#شهیدانہ
این یک هفتهای که شهدا توی شهر بودن ، چندین جا به صورت خصوصی دعوت شدم ، برای یه مجلس و البته دیدار شهدا...
برنامه های که هیچ کدوم را نتونستم شرکت کنم !!!
روز تشییع واقعا حالم گرفته بود ، از این همه بی توفیقی...
با خودم گفتم خدایا مگه ما دل نداشتیم ؟!
و جوابم شد راه رفتن درست کنار ماشین شهدا و متبرک شدن انگشترم :)))
و امشب توی هیات که بودیم ، خبر دادن قراره شهید بیارن :)))
از بعدش مدام دلشوره داشتم که ، یعنی میارن توی قسمت خواهران؟
نکنه دوباره بی توفیق بشم و تو چند متری شهید ، اما نتونم نزدیکش بشم ؟!
و این بار هم لطف خدا دوباره شامل حال شد و شهید را آوردن :)))
و الان فقط میتونم بگم خدایا ممنونم ، خیلی ممنون...
#بداهـہ_گویے
#متناقض_شات
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
#شهیدانہ این یک هفتهای که شهدا توی شهر بودن ، چندین جا به صورت خصوصی دعوت شدم ، برای یه مجلس و البت
💚🍃 به یاد :
@tanah_ir
@einahh030
@bagh_bagh
@rahefa_mh
@hale_dell
@MyEmptyMinded
@syah_315
@rozmaregijanam
@fastaqem
@sokot_hiiis
@mahbos1401
@ZXzzzz
@dokhtarehaji
@SEDAYESOKOOOT
@portagall
@kazheh_313
@My_SavedMessages
@orooz_deltang
@mimshafieii
@noothiing
@Mofrad_d
@seyedehjana
@Anneh_135
@loghman_jaan
@valan_8
@ketab_khaneh_shoorideh
@maemaein35
@tanhatarinhaa
@holma_ir
@paradoxiiical
@mim124
@Delkhoshim
@mymoodd
@afkarm
@Patient_0
همه ممبر های عزیز کانال و ادمین هایی که توی کانالشون عضو هستم :))) 💛
عصر باید جایی میرفتم برای فیلمبرداری و اصلاااااا حال و وقتش نبود .
الان پیام دادن کنسل شده😃😂
قابلیت اینکه به همه تون شیرینی بدم را دارم 😂🤦🏻♀️
#یڪ_جرعـہ_شعر
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
#شهریار
AUDIO-2022-09-08-02-18-18.mp3
2.05M
🎧🤍
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ
#بیڪلام
#پیشنهـاد_مـےشود
﮼هربارکهنگاهتمیکنم
﮼جملهایآشنا،بهذهنمخطورمیکند
﮼دراینسرزمین،چیزیهست
﮼کهارزشزندگیکردندارد!
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
و عمر آدمی چقدر زود می رود :))
از این لحظه رسماً وارد سال 2023 میشویم و
2022 دیگر میشود ، گذشته ما !!! 🎄
#دیالوگــ
یکی از غمگینترین دیالوگی که تا به حال شنیدهام مربوط به سریال "Fleabag"عه
-Don't make me hate you,
loving you is painful enough.
-کاری نکن ازت متنفر بشم، دوست داشتنت به اندازهی کافی دردناک هست :)
امروز تولد دوتا از قشنگ ترین های ایتاس :)
دوتا دوقلوی با سلیقه ، با کلی حس خوب 🤍🌱
به دنیا خوش اومدین
امیدوارم که سال جدید براتون پر از نور و آرامش باشه...
تولد تون مبارک 🌻💛
@Mofrad_dd
@darksoull
هدایت شده از برادرِ کوچک.
از آدم های مذهبی نه،
ولی از آدمهای مذهبی نما بترسید!
آنان به درجهای رسیده اند،
که مطمئن هستند هر کاری بکنند
اشکالی ندارد؛
چون فکر می کنند با عبادت کردن،
جبرانش می کنند!
| دیتر هالروردن
هدایت شده از - طهران -
ای کاش الان "آسیدمرتضیآوینی" بود ؛
تا یکی میزد تو گوشمون که به خودمون بیاییم .
به عنوان اولین #تقدیمی چنل متناقضنما
و به مناسبت شهادت سردار دلها براتون
از کتابشون و با نیت خودتون فال میگیرم :)
چنل هایی که مایل هستند این پیام را #فور کنند .
ظرفیت ۱۰ چنل اول
تقدیمی ها فردا شب ( ۱۳ دی ماه ) ساعت ۱۰ داخل چنل قرار میگیرند 🌱
یاعلی ღ
#جان_فدا
@paradoxical_ir
هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره میکرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی میجستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شبهایم بود. اما آن شب، ستارههایش بیشتر و ماهش پر نورتر و سکوتش عمیقتر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که میگفت:«دوستمون با تو کار داره». لبهی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین.
جیپهای آمریکایی توی خیابانهای بغداد ایستاده بودند. چرکهای خون در چشمهای آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمیخواهد برویم. خیال میکردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچکس از مقصد رفتنمان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمیدانستم کجا قرار است برویم ... کاش میدانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمیخورد ... و ای کاشهایی که، فقط دردش مانده است!
حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه میکرد؟! دنبال چه میگشت؟!
کلمهای تکلم نمیکرد. با اشارههای دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را میکاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای دانههای تسبیح حاجی بود که روی هم میافتاد و زیر لب ذکر زمزمه میکرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربههای ساعت، قلبم تپش میکرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ...
خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمیخواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همینجا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوهام نارس بود و آمادهی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیکآف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیقش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظهای ترس نداشت. لحظهای توقف نکرد. قدمهای آخرش را محکمتر به زمین میکوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشهی ماشین، سینهام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد.
صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه میکشید و ستارهها را میسوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامیها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطرابمان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برایمان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه میتابید. حاجی رفت ... حاجی پروانهای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و میماند، آخرین نگاهش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ...
#مهدی_شفیعی | #جان_فدا
#رفیق_طریق
*به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمیشود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...