من هراسانم از خودم و حملات و وسوسه هاے شیطان
هراسانم از آن لحظه اے ڪه از خودم و خودت غافل مےشوم و تو مرا مےبینے
از آن بدتر از شرمندگے بعد از غفلتم هراسانم ڪه چگونه دوباره صدایت کنم
چگونه دوباره "اللهم عجل لولیک الفرج" بگویم
منے ڪه شیطان غافلم ڪرده از تو
اما هرچه من از شما غافلم شما مراقبم هستید
توبه مےڪنید به جاے من
و واسطه مےشوید براے بخشش من
بین خداے مهربان و رحیم
و چه زود همچون پدرے مهربان
خطاے فرزند را فراموش مےکنید
آقاے مهربانے شرمنده ام به اندازه تمام دل شڪستنهایم و غافل شدن هایم
شرمنده ام که فرزند خوبے برایت نبودم ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت161 -معلومه که یادت میدم ولی... -ولی چی؟ -مطمئنی دیگه میخوای تو این راه قدم بذاری؟
#طریق_عشق
#قس* 💞﷽💞
#بهوقترمان📚
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتصدوشصتودوم
دمپایی هامو پام کردم و به سمت حوض رفتم. آبش احتمالا خنک خنک بود الان! دستمو تو آب زلال و سرد حوض کردم و میون ماهی های سرخ و نارنجی حرکتش دادم. سردی آب تا ریشه و بن مویرگ های دستم رسید و دوباره جون گرفتم. ولی هنوز نا و حال لبخند زدن نداشتم.
-بیدار شدی مادر؟
صدای بی بی گل نساء بود که سر پله های ایوون وایساده بود. یه لبخند محو ولی عمیق رو لب هاش بود چشاش یه برق غمگین عمیقی داشت.
-سلام...
-سلام نور چشمم!
-شما پتو کشیدین روم؟
-چرا رو زمین خشک خوابیده بودی پسرم؟
-ممنون...بابت پتو و بالش...
چند تا سرفه دیگه دل و روده خالیم رو زیر و رو کردن. ولی بازم اعتنایی بهشون نکردم. نگرانی تو چشمای بی بی گل نساء دوید و پرسید: مریض شدی پسرم؟ بمیرم برات! وضو گرفتی زود برو تو برات جوشونده بیارم...
-نه بی بی نمیخواد. دستتون درد نکنه. ساعت چند اومدید خواب بودم؟
-یکی دو ساعتی هست مادر. زود برو تو برات یه جوشونده بیارم بخور بخواب. یکم استراحت کن بهتر شی!
-چشم...ببخشید.
-وا!! دیگه چرا ببخشید؟
-ببخشید انقدر بهتون زحمت میدم...چند وقت دیگه میرم شمام از دست اذیتام راحت میشین...
بی بی ابروهاش رو به هم گره زدو دست به کمر گذاشت.
-دفعه آخرت باشه از این حرفا میزنی. مگه من میذارم تو دوباره بری؟
به زور یه لبخند آروم گوشه لبم. کاش نمیگفتم باز میخوام برم. دوباره نگرانی ها و حساسیت های مادرانه بی بی شروع شد و حالا بیا جنعش کن.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت163
سریع وضو گرفتم و سرمای آب حوض رو به جون خریدم. یه نفس عمیق کشیدم و با تموم شدن صدای اذان منم رفتم تو زیر زمین. بدنم خسته بود. کل پشتم درد میکرد. دستمم تیر میکشید. ولی حسش نبود به بیبی بگم دستم دوباره درد میکنه. نمیخواستم از این بیشتر نگران حالم باشه.
سجاده رو پهن کردم و آستین های پیرهن چهارخونهی زرشکی سرمهایمو پایین دادم. زبون به لب های خشک شدم کشیدم و دست هامو بالا بردم...
- الله اکبر...
بعد از نماز اونقدر سردرد داشتم که بلافاصله سرم رو گذاشتم رو همون بالشی که بیبی زیر سرم گذاشته بود و پتو رو پیچیدم دورم. زانوهامو تو شکمم جمع کردم و مچاله شدم. لرز افتاده بود به تنم!
- پسرم خوبی؟!
به زور جواب دادم : آره...آره خوبم بیبی!
بیبی خم شد که سجادهمو جمع کنه. سعی کردم از بالش و پتو جداشم و برم سمت بیبی ولی بدنم میلرزید!
- بیبی خودم جمعش میکردم شما زحمت نکش...
- آره با این وضع و حالت مشخصه! بگیر بخواب. نمیخواد کاری کنی.
- شرمندهم میکنین...
- مادر از وقتی رفتی و برگشتی یه جور دیگه حرف میزنی...دیگه مَحرَم اسرار و بیبی گلنسات نیستم؟! غریبه شدم برات یا غریبی میکنی پیشم؟
- بیبی این چه حرفیه آخه؟ توروخدا نگین اینطوری! من تا آخرین لحظه عمرم پسر شما میمونم شمام تا آخرین لحظه عمرم بیبی گلنسای من میمونین. ببخشید اذیتتون میکنم...یکم حالم مساعد نیست!
بیبی یه لبخند زد و سجاده رو گذاشت رو گذاشت بالای قفسه کتابخونه. منم یه لبخند بیجون تحویلش دادم و چشمامو بستم. دلم یه خواب عمیق میخواست ولی از درد نمیتونستم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت164
وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش دستباف نقش انداخته بود. چشمام به زور باز میشد! به زحمت از جام بلند شدم. همونطور که پتو رو پیچیده بودم دورم از جام بلند شدم ولی سرم گیج رفت. تلو تلو خوران سمت حیاط رفتم. بیبی کنار حوض داشت میوههارو میشست.
- سلام بیبی.
بیبی سرش رو به طرفم برگردوند و مهر به چشماش ریخت.
- سلام میوه دلم. حالت بهتره مادرت؟
- تقریبا بهترم. ساعت چنده بیبی؟
- فکر کنم نزدیکای ظهره پسرم.
- اووووو یا خدا. چرا گذاشتی اینقدر بخوابم بیبی؟!
- خسته بودی مادر حالت خوب نبود بیدارت میکردم خب؟ چه چیزا میگیا!
یه خمیازه طولانی کشیدم و دوباره برگشتم تو اتاق. انگار نه انگار اینقدر خوابیده بودم. ولی مریضی من که با خوابیدن خوب نمیشد! درد من چیز دیگه ای بود...و اینو خودمم خوب میدونستم. تو خواب مدام خواب مرصاد رو میدیدم و ازش خجالت میکشیدم. خواب سها رو میدیدم. خواب عمو صالح!
وقتی به سها فکر میکردم تنم بیشتر میلرزید و گلوم بیشتر درد میگرفت. عرق مینشست رو پیشونیم و سرم داغ میشد!
دندون به هم میسابیدم و چشمامو رو هم فشار میدادم. دستامو رو گوشام میذاشتم و لب به دندون میگرفتم و فشار میدادم. اونقدر که چشمام درد میگرفت و لبم خون میومد. آشفته بودم...خیلی آشفته و خسته...نمیدونستم باید چیکار کنم. هیچی نمیدونستم!
دستم رو بردم سمت گوشیم. دیشب کلا خاموشش کرده بودم. روشنش کردم. صدای پیامک های متعدد ازش بلند شد. علی طاها مرتضی امیرعلی سجادی و...دکتر دانیال! دانیال؟ یک تای ابروم بالا رفت و اول از هر پیامکی ترجیح دادم پیام اونو بخونم.
- سلام سید جان! خوبی؟ دستت بهتره؟
چه عجیب! آخه چرا باید بعد چند هفته پیام بده بهم؟ چرا؟
کلید های کیبورد گوشی رو لمس کردم و براش نوشتم : سلام آقا دانیال. الحمدلله! شما چطوری؟
فرستادم براش. باز نوشتم : آره تقریبا چطور؟
با فاصله چند ثانیه جواب داد!
- نمیدونم دلم شورت رو میزد. امروز اگر تونستی یه سر بیا بیمارستان یه نگا بندازم به دستت.
- من راستش حالم خیلی خوب نیست. ولی به محض اینکه خوب شدم چشم میام.
- چرا چی شده؟
- هیچی فکر کنم سرما خوردم!
- آها خب پس من میام. آدرس رو بفرست...
هاع؟! من میام؟! اون میاد؟! یعنی اینقدر کارش واجبه؟! شونه بالا انداختم و آدرس خونه بیبی رو براش تایپ کردم.
- امروز عصر میام بهت یه سر میزنم. ساعت 4 خوبه؟
- قدمتون روی چشم دکتر جان!
- باز گفتی دکتر! اصن خوبه بلاکت کنم؟
- داداش داااااانیال! خوبه؟
- آره.
خندیدم. دلم براش تنگ شده بود! چقدر وابسته شده بودم بهش!...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
▫️ کوچههای شهرِ ما بوی غریبی میدهد
کی گلِ زیبای نرگس از گلستان میرسد...
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#بِحَقِّالحُسَین
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌿🌹🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌹
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت164 وقتی بیدار شدم هوا روشن بود. آفتاب از پنجره های رنگی داخل تابیده بود و روی فرش
#طریق_عشق
#قسمت165
بیبی با یه سینی اومد تو.
لبخند رو لباش مثل قبل نبود. قبل اینکه جواب رد بشنوم از سها خانم. اینکه اونم به خاطر من اذیت میشد دچار عذاب وجدانم کرده بود. به اندازه کافی من بهش زحمت داده بودم. خجالت میکشیدم که مثل یه مادر واقعی مراقبم بود با اینکه نسبت خونی باهام نداشت. با قدم های پر آرامش ولی نسبتا سریع نزدیکم شد و کنارم نشست.
- تبت قطع شده مادر؟
- آره فکر کنم.
دستشو نزدیک سرم کرد ولی زود عقب کشید.
- ای وای چه تبی داری! داری میسوزی...
- خوبم بیبی...
سری تکون داد و لیوان شربت رو از توی سینی برداشت و داد دستم. منم که عاشق شربت سرکهانگبین بودم تو یه نفس از خداخواسته همهشو سر کشیدم. بیبی خندید. از خندش حال منم خوب شد. لقمهی عسل و کره رو هم داد دشتم.
- بخور عسل خوبه برات!
- واییی بیبی الان عسل نمیتونم بخورم. اصلا میل ندارم.
- بخور اما و اگر نیار برا من. خوبه برات. صبونه هم نخوردی!
به زور و با قیافهی مچاله شده یه گاز زدم و به اجبار جویدم ک قورت دادم. چند تا سرفه کردم و چند تا مشت هم به سینهم زدم که خسخس میکرد.
- بیبی ساعت 4 دوستم میاد بهم سر بزنه. اشکالی که نداره؟
- نه مادر چه اشکالی؟ قدمش بر روی چشم!
دست بیبی رو بوسیدم. دستشو عقب کشید و با اخم گفت: از این کارا نکن مادر.
- بیبی ثواب داره! نمیخوای برم بهشت؟
بیبی باز خندید و تو دلم قربونصدقه خندههاش رفتم. تو این مدت چقدر وابستگی هام زیاد شده بود!!! با چه دلی میخواستم پیگیر دوباره رفتنم بشم؟!
مریضی و خونهنشینیم، اجازه نمیداد خودمو مشغول کاری کنم که فکرم کلا از سها دور بشه. اگر حالم خوب بود میرفتم معراج شهدا، میرفتم پیش مرتضی و با شوخیها و خندهها حواس خودمو پرت میکردم، میرفتم پیش عمو خلیل بهش کمک میکردم، میرفتم پیش ریحانه و دوباره براش شیرینی خامهای میخریدم؛ ولی هیچکاری در حال حاضر از دستم بر نمیومد...و این کلافهم کرده بود.
بیبی وسیله ها و کتابایی که داشتم میخوندم و خودم رو به یکی از اتاق های بالا که گرم تر بود منتقل کرده بود که بتونم راحت تر استراحت کنم و دوباره به خاطر هوای خنک زیرزمین بدتر نشم!
هر چند دقیقه یکبار سر جام به خودم میپیچدم و از این پهلو به اون پهلو میشدم. یا خواب بودم یا به سها فکر میکردم. حتی حال کتاب خوندن هم نداشتم. دانیال وقتی اومد دیدنم چشاش از تعجب چهارتا شده بود.
گفته بود:
- اوه پسر تو اون موقع که دستت مجروح بود اینقدر وضعت خراب نبود! من مطئنم جواب رد شنیدی که این بلا سرت اومده. این فقط حس و حال یه عاشق درموندهست...
و من هیچ حرفی نداشتم. فقط حرف رو عوض کردم و سعی کردم از زیر نگاه های مشکوکش در برم...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے