📌بهترین مقایسهی دنیا
چند روز پیش (۱۴ فروردین) تو یادداشتم گفتم که سر راهم از کتابفروشی درندشت و فقیر محلهمون کلی کتاب کاغذی خریدم.
متأسفانه کتابفروشیه «آفتابهلگن هفتدست، ولی شام و نهار هیچی»شده.
حالا اسم نمیبرم ولی یادمه قبلنا خیلی بهتر بود. یه مدت جمع کرد و تو صفحهی اینستاشم زنجهمورههایی زد.
بعد از مدتها دوباره پهنکرده ولی انگار دیگه اون کتابفروشی سابق نشد. نمیدونم چه بلاملایی سرش اومد.
اون وقتا میرفتیم دلمون نمیخواست بیاییم بیرون ولی الان دیگه کچل شده.
سورهی مهرم نمیدونم کجا رفته. میمونه یه بوستانکتاب که اونم همچین بهتر نیست، بیشتر برای بچهها خوبه.
باید برم سراغ همون ایران کتابِ سهنقطه که سر کارم گذاشت و کتابمو نفرستاد.
هرچند رفتن به کتابفروشی یه لطف دیگهای داره؛ نفسکشیدن بین اونهمه کتاب کجا و سفارش آنلاین کجا.
یکی از کتابایی که خریدم «ناطور دشت» بود با ترجمهی آراز بارسقیان.
بعدم کار جالب و مورد علاقهم:
«مقایسهی ترجمهها»
با ترجمههایی که توی طاقچه و فیدیبو بود، مقایسهش کردم و از خرید خودم بسی شادمان شدم.
فردا حتماً براتون میگم چرا این ترجمه رو به بقیه ترجیح میدم.
۲۱/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌بازی مافیا
دیگه هشتگ #چالش نمیزنم.
دلیل خاصی نداره ولی یاد بازی مافیا میافتم.
من از طرفدارای پر و پا قرص این بازیام. البته فقط تماشا، تا به حال بازی جدی نکردم.
دوسه بار بازی شوخی کردم با آقایون داداشا، اونم چون پسرم عاشق این بازیه، با اشک و گریه داییاشو مجبور میکنه بشینن مافیا بازی کنن.
علیرغم مخالفت خیلیها، من فکر میکنم بازی مفیدیه.
وسطاشم کلی منبر میرم برای پسر.
امشب داشتم بهش میگفتم:
- ببین مامان! همیشه اینو یادت باشه: بهترین راه تشخیص راست و دروغ، دقیقشدن در حرفهای دیگرانه، کسی که حرفای متناقض میزنه مافیاس.
- متناقض ینی چی؟
- ینی ضد و نقیض، ینی حرفایی که با هم جور در نمیان، حرفشو هی عوض میکنه.
-آها مث خیابانی که اولش میگفت آروم باشید با هم نجنگید، بعد یه دفعه گفت: جنگجو باشید، به هم تارگت بزنید؟
- البته اون بنده خدا منظوری نداشت، همینجوری گفت، ولی دقیقاً به همین دلیل بقیه بهش شک کردن.
( در اینجا بچه بیشتر گیج شد و اینجانب بازهم به این نتیجه رسیدم که تشخیص حرفای متناقض، به این راحتیها هم نیست؛ که اگه بود دیگه کسی به اشتباه نمیافتاد.)
- آها مث غفوریان که گفت مافیا فراموشکاره چونکه...بعد یادش رفت چی میخواست بگه؟
- آره دقیقاً ، ببین مافیا چون دروغگوئه فراموشکاره. دروغ تو ذات آدم نیست.
- ولی من دروغ تو ذاتم هست، میتونم مافیای خوبی باشم.
- من: 😐
(در اینجا باز یاد اولین شغلی که انتخاب کرده بود افتادم: « رییس کشور دزدا» )
هیچی دیگه فکر کنم تیرم به سنگ خورد.
ولش کن اصن چه اصراریه وسط بازی هی آدم فاز نصیحت برداره؟
بچه خودش باهوشه میفهمه داستان چیه.
من معتقدم بچهها درستن اگه ما پدر مادرا خرابشون نکنیم.
دلیل دارم که میگم.
دلیلش آیهی ۱۹۰ سورهی اعراف.
باید بیشتر روش تعمق بشه. به نظرم جزء ریشهای ترین مسائل تربیتیه.
۲۱/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
#یادداشت_روزانه
📌 داستان موقعیت
امروز یکی از فیلمهایی رو که مدتهاست قصد داشتم ببینم دیدم:
«میزری»
داستان یه نویسندهی معروفه که چند جلد رمان داره با شخصیت اولی به نام «میزری». قصد داره این سری رو تموم کنه و بره سراغ داستانای بعدی که در یک روز برفی تصادف میکنه و تا پای مرگ میره.
اما یه نفر پیداش میکنه و نجاتش میده.
از قضا اون یه نفر زنیه که ادعا میکنه از طرفدارای پر و پا قرص این نویسندهس و حسابی ازش مراقبت میکنه تا اینکه مرد کمکم میفهمه این زن یه آدم روانپریشه و ازش میترسه،
بعد مجبوره با اون حال و وضع وخیمش راهی برای فرار از دست اون پیدا کنه...
📌داستان بی اتفاق
عصر هم دوباره ناطور دشت رو ادامهدادم برای مقایسه ترجمهها.
یه جور عجیبیه. انگار قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته. اینم ظاهرا یه آدم روانپریشه که یهو قاطی میکنه و کلا حالتای غیر عادی از خودش نشون میده.
چند وقتیه رفتن پیش مشاور رو جدی گرفتم، هم برای خودم و هم بچهها.
دارم فکر میکنم اگه همهی این آدمای بهاصطلاح روانپریش طفلکی تحت درمان قرار میگرفتن یا از آسیب جدی در کودکی حفظ میشدن، شاید اون وقت خیلی از این داستانا و قضایا به وجود نمیومد یا خیلی از جنایت ها اتفاق نمی افتاد،
نمیدونم.
📌 ایدهیابی به شیوهی آگاتا کریستی
دوست داشتم یه مقایسهی جوندار و نسبتاً مفصل بنویسم برای ترجمههای «ناطور دشت» طوری که به درد سایت هم بخوره ولی نرسیدم.
چون چندین و چند وعده داشتم ظرف میشستم؛
و چون کسر خواب هم دارم مغزم خیلی کار نمی کرد که هنگام ظرفشویی ایده بده. باید خوابمو درست کنم.
اما برای سایر اوقات که مغزم فعاله، به یک فرمول تازه رسیدم:
اگر بعد از مدتی نوشتن، مثلاً نیم ساعت، برم سراغ ظرفشویی، معمولاً ذهنم شروع به خلق ایدههای تازه میکنه؛ اونوقت باید سریع یه گوشه یادداشت کنم که یادم نره، خیلی از اوقات هم آرزو میکنم کاش دستگاهی داشتیم که فکرهای درون مغز ما رو به متن تبدیل میکرد.
هرچند اگر هم اختراع شده بود، احتمالاً در دسترس ما نبود، مثل همین ماشین ظرفشویی.
اما نکتهی مهمتر اینکه اگر شما هم مثل من و آگاتا کریستی از فقدان ماشین ظرفشویی رنج می برید، بدانید و آگاه باشید که این نویسندهی معروف داستانهای جنایی هم شخصیتهاش رو هنگام ظرفشستن خلق میکرده،
پس خوشحال باشید که فرصت ویژهای برای ایدهیابی در اختیارتان قرار گرفته است.
فرصتی که بسیاری از بهرهمندان از ماشین ظرفشویی از آن محرومند. اصلا این تکنولوژی چقدر چیز بدی است. مرسی اَه.
📌کمپین ۱۰۰ صفحه
حالا که نمیتوانیم حرف خودمان و مارتین فلوبر را به کرسی بنشانیم و نویسندگان را متقاعد کنیم که حرفشان را در ۱۰۰ الی ۱۲۰ صفحه بزنند و تمام، میتوانیم خودمان را متقاعد کنیم که از هر کتاب فقط ۱۰۰ صفحهی اولش را بخوانیم، اگر لازم بود بقیه را ادامه دهیم و اگر نبود، رها کنیم.
این هم راه حلی برای کمبود وقت.
اصلاً میشود کمپین «۱۰۰ صفحه» راه بیندازیم و طبق اقداماتی سازمانیافته، نویسندگان را ملزم به ایجاز و اختصار نماییم.
مگر یک نویسنده در مورد «یک موضوع خاص» چقدر حرف دارد؟
صد صفحه یا نهایتاً صد و بیست.
بیش از آن اغلب تصدیع اوقات خلق الله است و عملی ناشایست.
۲۲/فروردین/ ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
قریب به یقین
امروز تنها فعالیت آموزشیم دیدن شبهای مافیا بود.
درگیرش میشم. بهش فکر میکنم. دوست دارم آدما رو بشناسم.
تقریباً.
هیچ قطعیتی وجود نداره. با عدم قطعیت باید قدم برداشت.
کورمال کورمال.
📌برد تلخ
بازیئی که شهروند میتونست کلین شیت ببره، خراب شد.
شهروند مقصر نبود؟ بود.
اجماع شهروندی نبود، حتا به غلط.
به استدلال هیچ توجهی نمیشد.
«نجات چنین شهری به قیمت جونت تموم میشه.»
حقیقتی که برای چندمین بار کامم رو تلخ کرد.
📌 عجب رسمیه
بهترین شهروند عالمم که باشی نمیتونی برای شهر کاری کنی مگر اینکه شهر همراهت باشه.
شهر بد، همراه نمیشه.
شهر بد، شهری نیست که شهروندش ناآگاهه؛
شهر بد شهریه که شهروند ناآگاهش اعتمادبهنفس کاذب داره،
تکروئه، کار تیمی بلد نیست،
بلد نیست کی «من» باشه کی «نیممن»
کی گوش کنه کی حرف بزنه.
و از همه بدتر «استدلال» نمیفهمه.
استدلال نمیگیره.
ذهنش آزموده نیست.
ناآگاهی شهروند طبیعیه،
حالا با این ناآگاهی چه کنیم؟
چقدر میتونیم آگاهی کسب کنیم؟
از کجا معلوم آگاهی که کسب کردیم درسته؟
اگه با این نگاه و این سوالا بازی رو ببینیم مفیده. تاملبرانگیزه.
عین زندگیه.
۲۳/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
#روزانه_نویسی
📌خبیثتر از گرگ
امروزم با یک خبر خیلی بد آغاز شد.
حالم گرفته شد و لب و لوچه آویزان.
حال پسر هم همینطور.
«این از گرگ هم بدذاتتره، گرگ باز حیوونای به این لاغری رو نمیخوره، میذاره یه کم گوشت بگیرن.»
این جملهقصار پسر بود. بعد هم از نقشههای مفصلش برای ادبکردن جنایتکار گفت.
دزد جنایتکار.
زحمات یک ماههمان به باد رفت و نقشههای چندماهه.
طفلکیهای معصوم چه سرنوشت بدی داشتند.
هرچند خودمان هم آخر سر میکشتیمشان و میخوردیمشان، ولی بهتر از این بود که این بدجنس حقهباز بخوردشان.
از این گذشته ما میگذاشتیم کمی صفا کنند و چاق و چله بشوند بعد.
اصلاً ما قصد خوردنشان را نداشتیم، میخواستیم قفس مخصوصی درست کنیم و تولید مرغ محلی راه بیندازیم، البته این نقشهی پسر بود.
طفلک صورتیه و نارنجیه، فقط نمیدونم زرده چجوری فرار کرده.
خوب شد خونه نبودم و صحنه رو ندیدم.
به گزارش یک منبع آگاه، صحنهی دلخراشی بوده.
📌 کارگاه نوشتن با اعمال شاقّه
نوشتن لذتبخش است،
چه سخت باشد چه آسان.
چه ادبی چه غیر ادبی.
چه خصوصی چه عمومی.
چه درمانی چه دردی.
عذاب آنجاست که دلت برود برای نوشتن اما نتوانی بنویسی.
به هر دلیل.
گاهی اوقات واقعاً دلیل مهم نیست، پس بهتر است اصلا نپرسیم «آخه چرا؟»
در روی دیگر سکه، بهتر است از توضیح دلیل اشتباهاتمان برای دیگران دست برداریم، خصوصاً اگر به قصد مظلومنمایی، توجیه یا تبرئهی خویشتن باشد.
باورکنیم برای هیچکس مهم نیست که چرا ما اشتباه کردهایم.
📌 خیلی میخوامت حافظه
برای محافظت از حافظهی عزیزم از همین شنبه یک «ساعت بدون گوشی» در برنامهام میگنجانم بین ساعت ۶ تا ۸ صبح.
گور بابای چشمانداز
فقط تمرکز بر نوشتن
فقط تمرکز
تمرکز.
۲۴/فروردین/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌یاد من باشد...
تا به حال چندین بار این وسوسه به جانم افتاده که بروم عمل بلفاروپلاستی انجام دهم؛ همانکه چربی و افتادگی پلک را حذف میکند.
از وقتی به زمرهی سایهزنان و خط چشمکِشان پیوستم، تازه فهمیدم که این پف پشت پلک هم عجب دردسری است. (حتا تلفظش، گاهی که با عجله بگویی میشود پش پفت پلک)
خوشبختانه اطرافیانم هیچ مشکلی با این افتادگی نداشتند و فکر حذفش را هم نمیکردند؛ فقط خودم حساس شده بودم.
اما هر بار این وسوسه قوت میگرفت و نزدیک بود نیتم را عملی کنم، کسی درونم صدا به اعتراض بلند میکرد که:
«زشته جلوی خدا. ینی میخوای بگی سلیقهشو نمیپسندی؟ خجالت نمیکشی؟»
بعد هم آیهای را میخواند که از زبان شیطان است :
«فَلَاَمُرَنَّهم فَلَیُغَیِرُنَّ خَلقَ الله»
-به آنها امر میکنم که خلقت خدا را تغییر دهند.
خجالتکی میکشیدم و بعد هم با خودم میگفتم «همینه که هست. میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه.»
چند روز پیش دوباره یاد آن وسوسه و آن اعتراض افتادم؛ همان وقت که هوس کرده بودم برای بچهها یک خرگوش بگیرم و با کمی جست و جو فهمیدم نگهداریاش آداب خاصی دارد.
مثلا اینکه برای رفع برخی دردسرها باید حیوان را عقیم کرد.
از خیر خریدنش گذشتم و به همان جوجهرنگی رضایت دادم.
از اینکه میشنوم حیوانات را عقیم میکنند دلم به درد می آید.
چرا زبانبسته باید عقیم شود؟ چون من میخواهم او را مثل یک اسباببازی پیش خودم نگهدارم و دوست ندارم خانهام کثیف شود؟
گاهی فکر میکنم همهی مشکلات آدمیزاد از همین تغییرهای بیدلیل سرچشمه میگیرد.
از اینکه سعی میکند همه چیز را طبق میل و سلیقی خودش تغییر دهد نه بر اساس سلیقهی صاحب آفرینش. وقتی سلیقهی خودش را با سلیقهی سازندهاش جور نمیکند، شبیه رباتی است که بخواهد از سلیقهی مخترعش سرپیچی کند.
شاید بگویید پس چرا از اینکه گوسفند را میکشی و میخوری دلت به درد نمیآید؟
میگویم چون این کار هم جزئی از چرخهی خلقت است. صاحبش اجازه داده.
من هم مثل دیگر حیوانات برای ادامهی حیات به خوردن گوشت نیاز دارم.
مساله این است که کدام دخل و تصرف، موافق قوانین خلقت است و کدام مخالف؛ و برای این منظور هر کس استدلالهای خودش را دارد.
از نظر من تغییر، فقط جایی صحیح است که سعی کنیم آنچه را از مسیر درست خلقت خارج شده، به جای اصلیاش برگردانیم. همین.
به قول سهراب:
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بربخورد...
فاطمه ایمانی
۲ فروردین ۰۳
#یادداشت_روز
#هرروزنویسی
@paknewis
📌شما کدام ترجمه را میپسندید؟
مقایسه بین ترجمهها از تمرینهایی است که تسلط نویسنده بر نثر را قوی میکند؛ توجه به نوع استفاده از کلمات ، جملهبندیها و مضمونپردازیها، موجب ورزیدگی ذهن و افزایش دقت های کلامی خواهد شد.
در این مقاله مقایسهی مختصری داریم از سه ترجمهی رمان «ناطور دشت» نوشتهی سلینجر معروف.
این ترجمهها که با نام مترجم و ناشر از هم بازشناخته میشوند عبارتند از :
اول: رضا زارع / انتشارات پر
دوم: متین کریمی / نشر جامی
سوم: آراس بارسقیان / نشر میلکان
در این متن برای مقایسه، از شمارهها ی گفته شده در بالا استفاده می شود.
نقاط مشترک ترجمه ها :
ظاهرا زبان شخصیت اصلی در رمان مورد نظر بهگونهای است که اکثر مترجمان ترجیحدادهاند این متن را به صورت محاورهای بنویسند.
حتا مترجمانی که متن را با کلمات غیرشکسته و به حالت کتابی نوشتهاند، در بسیاری از موارد گویا ناخودآگاه فعلها و کلمات را به شکل شکسته آوردهاند.
تفاوت ترجمه ها:
اکنون برای مقایسهآنها، از هر ترجمه جملاتی را کنار هم میگذاریم.
بند اول:
ترجمهی اول:
احتمالا اولین چیزی که هر کس دلش می خواهد درباره ی من بداند ، محل تولدم و چگونگی سپری شدن دوران بچگی پر از حسرتم و اینکه قبل از به دنیا آمدن من، پدر و مادرم مشغول چه کاری بودند و همه ی چرندیاتی که معمولا درباره دیوید کاپرفیلد هست.
ترجمهی دوم:
اگه واقعا بخواین بدونین، اولین چیزی که به ذهنتون می رسه اینه که کجا به دنیا اومدم، و بچگی نکبتی م رو کجا گذروندم، بابا و مامانم قبل از من کارشون چی بود و از این چرت و پرت ها که آدمو یاد دیدوید کاپرفیلد میندازه.
ترجمهی سوم:
اگر آمده ای بشنوی متولد کدام شهرم و کودکی نکبتم چطور گذشته و مامان بابام قبل از به دنیا آمدنم چه می کردند و چمیدانم از این دیوید کاپرفیلد بازی ها، بی خیال! اذیتت نمی کنم. راستش اعصابش نیست.
مقایسه:
در ترجمهی اول جمله بسیار طولانی شده و به همین دلیل فعل جمله دچار مشکل شده است که این مساله برای نویسنده و مترجم نقطهضعف بزرگی محسوب میشود.
ترجمهی دوم کاملا به شکل شکسته نوشته شدهاست و همانطور که گفته شد به نظر میرسد با زبان شخصیت اصلی داستان تطابق دارد.
ترجمهی سوم هم هرچند با توجه به این جمله، کلمات شکسته ندارد، اما از نحو زبان گفتار بهره برده است مثلا در زبان کتابت از تعبیر «بی خیال!» استفاده نمیشود و این کلمه مخصوص زبان گفتار است.
همین نکته نشان میدهد که گوینده دارد با زبانی محاورهای و راحت، زندگی خود را تعریف میکند چنانکه از مفهوم متن نیز کاملا پیداست. بنابراین روشی که ترجمهی دوم و سوم درپیش گرفتهاند به منظور نویسنده نزدیکتر است.
قسمت دیگری از متن:
ترجمهی اول:
سِلما ترمر-دختر مدیر مدرسه- جزء دخترانی بود که در همان نگاه اول دلبری میکرد. خوشگل هم بود. دماغ گندهای داشت و ناخنهایش هم خیلی از ته گرفتهشده بود. از زیرش خون میآمد. دلم برایش سوخت.
ترجمهی دوم:
سلما ترمر-دختر مدیر مدرسه- از اون دخترایی بود که توی همون نگاه اول دل آدمو میبرد. دختر خوب و خوشگلی بود. دماغ گندهای داشت و ناخنهاش اونقدر از ته کوتاه شده بود که از زیرشون داشت خون میومد. آدم دلش براش کباب میشد.
ترجمهی سوم:
سلما ترمر-دختر مدیرمان- دختر خوبی بود. ولی خب از آن دخترهایی نبود که بگیرتت و باهاش حال کنی. دماغش گنده بود و ناخنهاش را آنقدر جویده بود که گوشتش زده بود بیرون. یک جورهایی دلت به حالش میسوخت.
میبینیم که مفهوم بیانشده در ترجمهی سوم با دوتای قبلی کاملا متفاوت است. در دو ترجمهی اولی گوینده معتقد است دختر مورد نظر در نگاه اول مجذوبش کرده ولی در ترجمه ی سوم میگوید: « از آن دخترهایی نبود که بگیرتت» یعنی در نگاه اول نظرش را جلب نکرده است.
اما کدام یک درست است؟
پیش از پاسخ به این سوال به دو نکتهی جالب توجه کنیم: هر سه نویسنده برای توصیف دماغ از کلمهی «گنده» استفاده کردهاند نه معادلهای دیگری مثل بزرگ و ... اما دربارهی بیان احساس ترحم هر کدام تعبیر متفاوتی دارند.
(ادامه در پست بعدی)
۲۶/فروردین/۰۳
#هرروزنویسی
#نقدترجمه
@paknewis
اما بررسی سوال:
گویندهی داستان، در ادامه به دو خصوصیت ظاهری دختر اشاره میکند: دماغ گنده و ناخنهای از ته گرفته شده. و سپس میگوید دلم برایش سوخت.
بنابراین دوصفتی که از آن نام میبرد و ترحمی که نسبت به دختر در دلش پدید میآید، با حال و هوای ترجمهی سوم سازگارتر است. چرا که اگر در نگاه اول شیفتهی او شده بود باید چهرهاش را بهتر از این توصیف میکرد و از احساس علاقه و محبت حرف میزد نه ترحم.
در ادامه نیز قرائن دیگری برای این سخن در متن وجود دارد که میتوانید با خواندن متن آنها را بیابید.
همچنین در متن اول و دوم گفته شده «از زیر ناخن هایش خون میآمد» اما در ترجمه سوم گفته شده «گوشتش زده بود بیرون».
بازهم به نظر می رسد تعبیر متن سوم درست تر باشد چرا که قاعدتاً ناخنها قبلا کوتاه یا جویده شده و طبیعتاً در آن لحظه نباید هنوز درحال خونریزی باشد.
توجه به این نکته نیز در نشان دادن سلیقهی مترجمین و دقت آنها در انتخاب عبارات بسیار کمک کننده است.
نکتهی دیگر اینکه ترجمهی سوم هر چند شکسته نوشته نشده اما بیش از دو ترجمهی دیگر از «نحو زبان گفتار» پیروی میکند و میتوان گفت کاملا گفتاری نوشته شده است. تعابیری مثل «بیخیال» «بگیرتت» «گوشتش زده بود بیرون» یا «یک جورهایی» کاملا گفتاری هستند و در زبان نوشتار استفاده نمیشوند.
اما ترجمهی دوم هرچند برای گفتاریشدن متن از شکستهنویسی استفاده کرده است، اما نحو آن تابع نحو زبان کتابت است و نه گفتار. یعنی اگر کلمات را از حالت شکسته به حالت کتابت درآوریم جملاتی کاملا کتابی و غیرگفتاری خواهیم داشت.
با توجه به این نکات، انتخاب من ترجمهی سوم بود که متنی روان و سالم دارد و در برقراری ارتباط با مخاطب و همچنین انتقال مفاهیم مورد نظر نویسنده موفقتر عمل کرده است.
۲۶/فروردین/۰۳
#هرروزنویسی
#نقدترجمه
@paknewis
📌در لینک زیر بخوانید:
مقایسهی سه ترجمه از رمان «بریتماری اینجا بود»
#نقدترجمه
#هرروزنویسی
@paknewis
اگر موافقید یه علامت ✅ برام بفرستید تا باهم شروع کنیم.
حالا برنامه چیه؟
تصمیم دارم هر تمرین رو به مدت یک هفته انجام بدم و در یادداشتهای روزانهم تجربهی خودم رو ثبت کنم.
یعنی در یادداشتی که هرشب اینجا میذارم، توضیحی یا اشارهای داشته باشم به انجام تمرین و تجربهی جدیدی که کسب کردم.
اگر شما هم موافقید از همین امروز دست به کار شیم.
«یاعلی»
@paknewis
.
#تمرین
#تفکرنقاد
#هرروزنویسی
📌شنبه /اول اردیبهشت
...سلام از اولین روز دومین ماه بهار از سومین سال قرن 15 هجری شمسی. سلام از اردیبهشت زیبا.*
خوشحالم که یه ماه جدید شروع شده. خوشحالم چون اول هر ماه فکر میکنم این ماه میتونه اتفاقای جدیدتر و بهتری بیفته. در هر شروعی همین حسو دارم. شروع سال، شروع ماه، شروع هفته.
امروزم که هم شروع هفته س و هم شروع ماه. از شروع سالم خیلی نگذشته.
الان دلم میخواد نفس عمیق بکشم.
کشیدم.
امروز تولد محمدحسنم هست.
کلی کار دارم.
این ماه میخوام علاوه بر برنامهریزی جمعهها، اول هر روز لیست برنامههامو اینجا هم بنویسم و در طول روز بهش مراجعه کنم.
📌دست جناب ادیسون درد نکنه
این عنوانی بود که همین الان در حین نوشتن به ذهنم رسید. چرا؟
چون نمونهی یکی از تمرینای کارگاه دیروز در مورد خواب بود.
گفتم استفادهی خوب از دورهها، یاد کارگاه افتادم و اینکه تصمیم دارم تمریناشو بیشتر انجام بدم.
یکی از کارای هرروزهم باید این باشه که آخر شب به اینجا سر بزنم و هرآنچه از صبح نوشتمو مرور کنم و بر طبق اون برای فرداش برنامهریزی کنم.
اول صبح چه خوبه. آدم حس میکنه همه جا روشنه و همهچی پیش چشمش واضحه.
تا حالا فکر کردی اگه ادیسون برقو اختراع نمیکرد چیمیشد؟
(اگه یاد یوسفتیموری افتادی که میگه: «خب یکی دیگه اختراع میکرد.» بعدم غش میکنه از خنده، احتمالا دهه شصتی هستی)
تو فکرام باز به این نتیجه میرسم که قدیما که شب تاریک بود بهتر بود. چون ملت سریع میخوابیدن و با روشن شدن هوا بیدار میشدن.
پیش از ظهرم لابد قیلوله میکردن به روش اسلامی.
خواب نیمساعت به ظهر خیلی خوبه برام، چون برخلاف ساعتای دیگهی روز اصلا خواب بیربط نمیبینم.
ساعتای خواب در کیفیت خواب مهمه.
خواب شب و بیداری روز.
الان خواب باز داره میاد سراغم.
مساله این است.
امان از این خواب. من بالاخره درستش میکنم. میتونم و تا حالا هم قدمای خوبی برداشتم.
باید حسابی مواظب باشم تابستون و تعطیلیها هم ساعت خوابم به هم نخوره،
مهمون و مسافرت اگر بگذارند.
دیشب به طرز عجیبی خوابم نمیبرد. دلم میخواست برم از ... ملاتونین بگیرم ولی اونم خواب بود. چشم دردم گرفته بودم با این که گریه نکردهبودم.
خیلی غلت و واغلت زدم تا خوابم برد.
میگن صبح عروسیتم که باشه، وقتی خوابت میاد لای چشمتو باز میکنی با خودت میگی «ولش کن، پسره همچین مالی هم نبود.» بعد دوباره به خواب ناز فرومیری.
واقعاً اهمیت کارها در هنگام خوابآلودگی برام کمرنگ میشه.
میم یه پیام باحال دادهبود. نوشتهبود با کانالت خیلی حال میکنم. نوشتههاتو میخونم و قیافهتو تصور میکنم که خیلی جدی و با یه تهخندهای میگی، غش میکنم.
با مزه بود تصویرش.
بر آن شدم که دوباره شروع کنم از یادداشتای روزانهم منتشر کنم.
البته گفتم که دوستندارم احساساتمو زیاد بروز بدم. به نظرم با این کار آدم آسیبپذیرتر میشه.
25 دقیقه نوشتم و هم اکنون خواب بر من مستولی گشت.
درستش میکنم.
پ.ن:
بسیاری از آزادنویسیهای من در قالب نامه است.
۰۱/اردیبهشت/۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
.
📌یکشنبه / 2 اردیبهشت
ساعت 5:30
دیروز روز شلوغی بود، پر از کار و مهمون. ایدههای خوبی در حین پیادهروی به ذهنم رسید ولی نشد که سر فرصت بشینم و سرهمشون کنم.
بعدش رفتم به یک امور اداری و چند ساعت اونجا معطل شدم به جهت کار راه ننداز بودن کارمندجماعت.
نه خانوما و نه آقایون.
این وسط، تا آقای غ از جلسه بیاد، رفتم یه سرم به نونقاف و فت عزیزم زدم و خیلی خوش گذشت.
دربارهی فبک هم حرف زدیم و اتفاق خوبی افتاد.
ملاقات با این دوستان همیشه مثل نوشیدنی انرژیزا عمل میکنه.
از اونم بهتر، هم سرحال میشم و هم پرانگیزه.
کاش همونجا تمرین هفتهی اول رو هم شروع میکردم.
هرچی به دیروز فکر میکنم شلوغه.
مراسم کادوکنون و بادکنک بادکنون و بقیهی قضایا.
✅انگار آدم یه چیزایی رو به روی خودش نمیاره بدتر میشه.
منظورم این نیست که طرف پر رو میشه منظورم اینه که گلهها تو دل آدم جمع میشه و به شکل بدتر و اعصابخوردکنتری خودشو نشون میده، پس بهتره همون شکل غر زدن و اعتراض رو بپذیریم تا به سردشدن نرسیم.
✅امروز با طراح سایتم جلسه داشتم که باز کنسل کرد. قرار بود همه چیو یادم بده و منم همه رو یادداشت کنم که یادم نره. ولی موکول شد به سه شنبه.
می خواستم تمرین امروزو اونجا اجرا کنم. یعنی حرفای خودشو که احتمالا برام مبهم بود دوباره تکرار کنم. این تمرین درست بود؟ یا فقط باید بحث عقلی و استدلالی باشه تا جواب بده؟
به هر حال که نشد.
پس باید برای خودم توضیح بدم.
✅عصبانی که میشم سرعت میگیرم.
هم در نوشتن هم در نظافت.
تند و تند مینویسم و از این بابت خوشحالم. خوشحالم که عصبانیام.
حالا که کسی را نیافتم با او حرف بزنم و حرفش را تکرار کنم و از او بپرسم :«درست فهمیدم یا نه؟» با خودم حرف میزنم و سعی میکنم افکارم را برای خودم شفاف کنم.
ولی مگر من هر روز همین کار را نمیکنم؟
همینها که هر روز مینویسم قدم مهمی در شفافسازی افکارم برای خودم است.
باید همین را ادامه دهم.
ضمن این که همیشه این تمرین را به خاطر داشته باشم.
خیلی از ناراحتیهایم به خاطر همین ناشفافیت است.
از چیزهایی ناراحت شدهام که برایم شفاف نبودهاست.
از چیزهایی عصبانی شدهام که اصلاً وجود نداشتهاند.
نه من کودن نیستم. خیلی چیزها را از روی قرائن میفهمم.
منظورم از شفافیت این نیست که توجه به قرائن و شواهد را یکسره کنار بگذاریم و منتظر باشیم کسی بیاید مستقیمن منظورش را به ما بگوید.
خیلی چیزها را از روی قرائن حدس می زنیم و این خود نوعی استدلال است.
اما توهم هم بیکار نمینشیند.
سعی میکند این وسط موش بدواند. تصوراتی را که استدلال نیست و قرائنی را که قرینه نیست، به خوردم میدهد.
نمی دانم چرا ذهنم انقدر به سوی توهم و تخیل مایل است.
با اینکه من تلاش میکنم او را به سوی تفکر بیشتر وادارکنم و به استدلال عاقلانه عادت دهم.
ایجاد این عادتها بسی سخت است و من این سختی را بسیار میپسندم.
✅با این حساب، عصبانیت حس دوگانهای است:
به کارهایی که نیازمند سرعتاند سرعت میبخشد و کارهایی را که به آرامش نیاز دارند معوق میکند.
به هر حال امروز خوشحالم که عصبانیام.
به «سرعت» احتیاج داشتم.
از دیروز سعی کردم کارهایم را سرعت ببخشم.
کمی سرعتبخشیدن شاید به ظاهر تاثیری در انجام کارهای بیشتر نداشته باشد اما تاثیرش برای من این است که در ذهنم چراغی روشن میشود، چراغی که مدام یادآوری میکند: «بجنب وقتی برای هدردادن نداری.»
به این یادآوریکنندهی درونی نیاز داشتم. پس به کارهایم سرعت میدهم. حتا اگر عصبانی نباشم.
همیشه که یک نفر پیدا نمی شود آدم را عصبانی کند. گرچه شکر خدا تعدادشان هم کم نیست.
وقتی عصبانیام حوصله ندارم برای خودم توضیح بدهم که چرا عصبانیام.
چهرسد به اینکه بخواهم برای دیگری توضیح بدهم. راحتترم که بنشینم و حرصم را بخورم.
وضوح و شفافیت همه جا هم به درد نمیخورد.
نویسندهی کتاب هم گفته «تفکرتان را واضح کنید» نگفته که «احساساتتان را واضح و شفاف کنید» آن هم برای دیگران.
مینویسم و آرام میشوم . مینویسم که با آرامش بیشتری به خواب بروم.
. مینویسم و آرام که شدم با سرعت کم به خواب میروم.
✅خوشحالم که عصبانی نیستم.
همیشه هم نمیشود با سرعت رفت.
با مغز میرویم توی در و دیوار.
صفر تا صد من گاهی چند ثانیه است. به دل نگیر ... جان.
حالا چرا عصبانی نیستم؟
بماند.
پ.ن:
روز دوم اردیبهشته و من در فایل این ماه فعلن 4483 کلمه نوشتم.
خوشحالم.
#تمرین
#تفکرنقاد
#یادداشت
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#ازاحساسات
@paknewis
📌دوشنبه/ ۳/اردیبهشت
۱.مدتها منتظرش بودم ولی حالا که دارمش افتاده کنج قفسهی کتاب.
کتاب «زبان آدم»و میگم.
خیلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم.
امروزم دست گرفتمش ولی اصلاً حسش نیومد.
ناگزیر پناهبردم به داستان.
گزیدهی آثار چخوفو با خودم بردم جیمجیم و توی سروصدای زیاد، شروع کردم به خوندن.
قصدم فقط داستان بود، ولی تو مقدمه گیرکردم، نتونستم از مقدمهی جالب احمد گلشیری بگذرم.
یه طرحی هم توی سایت داشتم به نام «صد روز با چخوف»، که حالا فکر میکنم اگه بخواد به عملیشدن نزدیکتر بشه بهتره بگم «۴۰ روز با چخوف»
میخوام کامل تو فضای کاراش قرار بگیرم.
۲. با بعضی از آدما که نشست و برخاست میکنی، اصلا دیگه روت نمیشه تنبل و بینظم باشی.
۳. دوتا بال، قرار نیست کار رو برای هم آسونتر کنن. به هر حال پرواز کار سختیه، اونا قراره به هم کمک کنن که کار بهتر و بی نقصتر پیش بره.
دو بال، دنبال راحتی نیستن؛ دنبال اوج گرفتنن.
۴.بهتره صبحا تو سکوت مقالهی سایتو بنویسم، بقیهی نوبتهای روز، بقیهی انواع نوشتن رو امتحان کنم.
۵. بچه طفلکی فوبیا گرفته از دیشب، میترسه بخوابه من دوباره تو خواب بخوام گوشوارههاشو به زور گوشش کنم.
این گوشواره هم داستانی شده.
چه کاریه آخه؟
مامانجونم اینجور وقتا میگفت «بکُشمو خوشگلم کن»
۶.میخوام فکر کنم یک عدد «برنامهنویس» هستم و برای انجام کارم مجبورم هرروز ساعتها پشت میز بشینم و کار کنم.
اون ماگ قهوهی من کو؟
۷.به کارای مهم امروزم رسیدم و یه پروژهی بافتنی رو هم بالاخره تحویل دادم.
من همیشه معتقدم لذتی که در تمام کردن یک کار طولانی هست در انتقام نیست.
۸. از عکس خودم خوشم نمیاد.
۹.از همون وقتا که دانشآموز دبیرستانی بودم، با خودم میگفتم خوشبه حال معلمایی که دانشآموزا دوستشون دارن.
میدونستم که خیلی حس خوبی داره.
هنوزم میگم.
۱۰.«مگه من چه گناهی کردم؟» یکی از مزخرفترین سوالای دنیاس.
«چرا من؟» از اونم بدتره.
معنیش اینه که حاضریم هر کس دیگهای بجز خودمون این بلا سرش بیاد ولی سر ما نیاد.
۱۱.با اینکه نمیدونیم چی پیش میاد ولی هستیم و توی راه میمونیم. این مهمه. برای این باید خیلی از خدا کمک خواست.
#تمرین #تفکرنقاد
۱۲. یکی از دوستان در کانال تلگرامش نوشته بود:
«من با تمام نشدنهایی که یک سرشان به مصلحت و حکمت و قسمت وصل شود، سر جنگ دارم...»
بهش فکر کردم. تازه نیست ولی باید خیلی بهش فکر کرد.
وقتی به نمونههایی از «نشدنها» فکر میکنم، میبینم با اونهایی که در اختیار من نبوده، سر جنگ ندارم. نمیتونم سر جنگ داشتهباشم.
میتونم براش اسمای مختلف بذارم یا دلیلهای مختلف بتراشم ولی نمیتونم سر جنگ داشتهباشم.
به هر حال باید بپذیریم قدرتمون محدوده. کم نیست ولی محدوده، و یه جاهایی نباید بجنگیم.
گاهی تسلیمشدن عاقلانهتره.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#نکته
#یادداشت
@paknewis
📌سهشنبه / ۴ اردیبهشت
۱.دوستدارم آدم بیدردسری باشم برای دیگران.
دوستدارم اگر برای کسی آدم دردسرسازی شدهام، به اطلاعم برساند و ترجیحاً بگوید چه دردسری تا زحمت را کم کنم.
اگر هم توضیح نداد خیالی نیست، بازهم حتیالمقدور رفع زحمت میکنم.
دوست ندارم به خیال اینکه آدم بیدردسری هستم با کسی معاشرت کنم و بعد بفهمم اشتباه کردهام.
...
۲. بادِ حسابی خنکی میاد و بارون برگ.
(این سفیدگردالیریزا که به نازکی بال سنجاقکه اسمشون چیه؟ مال کدوم درخته؟)
احساس آنشرلیبودن به آدم دست میده؛
دوست دارم دستامو شکل اون دختر موقرمز توی هم قفل کنم و به صدای نصرالله مدقالچی گوش بسپارم که میگه:
آنه!
اکنون آمدهام تا دستهایت را به پنجهی طلایی خورشید دوستی بسپاری…♪♪
و در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآیی…♪♪
و اینک آنه!
شکفتن و سبزشدن در انتظار توست...
(البته اگه صدای لطیفتری بود بهتر بود با احترام به آقای مدقالچی.)
۳.میگم بعضی کفشا با این قیمت سرسامآور، نباید از تکنولوژی نانو بهرهمیبردن که لازم نباشه دم به دیقه بشوریمشون؟
واقعاً که!
۴. اینکه به بعضی چیزا گیر نمیدم، نه بدین معناست که بزرگ شدم یا بزرگوارم؛
بل بدین معناست که دیگه حوصلهی گیردادن ندارم.
زینپس میخوام فقط به نوشته و نوشتن گیر بدم.
۵. وقتی cvv2 سه رقمی باشه، مکاننما نمیره سراغ فیلد بعدی، وایمیسته نگا میکنه میگه: خب! بقیهش؟
۶. امروز ۴۵ دقیقه زودتر رفتم مرکز مشاوره؛
تازه فکر کردم ۱۵ دقیقه دیر رسیدم.
بهجای صبح که به دوجای دیگه دیررسیده بودم!
دیشبم نیم ساعت زودتر رفتهبودم سر کلاس!
بهجای دو روزی که دیر رسیدم به وبینار.
چرا اینجوری شدم؟
کمکم دارم برای خودم نگران میشم. نکنه راستراستی دارم آدم منظمی میشم؟
📌چرا اینها را مینویسم؟
اینو میخواستم دیشب بگم:
با هشتگ #جمله_بنویسیم
یه جمله میتونه یه پاراگراف باشه،
یا دوسه جمله باشه،
یا فقط یه جمله
یا حتا یک کلمه:
مثل این: «عجب!»
یا واعجبا!
یا یه بیت باشه:
العجب ثم العجب بین الجمادی و الرجب
(نمیدونم ینی چی ولی بچه که بودم بابام همیشه میگفت، منم که عاشق کلام موزون بودم مونده تو ذهنم)
فکر کنم همون «عجب» باشه که یه «تو که راسمیگی» ریزی هم تو خودش داره.
جان کلام اینکه:
#جمله_بنویسیم
هرچه بیشتر بهتر
#هرروزبنویسیم
هر طور که راحتیم بنویسیم.
ما افکار و احساساتمان هستیم؛
برای شناخت خودمان نیاز داریم افکار و احساساتمان را بنویسیم.
حتا آنهایی که فکر میکنیم مزخرف است و هرگز قرار نیست چاپ یا منتشر شود.
برای شفافسازی تفکر خود، نیازداریم که موشکافانهتر بنویسیم.
ارادت🌷
@paknewis
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#تمرین
#نوشتن
#تفکرنقاد
.
📌پنجشنبه / 6 اردیبهشت
1. امروز به مصاف تزویر میروم.
(دخترم صبح امروز که میرفت سر جلسهی کنکور)
بچهها حس میکنن دارن میرن جنگ واقعا، این کنکوریهای مظلوم به قول آقای دارابی.
بچهتر که بود، حرف حذف کنکور سر زبونا بود، امیدوار بودم تا زمان کنکورش برسه،بساط کنکور برچیده بشه که نشد.
2.حالت پرواز
گوشی منو صدا نمیزنه، این منم که به سمتش پرواز میکنم. منم که گاهی کشیده میشم سمتش و ازش راه حلی برای آرامش خودم میخوام. چه اشتباهی! از چیزی آرامش میخوام که خودش باعث سلب آرامشمه.
نه. نباید بگم با هر بهونه. باید بگم با «بعضی بهونهها»
مثل دلتنگی، خستگی، استیصال یا نشخوار فکری.
یا وقتی که دلم برای خودم میسوزه .
با تصور اینکه قراره یه چیزایی رو منتشر کنی، نوشتن خیلی سخت میشه.
همیشه یه بهونهای برای ننوشتن یا منتشرنکردن هست.
مهمون، بچه، کار خونه و کار بیرون از منزل و ...هزار کار دیگه.
نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لیلی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه.
وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمهش کنیم.
باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم.
باید بفهمه که زندگی جدیتر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران در اختیارت بذاره.
4. تا به حال این سوال براتون پیش اومده که بعضیا بعضی چیزا رو از کجا میدونن؟
هیچی. همینجوری میخواستم بگم برای منم پیش اومده ، و بهترم هست که نپرسیم چون معمولا نمی گن. البته درک می کنم که گاهی واقعن گفتنی نیست.
مهمون، بچه، کار خونه و هزار کار دیگه. نیاز داریم خودمونو مجبور کنیم. زیادم نباید لیلی به لالای خودمون بذاریم. پررو میشه.
وقتی یه شب میگه بذار بخوابم قول میدم صب جبران کنم، بعد به قولش عمل نمیکنه، باید جریمهش کنیم.
باید بهش بگیم دیگه به حرفت بی اعتماد شدم.
باید بفهمه که زندگی جدی تر از این حرفاست که همیشه فرصت جبران برات بذاره.
۵. چخوف خواندم و فهمیدم نوشتن از چخوف کار من نیست.
*کلام آخر: با تو ستاره می شوم.
#ازادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
جمعه / 7 اردیبهشت 03
۱. خیلی حس خوبیه که دست بذاری رو کیبورد و تند و تند بنویسی.
اولش فکر میکنی «چی بنویسم؟» ولی بعد که شروع میکنی و دستت یه کم گرممیشه، دیگه از ذهنت عقب میمونی.
انقدر جملههای خوب و جالب دربارهی همین اتفاقای روزمره به ذهنت میاد که خیلیاشون قبل از نوشتهشدن از ذهن میپرن و موجب حسرت میشن.
۲. مرضیه خواجهمحمود (از دوستان نویسندهم) قسمتی از یادداشت رضا قاسمی رو در کانال تلگرامش گذاشته بود که خیلی برام جالب بود.
اینجا مینویسمش؛ میخواستم کپیش کنم ولی دیدم انقدر جالبه که بهتره خودم بنویسم:
«رسیدن به شهرت آسان است اما به دست آوردن اعتبار نه.
برای رسیدن به شهرت همهجور راهی هست. اما برای رسیدن به اعتبار فقط یک راه است: کار، کار، کار
آنکس که در پی شهرت است به فردا اعتقادی ندارد، حتا اگر آدمی باشد عمیقاً مذهبی و آنکس که در پی اعتبار است اعتقاد دارد به روز داوری، حتا اگر آدمی باشد عمیقا لامذهب.»
به فکرم واداشت.
۳. با سوختهجانان چه کند آتش دوزخ؟
۴. دیشب داشتم یه خواب جالب میدیدم، (شایدم صبح بود). تو خواب یه ایدهی خیلی خوب برای نوشتن پیدا کرده بودم که الان یهو به شکلی شفاف یادم اومد و دیدم واقعا یه ایدهی خلاقانه و عملیه.
اجراش میکنم و اگر خوبشد حتمن منتشر میکنم.
۵. یه سوالی همیشه به ذهنم میاد ولی تا حالا ننوشته بودم هیچجا.
چی باعث میشه که یک نفر اسم بچهشو بذاره داروین؟
(با دیدن اسم داروین صبوری همیشه این سوال به ذهنم میاد.)
۶. بعد کارگاه یهو همینجوری بیدلیل خیزبرداشتم که داییجان ناپلئونو یهنفس بخونم و بعد پاشم.
اصلنم به این فکر نکنم که چه کارای نیمهکارهای در دست دارم.
چون نثرش خوبه و طولانی هم هست میدونستم روی نثرم تاثیر خوبی میذاره و دوست دارم خیلی بیشتر از اینی که الان میخونم بخونم.
ولی نشد.
فلذا با بچهها رفتیم کتابفروشی و یه کتاب کوچولو برداشتم و همهرو خوندم.
۷. و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود
بابابزرگ چشمهایش را ریز می کند، بعد چندبار سر تکان می دهد و چشمانش شفاف می شود:
-اوه نوآ-نوآی عزیز! تو خیلی بزرگ شدی. خیلی خیلی بزرگ. مدرسه در چه حاله؟
نوآ درحالیکه قلبش تندتند می زند گلویی صاف می کند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد.
-خوبه. تو ریاضی شاگرد اولم. بابابزرگ فقط آروم باش. بابا همین الان میادو مارو می بره.
بابابزرگ دستهایش را روی شانههای او میگذارد.
-خوبه نوآ-نوآ خوبه. ریاضی همیشه تو رو برمیگردونه خونه.
پسرک حالا ترسیده ولی بهتر میداند که بابابزرگ بویی نبرد. پس با صدای بلند میگوید:
-سه ممیز صد و چهل یک
-پونصد و نود و دو
-شیشصد و پنجاه و سه
-پونصد و هشتادو نه
پدربزرگ می خندد.
***
پدر با صدای خشنی میپرسد: «مدرسه در چه حاله؟»
همیشه همین سوال را میپرسد و تد هم هیچ وقت نمیتواند جواب درست را بدهد. پدر اعداد را دوست دارد و پسر حروف را، دو زبان متفاوت.
پسر میگوید:
-تو انشا نمرهٔ اولو گرفتم.
-پدر میغرد:
-ریاضی چی؟ با ریاضی چطوری؟ اگه تو جنگل گم بشی کلمات چطوری میتونن تو رو برگردونن خونه؟
۸.چون فردریک بکمنو میپسندم و این سوررئالهایش را هم پسندیدم، دوتاشو خوندم.
نمیدانم در تعریفهای رسمی به این مدل داستانها میگویند سوررئال یا دارم اشتباه میگویم، اما میدانم که رئال نیست و احساساتی است.
نوشتههای او را به خاطر همین درک عمیق و متفاوتی که از احساسات دارد دوست دارم.
۹. و من دوستت دارم
دخترک همینطور که کنار مادر که خوابش برده بود، داشت صندلی را رنگ میکرد که دوستداشت قرمز باشد، از خردوش که اسمش همین بود پرسید:
-آدم وقتی بمیره سردش میشه؟
اما خردوش نمیدانست. پس دخترک برای احتیاط یک جفت دستکش گرم چپاند توی کولهپشتیاش.
از پشت شیشه مرا دید. نترسیده بود.
یادم است به خاطر این موضوع خیلی از دست پدر و مادرش عصبانی شده بودم. چطور والدین بچه ای بزرگ می کنند که از یک سیگاری قهار غریبهی چهل و پنج ساله که از راهپلهی اضطراری به او زلزده نمیترسد؟
دست تکانداد. من هم دست تکاندادم برایش.
این یکی رو هم بلافاصله در طاقچه خوندم و پسندیدم.
۱۰. کار خوبی که بکمن کرده اینکه غیر از نوشتن رمانهای طولانی، کارهای کوتاه هم نوشته.
اگر یادداشتهای قبلیام را خواندهباشید از اردت من به کتابهای ۱۰۰ صفحهای آگاهید.
از سویی اگر گیردادنهای من به ترجمهها را دیده باشید شاید گمانکنید که من در خواندن سختپسندم، اما چنین نیست.
من داستانهایی را که در عین سلامت ساختار، بتوانند احساسم را درگیرکنند میپسندم.
با این تعریف، هم میخواهم کتابهایی با داستانهای کلیشهای و خز را از لیست مورد پسندهایم خارجکنم و هم بگویم که چقدر سخت پسند نیستم.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#زیادتربخوانیم
@paknewis
📌شنبه / ۸ اردیبهشت
۱. آیا همیشه میشه کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب؟ کاش میشد.
۲. آدم گاهی فاز آرمانگرایی برمیداره و فکر میکنه میشه فکرهای نادرست رو تغییر داد. و قسمت بدش اونجاست که پس از سالها تلاش، ناامید میشه، بعد چی؟ مجبوره یا سکوت کنه و یا همرنگ جماعت بشه.
کلیشهها رو نمیشه تغییر داد. کلیشهها شوخی بردار نیستن، ریشهدارتر از این حرفان که با حرف تکون بخورن؛ حتا اگه فکر آدما رو تغییر بدیم، حسشونو نمیتونیم تغییر بدیم.
۳. باید استفاده از کلمهی «جالب» را در جملاتم محدود کنم. دیشب در یک جمله سهبار این کلمه را بهکار برده بودم. نه چونکه مطلب مورد نظر زیادی جالب بود، چون من بیدقتی کردم یا کلمه کمآوردم.
۴. یک یاکریم خنگ نمیدانم از کجا آمده و در آشپزخانه گیرافتاده، نشسته روی درپوش تهویه و نمیداند چهکند. من هم نمیدانم.
هر دومان عین چی توی گل گیر کردهایم.
۵. خوبه که به آدم دلداری بدن و بگن آخر و عاقبتش خوبه، فقط خداکنه راست گفته باشن.
اصن آدمای راستگویی هستن؟
۶.امروز وسایل خطاطیمو آوردم که شروعش کنم، برای تمدد اعصاب.
هرچی باشه اینم نوعی نوشتنه دیگه، تو همین فضاس؛ مث بافتنی نیست.
میگن علامه طباطبایی هم برای تمرکز یا تمدد اعصاب خطاطی میکرده، خیلی دوسش دارم.
۷. من فعلا داستان نمینویسم. مخصوصاً داستان سفارشی. من حتا مقالهی سفارشی هم نمینویسم.
تولیدمحتوای سفارشی به نظرم کلا خوب از آب درنمیاد.
باید دغدغهی شخصی خودم باشه تا به درد دیگران هم بخوره.
۸. دائی جان ناپلئونو خوندم و خوبم پیش رفت. کشش خوبی داره. هر وقت می خوام گذر زمانو نفهمم، مثل مطب دکتر یا باشگاه دخترک، میرم سراغش.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌یکشنبه / ۹/ اردیبهشت
۱. دوست داشتم امروز مقایسههای چرا ادبیاتو به سرانجام برسونم. مقایسه متن مقاله از داستان دشوارتره یه مقدار. البته این چیزی از علاقهی من به این کار کم نمیکنه.
۲. به نظرم بهتره عادت کنم توی سر و صدا هم تمرکز کنمو راحت بنویسم. همش منتظر سکوت صبحگاهی نباشم. هرچند اون رو هم به هیچ وجه نمیخوام از دست بدم.
اون تایم طلاییه از نظر من.
...
۳. مادر بیرحمیه. اصلنم منتظر نمیمونه که خودتو براش لوس کنی. به کار خودش ادامه میده. حالا گیرم چند روزی هم قهرکردی و غش و ضعف کردی و خودتو به در و دیوار زدی یا مثلاً سر کار نرفتی.
دنیا جریان داره حتا وقتی تو داری از درون داغون میشی.
بعدش مجبوری یکی از این دو راهو انتخاب کنی:
۱-لوس بازی رو (که از نظر مامان لوسبازیه) بذاری کنار و مشغول یه کاری بشی،
۲- از قطار پیاده شی.
اون وقت میبینی بدون اینکه برات ترمز کنه یا از سرعتش کم کنه یا حتا بوقی بزنه یا وقتی پریدی برگرده و پشت سرشو نگاه کنه، مستقیم به راهش ادامه میده.
بخوای نخوای همینه.
...
۴. میخواستم یه نکته دربارهٔ تمرین دوم تفکر نقاد، که این هفته باید انجامش بدیم، از مقالهی بارگاس یوسا به عنوان نمونه بذارم تو کانال.
ولی وقتی که رفتم سراغش با کمال تعجب دیدم نکتهای که من دنبالشم و فکر میکردم هست توی مقاله نیست. پس چرا من فکر میکردم هست؟
شاید تو اون مقالهای که خودم نوشتم بوده. به هر حال ظاهرا باید بیخیالش بشم. مغزمم نمیکشه. امیدوارم دیگه صبح بکشه.
۵. طنز قدیمی
احساس میکنم قدیمیا بیشتر به شوخیای پایینتنهای میخندیدن.
البته این نظر دقیقی نیست. بیشتر برخاسته از استقراء ناقصه، یعنی معدود افرادی که دیدم و معدود کتابهایی که خوندم مثل همین داییجان ناپلئون یا بعضی از نوشتههای بهمن فرسی.
البته الان که دوباره به بررسی این موارد معدود دور و اطرافم میپردازم، میبینم بعضی جوونا هم اینطوری هستن.
یعنی تا اسم جوک و لطیفه و حتا طنز میاد، یاد چیزایی میفتن که ممنوعیت پخش داره.
خب احتمالا باید تجدید نظر کنم. ینی یا بگم پیر و جوون و جدید و قدیم نداره یا مثلا بگم ذهن اون جوونا هم پیر و قدیمیه.
الان دیگه طنز از نظر محتوا یه مقداری پیشرفت کرده، نکرده؟
ندومه والا.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌دوشنبه/ ۱۰ اردیبهشت ۰۳
۱. سرعت گذشت زمان بیشتر نشده؟
البته میدونم همیشه بیشتره، ولی گاهی حس میکنم بیشترتره...
۲. ولی خداییش آشنایی مجازی آشنایی نیست. از یه جهاتی خوبه ولی فقط از یه جهاتی؛
آدما رو توی حقیقی که میبینی تازه با خودت میگی: عه! این چقد با تصور من فرق داره.
مجازی انگار آدما رو از سوراخ در نگاه کنی، ولی فضای واقعی، واقعیه دیگه، اونور دیواره. امکان شناخت خیلی بیشتره.
منظورم از شناخت البته شناخت کامل نیست، همین برداشت ظاهری از شخصیت افراد منظورمه.
مثلا میبینی که آدما شیطونترن یا مظلومتر، چاقترن یا لاغرتر، پیرترن یا جوون تر.
خاکیتر یا مغرورتر،
خجالتیتر یا پرروتر... و غیره.
۳. خونه از کجا میفهمه ما توش نیستیم؟
(از سوالات دخترجان)
ولی واقعا خونه از کجا میفهمه؟
انگار واقعا وجود نفَس آدمیزاد توی خونه، در سر پا موندن خونه موثره.
از قدیمم گفتن خونهای که توش آدم نباشه زودتر خراب میشه. در صورتی که شاید آدم فکر کنه باید برعکس باشه. یعنی خونهی خالی باید سالمتر بمونه و دستنخوردهتر.
من همیشه با خودم میگفتم خب خونهی خالی کسی رو نداره که بهش رسیدگی کنه و خرابیاشو رفع و رجوع کنه.
ولی از طرف دیگه استهلاکی که از وجود آدما به وجود میادم هست.
اما حالا فکر میکنم نه، قضیه مهمتر از این حرفاس.
۴. یه کلمه هم از پسرجان:
-بیچاره اونایی که اسمشون جَکه.
-چرا؟
-چون همه بهشون میگن جک و جونور.
یاد اون اسمای داستانساز افتادم در کتاب «۱۰۰۱ ایده درخشان برای نوشتن»، یادتونه؟
و همچنین مجموعهکتابای تونی گراس به اسم «فسقلیها».
اگه داستانی هستین میتونین یه داستان بنویسین با عنوان «جک جونور» یا «جکی جونور».
۵. باطری قلب چیست؟
اگه گفتین!
۶. بنبست و شاهراه
گاهی یه موقیتهایی به نظر بنبست میاد، ولی بعد از مدتی میبینی که همین بنبست، میتونه تبدیل به شاهراه بشه؛ تاحالا تجربه کردین؟
۷. هیچی برام بهتر از خوبکردن حال دیگران نیست، هیچ چیز.
این که بفهمم تونستم حال بد کسی رو تبدیل به حال خوب کنم برام خیلی ارزشمنده، حتا اگه یه ذره باشه.
۸. دوست دارم یهبار برم سر صحنهی فیلمبرداری.
ولی کارگردانی که من میپسندم هنوز فیلمشو نساخته، منتظرشم.
ینی راهم میده؟
@paknewis
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
📌سهشنبه/ ۱۱ اردیبهشت ۰۳
۱. بعضی ازکارها برای آدم تبدیل به معضل میشه، در حالیکه واقعا معضل نیست.
مخصوصاً وقتی زمان میخوره، همینجوری الکی تبدیلش میکنه به معضل،
کارو سنگین می کنه، حتا گاهی تا حد یه کوه.
کافیه برش داری تا ببینی همون کاهیه که بوده.
«مرور زمان» گاهی معضل آفرینه؛
گاهی هم البته حلال مشکلات.
۲. آیا من میتونم زحمات معلمم رو جبران کنم؟
بعید میدونم.
۳. این تمایل فراوان به آزادنویسی یه مقداری هم به خاطر تنبلیه شاید؛
البته جدای از عوامل خوب دیگه.
پروژههای دیگهم داره مورچهای پیش میره.
۴. اصن ولش کن. بذار انقد حرص ساعت خوابو نخورم.
البته نه اینکه بیخیال اصلاحش بشم، نه نه هرگز؛ ولی حرصم نمیخورم، چه کاریه؟
به هر حال بخشی از شرایط دست من نیست.
۵. «خوبه ولی میشد که بهتر باشه»
این جمله انگار هیچ وقت دست از سر آدم بر نمیداره، هیچ وقت.
امروز که یازدهم بود، اگه مثل شروع ماه پیش رفته بودم، باید ۲۲۰۰۰ کلمه نوشته بودم، ولی الان ۱۵ هزارو ۸۵۰ کلمه نوشتم. بازم بدک نی.
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
.
📌 مترجمی اینچنینام آرزوست
چندی روزی است بر روی مقایسهی دو ترجمه از مقالهی «چرا ادبیات؟» نوشتهی ماریو بارگاس یوسا کار میکنم.
یکی از مترجمین «عبدالله کوثری» است که نامی شناخته شده در صنعت ترجمه و از اساتید مسلم این حوزه است.
کمکم دارم به این نتیجه میرسم که ترجمهی ایشان از این مقاله را میتوان نوعی بازنویسی مقاله هم دانست و حتا میتوانم دلایلی بیاورم که این ترجمه، بر اعتبار علمی متن افزوده است.
چند روز پیش یکی از آشنایان محترم برای چندمین بار، دربارهی ترجمهی یکی از مقالاتم با من صحبت میکرد.
بازهم سخن از این بود که بعضی از جملهها در ترجمه بیمعنا میشوند یا حتا فلان کلمه در زبان انگلیسی ناسزا به شمار میرود و مترجم ما هم میخواهد به اصل متن وفادار بماند، چه کنیم؟
این گفتگو، دوباره سوالی را برایم مطرح کرد: «در ترجمه تا چه حد باید به متن اصلی وفادار بود؟»
به عبارت بهتر «وفاداری به متن به چه معناست؟ آیا منظور وفاداری به کلمات است یا مضمون متن؟»
شاید پاسخ این سوال بدیهی به نظر برسد و بگویید خب معلوم است که انتقال مضمون مهمتر از حفظ کلمات است.
اما برای مترجمین گویا آنقدرها هم بدیهی نیست.
البته شاید برخی از مترجمین هم از اینرو وفاداری به کلمات را انتخاب میکنند که کار آسانتری است.
وفاداری به مضمون و کلمات مناسب را در خدمت آن درآوردن، برای مترجم غیر کارکشته بسی دشوار و چالشبرانگیز خواهدبود.
در پاسخ به آشنای محترم گفتم:
-خب معلوم است که در چنین مواردی مترجم باید کلمهای جایگزین پیداکند.
اگر هم نمیتواند، آن کلمه یا جمله را حذفکند؛ من با این کار هیچ مشکلی ندارم.
بیشتر منظورم این بود که چنین حذف و اضافههایی کار من نیست، کار خود مترجم است.
البته این بار هم خودم این حذفیات را اعمالکردم تا مترجم محترم، که گمان نمیکنم چندان ماهر باشد، بابت عدم امانتداری عذاب وجدان نگیرد،
اما همچنان به تفاوت عمیق کار مترجمی چون عبدالله کوثری با سایر مترجمان میاندیشم.
تحصیلات آکادمیک من در رشتهی تفسیر قرآن بود که علاوه بر اصول کلی تفسیر متن، درسی هم دربارهی بحث شیرین ترجمه و مقایسهی ترجمهها داشتیم.
این مقایسه، خصوصا در مورد متن خاصی چون قرآن کریم، از حساسیت بیشتری برخوردار است و میشود درک کرد که چرا برخی از مترجمین، علاوه بر وفاداری به مضمون تلاش میکنند وفاداری به کلمات را نیز حفظ کنند.
اما حتا درمورد قرآن کریم نیز «ترجمههای آزاد» کاملا پذیرفته شده است.
پس مسلما دربارهی سایر متون نیز دست مترجم برای دخل و تصرف در کلمات و جملات باز است؛
و ظیفهی اصلی او همواره این است که «مضمون» مورد نظر نویسنده را هرچه روشنتر به مخاطب زبان مقصد منتقلکند.
فاطمه ایمانی
۱۲/ اردیبهشت ۰۳
#یادداشت_روز
#هرروزنویسی
@paknewis
🔰داستان «تونل» از ارنستو ساباتو را در اپلیکیشن فیدیبو خواندم؛
در مورد احساسم بعد از خواندن این داستان
کدام گزینه صحیح است؟
الف-وحشتناک بود
ب-بهِم برخورد
ج-وحشتناک بهم برخورد
د-وحشتناک جالب بود
ه- همهٔ موارد نادرست است
بعدش بسیار دلمخواست بنویسم. از کتابایی که مجبورم میکنن دربارهشون بنویسم، خشنودم؛ خشنود و ممنون.
🔰خواندن داستان تونل از ارنستو ساباتو در اپلیکیشن فیدیبو باعث شد بر این هیولای اغواگر گرم و نرم غلبه کنم.
جزء معدود روزهایی بود که در مجاورت رختخواب نشستم ولی بر وسوسهٔ خواب نوشین صبح، غلبه کردم.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
دارم خواب صبحو ترک میکنم و انصافاً سخته؛ الان قشنگ هرکسی رو که در ترککردن هرچیزی موفق نشده، درک میکنم و عمیقا باهاش همدردی میکنم و اعتراف میکنم که:
«ترک اعتیاد موجب مرض است.»
🔰از من میشنوید بعد از خوندن هرکتاب، حتماً بنویسید؛ حتا وسطای خوندنشم هررچی به ذهنتون رسید همون آن بنویسید تا فرارنکرده.
مخصوصاً بار اول، بار اول همیشه چیزای نوتری به ذهن میاد احتمالن.
🔰 نوشتم ولی امشب منتشرش نمیکنم.
دارم اعتیاد به انتشار شبانه رو هم ترک میکنم کمکم.
البته حساب این آزادنویسیها فرق داره، چون اینا یه جورایی برآیند فعالیتهای روز هستن و بهتره شب منتشر بشن؛ ولی ترجیحاً سر شب. این نظر منه.
🍀
۱۸/اردیبهشت ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌یادداشت_روز
چهارشنبه/ ۲۶ اردیبهشت ۰۳
۱-حالا اردیبهشت چرا داره با این سرعت میدوه؟
داره لاکپشتیت فروردینو جبران میکنه؟
یا حکایت یوسفزلیخا شده؟
بابا وایسا کاریت نداریم که! میخواستیم یه چندتا یادداشت بیشتر منتشر کنیم.
بد دورهزمونهای شده، همه توهم توطئه دارن.
والا.
....
۲-امروز شنگول و فرز بودم و طبق معمول دارم دنبال علتش میگردم:
-به خاطر قهوهٔ صبح & ورزش بود؟
-به خاطر مرور یه خاطرهٔ خوب بود؟
-اثر «بیشترنوشتن» بود؟
-انتشار یه شعر قدیمی پس از ماهها؟
-همه موارد؟
-هیچ کدام؟
-اصن مگه مهمه؟
پاسخ زیاد مهمنیست ولی ساختن گزینههای مختلف مهمه.
تستساختن آدمو قوی میکنه تو زندگی. بعدن باید توضیح بدم منظورم چیه.
...
۳-یه کم زیادی مودیام، نه؟
فکر کنم قبلاً گفته بودم وقتی عصبانیام فرز میشم. خب اونم هست.
شایدم بشه گفت وقتی احساساتیام.
البته نه، نمیشه گفت همهٔ احساسات، چون وقتی غمگینم کند میشم.
«مودی بودن» با «دیسیپلین» سر ناسازگاری داره.
دارم تلاش میکنم بینشون همزیستی مسالمتآمیز برقرار کنم.
ایشالا موفق باشم!
#ازاحساسات
...
۴-دارم کتاب «دیرشکوفاشدگان» رو میخونم که دربارهش بنویسم.
خودش خوبه ولی ترجمهشو زیاد دوست ندارم. رو ترجمهها حساس شدم.
آقا گفتن از فضای مجازی برای معرفی کتاب استفاده کنین، سعی دارم بگم چشم.
...
۵-دویدن از روی دست هاروکی موراکامی
درباره کتاب از دو که حرف میزنم...
#ایده #یادداشت
...
۶-هر روز که خوشحالیم آن روز شنبهس حتا اگه چارشنبه باشه.
وقتی خوشحالم، بهتر برنامه ریزی میکنم.
و بهتر بهش پایبندم و به برنامههای قبلی هم، مثل امروز.
آیا چاره این است که هر روز خوشحال باشم؟
خیر.
باید تمرینکنم و باورکنم که هر روز شنبه نیست.
...
۷-متأسفانه شروع این دو بند آخر را در نماز نوشتم، روم سیاه.
وقتی تمرکز میکنم، ذهنم شروع به دویدن میکند روی کاغذ فرضی.
...
۷-گاهی هم دست و دل آدم به شدت میلرزه.
براتون پیش اومده؟
از اون وقتا که هیشکی نباید با آدم حرف بزنه، چون ممکنه یه کوچولو هاپو بشه. گاهی هم گوشش سوت میکشه یا چشماش سیاهی میره.
فکر کنم اینم هم تقصیر قهوهٔ صبح بود. وگرنه همون نون سنگک داغ و پنیر برای میانوعده بسه دیگه، مگه نیست؟
خلاصه که گاهی بدجوری دست ودل آدم میلرزه از گشنگی.
...
۸-آب دریا را اگر نتوان کشید
با همین استدلال ورزش امروزو شروع کردم. گفتم فقط ۲۰ دقیقه میرم و خدا رو شکر جواب داد و ۴۰ دقیقه قشنگ پر شد.
کلن استدلال کارآمدیه برای غلبه بر اهمالکاری و تلهی کمالگرایی که در همیشه در کمین ماست.
#هرروزنویسی
#رهانویسی
@paknewis
📌مرور یادداشتهای روزانه
مرور نوشتههای قبلی کار مفیدیه، چیزای جالبی برای آدم تداعی میشه و از توی نوشتهها نکتههایی هم دستگیرمون میشه.
امروز فایل خردادو بازخوانی کردم و این جملهها رو بیرون کشیدم.
۱- امروز روز مهمیه، چون هر روز روز مهمیه.
۲-یه شخصیت خل و چل هفت خط ترسیم کردم که به نظرم باید آدم جالبی باشه. غیر قابل پیش بینی و دوست داشتنی.
۳-چرا باید چراچراهایی رو که بارها تکرار کردم و بیفایده تکرار کردم بازم تکرار کنم؟
۴-وقتی جایی جات نباشه، کسی هم نمیتونه جاتو بگیره. بهتر! دیگه لازم نیست حرص بخوری و نگران جایگاهت باشی.
۵-اگه لپ تاپ یا گوشیم ناغافل خراب بشه چیکار کنم؟ مث از صفر شروع کردنه.
۶-شنبهها اینجوریه که گاهی هنوز جمعهم و ویندوزم بالا نیومده که حسابی بنویسم. گاهی هم انقد شنبهم که فرصت نمیکنم بشینم حسابی بنویسم. اشکال از منه یا از شنبه؟
۷-قدیما یه آدمایی بودن بهشون میگفتن «دیپلمردی». ینی طرف خیز برداشته که دیپلمه رو بگیره ولی نتونسته.
انگار یه جورایی هم دیپلمه حساب میشده دیگه. ینی من بیشتر از تخصیلات راهنمایی خوندم. نمیدونم الانم هستن یا نه؟
فکر کنم اونا الان دیگه تبدیل شدن به «ارشد ردی»، ینی طرف کارشناسی رو به هر ضرب و زوری بوده گرفته، ارشدم شروع کرده فقط برای اینکه عضو جامعه دانشگاهی محسوب بشه، بعد رسیده به پایان نامه، دیده اوه اوه این یکی واقعا سخته، کار من نیست.
گفته عاقا من اصن اینا رو قبول ندارم دانشگاه بده و اَخه. بعدم ول کرده رفته، شده تئوریسین اونایی که تئوریسین درست و حسابی ندارن. اونام به عنوان نخبه و دانشگاهی حلواحلواش می کنن میذارن رو سرشون.
میشه مثلا یه عده رو هم پیدا کرد بهشون گفت نخبهردی، طرف آرزو داشته بهش بگن نخبه، ولی نشده، بعد دیده: عه! تو این بازار کساد نخبگی حالا که نخبه نیستم در عوض میتونم خودمو جای نخبه ها جابزنم، و اتفاقاً کلکشم گرفته و به آرزوش رسیده. حالا بهش میگن نخبه. چی ازین بهتر؟
۸-بی طرفی بی معناست.
۹-دنیا به آدمای محافظهکارم احتیاج داره. وگرنه کی باید آدمای بیکله رو مدیریت کنه؟
۱۰-در اولین روز کاریم، خانوم شیرزاد درونم خودنمایی کرد. اون پنکه و تنگه طبل الجارقو اشتباه میگرفت، یا اسم همسر سابق و همسر فعلی آقای دکترو،
منم اسم دو نفرو جابه جا گفتم.
البته اونقدرام بد نشد ولی امیدوارم بیشتراز این خود نمایی نکنه این خانوم شیرزاد درون.
#شنبه/ ۲۶ خرداد ۰۳
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
@paknewis
📌اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
۱-هر دفعه که این فایلو باز میکنم شاد میشم به خاطر جملاتی که اولش نوشتم.
چهخوب که این فایلو با جملات شاد و شنگول شروع کردم. روحیه میگیرم خودم.
«سلام سلااااام.
یه سلام شاد و شنگول از یه تیرماه خوشگل و گرم.»
این جملاتیه که اول فایل یادداشتای تیرماه نوشتم و هربار که بازش میکنم با دیدنش انرژی میگیرم، حتا اگه حالم گرفته باشه.
تصمیم گرفتم از این به بعد شروع فایلها رو خوب بنویسم.
۲-خب. امشب چی بنویسم؟
آخه الان وقت این سواله؟ به قول دوستای شیرازیمون «حالو ای موقع؟»
از صبح فکرش هستم ولی سم مهلک «حالا وقت هست» از ذهنم بیرون نمیره. نمیدونم چیکارش کنم.
علم این همه پیشرفت کرده، آیا هنوز دارویی برای درمان «دقیقهنودیبودن» اختراع نشده؟ پس این دانشمندا دارن چیکار میکنن؟
۳-یه حس غریبی دارم. انگار هنوز یه حرف نگفته باقیمونده باشه، حرفی که خودمم نمیدونم چیه.
میدونم صبح که دوباره انرژیم فول بشه، این حس هم از بین میره، یا لااقل کمرنگ میشه.
یه حس سردرگمی هست که نمیدونی چیکار کنی از بس کار داری.
اولویتبندیکردن کارها زیادم آسون نیست. همونطور که کنار گذاشتن بعضیهاشون واقعا سخته.
مهم زمانه. کی چه کاری رو انجام دادن و کی کنار گذاشتن.
و زمان یه موجود متغیره. نمیشه براش یه برنامه قطعی و همیشگی داد.
«زمان» لزوم تغییر و بهروزرسانی رو بر ما تحمیل میکنه.
۴- بیرون رفتن از خونه داره روز به روز برام سختتر میشه.
استرس میگیرم وقتی قراره جایی برم. نمیدونم چرا. دوست دارم بیست و چهار ساعته تو خونه باشم.
انگار اینجوری بیشتر احساس امنیت میکنم؛ اینجوری که نه من جایی برم نه کسی سراغم بیاد.
ولی نمیشه، هرروز یه کاری برای بیرون رفتن پیش میاد.
نکنه اینم یه مریضیه که انقد به خونه علاقمند شدم؟
هرچی هست که من از بچگی بهش مبتلا بودم، الان داره شدیدتر میشه.
فکر کنم کمکم دارم میرم به سمت قطع کامل رفت و آمدها.
برای هرکاری ترجیح میدم از اپهای موجود استفاده کنم. الحمدلله کمم نیستن.
۵-کولر زوزه میکشه، آدم خیال میکنه چلهی زمستون تو بهمن گیرکرده و صدای گرگ میاد. گرگه عجب نفسیام داره، خسته نمیشه.
۶-معتاد شدم به ایموجی؛ تو برنامهٔ وردم که مینویسم آخر جملههای ایموجیلازم، یه پرانتز باز میکنم و توضیح ایموجی رو مینویسم، مثلا بعد از نقل یه واقعه تاسفبار مینویسم (اون که کف گرگی میزنه تو صورت خودش)
یا بعد از یه جملهٔ لوس مینویسم: (کلهخندهٔ سی و شیش دندونی) البته قبلاً مینوشتم: اونی که وقتی میخنده سی و شیش تا دندونش پیداس.
ولی الان موجزتر مینویسم.
هیچی دیگه، همین.
اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
#هرروزنویسی
#آزادنویسی
۱۴۰۳/۴/۱۳
@paknewis