eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرصاد برای همیشه کنار سیدجواد آروم گرفت و به آرزوش رسید. ولی حال رفقاش تماشایی بود...چه غمی تو سینه‌شون سنگینی میکرد... بعد از مراسم، بابای خسته و غمگینم، مامان و آبجیا رو برد خونه. ولی من موندم پیش مرصاد! چطور میتونستم ازش دل بکنم؟ چطور میتونستم اینقدر زود ازش جدا بشم؟ حالا یه سنگ سرد و چند متر خاک بینمون فاصله انداخته بود... چشمام آروم گرفته بودن. دیگه گریه نمیکردم. ولی دیگه امیدی برام باقی نمونده بود...نصف غمم دلتنگیم برا داداشم بود و نصف دیگه‌ش تداعی مصائب حضرت زینب س که حتی من یک هزارمش رو هم نچشیده بودم! - سها! برا من گریه نکن...بی‌قراری نکن...برا حضرت زینب س اشک بریز... شدای مرصاد تو گوشم پیچید و روحم به یکباره آروم شد. دریای خروشان دلتنگیم آروم و قرار گرفت و دیگه بی‌تابی نکردم. انگشت رو مزار مرصاد میکشیدم و باهاش حرف میزدم که برادر کیمیا آهسته و من و من کنان نشست کنارم... - خانم نیکونژاد! بعد از مرصاد، ما رو هم مثل...برادرای...خودتون بدونید... یک لحظه انگار از دنیای خودم بیرون اومدم. تمام لحظات رو از ورود به معراج شهدا تا همین حالا مرور کردم ولی سیدسبحان رو ندیدم! دوباره اطراف رو از نظر گذروندم. ولی نبود! - ببخشید آقای رنجبر! پس... سر بلند کرد و چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد. ولی زود چشم ازم گرفت و سر به زیر انداخت. - پس آقا سید...کجان؟ - سید؟ منظورتون سید سبحانه؟ با سر تایید کردم. جوابی نداد. اشک تو چشماش حلقه زد و لبخند محوی آمیخته با اندوه رو لب هاش نقش بست. متعجب منتظر جوابش موندم. یعنی حتی برای مراسم بهترین رفیقشم نیومده؟ - سبحانم...شهید شد... با این حرفش بهتم زد! گیج و منگ بهش نگاه کردم. یعنی چی...دستام یخ زد! دنیا دور سرم چرخید...روز آخر چقدر بد باهاش حرف زدم...چقدر به‌ توپیدم! چقدر دلشو شکستم...ضربان قلبم بالا رفت. - پس...ایشون کجان؟ پیکرشون...کجاست؟ چطور داداشمو آوردن ولی ایشونو نه؟ - سید سبحان جاویدالاثره! کل پیکرش از بین رفت... قلبم تیر کشید. لبام خشک شدن و دوباره چشمه‌ی چشمام دوباره جوشیدن گرفت. این حجم از غم برام خیلی سنگین بود...خیلی... نگاه بغض‌آلود برادر کیمیا بی‌قرار هی نگاهم میکرد و چشم ازم میگرفت. انگار حرفی تو دلش بود که میخواست بگه ولی چیزی مانعش میشد. برعکس خیلی اوقات، هیچ کنجکاوی ای نسبت به حرفی که میخواست بزنه نداشتم. نفسمو بیرون دادم و بلند شدم. دل کندن از مرصاد برام سخت بود ولی چاره ای نبود...بعد مرصاد شب هام چطوری میگذره؟ چطوری میخوام برگردم خونه خودمون؟ چطوری هربار از جلوی اتاق مرصاد رد بشم و بغضم رو قورت بدم... به سمت در رفتم. کیمیا و طهورا نزدیکم شدن و دستامو گرفتن. سعی کردم آروم باشم و لبخند به چشمای نگرانشون بپاشم. ولی حالم خیلی مساعد نبود... طهورا - خوبی سها جانم؟ باید خوب میبودم؟ معلومه که نه! این چه سوالیه آبجی طهورای من؟! از حال خواهری میپرسی که به چشم خودش رفتن تمام زندگیش رو دید؟ مگه آشکار نیست؟ ای کاش زندگی منم همین حالا به انتها می‌رسید و روحم برا همیشه پیش مرصاد می‌موند و دورش می‌گردید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از مرصاد، شبم به روزم می‌رسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که برای چند لحظه از این غم فارغم کنه...