eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند محو و دلتنگی روی لبم نشست. دوباره عشق ریختم تو چشمام و سر تا پاشون رو برانداز کردم. هنوز تریپ داداش مرصاد استایل مورد علاقه شون بود. لبخند عمیق تری زدم. محو تماشاشون بودم که محدثه کفری ولی با شوخی صدامون کرد: - آهای آهای! خاله خانم و پسرا چی میگن دل میدن و قلوه میگیرن؟ بیاین ببینم. من و پسرا خندیدیم و چشمکی زدیم. بلند شدیم و به سمت محدثه رفتیم. محدثه رو بغل کردم و تو گوشش زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده بود آبجی... محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت: - من بیشتر خانم دکتر... ازش جداش دم و گفتم: من که تجربی نمیخونم! باید کنکور انسانی بدم. - به دلم افتاده دکتر میشی. لبخند پاشیدم به صورتش و رو به آقا حامد با نگاهی که مراقب به چشماش نرسه سلام کردم. - سلام سها خانم. حالتون خوبه؟ - الحدلله...میگذره با درس ها... دستی به دامن بلند سارافونم کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه که چایی دم کنم. نزدیک پله آشپزخونه که شدم چشمم به ساک عرفان و عدنان که کنار مبل بود افتاد. تو دلم جشنی به پا شد که شب میمونن. خیلی وقت بود که تو دورهمی های شب های جمعه نبودم! هر هفته از عصر پنج شنبه تا عصر جمعه صدای خنده های بچه تو خونه پیچیده بود. پس باید منتظر آبجی ماهده و آقا حمید و داداش معراج اینا هم می بودیم. دل توی دلم نبود برای دوباره یک جا دیدن همه بچه ها. حسنا و عرفان و عدنان و یوسف و ترنم و تبسم ومحیا...که تو حیاط بازی کنن...دزد و پلیس و گرگم به هوا و استپ هوا... تک تک میوه هارو با لحظه شماری توی ظرف میذاشتم که صدای آقا حامد حواسمو کشید سمت خودش. دستمال رو آروم تر روی موز روی دستم کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم چه مسئله ایه که اینقدر محرمانه و یواشکیه؟! - بابا میخواستمن یه مسئله ای رو باهاتون در میون بذارم... - بفرما پسرم!... - راستش...منم میخوام برم...یعنی...باید برم.... قلبم با واژه رفتن ریخت! ولی دندون به لب و جگر گرفتم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم... آروم موندم تا ببینم واقعا آقا حامد هم...قراره بره؟ یعنی محدثه از این ماجرا خبر داره؟ یعنی میذاره بره؟ مغزم دوباره متلاتم شد... مثل روزی که خبر رفتن مرصاد قلبم رو ویرون کرد... آقا حامد هم مثل برادرم بود... به چشم برادری این همه سال توی خانواده ما پسری می‌کرد... برای بابا و مامان و ما فقط داماد نبود... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خوش ترین خیال من روزی را در خیالم آوردم که به من می‌گویند نه می‌توانم به تو فکر کنم و نه می‌توانم از تو سخن بگویم و نه می‌توانم با تو حرف بزنم و نه حتی می‌توانم تو را دوست داشته باشم این خیال بیشتر از ضربۀ شمشیر زهرآلود دل را می‌درد. مرا از این خیال نجات بده آقا شبت بخیر خوش‌ترین خیال من! @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ -کجا میخوای بری پسرم؟ -کمی تعلل کرد و با صدای آهسته تری گفت: -منم میخوام برم سوریه... چرا من باید اول از همه بفهمم؟... چرا اول هر کی میخواد بره من باید بفهمم؟ چرا من باید بیشتر از همه عذاب بکشم تو این رفتن ها؟! دندون ساییدم و جلوی صدای نفس نفس هامو گرفتم. برای بار دوم چشم های اشک بارم زمزمه کردن: -منم باید برم...آره برم سرم بره...نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره... بار اول موقع رفتن مرصاد بود... همونجایی که پشت در بودم و حکایت دل کندن نجوا میکرد با بی بی گل نسای شهید پرورم خاطرات تداعی شدن برام: «خودم رو تو آینه برانداز کردم و رفتم پیش بی بی و مرصاد که توی نشیمن بودن. ولی هنوز نرسیده بودم بهشون که حرفای مرصاد میخکوبم کرد. -راستش بی بی...نمیخواستم الان بگم ولی...هفته دیگه منم عازمم! این سه روز رو اومدم اجازه آخر رو از مامان بگیرم. بابا قبلا رضایت داده. رفتنی سربازی رضایتش رو گرفتم. فقط...دعا کنید مامان اجازه بده برم. بدنم یخ کرد. زانوهام سست شدن و چشام سیاهی رفتن نفسم بالا نمیومد و قلبم با تقلا خودش رو میکوبید به دیوار دلم... تکیه دادم به دیوار و نشستم روی زمین. دستم رو محکم گذاشتم رو سینه ام تا مبادا این قلب بی قرار خودش رو بندازد بیرون. اشکام فوران کردن و مثل مواد مذابی که کل جزیره رو فتح میکنن صورتم و خیس کردن... دهنم قفل شده بود برای صدا کردن مرصاد و التماس برای نرفتنش. گوشامو تیز کردمو به امید اشتباه شنیدن این حرف به ادامه صحبتاشون گوش کردم. -آخه کجا میخوای بری مادر؟! -بی بی داعشیا وحشیانه مردم رو قتل عام میکنن و میخوان حرم عمه سادات رو دوباره تخریب کنن. نمیتونم بشینم دست رو دست بذارم. غیرتم اجازه نمیده به دختر مولا، ناموس ارباب اهانت بشه... منم باید برم» چقدر اون روز برام سخت بود...و غیر قابل باور که بتونم دو ماه تحمل کنم بودن مرصاد تو دل خطر رو... اونم تو این شرایط حساس جنگی و بحبوحه ی شهدای مدافع حرم که هر روز کوچه ها و خیابون هارو از عطر دل انگیز زینبیه و شهادت پر میکنن! ولی عادت کردم... از اون عادت های تلخ که شب موقع خواب میگی -خدایا داداشمو سپردم به خودت مراقبش باش...منم قول میدم بی قراری نکنم... ولی محدثه چطوری با وجود عدنان وعرفان میتونه نبودن آقا حامدو تحمل کنه؟! نبودن مرد خونه بالاسرشون... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیگه طاقت نیاوردم. مروارید هایی که رو گونه هام غل خورده بودن رو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم. - آروم باش...سر رفتن مرصاد که لو دادی! این بار دیگه نه... سرک کشیدم تو راهرویی که بابا و آقا حامد توش وایساده بودن و حکایتِ رفتنِ دوباره زمزمه می‌کردن. نقش مهمون های ناخونده و خروس های بی محل رو بازی کردم. - بابا جون، شما چایی می‌خورین؟ بابا اخم ریزی کرد که کاملا متوجه شدم چی گفت. با اون اخم گفت: صدبار بهت گفتم وقتی داریم خصوصی حرف میزنیم مزاحم نشو! شرمنده سرم رو انداختم پایین و لبه چادرم رو میون انگشت های لرزونم گرفتم. - ببخشید...حالا...چایی می‌خورین؟ - نه دخترم. من نمیخورم. - آقا حامد شما چایی میخورین؟ - نه خیلی ممنون... - باشه...چشم.... بغض گلوم رو پشت لبخندم پنهان کردم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه. خیلی وقت نبود که فکرم یکم آروم تر شده بود...دندون هامو روی هم فشار دادم. درد پیچید توی سرم. پلک روی هم گذاشتم و پیشونیم رو یکم ماساژ دارم. - خوبی سها؟ برگشتم. محدثه بود. اول ترسیدم ولی بعد دوباره ضربان قلبم به حالت عادی برگشت. آب دهنم رو قورت دادم و به زور لبخند زدم. دیگه به لبخند هایی که نقاب می‌شدن واسه بغض ها و اشک هام عادت کرده بودم. - آ...آره...خوبم! - سرت درد میکنه؟ - آ...آره... دست گذاشت رو شونه‌م و لبخند ملیحی تحویل چشم های خسته‌م داد. قربونت برم آبجی که اگر میدونستی الان آقا حامد و بابا درباره چی حرف میزنن، اینطوری لبخند هدیه نمیکردی به قلب شکسته‌م. این لبخند و برق چشمات نشون میده از بی خبری...! - برو استراحت کن آبجی. خیلی درس خوندی خسته‌ای. لبخند زورکیم رو پر رنگ تر کردم و خیره به چشماش رفتم سمت اتاقم. ولی...راهم رو به سمت اتاق مرصاد کج کردم. دلم برای عطرش تنگ شده بود. رو به روی در اتاقش وایسادم. روی در اتاقش تابلوی خوش خطی نصب شده بود. - محفل حضرت زهرا (سلام الله علیها) اشک تو چشمام حلقه زد و لبخند رو لبام نشست. تبسم از سر دلتنگی...درد داشت!.. با کلی جدال با دل تنگم، دستم رو بردم ‌رف دستگیره در. لرزش دستام بیشتر شد و تنم به رعشه افتاد. اختیار امواج چشمام دست خودم نبود و دریای سیاه چشمام طوفانی شده بود. انگار رنگ دریا و نفت چشمام جا به جا شده بود.! پلک هامو روی هم فشار دادم و در رو باز کردم. بوی مرصاد و عطر احلام که شاخصه‌ش بود تو سرم پیچید و منو برد به دنیای خاطراتمون... با لبخندی که روی لب هام نقش بسته بود چشم باز کردم و از چهار چوب در، اتاقِ خالی از حضورش رو برانداز کردم. عکس شهدا روی دیوار های اتاقش مثل همیشه و حتی بیشتر لبخند می‌زدن. نگاهشون به قلب دلتنگ و بی‌قرار من بود...! رو تختیش مثل همیشه مرتب بود؛ برعکس کوثر، و مثل من! کتاب های کتابخونه‌ش هم مرتب توی قفسه ها چیده شده بودن و کتاب های سیر مطالعاتیش هم روی میز نبودن؛ اوناهم کنار بقیه کتاب های خونده شده توی کتابخونه بودن. پرده آبی اتاقش باز بود و گرگ و میش هوا، اتاق رو وهم انگیز تر کرده بود. کاش مرصاد بود و میشد سوژه عکاسیم تو این چشم انداز چشم نواز... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌊 تشنه را در طلب آب گوارا تا کی؟ این همه فاصله با حضرت دریا تا کی؟ 🕊🌿🍃🍃🌹🕊🌿🍃🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت136 دیگه طاقت نیاوردم. مروارید هایی که رو گونه هام غل خورده بودن رو پاک کردم و یه
دلم طاقت نیاورد...هق هق هامو قورت دادم و در اتاق رو بستم. ولی اشک ها قابل بازگردوندن نبودن. و همین طور قابل کنترل...مگه جلوی جوشش چشمه رو میشه گرفت؟ - از چی فرار میکنی سها؟ از حقیقت؟ از دیگه نبودن مرصاد؟ از برای همیشه خالی موندن این اتاق؟ اینا حقیقتن...و تو هیچوقت نمیتونی تغییرش بدی!...اون رفته... دلم سید جواد رو میخواست...حرف زدن با سیدجواد...مثل همون موقع ها که پیداش نکرده بودم و هرشب باهاش حرف میزدم. کاش مثل اون موقع ها بهت نزدیک بودم پسر بی‌بی گل‌نساء... سر به دیوار گذاشتم و به اشک ها آزادانه تر اجازه دادم که چکه کنن رو گونه هام...چکه؟ نه! جریان...جریان مثل جریان تند رودخونه وقتی بارون بی وقفه میباره... - ینی دیگه بر نمیگردی؟ تو بهم قول دادی داداش! میدونم یادت نمیره...میدونم... صدای دوباره زنگ آیفون من رو از دیوار جدا کرد. تند تند اشک هامو پاک کردم و رفتم که در رو باز کنم ولی عدنان و عرفان جلوتر دویدن. دعواشون سر باز کردن در کوثر رو از سر جاش بلند کرد برای زدن دکمه آیفون. ولی جواب نداد و فقط باز کرد. عرفان با تعجب به کوثر رو کرد و گفت: - خاله! چرا جواب ندادی؟ - میخوام غافلگیر شم خاله! جریان دوباره تو چشمای عرفان دوید و دوقلوها با جمله " حمله به غافلگیری! " جهیدن تو حیاط و بقیه زدن زیر خنده. کنار راهرو منتظر بودم مهمون هایی که به لطف کوثر نفهمیدیم کی هستن بیان داخل و رخ نمایان کنن که صدای آقا حامد از پشت سرم مکالمه‌شون با بابا رو به اتمام رسوند و نقاب خنده رو صورتشون نشوند. - بابا خواش میکنم کسی متوجه نشه...این یه سند سرّی بود بین من و شما...فرمانده! سرّی؟ پس چرا من فهمیدم؟ چرا من باید میفهمیدم؟ به خدا انصاف نیست... آبجی ماهده اینا و داداش معراج اینا باهم از در اومدن تو و صدای بچه ها و هیاهوی شادی هاشون بیشتر شد. ولی حال دل من...مثل قبل نشد! آرامش از این دل پر مشغله رخت بر بسته... - دلام آله سها(سلام خاله سها) روی زانو نشستم و گونه ترنم رو بوسیدم. - سلام عزیزم! خوبی عشق خاله؟ - آله. اوب اوبم(آره. خوب خوبم) تبسم پرید بغلم و سرش رو گذاشت رو شونه‌م. موهای پرکلاغی و بلندش رو که مامانش خرگوشی بسته بود نوازش کردم و تو گوشش گفتم: - سلام فرشته کوچولوی خاله! تو چطوری؟ - منم عیلی عوبم(منم خیلی خوبم) - خدروشکر. حسنا و یوسف هم آغوش کوثر رو ول کردن و بعد رفتن ترنم و تبسم بغلشون کردم. یوسف بوی مرصاد رو میداد! بوی عطر احلام! با ولع عطر آشناش رو به ریه کشیدم. دلم براش تنگ شده بود. برای یقه دیپلمات لباس های خاکی رنگش، برای بستن بند کتونی هاش و شونه کردن موهاش؛ وقتایی که میخواست با مرصاد بره هیئت های هفتگی و با هزار جور خواهش و التماس به مامانش ازم میخواست که من آماده‌ش کنم. و من هم با کمال میل و با عشق حاضرش میکردم. موهاشو به چپ شونه میکردم و با خنده میگفت که دوست داره موهاشو به راست شونه کنم. ولی من لج میکردم ک با خنده موهاشو به چپ شونه میزدم. اونم تسلیم میشد و میگفت: - چشم عمه هرچی شما بگی! آخه شما خیلی خوش سلیقه ای... "بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا