «مبالغهٔ مستعار» که این‌بار قصد دارم از آن بنویسم. این عنوان را از شعر سعدی گرفته که در حکایتی به نام «جدال سعدی با مدعی» آمده است: هان تا سپر نیفکنی از حمله‌ی فصیح کو را جز این مبالغه‌ی مستعار نیست دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست او در توضیح می‌گوید «مبالغه‌ی مستعار» یعنی «حرف مفت اما زیبا»، یعنی حرفی که در بلاغت آن مبالغه شده است اما این بلاغت در جای خود ننشسته و عاریتی (مستعار) است. نتیجه‌ی این بلاغت بی‌جا، گمراهی شنونده‌ای است که سخن زیبا را مساوی با سخن درست می‌داند. او می‌گوید: «مبالغه‌ی مستعار، کلاهی است که گوینده بر سر شنونده می‌گذارد.» و معتقد است همانگونه که در باب خدمات نویسندگان و سخنوران سخن‌ها گفته می‌شود، از خیانت آنان نیز نباید غافل‌ شد. در این یادداشت به کلاهبرداری مبالغه‌ی مستعار اشاره شده اما راه حلی برای رهایی از آن بیان نشده است؛ نکته‌ی مهمی که سعدی علیه الرحمه از آن غافل نبوده و در بیت دوم به راه حل مشکل هم اشاره می‌کند. این راه حل چیزی نیست جز «دین ورزیدن و کسب معرفت». من همواره در باب مقایسه‌ی دو دانش محبوبم یعنی «فلسفه و ادبیات» بسیار اندیشیده‌ام و دیده‌ام که شیفتگان ادبیات بسیار پر تعدادتر از دلسپردگان به فلسفه‌اند. فلسفه چندان محبوب نیست و یکی از دلایلش هم این است که او حرفش را رک و راست می‌زند، بدون استعاره و کنایه. فلسفه رو در روی آدمی می‌ایستد و حقیقت را چون مشتی تکان‌دهنده بر سینه‌اش می‌کوبد. او اگر حمله‌ای می‌کند، جوانمردانه فرصت دفاع می‌دهد و آشکارا نهیب می‌زند: برخیز و از خودت دفاع کن. در برابر فلسفه، فرد آزاد است که گارد بگیرد و بجنگد. اما ادبیات نقطهٔ مقابل این روش است. او از نقطه‌ضعف آدم‌ها استفاده می‌کند که همانا احساسات آن‌هاست. با درگیرکردن احساسات، حرف خود را به کرسی می‌نشاند بی هیچ جنگ و خونریزی. انسان‌ها در برابر ادبیات بی‌سلاح و بی‌سنگرند. چنان که سعدی در نهایت ایجاز می‌گوید: دین ورز و معرفت که سخن‌دان سجع‌گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست. پانویس: *«بهتر بنویسیم» نیز عنوان کتابی است از همین نویسنده، رضا بابایی. - لینک موجود در متن، مربوط به کانال استاد رضا بابایی در تلگرام است. -همچنین ایشان وبلاگی به نام سفینه دارند که در دسترس است. فاطمه ایمانی ۲۲/خرداد/۰۳ @paknewis
📌بنویسم که نوشته باشم شاعر می‌فرماد: خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو می‌دانم ... عمر ما کوتاس چون گل صحراس پس بیایید شادی کنیم. الان بابت چی شادی کنیم؟ بابت اینکه عمر ما کوتاس و مانند گل صحراس؟ بله ملتفتم که شاعر می‌‌خواسته بگوید حالا که عمر به این زیبایی، به این کوتاهی است، پس بیایید با غصه‌خوردن تباهش نکنیم و در عوض شادی کنیم، ولی این را نگفته‌است؛ به جایش گفته: بدان که عمر کوتاه است و به همین دلیل بیا شادی کنیم. اما مگر شدنی است؟ اصلاً مگر غم و شادی همیشه دست ماست؟ چه بسیارند حقایقی که با دانستنشان غمگین می‌شویم؛ و طبیعی است که غمگین‌تر شویم وقتی بفهمیم این حقایق غم‌انگیز غیرقابل تغییرند. نکتهٔ جالب اینکه از سویی نامرادی دنیا را نکوهش می‌کنیم و از دیگر سو، به خاطر رفتن از این دنیای نامراد، ناخشنودیم. انگار خوش‌داریم در این محنت‌سرا بمانیم و جاودانه بمانیم. ما موجودات سرشار از اندیشه‌های متناقض، در جهانی پر از تناقض و تضاد، دقیقاّ به چه دلخوشیم و چرا سرگرمیم؟ فاطمه‌ایمانی ۱۴۰۳/۳/۳۰ @paknewis
📌برخلاف آنا گاوالدا خب مادرم که باشم. من هم گاهی دلم می‌خواهد هیچ‌چیز به من بستگی نداشته باشد؛ هیچ‌کس نگرانم نشود، کسی به من احتیاجی نداشته باشد و سراغم را نگیرد. ساعت را برای کار مهمی کوک نکنم و نبودم کمبودی را به دنبال نیاورد. بله می‌دانم که «انسان موجودی‌ست اجتماعی» و خودم هم به دیگران احتیاج دارم و از آنها انتظاراتی دارم و به گردنشان حقی دارم پس تکلیفی هم دارم و همه‌ی این حرف‌ها. من هم نگفتم که دوست دارم برای همیشه تنها در غاری زندگی کنم. گفتم حس خوبی است اینکه کسی آویزان ذهنت نباشد. راستی روز جهانی تنهایی داریم؟ خوب شد که نداریم. چون حس نیاز به تنهایی برای هر فرد ممکن است در روز یا روزهای خاصی از سال به وجود بیاید. نمی‌شود به همهٔ آدم‌ها گفت بیایید همین امروز احساس کنید می‌خواهید تنها باشید. البته به نظرم کلمه‌ی «تنهایی» برای توصیف این حس چندان گویا نیست. ترجیح می‌دهم بگویم: من درست برعکس آنا گاوالدا گاهی دوست دارم هیچ کس هیچ کجا منتظرم نباشد.* پانوشت: *اشاره به نام کتاب آنا گاوالدا «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.» فاطمه‌ایمانی ۱۴۰۳/۳/۳۱ @paknewis
📌آب‌های شعر جهان به یک جو نمی‌روند «گهواره‌ای برای شاعران» اولین کتاب شعر ترجمه‌ای بود که خواندم و چقدر به وجد آمدم؛ شعرهایی از شاعران جهان، جهان‌های تازه‌ای از شعر، پر از تصویر، ور از احساس و ایده. از آن به بعد دیدن تفاوت‌های هنری برایم جذاب‌تر شد. وقتی با کتاب «آب‌های شعر جهان آلوده نیستند» رو به رو شدم، همان تجربه برایم تکرار شد «لذت بردن از تفاوت‌ها»: شاعری از کلمبیا، شاعری از آمریکا، شاعری از پرو، شاعر برزیلی، شاعری هندی، شاعری کرد و... . چند وقتی است به مقایسۀ آثار ادبی بسیار علاقمندتر شده‌ام؛ مقایسه‌هایی که در درک مفهوم کلام موثرند مانند مقایسهٔ ترجمه‌ها. پس در همان نگاه اول تفاوت شاعران توجهم را جلب کرد: شاعرانی که به دورن خویش بیش از وقایع بیرونی نگریسته‌اند، شاعرانی که فقط نابسامانی‌های جامعه را منعکس کرده‌اند، شاعرانی که به نظام سیاسی معترضند، شاعرانی که با طبیعت می‌زیند و از آن می‌گویند و زبان شعر هر کدام با دیگری متفاوت است. صدای اعتراض بعضی شاعران از جنگل می‌آید و صدای بعضی دیگر از اتاق کار، بندرگاه یا از کنار دیگر مظاهر تمدن. ناگزیر صدای هر شاعر یا هنرمند از دل تجربه‌های زیسته‌اش بر می‌خیزد تا به دل مخاطبانش در هر جای جهان که هستند بنشیند. اکنون به تکه‌شعرهای زیر توجه کنید و حدس بزنید شاعر هر کدام از آن‌ها ممکن است اهل کدامیک از کشورهای بالا باشد: ۱. در ناگزیری زشت ترین سیمای خویش را روزی در آئینه دیدم که برای نخستین بار در رویارویی با تحقیر ناگزیر شده بودم صخره‌ی خشم خود را به جای فرود آوردن بر سر آنکه سزاوارش بود در چاهسار نهاد خویش فرو افکنم ... ۲. دوشینه به بختیاری یک برگ کاغذ سپید رشک بردم گفتم وای بر تو شاعر بنگر این برگ کاغذ سپید چه خوشبخت است نه خاطره‌ای در ذهن دارد و نه رازی در نهاد قلم برداشتم و بر آن نبشتم: مرگ بر فرمانروا ولی پس از چند لحظه هراسان کاغذ را پاره کردم همزمان با صدای پاره شدن کاغذ آوایی به گوشم رسید: آیا از آدمیان نیز چونان ابزاری بهره گرفته‌ای؟ ۳. شب کفش‌های بی‌صدای خویش را به پای کرده‌‌است تا ز نقب تیره‌ی افق به سوی مرزهای دور و دورتر کند فرار کار دیگری جز این نشایدش کودکی خفته در پیاده‌رو کفش‌های پر صدای خویش را که مادرش صبح روز پیش یافته از زباله‌دان زیر سر نهاده تا نباد کودکی دگر ربایدش ۴. شاعران سروده‌های خویش را بر کاغذ می‌نویسند ای کدامین جنگل در کدامین سرزمین دور یا نزدیک آیا شعرهای آنان این ارزش را دارد که به خاطر آنها چند سبز سربلند تو از پا درافتند؟ ۵. گردونه‌ای که نیست شتابان در پویه است به سوی شهری که نیست و من در اندیشه‌ام که نام‌ها و تاریخ‌ها را چگونه باید خواند در شناسنامه‌ای که نیست تندیس‌ها تعظیم‌های هندسی می‌کنند در برابر خورشیدی که نیست و هندسه نیز چونان مادر خویش فلسفه لکنت دارد ... پ.ن: این نوشته حاوی برداشتی ذوقی است که پیش‌فرض‌های من درباره‌ی فرهنگ کشورهای مختلف بر آن تاثیر گذاشته است. شاید در آینده پخته‌تر و مفصل‌تر شود یا به کلی از ذهنم محو گردد. فاطمه‌ایمانی @paknewis
📌هیچ آدابی و ترتیبی مجوی ساعت ۱۱ شب زنگ زدم حالش را بپرسم. تازه چشمهایش را عمل کرده‌بود. با دلخوری گفت: «الان یادت افتاده حال منو بپرسی؟ این ساعت آشغالا رو میذارن دم در.» هم دلم شکست، هم عذاب وجدان گرفتم. چندان هم تقصیر از من نبود، کارهای فشرده و رنگارنگ آن روز و ساعت که به سرعت از دستم در رفت، کار را به اینجا کشانده بود. اما او نمی‌پذیرفت چون او آدمی نبود که آداب مخصوص «دوستی» را بفهمد. فرموده‌اند اگر دوستت تو را رنجاند و حتا عذرخواهی هم نکرد، رسم دوستی این است که از طرف او پیش خودت عذری بتراشی و دلیلی برای بخشیدن بیابی. اگر راضی نشدی بروی سراغ دلیلی دیگر و سپس دلیلی دیگر و تا هفتاد دلیل بیاوری. اگر باز هم دلت راضی نشد، بر او نهیب بزنی که: «خجالت بکش! دوستت هفتاد عذر آورده و تو نمی‌پذیری؟» راستش می‌خواستم بگویم هر وقت ساعت ۱۱ شب میایم سراغ این کانال طفلکی، یاد همان حرف ساعت ۱۱شب می‌افتم. توقع دارم بگوید: «حالا یادت افتاده منم هستم؟ مگه نمی‌گی من برات اولویت دارم؟ پس چرا از صبح تا حالا سراغم نیومدی؟» ولی این طفلکی نگاهی غیر طلبکارانه می‌کند و با لحن شیرازی می‌گوید: «حالو ایـ موقع؟» بعد هم می‌گوید: «عیبی نداره، همینکه اومدی بازم جای شکرش باقیه.» دلم می‌خواهد نشانش بدهم هر روز از اول صبح به فکرش هستم. در دل هرکاری که می‌کنم و در مسیر هر جایی که می‌روم، منتظرم دستم خالی شود تا برایش بنویسم. چه کنم؟ رسم روزگار این است. مجبوری اول هوای کوچکترها را داشته باشی که طلبکارت نشوند؛ صمیمی‌ترها را بگذاری برای آخر وقت و مطمئن باشی بهشان برنمی‌خورد. مطمئن باشی منتظرت می‌مانند، درکت می‌کنند و به رسم «تسقط الاداب بین الاحباب» از دیر کردنت دلگیر نمی‌شوند. همین که هستی برایشان کافی است. پ.ن: به نظر من «تسقط الاداب بین الاحباب» به این معنی نیست که بین محب و محبوب هیچ آدابی وجود ندارد؛ بلکه به آن معناست که آداب و ترتیب میان آنان غیر از دیگران است و مخصوص به خودشان. فاطمه ایمانی @paknewis