فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت111 باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت112
این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف..
پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت..
و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود..
گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم.
با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست..
این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت ( قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..)
چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه..
نگاهش کردم ( چه دعایی؟؟)
ابرویی بالا انداخت (بعدا بهتون میگم..
اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..)
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد..
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت..
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین..
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که (هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه.. ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت..
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم..
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. (تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛
دلم درد؛
جهانم درد است..)
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم.
این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟؟
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست..
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
( وعشق..
قافیه اش، گرچه مشکل است..
اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد..)
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم..
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ..
مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت112
- همیشه غافلگیرم میکنید...لطفا یه...
خواستم بگم "اهم و اوهومی بکنین" ولی منصرف شدم و ادامه دادم:
- لطفا یه خبر بدید قبلش...
چیزی نگفت و روی پله های سمت چپ نشست. لحظه ای صورتش مچاله شد. حدس زدم دستش درد داشته باشه! آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم داغی صورتم رو با دستام خاموش کنم ولی نشد...قلبم به تپش افتاد و نفس کشیدن برام سخت شد! حالم حتی برا خودم هم عجیب شد! شاید اگر اقدس خانم بود و گُرگرفتگی صورتم و برق چشمامو میدید، میگفت:
- گلنساء خانم مراقب دخترت باشیا! یه وقت تو این سن کم عاشق نشه!
چشم غره ای تو دلم به اقدس خانم خیالی و حرف عجیبش رفتم و دستمو دوباره زیر چونهم برگردوندم. خواستم بلند شم برم؛ ولی قبل از رسیدن دستم به گوشه چادرم، صدای سیدسبحان تو گوشم پیچید و سکوت رو شکست.
- ببخشید...چای برنداشتم ناراحت شدین؟
- اممم...نه...
چند ثانیه سکوت مبهم و غریبی بینمون حکومت کرد ولی طولی نکشید که صدای محزون و آهستهش حکومت سکوت رو سرنگون کرد...
- وقتی به سرخی چایِ تو فنجون نگاه کردم، رفقام دونه دونه جلو چشمام صف کشیدن...قرمزی چایی شبیه قرمزی خونشون بود!...چند وقت پیش بود که بهترین رفیقم، تو یه عملیات، رو پاهای خودم، غرق خون، اشهدش رو خوند و چشماشو بست...همین چند وقت پیش بود که خمپاره سر از تن همسنگریم جدا کرد و خون فواره زد تو صورتم...همین چند وقت پیش بود که...گلوله ی تک تیرانداز ملعونشون پیشونی رفیقمو شکافت و خونش پاشید رو دیوار...
دیگه ادامه نداد و اشک هاش به جای قلب سوخته و زخمخوردهش شروع به نجوا کردن...با هر کلمهای که میگفت، قلبم از جاش کنده میشد و باز برمیگشت سر جاش! دندون به هم میفشردم و با سرسختی جلوی اشک هامو میگرفتم. چادر سفید گلدارم رو تو دستای عرق کرده و یخ زدهم فشردم و لب گزیدم...
- ببخشید...من...نمیخواستم...
- نه...نه...شما تقصیری نداشتین...
با آستین پیرهنش اشک هاشو پاک کرد و سعی کرد لبخند بزنه. ولی من سعی نکردم. جلوی اشک هامم نگرفتم. به قلبمم اجازه دادم مثل طبل بکوبه به قفسه سینهم. دل و رودهم هم نیازی به اجازه نداشتن و سرخود تو هم میپیچیدن!...به پیشونی داغ و تبدارم دست کشیدم و قطرات عرق رو دونه دونه با آستین لباسم چیدم. دنیا پیش چشمام تیره و تار شده بود! چطور میشد یه آدم اینقدر صحنه های وحشتناک جلوی چشماش ببینه و...خیالم پر زد تا ظهر عاشورا...قلبم بیشتر فشرده شد و چشمام سیاهی رفتن.! دوست...رفیق...همسنگر...هیچکدوم به شبیهترین خلق و پسر به رسول خدا و برادرزادهای که حتی به بلوغ نرسیده و شیرخوار تشنه نمیرسه...و زمزمه کردم...
- امان از دل زینب...
- امان از دل زینب...
صداش تو مغزم اکو شد و گوشام سوت کشیدن. تو دلم فریاد زدم:
- دیگه نگو...نگو...نگو...مادرت داره گوش میده...مادر سیدجواد طاقت روضهی زینب نداره...
پردهی اشک پاره شد و قطرات مروارید دونه دونه از هم سبقت گرفتن و گونههامو خیس کردن. بیصدا باریدن...
- فکر کنم دیگه نتونم چای ترش بخورم...حیف...
چند لحظه مکث کرد...
- ببخشید...نمیخواستم ناراحتتون کنم...شرمنده...
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و نگاهم رو تو آسمون آبی و میون ابرهای پنبه ای چرخوندم تا ادامه مرواریدهای دریای چشمام به ساحل گونه هام نرسن!
نتونستم بگم ناراحت نشدم! قلبم به عمق اقیانوس اطلس جریحهدار شده بود و رد اشک هام صورتم رو میسوزوند. ولی ترجیح دادم کمی از عذاب وجدانش کم کنم.
- نه...اشکالی نداره...من...واقعا متاسفم...
به سرعت بلند شدم و با گفتن "با اجازه"ای قدم به سمت اتاقم تند کردم. هنوز به در چوبی که با شیشه های رنگی جلا داده شده بود و دروازهی ورود به راهروی خاطره ها بود نرسیده بودم. صدایی تو وجودم زمزمه کرد:
- از مرصاد بپرس...!
به درخواستش پشت پا زدم؛ صلاح نبود بیشتر از این تنها باشیم...
- سها خانم...
قدم هامو آهسته تر کردم و ایستادم. ولی رومو طرفش بر نگردوندم. میترسیدم چهره گلکرده و چشمای تبدارم رو ببینه. میترسیدم بپرسه "حالتون خوب نیست؟" و دوباره معذرت خواهی کنه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت112
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
* #هـــو_العشــــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت112
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او نیفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه؟
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف پیشانی اش را بر سرش گذاشت و اجازه داد اشک هایش پایین بیایند،همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد ، بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
****
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و آرام بوسید،کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١١٢
الان در خيلي از كشورهاي اروپايي هر كدوم از دو طرف ازدواج كه اراده طلاق داشته باشن، ميتونن به دادگاه مراجعه كنن. دادگاه هم به درخواست اونها رسيدگي ميكنه و طلاق اون شخص رواز طرف ديگه ميگيره.
- و حتما ميدوني يكي از دلايل اينكه آمار طلاق در كشورهاي غربي اينقدر بالا رفته، همينه كه زن و مرد با كوچكترين بهانه اي و كمترين مشكلي كه براشون پيش مياد ممكنه به فكر طلاق بيفتن. اونوقت عملا به جايي ميرسن كه به خاطر متزلزل
شدن بنياد خانواده، نظام اجتماعيشون هم از همديگه ميپاشه.
ثريا گفت:
- مگه نمي گيد كه محور بقاي خانواده مهرو محبت بين زن وشوهره. و مگه نميگيد كه عامل پيوند بين اين دو نفر براي شروع زندگي عشق و علاقه به همديگه و تفاهم بين دونفره. خوب وقتي اين عشق وعلاقه از بين بره و خانواده ديگه او گرمي و حرارت سابق رو نداره، چه اشكالي داره كه زن و شوهر از همديگه جدا بشن تا بلكه با يه زندگي جديد، خوشبخت تر بشن.
من ديگر طاقت نياوردم ساكت بمانم. با لحني ناراحت وعصبي گفتم:
- همين! پس تكليف بچهها چي ميشه. سرنوشت اونها چي؟ يعني بچهها هيچ حقي رو در خانواده ندارن كه تا يه زن و مرد از همديگه سير شدن، از هم جدا بشن؟
فصل سي و چهارم
- آخه وقتي قرار باشه زن و مرد به زور همديگه رو تحمل كنن و عملا محيط خانواده رو گرم نكنن، چه لزومي داره كه خانواده به اين جريان ادامه بده؟ حتي بچهها هم در يه چنين خانواده اي آسيب ميبينن.
- بله! ممكنه آسيب ببينن. ولي مسلما اين آسيب كمتر از وقتيه كه از همديگه جدا شده باشن. چون اينطوري دست كم خانواده اي هست كه بچهها بهش متكي باشن.
راحله در حالي كه سرش پايين بود و با خودكارش بازي ميكرد گفت:
- فكر نميكنين اين خود خواهي باشه كه ما توقع داشته باشيم يه پدرو مادر به خاطر بچه هاشون يه عمر زجر بكشن؟! پس تكليف زندگي خود اونا چيه؟
هر چه سعي كردم جلو خودمو بگيرم، نشد. باز هم اين اشك لعنتي حلقه زد درون چشمهايم. نميدانستم چه بگويم! فقط يك لحظه فكر كردم كه راحله چقدر خود خواه شده. ولي بلافاصله پشيمان شدم. از كجا معلوم كه من خودخواه نيستم؟! واقعا هم آيا من ميتوانم از مادرم توقع داشته باشم كه آينده خودش رو فداي آينده من كند؟ خوب شد كه فاطمه بلافاصله جواب راحله رو داد. والا ممكن بود بچهها چشمهاي من كه از اشك پر شده بود رو ببينند! چقدر از ضعف خودم بدم ميآمد. توجه بچهها به فاطمه جلب شد.
- حتي اگه آينده بچهها رو هم در نظر نگيريم براي آينده خود زن و مرد هم بهتره كه در صورت امكان، مانع از هم پاشيده شدن خانواده بشن. چون خود صرف وجود خانواده افراد اون رو از آفات و گناهان زيادي حفظ ميكنه. وجود خانواده كرامت و شرافتي به افراد اون ميبخشه كه اعضاي اون اجازه هر كاري رو به خودشون نميدن.
عاطفه گفت:
- شايد به همين علت باشه كه صاحب خانهها معمولا به افراد مجرد، خونه اجاره نميدن. يا وقتي توي يه مجتمع مسكوني چند تا جوان مجرد باشن، حتي اگه خوب و سالم باشن، باز هم خانوادهها آرامش و قرار ندارن، انگار هميشه نگرانن!
- درسته! و مسئله ديگري هم كه بايد در نظر داشت اينه كه وجود عشق و علاقه زياد بين دو طرف براي شروع زندگي و ازدواج مهمه. ولي وقتي ازدواجي سر گرفت و خانواده اي به وجود اومد، ما ديگه حق نداريم اون رو به هر بهانه اي از دست بديم. حتي اگه اين عشق و علاقه اوليه كه عامل پيوند بوده كم بشه. درست مثل دانشگاه؛ وقتي كه كسي در كنكور قبول شد و وارد دانشگاه شد، ديگه به اين راحتيها كه اخراجش نميكنن. حتي اگه درسش ضعيف تر از وقتي كه در كنكور قبول شد هم بشه، باز هم سعي ميكنن حتي المقدور باهاش مدارا كنن.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#نشر = #صدقه_جاریه
#قسمت112