eitaa logo
پاک‌نویس ( تمرین نویسندگی)
531 دنبال‌کننده
308 عکس
39 ویدیو
7 فایل
♦️ آموزش تخصصی شعر و نویسندگی ✒️📚 💌 پرواز در دنیای ادبیات گروه همراهان پاک‌نویس: https://eitaa.com/joinchat/1348534631C0c1e9e59aa ارتباط با ادمین: @fateme_imani_62 وبگاه؛ fatemeimani.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📌دیروز و امروز دو ویدئو در یوتیوب دیدم: دو مصاحبه با دو داستان‌نویس مشهور، گلی ترقی و کیهان خانجانی. من البته از هیچکدام هنوز داستانی نخوانده‌ام اما حرف شنیدن از آدم‌های باسواد و خوش‌تعریف همیشه مفید است، حتا اگر همه‌ی حرف‌هایشان را هم قبول نداشته باشی. از هر دو نفر می‌شود نکات بسیاری در نویسندگی آموخت، اما من اینجا فقط دو نکته‌ی حاشیه‌ای را می‌نویسم؛ متن‌ها را می‌شود در بسیاری از کتاب‌ها خواند. 🔺نکته‌ی اول: گلی ترقی درباره تفاوت «آه‌کشیدن ایرانی و آه‌کشیدن فرنگی» می‌گوید. او معتقد است آه‌کشیدن در فرهنگ ایرانی، آه‌کشیدنی عرفانی است با ریشه‌هایی در گذشته ، اندوهی عمیق که فراتر از غصه‌خوردن برای مشکلات دم دستی زندگی است و این مخصوص فرهنگ ایرانی (و شرقی) است. فرنگی از چنین آه و اندوهی دور است؛ او فقط وقتی مساله‌ی مشخص و منطقی دارد آه می‌کشد. 🔺نکته‌ی دوم: هر دو نویسنده یک تکیه‌کلام مشترک دارند: «میدونید؟» اکتفا به این دو نکته البته نکته‌های مهم‌تر را حیف می‌کند. حتماً در روزهای آتی دوباره ویدئوها را می‌بینم و نکات دقیق‌تری شکار می‌کنم. *** ❔شده تا به حال بنشینید و مکالماتی را که هیچ وقت قرار نیست به زبان بیاورید، با خود تکرار کنید؟ یک‌بار دوبار ده‌بار بیست‌بار، انقدر که حسابش از دستتان در برود؟ شنبه/ ۱۸ فروردین ۰۳ @paknewis
📌دست‌به مهره با جملات دو نکته‌ی مهم از زبان کیهان خانجانی در سمینار یک‌روزه‌ی مدرسه‌ی نویسندگی: ✔️ اول: یکی از نکات جالبی که در صحبت‌های کیهان خانجانی، نویسنده‌ی کتاب‌های «بند محکومین» و «یحیای زاینده‌رود» دوست داشتم، توضیح او درباره‌ی «صدای نویسنده» بود. می‌گفت اولین جمله‌ی داستان تعیین‌کننده‌ی صدای نویسنده است و مثالش این بود: اگر در جمله‌ی اول بگویی « وقتی با صغراسلطان آشنا شدم ...» کار تمام است، یعنی تعیین کرده‌‌ای «نقلی» بنویسی و این تا آخر داستان با تو خواهدماند. برای اینکه نمایشی بنویسی، باید بگویی: «صغراسلطان را که دیدم...» آن وقت قضیه کاملا فرق خواهد کرد. شبیه این نکته را لیلا کردبچه درباره‌ی شعر می‌گوید در کتاب «دست‌به مهره با کلمات»؛ انتخاب هر کلمه، برای شاعر محدودیت‌هایی ایجاد می‌کند و این محدودیت با انتخاب کلمات بعدی به شکل تصاعدی بالا می‌رود. آنگاه شاعر اقتدار خود را در هدایت این محدودیت‌ها و شکستن آن‌ها نشان می‌دهد. ✔️ دوم: داستان عبارت است از «خاطره+تخیل» تا وقتی در ماجرایی هستید، از آن داستان ننویسید، صبر کنید آن ماجرا به گذشته بپیوندد. 🔸🔸🔸 📌دیر خراب‌آباد دنیای درهم برهمی‌ست. باید با یک نفر از فامیل تماس بگیری برای عرض تبریک جهت تولد فرزندش و بلافاصله بعدش با دوستی تماس بگیری برای عرض تسلیت جهت فوت برادر جوانش. دنیای درهم برهمی ست . همیشه بوده، همیشه هم خواهدبود. اینجا همچین گل و بلبل هم نیست که بخواهی آرزوی جاودانگی داشته باشی. اگر هم آرزوی جاودانگی باشد، به امید وعده‌هایی است که درباره‌ی جایی بهتر از اینجا شنیده‌ایم. جاودانه‌بودن در آنجا شاید آرزوکردنی باشد اما در این به قول حافظ «خراب‌آباد» عین عذاب است. آدم بماند رنج و رفتن عزیزانش را ببیند که چه؟ من همیشه آرزو می‌کنم زودتر از عزیزانم از اینجا بروم. هرچند نگران رنج آنها در نبود خودم هم هستم. اما خب دعا می‌کنم خدا صبرشان بدهد و از این جهت آسیبی متوجهشان نشود. شاید این هم نوعی خودخواهی ست. نمی‌دانم، گیج شدم. دنیا واقعا جای درهم‌برهمی‌ست. من که از قوانینش هیچ سر درنیاوردم. یکشنبه/ ۱۹/فروردین/ ۰۳ @paknewis
ای بابا! بازم ساعت 10 شد و من تلفن‌های واجبم را نزدم *** رفتم زنگ زدم و برگشتم. هنوز به ایده‌ی جالبی نرسیدم . وقت گذشت. عمر برف است وآفتاب تموز. هیچی برای نوشتن به ذهنم نمی‌رسه. آها همین الان رسید. می‌تونم همینو بنویسم؛ بنویسم «هیچی به ذهنم نمی‌رسه» و با کسانی که هیچی به ذهنشون نمی‌رسه همدردی کنم. هر چی هم «ناطور دشت» خوندم فایده نکرد. دیالوگ و مونولوگ این هفته‌ی کارگاهم خوندم. جالب بود ولی فعلن که برای نوشتن یادداشت ایده‌ی خاصی بهم نداده. وقتی نمی‌تونید بنویسید چیکار می‌کنید؟ لطفا نگید نمی‌نویسیم که دلخور می‌شم. خیلی از اوقات با شروع زورکی نوشتن، کلمه ها سرازیر میشن. اگه اینم نشد میشه کتاب خوند. با خوندن بعضی کتابا هم کلمات سرازیر میشن. ولی گاهی این هردو هم افاقه نمی‌کنه. اوضاع کلافه کننده‌س. موقع شعر گفتن هم گاهی اینطوری می‌شدم. یادمه یه بار سال سوم دبیرستان یکی از همکلاسی‌های شعر دوست، تو کلاس یه سیب سرخ بهم نشون داد و گفت: «خانوم شاعر شعر بگو.» تعجب کردم ولی بلد نبودم چطوری بزنم تو ذوقش. گفتم شعرم نمیاد الان. هی اصرار کرد. منم گفتم همینجوری یهویی که نمیشه. (قدیما فکر می‌کردن شاعر یه آدم شوته که هر وقت هوس کنه، یه شمع روشن می‌کنه یه سیبی هم میذاره جلوش‌و شروع می‌کنه نوشتن از گل و بلبل و باغ و بوستان. چیزی که توی فیلم «شهریار» هم نشون میداد و لج منو در میاورد.) اون روز گذشتو چند هفته بعدش یه دفعه یه شب جمعه‌ای بود که این بیت به ذهنم اومد بی‌مقدمه: حتا جرقه‌ای هم توی خیال من نیست جز برق سرخ یک سیب، سیبی که مال من نیست وقتی نمی‌توانم بیتی به هم ببافم حال کسی در آن دم بدتر ز حال من نیست فکر کنم این اولین دوبیتی بود که گفتم. شاید هم مثل همیشه اصرار داشتم غزلش کنم و نشده. حالا که می‌خونمش به دو نکته پی‌می‌برم. یکی اینکه متقاضی محترم اگر سیب را به من هدیه می‌کرد شاید احساساتم به غلیان در می‌آمد و شعری به ذهنم خطور می‌نمود. چطوری برای «سیبی که مال من نیست» شعر بگم؟ دوم نکته‌ای است که یکی از دوستان ظریف می‌گفت. وقتی گفتم مدتی است به جای شعر قلاب‌بافی می‌کنم گفت زیاد هم فرقی نمی‌کنه، هر دوتاش بافتنه. در دوبیتی هم به بافتنی بودن شعر اشاره کرده‌ام. شاید هم من اصلا شاعر نیستم. فقط گاهی چیزهایی به ذهنم خطور می‌کنه. گاهی حتا شده بین خواب و بیداری یه بیت موزون به ذهنم اومده. گاهی نوشتمش و گاهی هم ننوشتم از یادم رفته. خلاصه مطلب اینکه من نه الهام را قبول دارم نه بی‌الهامی را. چه برای شعر و چه هر اثر هنری دیگری، باید جرقه‌ای در کار باشد که هنرمند آن را تبدیل به آتش کند. حالا این جرقه ممکن است از ابتدای کار وجود داشته باشد یا با وارد عمل شدن و نوشتن خود را نشان دهد. به هر حال برای خلق اثر هنری بی‌جرقه هم نمی‌توان بود. بعضی ها مغزشان بیشتر جرقه می زند بعضی‌ها کمتر. این هم شاید تقسیم خداوند است. (الان یه چیزی کشف کردم، وقتی توی یادداشت‌ها می‌خوام یک نکته‌ی علمی را گوشزد کنم و اظهار فضل کنم لحنم کتابی میشه) راستی یادم افتاد چند روز پیش هم همان دوست دوران دبیرستان زنگ زده‌بود که برای مقدمه‌ی کتاب خاله‌م شعر بگو. هر چی می‌گفتم باور کن بلد نیستم قبول نمی‌کرد. آخه من چطور درباره کتابی که ندیدم و زندگینامه‌ی کسی که اصلا نمی‌شناسم شعر بگم اونم یهویی؟ من می‌گفتم به خدا من اصن شاعر نیستم. می‌گفت ناز نکن دیگه بگو. آخرم به گمونم دلخور شد و خیال کرد من بی‌حوصلگی می‌کنم . اگر شاعر کسی است که زیاد شعر می‌گوید، پس من شاعر نیستم. فقط گاه گداری پا تو کفش شاعرا کردم و آن هم توبه. @paknewis