eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - roze 1 - shabe 3 fatemie aval 98.10.17 - karimi.mp3
8.8M
🔳 🌴معجـزات چشــم زهـرا عرش اعظم ساخته 🌴هـاجـر و آسـیـــــه و حوا و مریم ســـاخته 🎤 👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت182 برام مهم نبود که از آسمون داره گلوله میباره. مهم نبود که به رگبار بگیرنم...مرص
حس وحشتناکی شبیه یکباره تاریک شدن آسمون بدون ستاره، وجودم رو بلعید. ولی بعد حرارت انتقام زیر پوستم چنان دوید که خون جلوی چشمامو گرفت. دندون بهم فشردم و به زحمت بدن غرق خون و بی جان رفیقمو ترک کردم. - منم با خودت ببر مرصاد...تنهام نذار تو این دنیای تاریک و سرد بی صاحب الزمان! قدم قدم...دست روی سینه گذاشتم. - و هنگام سلام بر شما، دست بر سینه میگذارم، تا، قلب از سینه خارج نشود...السلام علیک یا سید الشهدا...السلام علیک یا اباعبدالله...السلام علیک یا سیدناالمظلوم...والعطشان والعریان... نم نم اشک هام، قریب به رودی جاری بودن و باقی نمونده بود که سنگ های سفید بین الحرمین، فرش پوش اشک هام بشن! گنبد نورانی ارباب چنان می‌درخشید که انگار خورشیدی بود یکتا در آسمان عشق، بی‌مانند! قلبم چنان به سینه میکوبید که کم مونده بود این قفس تنگ رو سوراخ کنه و پر بکشه تا مقصد! اشتیاق چنان در روحم می‌جوشید و می‌خروشید که قدم هامو روی زمین بر نمیداشتم. - جز در آغوش گرفتن شش گوشه‌ت، چی آرومم میکنه آقای من؟ قدم قدم...به مقابل ایوون طلا رسیدم...و چه دلتنگ بودم و بی‌قرار برای رسیدن به این نقطه از جهان! - ادخلوها! بالسلام آمنین...اومدم باز...اشک چشممو ببین... عطر سیب...چه روح انگیز و بی مانند نوازش میکرد وجودمو. چه آرامشی نهان بود در تار و پود فرش هایی که قدمگاه میلیون ها زائر مشتاق و عاشق بود. چه حس بی‌همتایی بود به مشام کشیدن عطر سیب حرم، که طوفان دریای وجودمو آروم میکرد. قدم قدم... یا علی گفتم و با اشک هایی که بی اختیار روان بودن، عزم به جزم رسوندم تا راه خون مرصاد رو ادامه بدم. آرپی‌جی رو دوباره دستم گرفتم و هدف، قلب دشمن تکفیری...هنوز انگشتم ماشه رو نچکونده بود که در تو کتف چپم پیچید... بعد این همه انتظار، حالا ضریح آقام جلو روم بود! چقدر تب و تاب داشتم برای رسیدن به این لحظه؟! ثانیه ها متوقف شده بودن و انگار که فقط من بودم آقام و این فاصله کوتاه. چطور میشه توصیف کرد دم به دم احساسی که از قلبم در حال فورانه؟ چطور میشه گفت وقتی یه عاشق، بعد انتظار، به معشوقش میرسه، چه حسی داره؟ باید عاشق باشی که بفهمی...باید دلتنگ باشی که بفهمی... قدم قدم...زانوهام می‌لرزیدن. ترس بود یا شوق؟ یا هردو آمیخته؟ اضطراب بود یا سبک‌بالی؟ یا تلفیقی از این دو؟ اشک بود یا لبخند؟ یا هردو در کنار هم؟ جلو رفتم. جلو تر! مگه میشد چشم از ضریح گرفت؟ اشک ها دیدگانم رو تار میکردن و هر چند لحظه با آستین پاکشون میکردم تا مزاحم نباشن. دست لرزونم رو بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم. قلبم جوری تقلا میکرد که میترسیدم از حرکت بایسته و بازم ناکام بمونم... قلبم تیر کشید و ضعف شبیه ابر های سیاهی که خورشید رو احاطه میکردن بر قوای بدنم چیره شد. نفسم حبس شد و نگاه از افق به نوک آرپی‌جی کشیدم. - بزن...بزن سبحان...بزن... ولی تمام بدنم لمس شده بود. قلبم دیگه حرکتی نکرد و خون تو رگ هام سرد شد! انگشت هامو به ضریح گره کردم و نفسی از اعماق وجود کشیدم. - چطوری بگم که چقد منتظر این لحظه بودم؟ خبر داشتی از اون ته ته دلم که پر میکشید برا عطر ضریحت!..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با زانو زمین خوردم. اگر قراره برای تو جون بدم، بذار که سر بدم! بذار شبیه خودت سر از تنم جدا بشه! صدای فریاد کسی تو گوشم پیچید ولی جز صدای اربابم مگه چیز دیگه ای لایق شنیدن بود؟ دیدی صدای هل من ناصرت رو شنیدم و اومدم؟ دیدی منم شدم عاشق تو و اومدم که تو این بازار منم بخری و ببری؟! آخرین نفس رو با اشهدی که رو لبم جاری بود بیرون دادم و...نوک آرپی‌جی تو دستم که به زمین برخورد کرد... پیشونی به ضریح گذاشتم و منتهای عشق! - آغوش تو، همان آرامگاه من است... سها: برگه رو با درونی آشفته تحویل دادم و بی‌وقفه جلسه رو ترک کردم. آزمونی که شش ماه به خاطرش مسیر زندگیم تغییر کرد هم به اتمام رسید. و حالا من مونده بودم و شب و روزهایی که از این پس در انتظار مرصاد سپری میشدن. چقدر باید انتظار میکشدم؟ چقدر باید هر شبم به گریه های پنهانی سپری میشد؟ چقدر باید آروم و قرار مامان میبودم و هیچکس از آشفتگی و حال زار خودم باخبر نمیشد؟ دیگه طاقت نداشتم. نفس راحتی کشیدم و پله های ساختمون برگزاری کنکور رو پایین اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دستی هم به لبه روسریم کشیدم. کاش مرصاد بود و امروز دق و دلی تمام این مدت زحمت کشیدن هارو با یه بستنی خواهر برادری در میاوردم. کیمیا زودتر از من داده بود و بیرون منتظرم بود. با قدم های تند به سمتش حرکت کردم. - سلام! چطور بود؟ - بد نبود خداروشکر. چطور دادی؟ - الحمدلله. بدو بریم که یه لحظه هم نمیتونم اینجا بمونم. هنوز طول حیاط رو به سمت در خروجی ‌‌طی نکرده بودیم که صدای زنگ گوشی از گفت و گوی من و کیمیا رو درباره تابستون پیش رو قطع کرد. - جانم بابا؟ صداهای مبهم پس زمینه، رشته افکار جدیدی که با کنجکاوی شکل گرفته بودن، تو ذهن خسته‌م ایجاد کرد. هزار جور فکر و خیال از مغزم گذشت. ولی هیچکدومشون با صداهایی که میشنیدم همخوانی نداشتن. صدایی از بابا نمیومد. حتما خبری بود و بی خبر بودم! - بابا! پشت خطی؟ - ریحانه بابا...کارت تموم شده؟ صداش میلرزید! خیلی هم میلرزید. حزنی که تو صداش بود، تاحالا...نشنیده بودم! سها نبودم اگر رد پای اشک هاشو حتی از پشت تلفن نمی‌دیدم. سها نبودم اگر نمیفهمیدم این غم تو صداش، یعنی بدون شک یه اتفاق خیلی بزرگ افتاده... - بابا چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ - گریه نمیکنم بابا! من دم درم. بیا بیرون ماشین رو میبینی. - بابا به جون مرصاد نگی چی شده همینجا جیغ میکشم. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ صداشو آورد پایین و سعی کرد بغض و اشک هاشو مخفی کنه. ولی من که میدونستم داره گریه میکنه! - بیا میگم بهت بابا... - چی شده بابا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 بیا بهت میگم دخترم... صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد ولی الان که چشمم به چشمای عسلیش افتاد، پرده اشک جلوی مردمک هاشو گرفته بود و لبخندی که حواله چشمام میکرد لبریز از یه حس غم بود! - اینجا چی شده که من نمیدونم؟ چرا نمیگین بهم؟ - سها بیا بریم عمو منتظره خودش برات توضیح میده! در ماشین رو باز کردم و عقب نشستم. کیمیا هم کنارم نشست. صورت بابا هنوز خیس بود. لبخندش هم مثل لبخند کیمیا غمگین... دیگه طاقت نیاوردم. از آینه به چشم های بابا چشم دوختم. - بابا جانم. چی شده؟ سکوت کرد و جوابی نداد. فضا اونقدر سنگین بود که احساس خفگی میکردم. اصلا دلم نمیخواست به مرصاد فکر کنم! اون قول داده بود...چطور میتونست زیر قولش بزنه؟ نه اون بر میگرده...مطمئنم! - بابا چرا هیچی نمیگین بهم؟ ماشین تو خیابون های منتهی به خونه بی‌بی گل‌نساء میچرخید و همچنان سکوت بینمون حکومت میکرد. قلبم داشت از اضطراب تجزیه میشد. فشاری که از این سکوتشون روم بود غیر قابل تحمل بود. - بابا چی شده؟ چرا بهم نمیگین چی شده؟ دق مرگ شدم بابا چی شده؟ بابا سعی کرد اشک هاشو پنهان کنه و آرامش هدیه کنه به قلبم ولی موفق نشد. تو پنهان کاری خیلی ماهر نبود! نگاه از افق به چشم های بی‌قرارم که از تو آینه زیر نظرش داشتن کشید و با دست دست گفت: - ریحانه بابا...چیز خاصی نیست! فقط... - چیز خاصی نیست؟ اشک های شما و بغض کیمیا چیز دیگه ای میگن بابا. راستشو بگو...فقط چی؟ - فقط...مرصاد... شیشه های قلبم ریخت. هر چی سعی کردم به سالم برگشتنش فکر کنم نشد! دندون به جیگر گرفتم و منتظر ادامه حرف بابا، سد مقابل چشم هامو محکم تر کردم. - مرصاد برگشته... قطره اشک سمجی با تقلا از دریای چشمام جدا شد، روی گونه‌م چکید و روی چادرم فرود اومد. نفس عمیقی کشیدم و آهسته لب زدم: سالمه؟ حالش خوبه؟ بابا دیگه سعی نکرد با اشک هاش بجنگه. رهاشون کرد...به چشمام خندید! قطره اشک دیگه ای راهشو پیدا کرد و سر خورد رو صورت رنگ پریده‌م. جواب سوالم رو از بابا نگرفتم. بی‌رحمانه به دل‌آشوبه و طوفان افکار خوش‌بینانه و بدبینانه تو دنیای خودم تنهام گذاشت. کیمیا هم به حال من بی‌صدا اشک می‌ریخت! سر به شیشه پنجره گذاشتم و بی‌وقفه و بی‌صدا باریدم. شبیه ابر بهاری که رو گونه های لطیف گل ها شبنم مینشونه و جوی های دلتنگ رو پر از آب میکنه...یقین داشتم که شهید شده...ولی نمیخواستم باور کنم! چطور میتونستم بعد اون زندگی کنم؟ چطور میتونستم تو تک تک جاهایی که یه روز نفس کشیده بود، نفس بکشم و اون دیگه نباشه؟! خیابونی که خونه بی‌بی گل‌نساء تو کوچه پس کوچه های میانیش بود رو طی کردیم؛ ولی از کوچه بی‌بی گذشتیم! - کجا میریم بابا؟ - معراج شهدا... قلبم بیشتر به سینه کوبید. آسمون تیره و تارم رو سرم آوار شد! اگر مجروح شده بود بیمارستان بود...ولی...همه افکارمو رها کردم... بابا جلوی در معراج شهدا ماشینو پارک کرد. دوستای مرصاد دم در گروه گروه وایساده بودن...با چشمای خیس...چهره های آشفته... با پاهایی که می‌لرزیدن از ماشین پیاده شدم. با قلبی که به سینه می‌کوبید و قدم هایی که می‌لغزیدن، به سمت دروازه مشخص شدن تکلیفم حرکت کردم. کاش این لحظات زودتر میگذشت...کاش این لحظات ترسناک و طاقت‌فرسا زودتر میگذشت و می‌دیدم که داداشم سالمه و به چشمام لبخند میزنه!...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💕زندگی عاشقانه💕
✨🌙 ✨|به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی در شب شهادت مادر بخوانید دعای فرج را التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - ای مسیحای علی اعجاز کن - رسولی.mp3
10.33M
🔳 🌴روضه شام غریبان حضرت زهرا(س) 🌴ای مسیحای علی اعجاز کن 🎙 👌بسیار دلنشین