🔴 دستهبندی محتوای پاکنویس
🔺 برای یافتن موضوع مورد نظرتون از هشتگهای زیر استفاده کنین 🔻
#چالش
#یادداشت_نویسی
#یادداشت_روزانه
#آزادنویسی
#هرروزنویسی
#آموزش
#شعر
#داستان
#داستانک
#قصار
#تمرین
#دربارهما
#نویسندگی
#نامهنویسی
#خاطرهنویسی
#معرفی_کانال
#معرفی_کتاب
#نقدترجمه
@paknewis
paknewis.ir
ادمین:
🆔@fateme_imani_62
درباره #داستانک
📍طرحی از یک داستان
📙داستانک گونهای ادبی است که بین شعر و داستان کوتاه قرار دارد.
به این معنا که «ایجاز و تلنگر آنی» را از شعر و «روایتگری و تصویرسازی» را از داستان وام گرفته است.
انواع داستانک به معنای واقعی کلمه «بیشمار» است.
یعنی شما می توانید وارد دنیای داستانک شوید و انواع تازه ای از آن را کشف کنید.
نامهای دیگر داستانک :
🔰داستان لحظهای
🔰دم داستان
🔰داستان آنی
🔰داستان ناگهان
🔰داستان برقآسا
🔰فلش فیکشن
و...
✳️ شما هم میتوانید داستانک بنویسید.
@paknewis
برای دیدن آموزشهای بیشتر، به وبسایت پاکنویس مراجعه کنید:
paknewis.ir
همچنین میتوانید در قسمت «کتابها»ی سایت، مجموعه داستانکها را مشاهده کنید.
@fateme_imani_62
#آموزش
#داستانک
#دوشنبهها
#فاطمهایمانی
📙 #داستانکبخوانیم
«گلهای سرخ»
داستان کوتاهی از کتاب آمریکا وجود ندارد
نوشته پیتر بیکسل
وکیل حتما بعدها او را قانع کرده بود که ماجرا را به شکل عملی بدون نقشهی قبلی جلوه بدهد. زن کوچک و ظریف بود و به فکر مرگ موش نیفتاده بود. این چنین، در ماه ژوئیه تصمیم گرفت که هفدهم سپتامبر، غروب بین ساعت شش و هفت، وقتی مرد روی گلهای سرخ خم میشود، با بیل پس ملاجش بزند مگر اینکه باران ببارد.
باران نبارید.
اما بیل را که در دست گرفت، به نظرش رسید که اصطلاح بیل با پس ملاج زدن غریب به نظر خواهد رسید، و توی منطقهی ما آن را طور دیگری بیان میکنند. و به این ترتیب، هیچ قاضی نخواهد توانست از او بپرسد که چطور به این فکر افتاده با بیل پس ملاج او بزند.
اما به هر حال با نقشه قبلی بود.
#داستانک
@paknewis
.
📙 #داستانکبخوانیم
«شما بزرگید»
داستانکی از کتاب «داستانهای روزانه» نوشتهی محمدرضا پورجعفری
حالا دیگر فهمیدهام به رانندههایی که از کنارم رد میشوند و به من آب میپاشند، یا بیخودی بوق میزنند چه فحشی بدهم! از همهی گوسالهها و الاغهای دنیا، از سگ و کلاغ و گاومیش و قاطر پوزش میخواهم. هزار بار. احساس گناه میکنم به همهشانبد و بیراه گفتهام. صفتهای «یک سر و دوگوش»ها را به آنها نسبت دادهام. همینها هستند. همین هیولاها که هر کار دلشان بخواهد میکنند. هزار کار میکنند. حالا دیگر با صدای بلندتر از همهی این جانوران بیگناه پوزش میخواهم.
تصورش را بکنید، آقا صاف آمد توی صورتم. چرا؟ چون وقتی بوق زد من بلند گفتم: «بزرگ!» و چون شیشهاش پایین بود، شنید. ماشین را وسط خیابان ول کرد و آمد طرف من گفت: «چه گفتی؟»
گفتم: «گفتم بزرگ»
گفت: «منظورت خره دیگه؛ چون خر بزرگه»
گفتم: «نه منظورم بزرگ است. بزرگی شما. برای اینکه واقعیت هم دارد. ماشاالله شما بزرگید.»
با شنیدن این حرف یقهی پیراهنم را گرفت و گفت: «مزخرف میگی. منظورت از بزرگ همون "خر”ه.»
گفتم: «ببخشید آقا. من که "بزرگ" خطابتان کردهام این طور عصبانی شدهاید. اگر "خر” میگفتم چه میکردید؟»
گفت: «آخه تا حالا کسی به آدم این جور چیزی گفته؟ خوب منظور تو از "بزرگ" "خر”ه.»
گفتم: «ببینید آقا. اگر راستش را بخواهید من هرگز به خر اهانت نمیکنم. چون تا حالا هیچ خری برایم بوق نزده یا به من آب نپاشیده. اگر شما دوست دارید شما را خر خطاب کنم اشتباه است. کور خواندهاید. من هرگز به خر توهین نمیکنم.»
یقهی پیراهنم را ول کرد و گفت: «خیلی خری» و رفت طرف ماشین.
به صدای بلند گفتم: «متشکرم!»
#داستانک
@paknewis
.
#دوشنبهها
#داستانکبخوانیم
«در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که سی سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از طرف یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابراین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
کشیش پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: سی سال قبل وارد این شهر شدم. راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدیهایش، باجگیری، رشوهخواری، هوسرانی
و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بودهام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد. در ابتدا از اینکه تأخیر داشت عذرخواهی کرد و سپس گفت: به یاد دارم زمانی که پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بودم که برای اعتراف نزد او رفتم.»
📌 یکی از ویژگیهای داستانک،
وجود عنصر «غافلگیری» در آن است.
📝 شما هم دوست دارید داستانکهای جذاب بنویسید؟
از اینجا با ما در ارتباط باشید. 🌹
#پاکنویس
#نویسندگی
#آموزش
#شعر
#داستانک
@paknewis
paknewis.ir
#داستانکبخوانیم
مجموعه داستانک «کشف لحظه» مجموعه ای است از داستانکهای برگزیده از یک مسابقه داستانکنویسی ، نوشتهی نویسندگان تازهکار
📌 شما هم میتوانید بنویسید 🌷
#داستانک
#نویسندگی
#آموزشنویسندگی
#فاطمهایمانی
@paknewis
paknewis.ir
❓چگونه #داستانک بنویسیم؟
در لینک زیر، برای نوشتن داستانک یک تمرین عملی پیشنهاد شده است 👇
https://paknewis.ir/posts/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D8%A8%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C%D9%85%D8%9F
💢 برای دیدن آموزشهای بیشتر به سایت پاکنویس سر بزنید🌷
paknewis.ir
paknewis.ir
همچنین در بخش کتابهای سایت، میتوانید مجموعه داستانکهای خودم را بخوانید.
#فاطمهایمانی
paknewis.ir
@paknewis
.
#داستانک بخوانیم
💢هر کدام از این داستانکها دارای یک ایده یا جرقه است که به شکلی بسیار مختصر و با تصویری هنرمندانه بیان شدهاند.
جرقههایی که میتوانند با گسترش دادن، به داستان کوتاه نیز تبدیل شوند.
💢شما هم میتوانید به کشف مجدد لحظههای خودتان بپردازید.
@paknewis
paknewis.ir
مخترع
پرده را کنار زد و از پنجرهی طبقهی پانزدهم به خیابان نگاه کرد.
مردی که تنها، روبه روی مغازهی لباسفروشی زنانه ایستاده بود، با دست، ابرهای روی سرش را پراکنده می کرد.
زنی با یک کلاه بزرگ در ایستگاه اتوبوس نشسته بود و با یک بادبزن زیبا، ابر روی سرش را پراکنده می کرد.
بیشتر مردم، به سرعت راه می رفتند و سعی می کردند حرف بزنند، با بغل دستیشان، با تلفن و بعضیها هم با خودشان؛
وقتی چند ثانیه ساکت میشدند تا نفسی بکشند، روی سرشان ابر کوچکی تشکیل میشد که معمولاً روی آن نوشته شدهبود «ای بر پدر مخترع این گوشی های جدید ...»
خوشبختانه همه مواظب بودند که زود ابر را پراکنده کنند تا ادامهی جمله نوشتهنشود.
مرد، جلوی آینه آمد و به خودش نگاهی انداخت؛ صدای قار و قور شکمش بلند شد. ریش و سبیلی را که تازه خریده بود روی صورتش چسباند، یکی از عینک های جلوی آینه را به چشمش زد، کلاه پنکهداری را که به تازگی اختراع کردهبود روی سرش گذاشت و از خانه بیرون رفت.
#داستانک
@paknewis
paknewis.ir
@fateme_imani_62
در بیمارستانی دو بیمار افلیج در یک اتاق بستری بودند. تخت یکی از بیماران کنار پنجره بود و دیگری دورتر از آن.
آندو هرروز ساعتها با هم صحبتمیکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان حرف میزدند. هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میدید برای هماتاقیاش توصیف میکرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحی در آب سرگرمبودند. درختان کهن به منظرهی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد.
همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد هم اتاقیاش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه می گرفت. روزها و هفتهها سپریشد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیاش همیشه مناظر دلانگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکردهاست.
پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا
نابینا بود.
پائولو کوئیلو
#داستانک
@paknewis
اواخر ماه اوت ۱۹۳۹، مردی کفشهایش را برای تعمیر نزد کفاش برد.
یک روز بعد جنگ شروع شد. مرد به جبهه اعزام شد و به خط اول رفت و سپس زندانی شد. درسال ۱۹۴۵ روسها او را آزاد کردند ولی با یک افسر دعوا کرد و ده سال دیگر زندانی شد. با زندانیهای آمریکایی مبادله شد، به آمریکا رفت و مدتی آنجا زندگی کرد. بعد از چهل سال یاد وطن کرد و برای گردشگری به فرانسه برگشت.
به محلهی قدیمی خودش رفت تا یادی از جوانی کند. همهچیز تغییر کردهبود اما کفاش هنوز آنجا بود. از روی کنجکاوی وارد مغازه شد و از پیرمردی که پشت ماشین دوخت نشستهبود پرسید:
- شما خیلی وقته اینجایید؟
- آه از قبل از جنگ.
- پس من کفشهایم را برای تعمیر به خود شما دادم، قبل از ماه اوت ۱۹۳۹.
بعد داستانش را کامل تعریف کرد و پرسید:
- آیا شما هنوز آنها را دارید؟ خیلی جالب میشود!
- صبرکنید بروم ببینم.
پیرمرد به زیرزمین رفت و از آنجا فریاد زد:
- کفشها چه شکلی بودند؟
- زردرنگ.
- با سوراخهای چهارگوش و بندقهوهای؟
- آره آره خودشه.
- برای پنجشنبه آماده میشن.
#داستانک
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
چندداستانک.pdf
552.2K
📙 مجموعه داستانک شماره ۱
🔰شامل ۱۸ داستانک
#داستانک
#فاطمهایمانی
.https://eitaa.com/joinchat/379388233C168866995f
.
سلام به دوستانی که تازه به جمع ما پیوستن 🤝
خیلی خوش آمدید به کانال خودتون ☘️
اینجا با هم انواع نوشتن رو تمرین میکنیم و با نوشتن دنیای خودمونو میسازیم.
لطفاً یه نگاهی به پیامهای پینشده بندازین.
و اگر خیلی پایهاین، میتونین برای دیدن آموزشهای قبلی از #هشتگ ها استفاده کنین. ✍️💌
#تمرین
#شعر
#داستان
#آموزش
#داستانک
#خاطرهنویسی
...
@paknewis
.
#داستانک
اگر به خوندن و نوشتن «داستانک» علاقمندید، از این هشتگ استفاده کنید. 🌷
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
آلفرد ویشکا🍝
-مامان! این دیگه چیه؟
-ماکارونی دیگه، همونجور که گفته بودی.
-من کی گفتم ماکارونی؟ من گفتم پاستا آلفردو.
-همونه دیگه مادر.
-پس چرا انقد شله؟
-خب خامه کم داشتم یه ذره شیر بیشتر زدم توش.
-مزه ماست میده که.
-آها آره یه ذره ماستم ته سطل مونده بود، ریختم توش گفتم حیف نشه.
-حالا چرا نارنجیه؟ این باید سفید سفید باشه.
-نه بابا سفید بیحال که خوب نیست، یه ذره رب و زردچوبه زدم بهش خوشرنگ بشه.
-این ریز ریزا چیه توش؟
-پیازه دیگه، گوشت که بی پیاز نمیشه ، بو زحم میده.
-مامانجان! این غذا که گوشت نداره، دستورشو نوشته بودم که برات.
-گوشت قرمز بهتر از مرغه، هم گرمه هم طعمدارتره.
-پاستاش چرا رشتهایه؟ باید فتوچینی باشه.
-ای مادر! توام چقد گیر میدیا، مزه هاش که عین همه، چه فرقی میکنه؟
به قول مامان بزرگم «شیکم که پینجِله ندِرِه».*
پ.ن:
به معنای «شکم که پنجره نداره»؛
گویا در گذشته فقط به آنچه در معرض دید بود اهمیت میدادند.
#دیالوگ
#داستانک
#ایده
فاطمه ایمانی
#دوشنبه
۲۱/خرداد/۰۳
@paknewis