📌ماندگاران
گاهی از یک کتاب، تنها یک تصویر در ذهنم باقی میماند؛ مانند قطعهای مهم از یک پازل.
مثلا از کتاب خاطرات غاده چمران که در نوجوانی خواندم، این قطعه در ذهنم پررنگ است:
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان ندادهباشیم.»
چون در لبنان رسم نبود کفشها را دربیاورند و روی زمین بنشینند. من رویم نمیشد به مهمان بگویم کفش در بیاورید.
مصطفی مخالف بود و میگفت: «چرا میخواهیم با انجام کاری که دیگران میخواهند یا میپسندند، نشان بدهیم خوبیم؟»
اولین بار که این جمله را خواندم جا خوردم، چون به نظرم غاده بیراه هم نمیگفت.
این جمله مثل یک معما با من ماند و بارها در ذهنم تکرار شد؛ مثل یک کلیدواژه که بخواهم با آن جهان مصطفی را بهتر بفهمم:
«قرار نیست به دیگران ثابت کنیم خوبیم»
طبیعی بود که در نوجوانی جهان او را نفهمم، خیلی ها نمیفهمیدند.
شاید برای همین است که صحنهای از فیلم «چ» هم در ذهنم پررنگ است، همانجا که اصغر وصالی به مصطفی میگوید:
«نمیفهممت دکتر»
و باز هم دکتر تلاشی نمیکند که خودش را به او ثابت کند.
سالها گذشت تا فهمیدم آدمهایی که سعی نمیکنند خودشان را به دیگران ثابت کنند، از همه کاردرست ترند، بزرگترند و چقدر کمیابند.
حالا از پشت شیشهای نامرئی به جهان زیبایشان نگاه میکنم؛ به جهانی که خالی از شعار و تظاهر است و به آرامش روحشان که هیچ کجای دیگر پیدا نمیشود.
میگردم شاید روزی روزنهای برای ورود به این جهان یافتم.
فاطمه ایمانی
۱/خرداد ۰۳
#یادداشت_روز
#ماندگاران
@paknewis
.
📌این کار چند بچهمیمون نیست
آوردهاند که در یک نمایشگاه بزرگ نقاشی، یکی از تابلوها که ادعا میشد بسیار هنری و مدرن است به قیمت بالایی به فروش میرسد.
پس از مدتی معلوم میشود که آن تابلوی نقاشی حاصل پاشیدن رنگ بر روی بوم توسط چند بچه میمون بوده است.
دربارهٔ این خبر چند گونه میتوان اندیشید. میتوان به جستجوی صحت و سقم آن پرداخت.
میتوان باورش کرد یا معتقد بود که حکایتی ساختگی است.
اما بیایید اینبار بدون تحقیق و تفحص، فقط به منظور گویندگان از بیان چنین حکایتی بیندیشیم.
فرض میگیریم خبر راست بوده و چنین اتفاقی افتاده است. منظور از بازگو کردن آن و دهان به دهان چرخیدنش چیست؟
آیا جز این است که میخواهیم از این حکایت عجیب نتیجه بگیریم کسانی که به چنین آثاری رغبت نشان میدهند، سررشتهای از هنر ندارند؟
یا از آن بدتر به این نتیجه برسیم که هرآنچه به نام هنر مدرن به خورد دیگران داده میشود، مشتی اراجیف بی سر و ته است که با عوامفریبی و تبلیغات بیجا شهرت یافته و طرفدار پیدا کرده است و طرفداران هم نه به خاطر جنبهٔ هنری بلکه به خاطر تبلیغات به سویش رفتهاند؟
چه نوع گویندههایی چنین مقاصدی را دنبال میکنند و چرا؟
امروز جملهای به نقل از یک بلاگر کتاب شنیدم که مرا به یاد حکایت بچه میمونها انداخت؛ گفته بود: «این رمان صد سال تنهایی هم الکی معروف شده است.»
رواج دهندگان چنین دیدگاهی ممکن است دلایلی چند برای کار خود داشته باشند مانند:
-جلوگیری از کساد شدن بازار خویش.
-حسادت به شهرت و محبوبیت دیگران.
-تحمیل سلیقهٔ سطحی و ناپختهٔ خود بر جمعیتی از مخاطبین.
و...
به نظر من دلیل اول و دوم را در مقایسه با دلیل سوم میتوان قابل فهمتر دانست و حتا از آنها طرفداری کرد.
میتوان به کسی حق داد برای اینکه به فکر منفعت مالی خود باشد و از کسادشدن بازارش بترسد.
میتوان برای کسی که از هنری محروم است دلسوزاند و به او اجازه داد حسادتش را به این صورت بروز دهد.
اما به هیچ وجه نمیتوان کسی را به خاطر تحمیل سلیقهٔ خودش بر دیگران تایید کرد.
نگفتم «تحمیل سلیقۀ ناپخته» چون به عقیدهٔ من کسی که به سلیقۀ پخته و معتبر رسیدهاست هرگز درپی تحمیل آن بر دیگران نخواهد بود.
آن کس که برای انتخاب و پسند خود دلیل درستی دارد، نیازی نمیبیند با تبلیغات دروغ یا عوامفریبی دیگران را به پذیرش حرفش مجاب کند.
در ابتدای متن، حکایت بچهمیمونها را درست شمردیم تا از جنبههای دیگر این ماجرا نیز غافل نشده باشیم، زیرا نمیخواهیم ادعا کنیم که شهرت و محبوبیت هر اثری بلاشک برخاسته از ارزش هنری آن است؛ خصوصا شهرتهایی که مقطعی و گذرا هستند.
سخن این است که به جای نقل حکایت بچهمیمونها و گرفتن نتایج کیلویی، بهتر است به این بیندیشیم که چرا صاحبنظران و متخصصان یک حوزه، اثری را میپسندند و آن را ارج مینهند؟
و اگر هم حوصلهٔ چنین دقت و تتبعی را نداریم، سر خویش گیریم و به میانمایگی خود قانع باشیم.
فاطمه ایمانی
اردیبهشت/ ۰۳
#یادداشت_روز
@paknewis
📌#قابل_انتشار
☘️وقتی شنبه میگذره و انتشار ندارم یا چالش نمیذارم خیلی ناراحت میشم؛ بعد برای دلداری یا شایدم توجیه به خودم میگم:
عِب نداره، یکشنبهم روز خداست. چه فرقی میکنه؟ یکشنبه بذار. یکشنبهم اول هفته محسوب میشه، بدون فشار و استرس و شلوغیای شنبه.
اصن این «شنبه» همیشه موجود پرحاشیهای بوده. بذار تعطیلش کنن بره دیگه، والا. شاید اینطوری از میزان منفوریتش کاستهشد.
☘️مطمئنی شاعرم؟
با اینکه استاد معمولاً از شعرام تعریف میکنه، ولی بازم وقتی یه شعر تازه میگم با خودم میگم این اصلا شعر هست؟ یا هنوز مونده تا شعر بشه؟
حتا گاهی از خودم می پرسم «مطمئنی شاعرم؟»
وقتی آدم غزل میگه، مردم بیشتر بهش میگن شاعر. چون شعر کلاسیک رو به عنوان شعر به رسمیت میشناسن نه شعر مدرن رو.
ولی خب شعر مدرن چندین پله بالاتر از شعر کلاسیک ایستاده. قالبای سنتی هرکاری هم بکنی، زیاد راه به فکر تازه نمیدن. بدجوری بسته و چارچوبدارن.
نه یه چوب، نه دو چوب، نه سه چوب، بلکه چاهاااار چوب دارن. زیادی بسته و دست و پا گیرن.
قبلاً غزل میگفتم و حالا هم تکبیتهایی میاد گاهی، ولی هرچی اصرار میکنه، نمیشینم پاش تا غزل بشه.
☘️دیروز باز طاقت نیاوردم و از کتابفروشی خلوت محله چند تا کتاب خریدم.
حالا باید حتمن بخونم و تو سایت بذارم. سایت سایت سایت. و ما ادراک ما السایت؟
برم کتاب بخونم یه کم وجدانم آروم بشه؟
از دیروز دارم به عکس محمد صالحعلا روی جلد «پارچهفروش عاشق» نگاه میکنم و یاد اون کلیپش میفتم که میگه:
«بعضی کارا عجلهبردار نیستن، مثلا نمیشه تندتند کسی رو دوست داشت، و برعکسش هم هست، نمیشه تندتند کسی رو دوست نداشت. من خیلی از عمرم صرف عجلهکردن شد، فکر میکردم اگه عجله کنم، اتفاقها زودتر میفتن؛
ولی تقویمها عجله ندارن، سیبها به موقع میرسن، انگورها به موقع میرسن...
به قول پاراسلوس:
کسی که میپندارد همهی میوهها
همان وقتی میرسند که «توت فرنگی»،
از «انگور» هیچ نمیداند...»
این حرف عجیب برام دلچسب و دوستداشتنی بود. (خود محمد صالحعلا هم آدم خوش خاصیه. نیست؟)
اینم از اون حرفاس که تو هر مرحله از زندگی برام معنای تازهای پیداکرده و هنوزم تازهس، همیشه تازهس.
از اون حرفا که اگه خطاط بودم مینوشتم و میزدم به دیوار اتاقم.
و خیلی سریع هم میره میشینه کنار این حرف داستایفسکی:
«برای کسی که میداند چگونه صبر کند، همه چیز به موقع اتفاق می افتد.»
☘️توصیه میکنم با این حرف داستایفسکی مخالفت کنید.
با خودتان بگویید: اصلا یعنی چی که آدم چگونه صبر کند؟
و اصلا خیلی وقتها هم اتفاقات، نابجا افتادهاند؛
افتادهاند، اما نه آن وقتی که ما دلمان میخواسته،
بگو دقیقا منظورت از این حرف چیست داستایفسکی جان؟
و مشغولش باشید. در سختیها، در اعصابخوردیها، در کلافگیها و انتظارها و گیجشدنها و چهها و چهها.
ببینید بالاخره او راست گفته یا نه؟
اصلاً یعنی چه که هرکه هرچه میخواهد میگوید و می رود؟
باید یکی هم باشد مچ این آدمهای «جملهقصارگو» را بگیرد بگوید:
این چی بود گفتی و چرا گفتی و اگر چنین است پس چرا فلان و بهمان؟ نه؟
یکی باید باشد بازخواستشان کند.
من که خیلی پایهی این کارم. حتا فایلی داشتم (یعنی دارم) که برای صاحبان هر کدام از این جملات مهمم نامهای مینوشتم و دربارهی جملهشان توضیح میخواستم و دلایلم بر رد یا تایید آن را هم مینوشتم. مدتیست که آن فایل خاک میخورد.
مشغول این جمله بودم و هنوز هم هستم؛ یک بار هم به بیتی از حافظ برخوردم که به نظرم خیلی راست کار اون سوالم بود که میگه: «چگونه صبر کند» دیگر چه صیغهایست؟» داستایفسکی جان؟
«حافظ» میگه:
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
خب مثکه باید یه نامهی بلندبالا هم برای حافظجان بنویسم که: آخه ما رو چه به نوح نبی؟ الان از کی توقعداری صبر نوح نبی داشته باشه؟
حالا کام «هزارساله» که نه ولی این روزا یه انتظار «چاهارساله که خیلی هم براش عجله داشتم وگاهی به حاطرش بیطاقت میشدم، داره سر میاد.
اتفاقه حالا داره میفته؛ همزمان با چند اتفاق میمون دیگه که همه به هم مربوطن.
خوشحالم و بدک نیست که بازم برم سراغ نامه به داستایفسکی و یه خورده گپ بزنیم.
میخواستم بگم «خرکی خوشحالم» یا به عبارت بهتر «خرکیفم» ، ولی دیدم از درون خرکیف نیستم، به زبون خرکیفم.
راستی آخرین باری که واقعا و از ته قلب خرکیف بودم کی بود؟
یه جا دیدم نوشته بود: آره درسته، به مرور زمان آدم به آرزوهاش میرسه، ولی من تو ده سالگی دوچرخه میخواستم.
ها؟ نظر شما چیه آقای داستایفسکی؟
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
#رهانویسی
یکشنبه/ سیزده خرداد ۰۳
@paknewis
.
📌در ستایش فراموشی
دربارهٔ داستان «پایاننامه»|نوشتهٔ حسین رسولزاده
در دورهٔ آنلاین «دونفره»، وقت صحبت دربارهٔ داستان «پایاننامه»،
بعضی از دوستان روانشناس یا آشنا با دانش روانشناسی این نکته را یادآور شدند که فراموشی یا همان آلزایمر، در دنیای واقعی چنین اثراتی ندارد و ادعای داستان خلاف یافتههای علمی است.
در این داستان «دونفره»، نوعی از فراموشی خلقشدهاست که نویسنده برای بیان منظور خود از آن استفاده میکند.
درست است که این گونه از فراموشی در دکان هیچ عطاری پیدا نمیشود یا به عبارت بهتر هیچ روانپزشکی در دنیای واقعی نظیر آن را ندیده است،
اما به عقیدهٔ من این نقطهقوت داستان است.
همان نقطهای که موضوع «فراموشی» را از آنچه در سایر آثار به شکل کلیشهای و نخنما دیدهایم، متمایز میکند.
نویسنده دربارهی مشکل «آلزایمر» سخن نمیگوید.
او نوعی از فراموشی را به دلخواه خود آفریده که معتقد است اگر وجود میداشت، میتوانست دنیا را زیباتر کند و آدمها را از ریسمانهای نامرئی که ناخواسته بر دست و پای ذهن دارند، برهاند.
در این داستان قوی، حسین رسولزاده دربارهٔ مفاهیمی چون عشق، ازدواج، تنهایی و... از نگرگاه خویش سخن میگوید و خواننده را نرم و آرام با خود همراه میکند.
(در پست بعدی، بخشهایی از کتاب را میخوانیم.)
فاطمه ایمانی
۱۶ خرداد ۰۳
#یادداشت_روز
#درباره
#داستان
@paknewis
📌چگونه تغییر نکنیم؟
نمیدانم چند ساله بودم که برای اولین بار نام خانم هیلاری کلینتون را شنیدم اما به یاد دارم که تا مدتها گمان میکردم او خواهر بیل کلینتون است. زمانی که متوجه شدم او همسر بیل است بسیار متعجب شدم.
تعجب وناخشنودی از این که چرا باید زنی باسواد و مستقل و از آن مهمتر سیاستمداری بلندپایه، به نام خانوادگی همسرش نامیده شود. شاید علت اصلی ناخشنودی این بود که بعضی میگفتند زن پس از ازدواج، حاضر است به همان آسانی که نام خانوادگیاش را تغییر میدهد، دینش را هم تغییر دهد.
البته میزان بالای انعطافپذیری زنان که ریشه در روحیهی عاطفیشان دارد، نه بر کسی پوشیده است و نه قابل انکار اما این میزان از بیثباتی و وابستگی که برای زن تعریف میشد، در نوجوانی خاطرم را مکدر مینمود.
بعد خودم را دلداری میدادم که این مساله احتمالا مربوط به بلاد کفر است چون در مملکت ما نه نام خانوادگی بانوان بعد از ازدواج تغییر میکند و نه لزوما عقاید و سبک زندگی آنها.
طبق اخبار واصله، در طول تاریخ زنان بسیاری بودهاند که برای تغییرکردن یا تغییرنکردن، تصمیم جدی خود را عملی کردهاند و از هیچ بنیبشری هم حرفشنوی نداشتهاند.
اکنون که مدتی است تغییرات مهمی در زندگیام اتفاق افتاده، اندیشیدن و نوشتن درباره تغییر برایم جدیتر از قبل شده و طبق معمول، مساله جنسیت و تاثیر آن بر میزان تغییر نیز از نظرم دور نمانده است.
سوالاتی از این دست که:
کی باید تغییر کنیم؟
چگونه تغییر کنیم؟
یا اصلا چقدر می توانیم تغییر کنیم؟
همواره در بخشی از نوشتههای روزانهام خودنمایی میکنند.
در نهایت آنچه از مقایسهی شواهد موجود دستگیرم شده این است که در این مورد هم مثل بسیاری از کارهای انسان، «چرایی» ست که «چگونگی» را تعیین میکند و بر پاسخ تمام سوالات تاثیر میگذارد.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
.@paknewis
📌کاری را بکن که نباید
نمیدانم بدآموزی دارد یا نه ولی برخلاف همهی حرفهایی که دربارهی اولویتبندی در انجام کارها گفته میشود، من به این نتیجه رسیدهام که گاهی برای راحتشدن از شر استرس، بهتر است برخلاف همهی برنامهریزیها و بایدهای ذهن خود عمل کنیم.
مثلا وقتی دو تا کار مهم داریم و کمتر از دوساعت فرصت، میتوانیم هر دو کار را رهاکرده و به کار سومی بپردازیم که آن هم به سهم خود مهم است.
البته در اغلب اوقات بهتر است تمام تلاشمان را بکنیم تا لااقل به یکی از آن دو کار برسیم. تا اینجا حرفی نیست؛
اما اگر هر روز در همین وضعیت قرار میگیریم که دو سه کار مهم داریم با دو ساعت فرصت، کم کم استرس مزمن باعث میشود به این نتیجه برسیم که «این یک بار را بیخیال»، یا کلن «فلان کار به درد من نمیخورد». یا «من آدم فلان کار هرروزه نیستم، میدانستم بالاخره کم میآورم».
اینگونه مواقع، گمان میکنیم برای رهایی از استرس، مجبوریم یک کار را به کلی رها کنیم.
اما من پیشنهاد میکنم برای رهایی از استرس، گاهی هم کارهای استرسزا را کنار بگذاریم و یک کار مهم دیگر را که وسعت وقت دارد انجام بدهیم.
بعضی کارها مهماند اما به این دلیل که میدانیم فرصتشان تمام نمیشود، دائما عقب میافتند و از امروز به فردا و از فردا به فردایی دیگر نقل مکان میکنند.
انجام ناگهانی چنین کارهایی مخصوصا در زمان استرس، آرامش و خشنودی خاصی به دنبال دارد. مهم این است که بیکار نمانیم واجازه ندهیم استرس، از توانایی ذهنیمان کم کند و فرصت بیشتری از ما بگیرد.
مثلا من گاهی برای رهایی از استرس، یک کار مهم را که فرسایشی شده رها میکنم و ورزشم را انجام میدهم. آن وقت میبینم که ذهنم آرام شده و توانایی انجام کارهای بیشتری را در خود احساس میکنم.
شاید بگویید این اثر ورزش است، اما مورد داشتهایم که من با درست کردن کیک زردآلو برای بچهها نیز به چنین حسی دست یافتهام.
نمیدانم توانستم منظورم را برسانم یا نه؟ اما چون بارها چنین تجربهای داشتهام، گفتم اینجا ثبتش کنم شاید به درد کسی خورد. شاید هم نخورد. نمیدانم؛
این جمله را قبلن هم گفته بودم نه؟
دو سه خط بالاتر هم میخواستم بپرسم «چرا به نقل مکان میگوییم نقل مکان؟ مکان که منتقل نمیشود...»، بعد یادم افتاد که این جمله را هم قبلن گفتهام.
گاهی همه چیز به طرز عجیبی آشناست.
ما کمتر میتوانیم از عملکرد پیچیدهی ذهن خود آگاه شویم.
اما به هرحال گاهی هم بد نیست از خلافآمد عادت علاج کار بجوییم.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۲۸/خرداد/۰۳
@paknewis
📌وظیفهی ادبیات
ماریو بارگاس یوسا در مقالهی جذاب «چرا ادبیات»، ادبیات را «خوراک جان های عاصی» میداند و از قضا این تعبیر او در بین ادبیاتدوستان و جانهای عاصی معروف هم میشود.
اما در آخر او نیز تحت تاثیر نشست و برخاست با سیاستمداران و مزهکردن کرسی قدرت زیر دندان، گویی که ادبیات را افیون ملتها بداند، در مصاحبهای میگوید:
«ما در آمریکای لاتین واقعیت را دوست نداریم.» و میگوید: «کمال فقط در ادبیات و هنر می تواند واقعیت داشته باشد اما در سیاست هرگز» و نتیجه اینکه «راه نجات ملت ما تن دادن به دموکراسی است که به میانمایگی فرا می خواند و در دوری جستن از کمالگرایی که در جهان خیالی ادبیات به دنبال آن بودیم.»
این هم از جناب ماریو بارگاس یوسا که به لطف جملهی معروفش معروف شده، نان «ستایش ادبیات» را میخورد و در آخر به این جواهر نایاب لگدی حوالت میکند چنان که به تکهکلوخی بیارزش.
اما منظورم از این نوشته، نقد به جناب یوسا نبود که آن منظور، مقالهای مفصل میطلبد لااقل به تفصیل همان مقالهی «چرا ادبیات» تا روشن شود که دیدگاه او چقدر برای رد و طرد لایقتر است از دیدگاهی که به خاطر آن بر سارتر خرده میگرفت.
اکنون منظورم بیان حظی بود که از فکر حاکم بر کتاب «زبان زنده» (از منوچهر انور) بردهام به جهت تاکید و تبیین درست این نکته که:
«هرگاه دو شاخهی گفتار و لفظ قلم درست به هم جوش خورده، درِ تازهای به روی زبان فارسی باز شده.»
اما چرا؟
چرا این سخن تا بدین پایه حظبرانگیز است؟
چون اساساً «هدف پیدایش ادبیات» حاکمشدن بر جان عموم افراد جامعه است و نه ماندن در حلقهی تنگ برخی به اصطلاح «خواص» و گندیدن در مشت قدرنشناس آنان.
ادبیات باید آن قدر در میان آحاد جامعه جاری و ساری شود که روح عصیان و «به کم قانع نبودن» را در میان همگان زنده کند.
ادبیات نه تنها خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است بلکه وظیفه دارد جانهای خرسند و راضی به میانمایگی را نیز از این مرحلهی نازل نجات دهد و افق های بیکرانهی «زیبایی» را پیش چشم آنان بگشاید.
تنها در این صورت است که میتوان گفت ادبیات رسالت خود را تمام و کمال به سرانجام رساندهاست.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
📌ننویس تا اتفاق نیفتد
داشتم به اتفاقاتی فکر میکردم که افتادهاند و رد پایی از آنها را در نوشتههای گذشتهام دیدهام.
آن وقت به خودم گفتهام: دیدی گفتم، یا به عبارت بهتر: «دیدی نوشتم. نوشته بودم که فلان کار فلان عاقبت را دارد یا فلانکس فلانطور میاندیشد.»
حالا نه اینکه همیشه دقیق از آب درآمده باشد، ولی معمولن دربارهٔ مسائلی که بسیار به آنها اندیشیدهام، درگیرشان بودهام و دربارهشان نوشتهام، پیشبینیهایم چندان دور ازآبادی هم نبوده است.
الان مثال قابل ذکری به ذهنم نمیرسد؛ برخی مثالها هم به دلیل ملاحظات شخصی شامل ممنوعیت انتشارند ولی با اندیشیدن به این مساله سخن کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد» را به یاد آوردم.
هنریت آنه کلوز در مقدمهی کوتاه این کتاب میگوید:
«تندیس کاتبی مصری بر روی شومینهام نشسته است. این همان مجسمهی سنگی است که چند سال پیش از سفر خود به قاهره آن را خریداری کردم.
او به صورت چهارزانو نشسته، کاغذی پاپیروسی روی زانویش گذاشته و قلمی در دستش گرفته آمادهی نوشتن است. درحالیکه چشمانش به دوردستها خیرهشده گویی میتواند آینده را ببیند.
این مجسمه نمادی از همهٔ چیزهایی است که در این کتاب دربارهاش نوشتهام.
به باور مردم باستانی نیل، نوشتن هر چیزی به آن قطعیت میبخشد.»
ارتباط میان «نوشتن» و «قطعیت یافتن»، نکتهی مهمی است که در قرآن کریم هم به آن اشاره میشود.
آن نوشتن البته نوشتن توسط خداوند یا فرشتگان است که مقدرات و اعمال آدمی را مینویسند اما میتوان گفت به هرحال این باور که «آنچه نوشته شود محکم و قطعی شده است» حقیقتی خدشهناپذیر است.
از همین رو معلمان مدرسه همیشه میگفتند برای این که درس در ذهنتان بنشیند، از روی آن بنویسید.
نوشتن چه از نوع املا و رونویسی باشد و چه از نوع انشا و تفکر، برای نشستن دانش در ذهن سودمند است.
اما دو نکته دربارهٔ کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد»:
۱-این کتاب به روشهایی از نوشتن اشاره میکند که موجب تحقق اهداف و آرزوهای ما میشوند و ما را به حرکت وامیدارند.
به عبارت دیگر منظور او صرفا نوشتن جملات انگیزشی یا لیستی از آرزوها و چسباندنشان به دیوار نیست.
۲- سوال اینکه آیا عکس این مطلب هم صادق است؟
یعنی میتوانیم با ننوشتن دربارهٔ اتفاقهای بد و ناخوشایند، از وقوعشان جلوگیری کنیم؟
با توجه به نکتهی قبلی، مسلما پاسخ منفی است.
نوشتن ما، قرار نیست تغییری در مقدرات جهان ایجاد کند.
معجزهی نوشتن آن است که از سویی ذهن را در مسیر رسیدن به آرزوها توانمندتر کند واز سوی دیگر، از توان احساسات بد و ناملایمات زندگی برای آزردن ما بکاهد.
پس شاید بتوان گفت هم «بنویس تا اتفاق بیفتد» و هم «بنویس تا اتفاق نیفتد». در هر صورت بنویس.
این مساله البته جای دقتی بیش از این دارد؛ مثلا باور گذشتگان به «نفوس بد نزدن» و دیگر جزئیات نیز میتواند ذیل چنین مطلبی بررسی شود اما پرداختن به آن، در این مختصر نمیگنجد.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۳
@paknewis
.
📌شعر یا موسیقی؟
مرحوم ابتهاج در جایی گفته بود «کاش به جای شعر به دنبال موسیقی رفته بودم چون موسیقی زبانی است که بدون نیاز به ترجمه با مخاطب ارتباط برقرار میکند.»
شما دربارهی این جمله چه نظری دارید؟
نظر هرکدام از ما به نوع علایقمان بستگی دارد.
اگر دلبسته شعر باشیم احتمالن این جمله به مذاقمان خوش نمیآید و سعی میکنیم دلیلی بر رد آن بیابیم و اگر اهل موسیقی باشیم ممکن است از این جمله دفاع کنیم و فکر کنیم که چه تفاوت جالبی و چرا تا کنون به فکر خودم نرسیده بود؟
با این توضیح، «سایه» را میتوان بیشتر از اهالی موسیقی دانست تا شعر، چرا که او در شعر نیز بیشتر به گونهی موزون و مقفای آن متمایل بود، آن هم از نوع حافظ و سعدیگونهاش.
راستش من تا مدتها گمان میکردم غزل معروف «حالیا چشم جهانی نگران من و توست» از جناب سعدی باشد.
اما در پاسخ به جملهی آقای سایه میتوان سوالی را مطرح کرد که سارتر در کتاب «ادبیات چیست؟» میپرسد.
او پس از اینکه نظریهی وجود مطابقه و موازنه بین هنرهای مختلفی چون ادبیات و نقاشی و موسیقی را به شرح وتفصیل رد میکند، از کسانی که به روح «تأثربرانگیزی» مشترک در میان همهی هنرها اشاره میکنند میپرسد:
«آیا گمان میبرید تماشای شاهکاری چون «کشتار گرنیکا» هرگز یک نفر را همراه یا حتا همعقیدهی مبارزان آزادی اسپانیا کرده باشد؟
و با این وجود چیزی در آن گفته شده است که برای بیان آن هزاران هزار کلمه لازم است.»
جملهٔ اول او گویای این نکته است که تاثیر هیچ هنری به پای هنرهای کلامی و از جمله شعر نمیرسد؛
جملهی دوم هم این سوال را به ذهن میآورد که «آیا این حد از نیازمندی به کلمه، خود بیانگر نیاز شدید به نوعی «ترجمه» نیست؟»
کلام هنرمندانه، بیش از هر هنر دیگری با مخاطب ارتباط برقرار میکند و حتا برای کمک به سایر هنرها نیز برمیخیزد.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis_ir
.
📌زندگی شعاری/ زندگی بی شعار
بعضی از سوالها با کمی اندیشیدن، به پاسخ نزدیک میشوند.
شاید هم گاهی کشفی که میکنیم چندان دقیق نباشد ولی به طور کلی کشف نکتهای که ذهن را مدتها درگیر کرده، لذتبخش است.
مثلاً از مدتی پیش این سوال در ذهن من بود که بالاخره «شعار دادن» در زندگی خوب است یا بد؟
چگونه است که از سویی «شعاریبودن» و «شعار دادن» را نقطهضعف میدانیم و مذمت میکنیم ولی از دیگر سو، به دنبال یافتن «شعار» در زندگی هستیم؟
شعار شخصی
شعار گروه
شعار سازمان
شعار برند
وقتی با دقت بیشتر مینگریم، درمییابیم که «زندگی بدون شعار» مساوی با «زندگی بدون هدف» است.
گویا داشتن شعار برای انسان هدفمند، مانند داشتن پرچم برای یک کشور است.
این سوال در ذهنم زندگی میکرد و سوالهایی که در ذهن زندگی میکنند گویا پازلی بیآزارند که تکههایشان به مرور زمان دور هم جمع میشوند و تو در لحظهای ناخودآگاه میبینی به پاسخ رسیدهای.
چند روز پیش با دیدن صحنهی شعاردادن نابهجای برخی از حضار مجلس، دوباره ذهنم در مذمت «شعار دادن» زبان گشوده بود که باز به همین سوال برخوردم.
سپس جرقهای در ذهنم روشن شد و به شکل این جمله صورت یافت که:
«شعارداشتن» با «شعاردادن» فرق میکند.
شعار داشتن یعنی داشتن جملهای پر مفهوم که سرلوحهی عمل قرار میگیرد و راهنمای مسیر میشود.
اما شعاردادن یعنی حرفزدن را جایگزین عملگرایی کردن.
اولی انسان را در مسیر درست به پیش میبرد و دومی او را از قدم برداشتن و پیشرفتن بازمیدارد.
دومی با فریاد و دورویی همراه است و اولی در کمال سکوت و تلاش مداوم صورت میپذیرد.
بنابراین نه زندگی شعاری سودی به حال صاحبش دارد و نه زندگی بیشعار بدان مقصد عالی تواند رسید.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۶
@paknewis
.
📌انتخاب سخت
وقتی میخواهید بگویید کسی برای دیگری مزاحمت ایجاد کرد، از کدام جمله استفاده میکنید؟
-الف مزاحم ب بود.
-الف برای ب مزاحمت ایجاد میکرد.
-الف موی دماغ ب بود.
-الف خار چشم ب بود.
-الف برای ب دست و پا گیر بود.
-الف مخالف منافع ب رفتار می کرد.
-الف با ب سر ناسازگاری داشت.
بستگی دارد که نگاه شما به الف و ب چگونه باشد.
مسلما اگر آن دو نفر، کسانی باشند که با نوع فعالیتهایشان آشنایی کافی دارید، انتخاب جمله آسانتر است.
گاهی انتخاب آنقدر آسان است که ناخودآگاه دست به انتخاب میزنید و نیازی نیست جملات متعدد را کنار هم بچینید یا به معنای کلمات مختلف بیندیشید.
اما در مورد «انتخاب کلمات بهتر» میتوان گفت همیشه «انتخابی سخت» پیش رو داریم.
هر چه به کاربرد کلمات آگاهتر باشیم و معنای آنها را موشکافانهتر بررسی کردهباشیم، سخنگفتن و نوشتن برایمان سختتر میشود.
به همین دلیل «توماس مان» معتقد است : «نویسنده کسی است که نوشتن برایش سختتر از دیگران است.»
او هر حرفی را به راحتی به زبان نمیآورد و هر جملهای را به راحتی برای نوشتهاش نمیپسندد چون اهل دقت و اندیشه است.
نویسنده باشیم.
فاطمهایمانی
#نکته
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۱۱
@paknewis
.
📌دربارهٔ تناقضگویی
قبلن دربارهٔ اهمیت بازی شهروند و مافیا و علت علاقهم به این بازی گفتهبودم. معتقدم این بازی درسای مهمی به ما میده.
مافیا برای برندهشدن دو تا ابزار مهم داره: 1-مخلوطکردن راست و دروغ (به اصطلاح همزدن شهر)
2-یارفروشی.
با اولی حق به جانب میایسته و نمیذاره شهروند راست و دروغ رو از هم تشخیص بده.
با دومی هم به اصطلاح خودشو سفید میکنه.
جالب اینه که تو این بازی، اکثر آدما نمیتونن مافیای خوبی باشن، مگر درصورتی که خیلی باتجربه باشن.
آدمای بیتجربه معمولا فقط میتونن شهروند خوبی باشن، اونم با تلاش و سختی بسیار.
اما شهروندا چه ابزاری برای تشخیص دارن؟
1-دقت به حرفها
2-دقت به رایها
مهمترین ابزار تشخیص، دقت به حرفهاست. باید بلد باشیم راست رو از دروغ تشخیص بدیم تا گول نخوریم.
به نظر من مهمترین قسمت این ماجرا توانایی تشخیص «تضاد و تناقض» در حرفهای یک نفره.
کسی که خودش حرف خودش رو نقض میکنه، معلومه یه جای کارش میلنگه.
یا داره شهرو به هم میزنه، یا یادش رفته قبلن چی گفته بود چون از قدیم گفتن دروغگو کمحافظهس.
تو بازی مافیا هم این جمله معروفه که «مافیا کمحافظهس»
نکتهی دوم هم تشخیص هماهنگی حرف و عمل یک فرده که با دقت به رایدادنهاش مشخص میشه.
اما توجه به تناقضها و ردیابی و کشف اونها انقدر مهمه که من مدتیه تصمیم گرفتم یه کتاب آموزشی دربارهش بنویسم.
اول برای خودم و بعد برای کسانی که به این مساله علاقهمند هستن.
به امید خدا.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۱۲
@paknewis
📌دعوت
من و تو باهم متفاوتیم. اختلاف نظرهای اساسی داریم و سر بعضی مسائل شاید هیچگاه به اتفاق نظر نرسیم؛ این درست.
اما از طرفی دلمان نمیخواهد از یکدیگر فاصله بگیریم، هیچ کدام از ما قصد نداریم دیگری را برای همیشه ترک کنیم چون با هم اشتراکات مهمی داریم که ما را بر سر یک سفره مینشاند و به ماندن علاقمند میکند، درست مثل یک خانواده.
این میان همواره کسانی هستند که ما را به «انتخاب» دعوت میکنند.
آیا با این همه تفاوت و اختلاف، راهی برای انتخاب مشترک هست؟
آیا معیاری برای تشخیص درست از نادرست وجود دارد؟
کدام گزینه برای خانواده بهتر است؟
سر دوراهیها کدام معیار مشترک به کمک ما میآید؟
من از معیارها حرف میزنم.
معیارهای ثابتی که تاریخ مصرف ندارند. مربوط به امروز و امسال و سال بعد نیستند. همیشگیاند. به درد همه میخورند.
معیارهای منطقی، استثنا بردار نیستند و به همین دلیل هم قابل اعتمادند.
یکی از این معیارهای منطقی و عقلپسند، این است که ببینیم چه کسی بر نقاط اختلاف و تفاوتهای ما تاکید میکند و چه کسی بر نقاط اشتراک ما؟
مسلماً خود ما بیش از دیگران بر اختلافهای خود آگاهیم اما کسی که در مواقع حساس انتخاب، به اختلافات ما دامن میزند و آن ها را برجسته میکند، خیرخواه ما نیست.
#نکته
#یادداشت_روز
فاطمه ایمانی
۱۴۰۳/۴/۱۴
@paknewis
📌نوشتن با احساسات
«الیف شافاک» نویسندهی کتاب ملت عشق، در یک سخنرانی تد این سوال را مطرحکرد:
«چرا از نویسنده میخواهیم فقط آنچه را که هست یا آنچه را زندگیکرده بنویسد؟»
او معتقد بود این توقع، محدودکنندهی نویسنده و حتا به نوعی نابودکنندهی اوست.
وقتی سخن از آزادی عمل و حذف محدودیت به میان میآید، ناخودآگاه همهی ما از آن جانبداری میکنیم؛
اما سوال این است که آیا نویسنده میتواند از چیزهایی بنویسد که با آنها پیوند احساسی عمیقی برقرار نکردهاست؟
به عبارت بهتر آیا آثاری که با تجربهی زیستهی نویسنده فاصلهی زیادی دارند، میتوانند تاثیرگذاری لازم را بههمراه داشتهباشند؟
حقیقتی که میتوان گفت در همهی آثار ادبی بزرگ شاهدش هستیم ایناست که خلق شخصیتهای ماندگار، معمولاً رابطهی مستقیمی با تجربههای زیستهی نویسنده دارد.
داستانهای چخوف پر است از شخصیتهایی که در اطرافش میزیستهاند و داستانهای مارکز از اعتقادات ماورائی او تاثیر پذیرفتهاند.
پس نوشتن از تجربهی زیسته، به معنای محدودیت و بستن دست نویسنده نیست، بلکه به معنای عمق بخشیدن به آثار اوست.
هرچند لازم نیست برای نوشتن، همهی رنجها و ناهنجاریهای اجتماعی را تجربه کردهباشیم اما برای دوری از سطحینگری و شعارزدگی بهتر است از احساساتی بنویسیم که خودمان آنها را تجربهکردهایم یا لااقل از نزدیک با آنها سروکار داشتهایم.
این مساله نه تنها در داستان، که در همهی انواع نوشتار از جمله مقاله و جستار نیز مطرحاست.
اگر نویسنده در مقالهی شخصی خود از تجربهی زیستهاش مینویسد، در حقیقت به آن جنبهی عمومی تجربه که باعث تغییر یا تاثیری در او شده نظردارد و همین جنبهی ماجراست که میتواند برای مخاطب مفیدباشد و او را به خواندن و اندیشیدن ترغیبکند.
هنر نویسنده ایناست که با نوشتن از احساسات شخصی خود به احساسات خواننده پلمیزند و او را با خود همراه میکند و این همان معنای سخن یونگ است که میگوید: «شخصیترین چیزها عمومیترین چیزها هستند.»
پ.ن:
با الهام از کتاب رها و ناهشیار مینویسم/ نوشتهی ادر لارا
.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
📌مشکل ایدهیابی
بسیار پیش میآید که در مسیر نوشتن با مشکل ایدهیابی مواجه میشویم که گاهی از آن با عنوان کمبود ایده یاد میشود.
اما بهتر است به جای مشکل «کمبود ایده» بگوییم «مشکل ایدهیابی»، زیرا همانطور که نویسندگان بزرگ معتقدند، ایدهها کم نیستند بلکه این ماییم که گاهی در یافتن آنها به مشکل برمیخوریم.
مخصوصاً اگر نویسندهای باشیم که دائما مینویسیم و نمیخواهیم معطل ایدهیابی شویم، بیشتر با این مشکل روبهرو خواهیمشد.
پس مشکل ایدهیابی گاه مربوط به کمیت کار است. یعنی ما ایده پیدا میکنیم اما نه هر روز و نه هر زمان که اراده کنیم.
برای حل این مشکل کافی است به خواندن کتابهای تازه روی بیاوریم یا به ساختن تجربههای تازه دست بزنیم؛ مانند تجربه ارتباط با افراد، سفر و...
گاهی اوقات نیز مشکل ایدهیابی مربوط به کیفیت کار است و آن زمانی است که ما به هر ایدهای راضی نمیشویم و در یافتن ایده وسواس بیشتری به خرج میدهیم.
مثلا دنبال ایدهای نو و خلاقانه هستیم یا بر موضوع خاصی متمرکز شدهایم و قصد داریم مدتی فقط در محدودهی همان موضوع بنویسیم.
این حرکت در محدوده، شاید در ابتدا محدودکننده به نظر بیاید و در عمل نیز کار ایدهیابی را دشوارتر سازد، اما باید بدانیم که این محدودیت نیز مانند بسیاری دیگر، موجب شکوفایی و خلاقیت خواهد شد.
اینجاست که ماندن در مسیر و تلاش بیشتر برای ایدهیابی، ما را به چشماندازهای تازهای خواهد رساند.
دکتر ناتانیل براندون در مقدمهٔ کتاب «۶ ستون عزت نفس» به نکتهٔ جالبی اشاره میکند.
او که در موضوع عزت نفس کتابهای متعددی نوشتهاست میگوید:
«هنگامی که کتاب روانشناسی عزت نفس را در سال ۱۹۶۹ منتشر کردم به خود گفتم «همهٔ مطالبی را که میتوانستم در رابطه با این موضوع بگویم گفتهام.»
در سال ۱۹۷۰ متوجه شدم باید به چند موضوع دیگر بپردازم پس کتاب «رها شدن» را نوشتم. سپس در سال ۱۹۷۲ برای پرکردن چند خلا دیگر، کتاب «خویشتن مطرود» را نوشتم. پس از آن به خود گفتم «به طور حتم موضوع عزت نفس را به شکل جامع و کامل به اتمام رساندهام» و در خصوص موضوعات دیگر شروع به نوشتن کردم.
ده سال از آن زمان گذشت و اندوختههای تازهای به دست آوردم. از اینرو تصمیم گرفتم آخرین کتاب را دربارهٔ این موضوع بنویسم... .»
در اینجا شاید شما هم گمان کردید منظور از آخرین کتاب، همین کتاب حاضر است (یعنی 6 ستون عزت نفس) اما چنین نیست.
نویسنده تا رسیدن به کتاب حاضر چند کتاب دیگر هم نوشته و هربار تجربیات تازهای بر نکات قبلی افزودهاست.
البته شاید موضوعی که ما بر روی آن تمرکز کردهایم به اندازهٔ موضوع «عزت نفس» بزرگ نباشد تا دربارهاش کتابهای متعدد بنویسیم، اما سخن این است که «استمرار و مداومت بر یک موضوع» حتما به ایدههای تازهای راه خواهد داد و با این روش به لایههای عمیقتری از تفکر نیز خواهیم رسید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۲۰
@paknewis
📌چرا مینویسم؟
از مشکلات داشتن یک ذهن شلوغ، ایجاد سوءتفاهم هنگام سخنگفتن است.
مثلا وقتی میخواهید مسئلهای را برای کسی توضیحدهید یا او را دربارهی چیزی قانعکنید، نمیتوانید منظور خود را به درستی منتقل کنید.
علت ایناست که هنگام سخنگفتن، مطالب زیادی همزمان به ذهن گوینده خطورمیکند که اگر از قبل برای چینش آنها برنامهریزی نکردهباشد، نمیتواند به خوبی آنها را مدیریتکند.
تجربهی من بهعنوان صاحب یک ذهن شلوغ ایناست که بسیاری از اوقات پس از بیان یک استدلال، با چهرهی هاج و واج مخاطب مواجه میشوم. معمولا اینجور مواقع یک «چطور به این نتیجه رسیدی؟» خاصی در چشمانش موجمیزند.
با آنالیز چنین موقعیتهایی دریافتم که وقتی به صورت بداهه درباره موضوعی وارد گفتگو میشوم، ذهنم به سرعت به استدلالسازی و تداعی معانی میپردازد. جملات مرتبط و نامرتبط با موضوع، به سرعت به ذهن خطور میکنند که طبیعتا امکان بهزبانآوردن همهی آنها وجودندارد. بنابراین برخی از جملات که معمولا مربوط به مقدمات استدلال هستند در مقام بیان، حذف میشوند و ذهن با سرعت به سمت نتیجه میرود. نتیجه ای هم که صغرا و کبرای آن حذف شدهباشد برای مخاطب عجیب و نامانوس جلوهمیکند.
مخاطب نتیجه را نمیپذیرد و این یعنی سوء تفاهم.
البته عاملی به نام «شاعرانگی» را هم میتوان در ایجاد چنین سوء تفاهمهایی دخیلدانست. شاعرانگی به معنای علاقه به ایجاز و مجاز و واگذارکردن فهم لایههای پنهان معنا به مخاطب، به علاوهی نگاهی غیر معمول به موضوعات که ممکن است چیزهای بیربط را به هم ربط دهد.
یکی از دلایل مهم من برای نوشتن ایناست که دریافتهام پیش از ورود به گفتگوهای جدی و مهم باید ذهنم را با نوشتن مرتبکنم تا سوء تفاهم ایجادنشود.
دستهبندی موضوعات مرتبط و حذف موضوعات غیر لازم، تنها با نوشتن ممکن میشود.
میگویند یکی از متفکرین، درپاسخ به بعضی از سوالها میگفت: « نمیدانم چون هنوز دربارهاش چیزی ننوشتهام.»
یکی از بهترین عادتها میتواند این باشد که پیش از نوشتن دربارهی یک موضوع، از آن سخننگوییم و اظهار نظر نکنیم.
پ.ن:
از مجموعهی صدو یک دلیل من برای نوشتن.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌یه روز خوب بساز و برو بعدی
امروزه خیلیها اصرار دارند که راه و رسم موفقیت را به آدم نشان بدهند و خب قاعدتن اول باید تعریفی از موفقیت ارائه کنند و سپس براساس آن راهنمایی بفرمایند. مثلا یکنفر فرموده: «موفقیت یعنی یک روز خوب بساز و بعد تکرارش کن.»
همین؟ خب پدربیامرز مشکل سر همان تکرارکردن است دیگر.
گذشته از اینکه ساختن یک روز خوب خودش کار پر چالشی است، تکرار آن در روزهای بعدی تازه اول ماجراست.
چطور یک روز خوب را تکرار کنیم؟ مگر میشود روز خوب را گذاشت داخل دستگاه کپی و مثلا چندصد نسخه از آن تحویلگرفت؟
اصلا روزهای خوب که همه یکشکل نیستند. یک روز می تواند روز خوبی باشد چون همهی کارهایمان را سر وقت انجام دادهایم.
یک روز ممکن است روز خوبی باشد چون به استراحت و وقت گذراندن با خانواده گذراندهایم.
یک روز ممکن است برای خوبشدن، یک دل سیر گریه کرده باشیم یا حسابی خندیده باشیم چون آدمی هستیم که مدیریت احساسات هم جزء معیارهای ما برای ارزیابی روز است.
یک روز ممکن است مثل ربات کارکرده باشیم و شب از خستگی مثل یک تکه سنگ به خواب رفته باشیم و همهی این روزها هم روزهای خوبی باشند.
البته هستند کسانی که روزهای خوبشان بیشتر شبیه به هم است اما من شخصن روزهای خوبم اشتراکات کمی با هم دارند.
شاید بتوانم معیارهایی برای نمرهدهی به روزها در نظر بگیرم اما جملهام در نهایت این میشود که «یک روز را با نمرهی بالاتری به شب برسان و روزهای بعد را هم سعیکن با نمرهی بالا به شب برسانی.» یا به عبارت مختصرتر «یه روز خوب بساز و برو بعدی». این جمله هم که گفتن ندارد چون هرکس که اهل برنامهریزی مکتوب است، دقیقن همین نیت را در سر دارد که از روزش بهترین بهره را ببرد.
به هرحال این جمله که «یک روز خوب بساز و بعد همان را تکرار کن» از هر زاویه که نگاهش میکنم جملهی بیپایهای است.
شاید برای دیگران دنیایی از معانی در خود داشته باشد.
الله اعلم.
اگر شما هم جزء آن دیگرانید، لطفاً بنده را نیز روشن کنید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۲
@imanism
@paknewis
📌وسوسهی خواب
بعضی از ساعات عصر که دارم میمیرم برای یک لقمه خواب، به خودم میگویم « نه نه تو نباید بخوابی» و صحنهای از بعضی فیلمها در ذهنم تداعی میشود که در سرما و یخبندان یکی دارد به دیگری میگوید: «نه تو نباید بخوابی. اگه بخوابی یخ میزنی میمیری.»
این که «خواب برادر مرگ است» استعاره نیست. خواب نسبت نزدیکی دارد با مرگ، تمام شدن و از دست دادن.
به تجربه ثابت شده که هر یک ساعت خواب روز، راحت تا چهار-پنج ساعت آدم را از کارهایش عقب میاندازد؛
من که پس از بیداری عصرانه هم تا ویندوزم بالا بیاید و بفهمم کیام و اینجا کجاست نیمساعتی طول میکشد و بعد تازه میبینم در این مدت که خواب بودهام، همان یک مثقال کار باقیمانده تبدیل به خروار شده و یک دریا فرصت باقیمانده هم شده آبباریکهای به قدر دم موش.
اما خواب شب، درست برعکس خواب روز، هر یک ساعتش جسم و فکر را صد قدم جلو می اندازد و صبح که برمی خیزی، انگار دوباره متولد شدهای.
اگر هر صبح که بیدار میشویم خود را موجودی ببینیم که فرصت تازهای برای زندگی به او داده شده، حتمن لحظههای روزمان را بیشتر غنیمت خواهیم شمرد.
بعدنوشت:
-وقتی خطاط شدم حتمن تابلویی مزین به این حدیث خوشآهنگ و درخشان روبه روی چشمم نصب خواهم کرد:
الماضی مَضیٰ و ما سَیأتیکَ فأین؟
قم فٱغتنم فرصت بین العدمَین.
(گذشته گذشت و
آنچه در پی میآیدت پس کو؟
پاشو، پاشو و فرصت بین این دو نیستی را غنیمت بشمار.)
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۴
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌قدرت یادگیری زیادی
آوردهاند که روزی داوود علیه السلام پسرانش را جمع کرده بود و میخواست آنها را محک بزند. پرسید:
«اگر کسی در حق شما بدی کرد شما چه عکس العملی نشان میدهید؟»
یکی گفت درس عبرتی به او میدهم که دیگر از این غلطها نکند. دیگری گفت با او عین خودش رفتار میکنم و بدیاش را با بدی تلافی میکنم.
اما سلیمان گفت: من به او خوبی میکنم.
پدر پرسید: اگر پر رو شد و دوباره بدی کرد چه؟ سلیمان پاسخ داد باز هم خوبی میکنم؛ و این پرسش و این پاسخ چند بار تکرارشد.
بعد جناب داوود علیه السلام به سلیمان گفت: «تو آن کسی هستی که شایستهی مقام پیامبری و جانشینی من است.»
متأسفانه یا خوشبختانه از آنجا که بنده قرار نیست به مقام پیامبری نائل شوم، نیازی هم نمیبینم از این داستان عبرت بگیرم و خود را ملزم کنم که بدی دیگران را با خوبی پاسخ دهم؛
در واقع یکی از استعدادهای من این است که زود یاد میگیرم با هرجماعتی مثل خودشان رفتار کنم.
این البته به معنای همرنگ جماعت شدن نیست؛ تنها به این معناست که نمیتوانم مثل لقمان حکیم از بیادبان ادب بیاموزم یا مثل سلیمان نبی در مقابل بدیکنندگان خوبی کنم.
هرچند اینها ویژگیهای مثبتی محسوب میشوند و قدرت کنترل نفس را نشان میدهند، اما از آنجا که من زنم و زنان اساساً قرار نبوده به پیامبری برسند، میتوانم این خصلت را جزء خصوصیاتی محسوب کنم که از ابتدا برای آنها توصیه نشده است و ای بسا زیرمجموعهٔ همان سه صفتی هستند که جز محاسن زنان و معایب مردان شمرده شدهاند: «بخل، ترس و تکبر».
«خوبی کردن در مقابل بدی» هم نوعی از سعهی صدر و تواضع را لازم دارد که با «تکبر» پسندیدهی مخصوص به زنان سازگار نیست.
پارهای توضیحات:
۱-همیشه که نباید همه چیز به خیر و خوشی تمام شود.
۲-ذهن وی براثر شدت گرما و طولانی شدن قطعی برق، اتصالی نموده بود.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۵
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌تصویرهایی لاینقطع گذران
|«هر گوشهی این معبد برهان غبارآلودی بر ذهن خلاق است.»
بالاخره با دوستان همداستان شدیم و «شب هول» میخوانیم.
پیش از خواندنش یک «درباره» از آن خواندهبودم که به نظرم کمی هولناک بود و به همین دلیل رغبت چندانی برای شروعش نداشتم. شاید نویسنده فکر کردهبود دربارهی شب هول باید کمی هولناک بنویسد و شاید هم بی قصدی، اینچنین نوشته بود. شاید هم میخواست بگوید اثر شگفتی است که نمیشود دربارهاش ساده و سرراست حرف زد و گذشت.
البته از خواندن آن «درباره» پیش از خواندن خود اثر، پشیمان نیستم و باز هم آن را خواهم خواند چون همیشه خواندن «دربارهها» را دوست دارم و کمککننده میدانم. البته اگر «دربارهای» باشد که آدمی را از خواندن اثر مهمی منصرف کند، نباید تسلیمش شد؛ مثل حرفهایی که دربارهی بوف کور میزنند.
به جای «نقد اثر» هم از تعبیر «دربارهٔ اثر» استفاده میکنم و میگذارم کلمهی «نقد» در معنای تخصصیاش به کار گرفته شود آنگونه که منتقدان اهل فن گفتهاند.
به نظرم همه حق دارند دربارهی هر اثر هنری حرف بزنند ولی بهتر است اسم حرفشان را «نقد» یا «نظریهپردازی» نگذارند.
من هم دربارهی هیچ رمانی نظر کارشناسانه ندارم و فقط آنچه به ذهنم خطور کرده میگویم.
دربارهی «شب هول» فعلا همان را هم نمیگویم و میگذارم تمام شود و گرد و خاکش کمی تهنشین شود تا ببینم کی به کی است.
فقط همین دو حرف را میگویم:
یک.
نوشتهای را که مینویسانَدَم دوست دارم؛ چه داستانی باشد مثل گاوخونی، چه غیر داستانی مثل زبان زنده
و ایضاً دوست دارم داستانها، ناداستانها، شعرها و آدمهایی را که میشاعرانندم.
دو.
این قصه را که میخوانی نباید از قصه بزنی بیرون و بروی مثلن بچه را ببری دست به آب و بعد یادت بیفتد زیر غذا را خاموش نکردهای و بعد هر خاله خامباجی تلفن کرد کلی حرف بزنی و فلان و فلان، بعد از دوساعت که چرخهایت را زدی بیایی دوباره بروی توی قصه.
باید از سر تا تهش را یک نفس بخوانی. فقط گاهی بیایی روی آب که نفسی تازه کنی و بعد دوباره شیرجه بزنی توی قصه تا رشتهٔ کلام از دستت در نرود.
باید بگذاری هر آنچه دیدهای وشنیدهای با طمانینه و پشت سر هم بر ذهنت «محیط» شود؛ البته اگر از شنا در «اقیانوس» نمیترسی.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
#دربارهها
۱۴۰۳/۵/۶
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌۱۰ دلیل برای امید به آینده
حتما شما هم متنها یا فیلمهایی را دیدهاید که با هزار حسرت و آرزو، از روزگار خوش گذشته یاد میکنند و سرکوفتش را به روزگار تلخ و سیاه امروز میزنند.
آیا شما هم با چنین سخنانی همراه میشوید و به حسرتخوردن میپردازید یا بیتفاوت از کنارشان عبور میکنید؟
آیا تا کنون اندیشیدهاید که چرا از نظر بعضیها، همیشه گذشته بهتر از حالا بودهاست؟
دربارهی وضع زندگی خودتان در دوران کودکی چگونه میاندیشید؟
تا به حال با خود گفتهاید گذشتهی من خیلی هم بد و ناخوشایند بود و خوب شد که گذشت؟
البته که فراموشی سختیها و اتفاقات ناگوار، در جای خود موهبت محسوب میشود و انسان را برای ادامهی زندگی یاری میکند.
اما اگر این فراموشی موجب شود خوبیهای اکنون را ندیده بگیریم و بدیهای پیش رو را با خوشیهای گذشته مقایسه کنیم، باز هم به دام آسیبی جدی افتادهایم.
یوهان نوربرگ در کتاب «انسان پیروزمند» این موضوع را به تفصیل بررسی میکند و با مرور و واکاوی ۱۰ موضوع مختلف از جمله: غذا، بهداشت، طول عمر، سواد، آزادی، برابری و... سعی در یادآوری پیشرفتهای تدریجی جامعهٔ بشری و گرامیداشت آنها دارد.
او در جایی از مقدمه میگوید: «این کتاب جشننامه ی پیروزی انسان است.»
سپس اضافه میکند: «وقتی پیشرفتها را نمیبینیم، به دنبال مقصری برای مسائل پیش رو هستیم. گویا فقط در پی فردی عوامفریب هستیم که به ما بگوید راه حلی سریع و آسان برای بازگشت عظمت ملت ما دارد، خواه این راه حل، ملیکردن اقتصاد باشد یا ممنوعیت واردات یا بیرون کردن مهاجران.
اگر فکر میکنیم امتحان کردن این اقدامات ضرری ندارد، حتما حافظهی خوبی نداریم.»
در این کتاب نویسنده سعی میکند به طور مستدل و با بررسی و مقایسهی آمارهای معتبر در زمینهی پیشرفت بشر، اثبات کند که:
«روزهای خوب گذشته فقط محصول حافظه ی ضعیف ما هستند.»*
پ.ن:
*این جمله به نقل از فرانکلین پیرس آدامز در مقدمهٔ کتاب «انسان پیروزمند» ذکر شدهاست.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۷
@paknewis
📌چرا کتابچه بنویسیم؟
اگر در نوشتن جدی باشیم و مدتی به آن وفادار بمانیم، با انواعی از ایدهها رو به رو میشویم:
ایدههایی که حین خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم رخ مینمایند؛
ایدههایی که هنگام رانندگی یا ظرف شستن به کلهمان میزند؛
ایدههایی که در سکوت و تنهایی سر میرسند؛
یا ایدههایی که سر و کلهشان وسط یک جمعیت پر از مکالمه پیدا میشود.
می توانیم همهی ایدهها را از هرکجا که پا به دنیای ذهن ما گذاشتهاند، در نزدیکترین صفحهی ممکن یادداشت کنیم و به موقع دربارهشان بنویسیم.
در مرحلهٔ بعد آنچه مهم است اینکه کدام ایده را در کدام قالب میتوانیم بهتر بیان کنیم؟
آیا ایدهٔ ما خوراک نوشتن یک داستان است یا جرقهٔ سرودن یک شعر؟
نکتهٔ جالبی برای پرورش یک یادداشت است یا سوژهای برای تالیف مقاله و کتاب؟
✅کتابنویسی
بسیاری از ایدهها هستند که در قالب داستان کوتاه، یادداشت یا مقاله نمیگنجند و از سویی شوق نوشتن کتاب در دل بسیاری از ما وجود دارد؛
اما چرا نوشتن کتاب را نمیآغازیم؟
چون در ذهن اغلب ما نوشتن کتاب «پروژهٔ بزرگ و دشواری» است که هنوز وقتش نرسیده آن را شروع کنیم و معلوم هم نیست کی برسد.
احتمالا با خود میگوییم ، بگذار اول فلان کار را که زمان کمتری میبرد انجام دهم بعد میروم سراغ کتاب؛
بگذار اول در نویسندگی مهارت بیشتری پیدا کنم،
بگذار فلان آموزش را ببینم،
بگذار قبلش فلان بحران را بگذرانم یا درآمد بیشتری کسب کنم، بعد نوشتن کتاب را شروع میکنم و به آرزویم میرسم.
برای اینکه کتابنویسی را هل بدهیم ته صف پروژههای نوشتاری و خیالمان از دورشدن این غول ترسناک راحت شود، میتوانیم دهها دلیل بتراشیم.
اما بالاخره کی این فرصت طلایی دست خواهد داد؟
نویسندگان بزرگ، چگونه نوشتن کتاب را آغاز کردهاند؟
بیایید اینبار پیشنهاد تازهای را بررسی کنیم:
نوشتن یک «کتابچه».
✅چرا کتابچه؟
نوشتن «کتابچه» چه مزیتهایی دارد؟
۱-آسانکردن کتابنویسی
وقتی تصمیم میگیریم کتابچه بنویسیم، میدانیم که این قرار نیست کاری طاقتفرسا و طولانی باشد که به خاطر آن مجبور شویم کارهای دیگر را موقتا تعطیل کنیم.
با این تصور راحتتر به سراغ نوشتن کتابچه میرویم.
۲-بالابردن عزت نفس
وقتی پروژه مهمی را به سرانجام برسانیم، حس خوشایند «من میتوانن» باعث بالارفتن عزت نفس و نیز ایجاد اعتماد به نفس بیشتر برای شروع پروژههای بعدی خواهد شد.
۳-نظم بخشیدن به افکار و ایدهها
ممکن است درباره برخی مسائل بسیار اندیشیده باشیم یا حتا یادداشتها و مقالات پراکندهای هم نوشتهباشیم.
اما برای سر و سامان بخشیدن به افکار، نیاز داریم آنها را در قالب یک کتاب ساختار یافته و منسجم جمعآوری کنیم.
۴-رشد شخصی
نوشتن کتابچه در درجهٔ اول و پیش از رسیدن به انتشار، موجب رشد فکری خود ماست. به این وسیله از خود شخصیت رشدیافتهتری میسازیم.
۵-برخورداری از همهٔ مزایای نوشتن یک کتاب:
درست است که «کتابچه» از نظر حجم کمتر از یک کتاب است و در مدت کوتاهتری به سرانجام میرسد، اما همهٔ مزایای نوشتن کتاب از جمله:
-کسب اعتبار علمی و شغلی
-تاثیرگذاری
-بیان حرفهای نو
-تولید اندیشهٔ ارزشمند
-دستیابی به حل مسئله
و...
را برایمان به ارمغان میآورد.
جالب است بدانید بسیاری از نویسندگان بزرگ نیز نوشتن کتابهای کمحجم در کوتاهمدت را تجربه کردهاند.
از جمله همینگوی که بسیاری از داستانهایش را در یک نشست مینوشته و معتقد بوده تا تنور ذهن داغ است باید نان ایده را چسباند.
عملکرد او یادآور جملهای از الیزابت گیلبرت است به این مضمون که «اگر ایده را به سرعت اجرا نکنیم، به سراغ کس دیگری خواهد رفت.»
✅ و اما یک پیشنهاد:
نوشتن «کتابچه» در یک کارگاه تخصصی و
به همراه گروهی از نویسندگان همراه و خوشفکر، هم انگیزهٔ بیشتری به ما میدهد و هم احتمال نتیجهبخشی کار را بالا میبرد.
میتوانید همین جمعه امتحانش کنید.
👇👇👇
شرکت در دومین کارگاه تکجلسهای کتابچه/ کارگاه تازهای از مدرسهٔ نویسندگی
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
#معرفی
#پیشنهاد
۱۴۰۳/۵/۱۵
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌تجربههایی که صدایمان میزنند
گاه اتفاق میافتد که وقتی برای دومین بار کتابی را در دست میگیریم بسیار بیشتر از بار اول (که نگاهی سرسری به آن انداخته بودیم) به دلمان مینشیند.
می گویند هر کتاب زمانی برای خواندن دارد و هرگاه زمانش فرا برسد تو را به سوی خود فرا میخواند.
امروز در حال کند و کاو برای نوشتن صفحهای دربارهٔ «یادداشت نویسی روزانه» یاد یکی از کتابهایم افتادم که مدتهاست در صف خواندهشدن قرار دارد و به نظرم رسید او میتواند در زمینه نویسندگی نکات خوبی داشته باشد.
کتاب «چرا نویسندۀ بزرگی نشدم؟» نوشتۀ بهار رهادوست، نویسنده، شاعر و پژوهشگر موفق حوزهٔ ادبیات.
این کتاب در قالب گفتگوی نویسنده با خودش نوشته شده و با نثری سرراست و روشن به تشریح سوال اصلی کتاب می پردازد: «چرا نویسنده ی بزرگی نشدم؟». سپس گام به گام پاسخها را بیان میکند.
با اینکه مسیر زندگی من ظاهراً هیچ وجه اشتراکی با زندگی نویسنده نداشت، اما احساس قرابتی پنهان، سبب شد کتاب را یک نفس بخوانم. اما این احساس قرابت چه علتی داشت؟
خود نویسنده در جایی از کتاب با بیان نقل قولی از آلدوس هاکسلی به این سوال پاسخ میگوید:
«تجربه خود رخداد نیست بلکه نحوهٔ تعامل ما با رخداد است.»
به این ترتیب ما میتوانیم حادثهٔ مشترکی را از سر نگذرانده باشیم اما تجربههای مشترکی کسب کرده باشیم.
همچنین او دربارهٔ دو گونۀ متفاوت از تجربه سخن میگوید که جان دیویی در کتاب تجربه و آموزش به آن پرداخته است:
«تجربهٔ با ارزش و مفید، کنجکاوی و اشتیاق به یادگیری را بر میانگیزد، ابتکار را تقویت میکند و باعث میشود شخص برای حفظ خود از آسیب مشکلات به شدت تلاش کند. درحالیکه تجربهٔ بدآموز (غیر آموزنده و غیر مفید) باعث توقف یا تحریف رشد میشود.»
این توضیح دربارهٔ انواع تجربه، میتواند مکمل تعریف آلدوس هاکسلی باشد با این توضیح که تجربهٔ خوب لزوما به معنای وقوع رخداد خوب نیست چرا که تجربه، خود رخداد نیست.
بلکه تجربهٔ خوب آن نحوه از تعامل ما با رخدادها است که درسی بیاموزد و موجب رشد شود، چه آن رخداد خوب باشد و چه بد؛
به این ترتیب بسیاری از حوادث ناگوار زندگی را میتوان جزء تجربههای خوب به حساب آورد و بالعکس.
همچنین می توان با این دیدگاه نحوهٔ تعامل با رخداد ها را بهتر مدیریت کرد.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
📌ده فرمان من
📃جملههای مهمی که لازم میدانم سرلوحهٔ زندگی قرار دهم و هر چند وقت یکبار به خودم یادآوری کنم:
1-به هیچ قیمت ساعات ابتدای روز را از دست نده.
2-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز بنویس.
3-هر روز حداقل یک ساعت با تمرکز مطالعه کن.
4-خوب گوش دادن را تمرین کن.
5-تا حد امکان جملۀ «باشه برای بعد» را از قاموست حذف کن.
6-هر شب فهرست برنامههای فردا را بنویس.
7-با تفاوتهای طبیعی آدمها کنار بیا.
8-در رفتار با فرزندان حوصله و جدیت به خرج بده.
9-تلاش و پیگیری را به بچهها بیاموز.
10َ-به خاطر خوشامد دیگران اصول زندگیات را تغییر نده.
✅شما هم ده فرمان خود را بنویسید.
❓قانونهای اساسی زندگی شما چیست؟
#یادداشت_روز
#ده_فرمان
@paknewis
📌سس کچاپ برای روز مبادا؟ |
یا
چرا باید ده فرمان خود را بنویسیم؟
طبق معمول یادم نیست کدام فیلم اما موقعیت اینگونه بود:
مردی در مخمصه افتاده بود و مجبور بود با عجله از خانه بگریزد و برای مدتی در جایی امن مخفی شود. با عجله مشغول جمعکردن وسایل ضروری بود و وظیفه برداشتن خوراکی را به پسر نوجوانش سپرده بود:
«این کیسه رو بگیر و از تو یخچال یه سری خوراکی بردار.»
وقتی فرار کردند و خسته و کوفته به جای امن رسیدند، به پسر گفت «کیسه رو بیار ببینم چی برای خوردن داریم.»
محتویات کیسه از این قرار بود: سس کچاپ، کره بادام زمینی و مربا.
پسرک در یخچال را باز کرده بود و خوراکیهایی را که بیشتر از بقیه میپسندید در کیسه ریخته بود.
از آنجا که اسم فیلم یادم نیست طبیعتن دیالوگهای بعدی را نیز دقیق به یاد ندارم اما احتمالا زبان حال مرد در این موقعیت این بوده:
-آخه بچه تو مگه شعور نداری؟ سس کچاپ برای روز مبادا؟ الان من با اینا چیکار کنم؟
حالا این چه ربطی به ماجرای «ده فرمان» داشت؟
«توانایی تشخیص اولویتها» مساله این است.
آنچه گودرز داستان فیلم را به شقایق «ده فرمان» مرتبط میکند تاکید بر اهمیت شناخت اولویتهاست. مسالهای که باید برای آن وقت بگذاریم و دربارهاش عمیقن بیندیشیم.
باید بدانیم از بین مهمهای زندگی ما کدام یک مهمتر از بقیه هستند؟ کدام یک کلیدیترند؟
شاید این پرسش بیشتر راهگشا باشد:
اگر مجبور شویم همهٔ قوانین را حذف کنیم و فقط ده تا از آنها را در زندگی نگه داریم، آن ده تا کدامند؟
به این ترتیب زندگی را بیشتر میگردیم. باید اهداف اصلی و کلیدی را بیابیم و قوانین خود را طبق آن اهداف تنظیم کنیم. پس این ده فرمان نشان دهندهٔ اهداف و نوع نگاه ما به زندگی است.
شکل جملهها هم شبیه به پندنامه است. گویا داریم خود را برای گام زدن در جادهٔ اصلی زندگی راهنمایی می کنیم.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
#ده_فرمان
@paknewis