بی‌بی پشت در اتاق التماسم میکرد که دو لقمه غذا بخورم و فقط به خاطر دلش سینی غذا رو می‌آوردم تو اتاق، لیوان آب رو سر میکشیدم و دوباره همون‌طوری بر می‌گردوندم. دیوار های وجودم که تک تک خاطرات مرصاد روش نقاشی شده بودن، ویران شده بودن و من بودم و چهاردیواری ای که بوی سیدجواد رو میداد و اشک های بی‌صدای صبح تا شب و شب تا صبح... و با وجود تمام این ها، سنگ صبور ناله های مامان و بی‌قراری های کوثر هم بودم...آروم و قرار یوسف که از روز برگشتن مرصاد تمام این دو ماه رو بیمار بود و تب داشت. موهای سپید بابا هر روز و هر روز بیشتر میشدن و غم چهره مامان هر روز بیشتر و بیشتر...بگو بخند هام به حداقل رسیده بود و جواب تلفن ها و پیام ها رو نمیدادم. یا معراج شهدا نمیرفتم یا وقتی که میرفتم فقط پیش مرصاد و سیدجواد بودم... ولی خیلی طول نکشید که دوباره به زندگی برگشتم. طول کشید ولی نه خیلی! دوباره به زندگی برگشتم که راه مرصاد رو ادامه بدم و به وظیفه و شریعتم عمل کنم. درس بخونم و خدمت کنم...مراقب مامان بابا باشم! جای مرصاد حواسم به یوسف باشه... روسری سورمه ای رنگمو که خال‌خال های ریز سفید داشت لبنانی بستم و چادر عربی رو رو سرم مرتب کردم. کیف دوشیمو رو شونه‌م انداختم و از در اتاق زدم بیرون. بی‌بی مثل همیشه تو آشپزخونه مشغول دم گذاشتن چایی برای طهورا بود. اومده بود تا من و کیمیا میریم پیگیر کارای ثبت نام دانشگاه باشیم پیش بابا باشه. کیمیا از آشپز خونه بیرون جهید و دست دور گردنم انداخت. - سیلام آبجی! آماده شدی؟ - بله. بریم؟ - بریم. بی‌بی جان، طهورا، خداحافظ. طهورا - خدافظ. ایشالا موفق باشین. بی‌بی گل‌نساء - در پناه خدا باشین مادر. راهروی بلند رو طی کردیم و به ایوون رسیدیم. خم شدم کفشامو بردارم که کیمیا با من و من گفت: میگم سها... - جان؟ - اممم...چیزه...تو...خب...میدونی... - چی شده؟ - هیچی هیچی. بزا به داداشم زنگ بزنم بیاد دنبالمون. - نه نه بهشون زحمت نده. با تاکسی میریم دیگه. کیمیا گوشیشو از کوله‌ش در آورد و همونطور که شماره برادرش رو میگرفت با لبخند گفت: نه بابا چه زحمتی وظیفه‌شه! سکوت اختیار کردم و کفش هامو پام کردم. ماشین علی آقا سر کوچه ایستاد و با قدم های تند به سمتش رفتیم. - سها! اگر داداشم ازت خواستگاری کنه، جوابت چیه؟ چی؟ حرفش مثل یه پارچ آب یخ بود که رو سرم ریخت. ینی چی؟ چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم. هنوز از بهت ماجرای سید سبحان و شهادت داداشم و ایشون بیرون نیومده بودم! اونوقت کیمیا چنان با این حرفش با خاک یکسانم کرد که نفسم بند اومد. - چی؟ - خیلی یهویی پرسیدم شرمنده. ببخشید...اگر...داداشم دلش پیشت گیر باشه، جوابت چیه؟ - فقط میتونم بگم دیگه همچین مسئله ای رو پیش نکش... * صدای مداحی تو معراج شهدا پیچیده بود و قلبم از ‌استقبال مردم از مراسم سالگرد مرصاد و سیدسبحان مفقودالاثر خرسند بود. محبت مردم در قبال ما، چیزی نبود که بشه با زبان ازش قدردانی کرد. التماس دعاهایی که با چشم های اش‌بار حواله‌مون میکردن، حسی غریبی بهم میداد. من گناهکار چطور برای این آدمای پاک و عزیز طلب مغفرت کنم؟ هرچند که به رسم ادب این‌کار رو میکردم. مراسم تموم شده بود و این بار دلتنگ نبودم. بلکه سرشار از شوق بودم. حس حرارتی که تو وجودم می‌جوشید...انگار مرصاد  کنارم بود و لحظه به لحظه نگام میکرد.
♨️دعا برای فرج امام عصر عليه السلام 🔸يكی از خدمتگـزاران آسـتان امـام عصـر میفرمـود: «متوسـل و متذكـر بـه امام زمان عليه السـلام شـويد و در حـق او دعا كنيد! بـه خدا، او آقـا و جوانمرد اسـت و چند برابر تلافی می كند. شـما اگر خبردار شـوی كه كسی پشت سر درباره تو دعا كرده و حمايتی نموده [اگر اندک نشـان آدمی و وجدان انسـانی داشـته باشـی] تا زنده هستی میخواهی اين خدمتی را كه او پشت سر تو انجام داده دو برابر جزا و پاداش بدهی. 🔸 عليه السـلام اول جوانمرد عالم اسـت. غير از جنبه امامتـش، جوانمردی عربی عجيبی دارد؛ ببينـد كه تو درباره او دعا می كنـی و زيـارت آل ياسـين میخوانـی و از خـدا سـلامت و فرج و نشـاط او را میخواهـی، آيـا بعد از ايـن همه دعـا و هواخواهی، آن حضـرت می گـذارد که شما در مشکلات بمانی؟! محال است » 📚بیایید او را یاری کنیم ص۱۰۵ 🌿🌱🌹🌹🌿🌱🌹🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت188 بعد از مرصاد، شبم به روزم می‌رسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که ب
* 💞﷽💞 سینی شربت رو از دست رقیه گرفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. به اواسط مسیرم رسیده بودم که چشمم به داداش کیمیا افتاد. سر به زیر و مظلوم گوشه حیاط نشسته بود و تو خودش بود. چند ثانیه ای از نظر گذروندمش و دوباره به راهم ادامه دادم. اینکه فکر کنم نسبت بهم حسی داره برام کابوس بود. من فقط ۱۹ سالم بود و سال اول دانشگاهم تازه تموم شده بود. ادواج کردن و جمع کردن زندگی یکی دیگه هم اصلا تو برنامه‌م نبود! کیمیا با لبخند سمتم اومد. لبخند به چشماش هدیه کردم. - خیلی زحمت کشیدی امروز کیمیا جان. اجرت با حضرت زینب س. - ای بابا وظیفه بود عزیز دلم. بالاخره در قبال خون آقا مرصاد و شهدا وظیفه ای هم داریم... - لطف داری... سینی رو ازم گرفت و باهام هم‌قدم شد. - سها جان... - جان دلم؟ - هنوزم جوابت منفیه؟ - معلومه که منفیه. هنوزم جوابم همونه...این مسئله رو وسط نکش... - چشم...ولی به فکر دل داداشم باش. خیلی بی‌قراری میکنه! دلش بد گیره پیشت. هوا و حوس نیس که بگم دو روز دیگه تموم میشه. یک سال تمامه که شدی تمام فکر و ذکرش. از آب و قضا افتاده...فقط سر سجاده گریه میکنه... - بهتره بهشون بگی با خودشون کنار بیان. من هنوز قصد ازدواج ندارم...و نمیخوام مایه عذاب کسی باشم. خصوصا علی آقا... کیمیا لب برچید و ابرو بالا انداخت. - چشم...ولی بهش فکر کن. نگاهی حواله چشمای عسلی رنگ روشن و براقش کردم که خودش فهمید دیگه نباید حرفی بزنه و ادامه بده. من یه زندگی آروم و دور از این اتفاقا میخواستم. یه زندگی سازماندهی شده و مشخص. اینی که تو سینه پسراست دله یا دلستر؟ درکش چقدر برام سخت بود! هرچند که عشق حقیقی رو اطرافم دیده بودم ولی نمیدونستم به اسم احساسات این مرد چی میشد گفت؟ اون قطعا آدم زندگی بود. و شاید مرد ایده آل من. اما حالا نه! به هیچ وجه... * صدای زنگ در از دنیای کتاب و افکار خودم بیرون کشیدم. چادر رنگی گلدار رو از روی صندلی گوشه کتابخونه خونه بی‌بی برداشتم و سرم کردم. راهرو رو با قدم های سریع گذشتم و از تو ایوون صدا زدم: - کیه؟ صدای آشنایی از پشت در گفت: منم عمه! با اشتیاق بیشتری به سمت در سفید قدیمی که داداش معراج تازه روغنکاری کرده بود رفتم و در میان راه دستی هم به گل‌های شمعدانی سرخ و صورتی لب حوض کشیدم. عطر رز های تو باغچه رو به مشام کشیدم و دست سپت دستگیره در بردم. قامت یوسف یازده ساله با اون چشم های نجیب و چهره دل‌نشین پشت چهارچوب در سفید آهنی نقش بست. آغوش براش باز کردم و خودشو بین دستام جا کرد. سرش رو بوسیدم و به موهاش دست کشیدم. حس غریبی تو وجودم لرزید! - چقدر بزرگ شدی یوسف! - عمه من که همیشه میام پیشت. چطوری حالا فهمیدی بزرگ شدم؟ - بیا تو... دستشو تو دستم گرفتم و تک تک کاشی های حیاط رو باهاش قدم زدم تا ایوون. کفش هاشو در آورد و جفت کرد و پله هارو دوتا یکی بالا رفت. - مراقب باش زمین نخوری! - من دیگه بزرگ شدم عمه. خندیدم و با نگاهم تا چهارچوب در قدیمی با شیشه های رنگیش تعقیبش کردم. امروز خیلی بیشتر از هفت سال پیش منو یاد داداش مرصاد می‌نداخت! خیلی بیشتر بوی اونو میداد... هنوز دمپایی های پلاستیکی رو درنیاورده بودم که زنگ در دوباره به صدا در اومد. برگشتم و دوباره هنگام گذر از کنار باغچه عطر رز های سرخ رو به مشام کشیدم. - کیه؟ - منم سها! دوباره یه شوق دیگه تو چشمام دوید. صدای کیمیا و نی‌نی کوچولوی شیرینش همراه با طهورا تو این روزا برام دل‌نشین ترین صدای دنیا بود که میتونست از پشت در بیاد. در رو با ذوق باز کردم نی‌نی کوچولوی کیمیا رو از دستش قاپیدم. ماچ آب‌داری روی لپ نرم و سفیدش کاشتم و تو بغل محکم فشردمش. - کشتی بچمو خاله سها! خندیدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چای خوش رنگ و عطری که همیشه برای اومدن مهمون آماده بود تو فنجون های گل قرمزی که از بی‌بی برام باقی مونده بود ریختم و توی سینی ملامین گلگلی گذاشتم. قندون مشابه فنجون هارو هم توی سینی گذاشتم و به مقصد اتاق نشیمن، آشپزخونه نقلی و همیشه مرتب رو که بعد بی‌بی اجازه نداده بودم خاک بخوره ترک کردم. سینی چای رو روی میز عسلی گذاشتم. - خاله دورت بگرده فسقلی من! طهورا فنجون چای رو برداشت و نگاه مضمون داری به کیمیا انداخت. بعد هم رو به من کرد و با لبخند گفت: - خب خواهر محترمه. والا جلسه امروز فقط یه دورهمی خودمونی قرار نیست باشه! نشستم رو مبل رو به روشون و با سکوت به چشماش نگاه کردم و منتظر ادامه حرفش موندم. - ببین سها! من ازدواج کردم...کیمیا هم ازدواج کرد و حالا یه بچه داره! همه‌مون به سر و سامون رسیدیم...تو هنوز نمیخوای به علی آقای بیچاره جواب بدی؟ نگه از چشماش گرفتم و بین گل های قالی دستباف پیچ و تاب دادم. قلبم با پیش اومدن حرف علی آقا ضربان تند تری گرفت و سرخی گونه‌هام از شرم رو خودمم حس کردم چه برسه دخترا که دیگه تبهر داشتن تو تشخیص این احساسات!!! کیمیا پی حرف طهورا رو گرفت و همونطور که پستونک رو تو دهن حلما کوچولو میذاشت گفت: - سها جان! دیگه خودت خوب میدونی تو این هفت سال چی گذشته به داداشم. عشقی که تو دلش افتاد، راهی قم و حوزه ها و حجره‌هاش کرد بلکه دیدنت بی‌قرار ترش نکنه! این یک سالی ام که ملبس شده و برگشته تهران اونقدر تو خودشه و میسوزه که کم مونده دق کنه... بر خلاف میلم با شیطنت گفتم: خب عشق این سختیارم داره دیگه...شما که خودت مطلعی خواهر رنجبر! از سر کلافگی و مستاصلی هردوشون چشم غره ای نثارم کردن. طهورا - سها. میدونم که توهم ته دلت یه چیزی هست. چرا اینقدر همه رو اذیت میکنی و لجبازی در میاری؟ به خدا روا نیست عذاب دادن پسر مردم! کیمیا - سها جان! دیگه الان ۲۵ سالته...داداشم خیلی وقته منتظرته...منتظره جواب بدی بهش و دلش روشنه... لب گزیدم و نگاه از بچه ها دزدیدم. غرورم نمیذاشت به این زودیا لو بدم که ته دلم چی میگذره و تمام این هفت سال منتظر بودم که از قم بگرده و دوباره پا پیش بذاره... لبخندی لبریز از شرم و شوق تحویل دخترا دادم. - دوست داشتم بی‌بی گل‌نساء هم باشه و تو لباس عروس منو ببینه. ولی سه ساله که نیست... برق چشمای کیمیا تا آسمون هفتم رو روشن کرد و یه تبسم دندون نمای دل‌نشین رو لبش گل کرد. طهورا فنجون چایی رو زمین گذاشت و با هیجان به چشمام خیره شد. - پس مبارکه؟ سر به زیر انداختم و لبخند پررنگ تری زدم... کیمیا حلما رو زمین گذاشت و پرید بغلم. طهورا هم پشت سرش! - کیمیا داداشت منو زنده میخوادا! - هوی هوی حالا پررو ام نشو هنوز از فیلتر عمو صالح رد نشده هول برت داشته عروس خانم! خندیدیم و افق جدیدی زندگیمو روشن کرد...داداش مرصادم...کاش بودی و میدیدیم تو لباس سفید...کاش خودت بدرقه‌م میکردی... * - علی علی علی علی علی... - جانم خانم؟ عبای طوسی رنگشو رو شونه‌هاش مرتب کردم و به چشمای درخشانش خیره شدم. - هنوزم باورم نمیشه از امروز دیگه باید بهت بگیم بابایی... لبخندش محو و بعدش چشماش اندازه نعلبکی های بی‌بی گل‌نساء شد. تو چشمای سیاهم خیره شد و با بهت گفت: - چی؟! - بابا علی! دوست دارم فسقلیمون شبیه باباش بور و چشم رنگی باشه... چند ثانیه به چشمام خیره موند و بعد از هضم خبری که در نهایت غافلگیری بهش داده بودم کف خونه نشست و به سجده رفت. و خدا میدونست که چه ذوقی تو وجودش داره فوران میکنه... پایان
🏝روزی تو خواهی آمد از غربت زمانه می‌آوری نشان از آن قبر بی‌نشانه🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
هدایت شده از KHAMENEI.IR
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ بازنشر به مناسبت ۹دی 📹 نماهنگ | أین عمار... 🔻 رهبر انقلاب: من در سال ۸۸، مسئله‌‏ى بصیرت را مطرح کردم؛ عدّه‌‏اى این را مسخره کردند، «بصیرت» را مسخره کردند؛ مسخره نداشت، واقعیّت بود؛ الان هم واقعیّت است. 📥 سایر کیفیت‌ها👇 https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=50918
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا