eitaa logo
پاراگراف || امیرحسن‌اوصالی
1.3هزار دنبال‌کننده
199 عکس
7 ویدیو
2 فایل
📃 روزنامه‌نگار _ حافظ‌پژوه نوشته‌هایی از سر دغدغه و پاراگراف‌های جذاب [اینجا قراره "نوشتن" یاد بگیری] #آموزش_نویسندگی نقد و پیشنهاد : @a_h_osali
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ نقدی بر کتاب "من جانباز نیستم" ✏ به‌قلم سیدمیثم موسویان 📚 تشر معارف هوالقیّوم کتابیّات ۳ کتاب "من جانباز نیستم" خاطرات شفاهی احمدپیرحیاتی(رزمنده‌ی انقلاب و دفاع‌مقدس) است که به قلم سیدمیثم موسویان به رشته‌ی تحریر درآمده‌ است. در همین ابتدا فرم طرح جلد و عنوان، خط‌روایتِ‌ خاطرات را برایم مشخص نمود و کار را برایم آسان کرد. برای مثال همین انتخاب "دست" که به شکلی نماد حضرت ابوالفضل(ع) است، نشان می‌دهد، ما با یک روایت محتوازده همراه هستیم که در ادامه خواندن کتاب نیز صادق بودن همین پیش‌فرض را تصریح کرد. راستش را بخواهید کتاب من‌را یاد فیلم‌های دفاعِ‌مقدسی انداخت که قهرمان ما یعتی "جمشیدهاشم‌پور" با یک فقره کلاشینکف! یک گردان عراقی را به‌درک واصل کرده و خود با یک زخم جرئی غائله را ختم به‌خیر می‌کرد. یکی از اشکالات اساسیِ نه این کتاب، بلکه تمامی کتب تاریخ‌شفاهیِ دفاع‌مقدس و انقلاب، ورود تخیلِ بیش‌ازحد در نوشتن و روایت است که مخاطب نمی‌تواند تشخیص بدهد که کدام "پرورش" نویسنده است و کدام اصل خاطره؛ و در تایید پیش‌فرض خود باید بگویم که تمامی اهالی‌هنر بدین نکته تصریح کرده‌اند که متن‌هنر بهترین نمایش‌دهنده‌ی ناخودآگاه هنرمند است که بالاخره در یک زاویه‌ی دید، در یک روایتِ محتوا و یا در یک جایی از دیالوگ، خود را نشان می‌دهد که راوی یا نویسنده قرار است چگونه قلّآب خود را در ذهن مخاطب بیاندازند. البته باید از کرسی انصاف هم پایین نیامده و ویژگی‌های خوب کتاب را نیز بازگو کرد، که یقینا اطلاعات بکر و تازه از این رزمنده درباب جنگ و انقلاب در راستای خرابکاری‌های نیروهای وابسته و سیاسی‌بازی‌ها و پارتی‌بازی‌ها، نگاهی تازه از شرایط آن‌زمان به دست مخاطب می‌دهد که در جای خود بسیار ارزشمند است و روایتی نو و جدید در این‌گونه سبک‌ها به‌شمار می‌آید که از کلیشه‌ها عبور کرده و دوست دارد تازگی را به‌مخاطب بچشاند و دلیل اصلی خوانده‌شدگی کتاب نیز همین است. متأسفانه موسویان در این اثر احتمالا تحت‌تاثیر جلال‌رفیع(طنز نویس معاصر) است که گاهی در مبالفات و اغراقات حد و مرز را رعایت نکرده و به همین علت در جاهایی روایت به‌سمت سورئال بودن پیش رفته و غیرقابل باور شده است؛ و تاکید می‌کنم که مخاطب متوجه این امر نمی‌شود که این از چشمه نشأت می‌گیرد یا از قلم موسویان. و همین مسئله کافی‌ست که نکته‌ی مثبت قبلی نیز نحت‌الشعاع این گزاره قرار بگیرد. به‌قول استادشفیعی کدکنی که وظیفه‌ی هنرمند فقط ایجاد فرم است و مسئولیتی جز دربرابر زیبایی ندارد، در همین راستا مشکل دیگر کتاب در فرم آن است که اتمسفر روایت، توالیِ‌زمانِ نقلِ وقایع را به‌طوری پشت سرهم چیده است که یکپارچگی قصه به‌هم می‌ریزد و گاهی موضع مخاطب در قبال قصه مشخص نمی‌شود و برای ادامه‌ی قصه با سوالهای فراوانی مواجهه می‌شود. یقینا توالی‌زمان یکی از عناصر "نوشتن" است که باید در این پرورش خاطرات نیز رعایت می‌شد‌. آنچه بیش‌از همه آزاردهنده است نگاه ایدئولوژیک راوی و نویسنده است که در قسمت‌هایی از قصه مسیری افراطی را طی می‌کند، که برای مثال می‌توان به دوگانه‌ی گوسفند و قصاب و توجیه دزدی در سربازخانه اشاره کرد که هیچ کمکی به خط روایت قصه نمی‌کند و تمام پسامتن ناخودآگاه راوی را آشکار می‌کند که قرار است یک روایت ایدئولوژیک تکراری از جنگ و انقلاب داشته باشیم که آنها گیج‌ومنگ بودند و ما جمشیدهاشم‌پور قاب تلویزیون خانه‌ها که مدام امدادهای غیبی شامل حالمان می‌شده است! و کسی نیست بگوید با این روال پس چرا ۸ سال جنگمان طول کشید و هزاران شهید تقدیم خدا کردیم؟ اینگونه روایات به‌عقیده‌ی من یک شکست برای تایخ شفاهی ادبیات‌داستانی ما به‌شمار می‌آید که در کنار اطلاعات بکر و نو، روایت و فرمی سرپا ندارد و یکطرفه به‌ قضاوت می‌نشیند و غرق در اول‌شخص می‌شود. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۱۰/۱۸ @parageraf_osali
بهلول و فروش بهشت بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و می نشست و به آب نگاه می کرد و با گل های کنار رودخانه خانه می ساخت . یک بار در حال انجام این کار صدای پایی شنید دید همسر خلیفه هست از بهلول پرسید چه می کنی ؟ او با لحنی جدی گفت بهشت می سازم همسر خلیفه که می دانست بهلول شوخی می کند گفت آنرا می فروشی ؟ جواب داد به صد دینار می فروشم . بهلول صد دینار را گرفت و گفت این بهشت مال تو و به طرف شهر رفت بین راه به هر فقیری می رسید یک سکه به او می داد وقتی همه دینارها را صدقه داد با خیال راحت به خانه بازگشت . همان شب همسر خلیفه در خواب دید وارد باغ بزرگ و زیبایی شده در آنجا یک ورق طلایی رنگ به او دادند و گفتند این همان قباله بهشتی است که از بهلول خریده ای . او بعد از بیدار شدن در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای همسرش تعریف کرد . مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت ها را از بهلول بخرد اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر به فروش نشد . وقتی با ناراحتی علتش را از بهلول پرسید او جواب داد : همسر شما آن بهشت را ندیده خرید اما تو می دانی و می خواهی بخری من به تو نمی فروشم ... 🍃🍃🍃 @paragraph_osali
عادت ملك كرمان آورده ‏اند كه ملكى در كرمان بود، در غايت كرم و مروت. عادت او چنين‏بود كه اگر فرد غريبى به آن شهر مى‏آمد، او سه روز آن فرد را مهمان خودمى‏كرد و از او پذيرايى مى‏نمود. 🌳روزى لشكر عضدالدوله به كرمان حمله كرد و آن ملك طاقت مقاومت‏باايشان را نداشت. لذا در دژى رفت و هر روز صبح كه مى‏شد، بيرون مى‏آمدو جنگ سختى با آنها مى‏نمود و عده‏اى را مى‏كشت. اما شب كه مى‏شد،مقدار زيادى غذا و ميوه جات براى آنها مى‏فرستاد، به اندازه‏اى كه تمام لشكردشمن سير مى‏خوردند. 🌳عضدالدوله از اين كار تعجب كرد و يك نفر را مخفيانه پيش او فرستاد، وپرسيد: اين چه كارى است كه تو مى‏كنى؟ روز آنها را مى‏كشى و شب به آنهاغذا و امكانات مى‏دهى! ملك در جواب گفت: جنگ كردن اظهار مردى است و نان دادن اظهارجوانمردى. ايشان اگرچه دشمن من هستند، اما در اين ولايت غريب‏اند وچون غريب باشند، مهمان ما هستند و از جوانمردى نيست كه مهمان رابى غذا گذاشت. عضدالدوله باخود گفت: كسى كه چنين با مروت و جوانمرد است،جنگ كردن ما با او اشتباه است. لذا از اطراف دژ برخاست و آن ملك‏به خاطر مهماندارى نيكو از شر دشمن خلاصى يافت. 🍃🍃🍃 @paragraph_osali
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد و دید در حال بازی هستند ، در آن حال صیادي بر هارون وارد شد و به احترام خلیفه ، خم شد و به سجده در آمد و زمین را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود تقدیم خلیفه نمود . هارون چون در آن روز سر خوش بود ، از این احترام و سجده کردن و تعظیم صیاد خوشش آمد ، لذا امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده خاتون که همسر خلیفه بود به عمل شوهرش اعتراض کرد و به هـارون گفت : این مبلغ براي این صیاد زیاد است به جهت اینکه تو باید هرروز به افراد لشگري و کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قـدر صـیادي هـم در نزد خلیفه ارزش نداشتیم و دارای احترام نیستیم واگرزیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد . هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صـیاد را صـدا کـن واز او سـوال نمـا ایـن ماهی نراست یا ماده ؟ اگر گفت نراست بگو پسند مانیست واگر گفت ماده است باز هم بگـو پـسند مـا نیست واو مجبور می شود ماهی را پس ببرد وانعام را بگذارد . بهلول که شاهد این جریان بود ، از روی نصیحت به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . لذا صیاد را صدا زد و به اوگفت : ماهی نراست یا ماده ؟ صیاد باز زمین هم زمین را بوسید و عرض نمود این ماهی نه نراست نه ماده بلکه خنثی است . هارون از این جواب و احترام و به سجده افتادن صیاد ، در مقابل او خوشش آمد وامرنمود تا چهار هزار درهم دیگرهم انعام به او بدهند . صـیاد پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصرپایین می رفت یک درهم از پولها به زمـین افتاد . صیاد خم شد وپول را برداشت . زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پـست فطرتـی صـیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هـارون قبـول ننمـود و صـیاد را صـدا زد و گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمـک شناسـم واز ایـن جهـت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسـم خلیفـه اسـت و چنانچـه روي زمین بماند شاید پا به آن نهند واز ادب دور است . خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگرهم به صیاد انعام دادند وهـارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا نصیحت کردی و مانع شدي و من حرف تو را قبـول ننمـودم و حـرف این زن را به کار بستم واین همه متضرر شدم 🍃🍃🍃 @paragraph_osali
🔻آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه آشپز ناصرالدین شاه قاجار، هر ساله آش نذری می‌پخت و خودش نیز در مراسم پخت آش شرکت می‌کرد تا ثواب ببرد. تمامی رجال مملکت هم برای پختن آش دور هم جمع می‌شدند و هر کدام به کاری مشغول بودند. خلاصه هر کس برای جلب نظر شاه و تملق و تقرب بیشتر، کاری انجام می‌داد. شخص شاه هم در بالای ایوان می‌نشست و قلیان می‌کشید و به کارها نظارت می‌کرد. آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان پخت آش، دستور می‌داد تا به در خانه هر یک از رجال مملکتی، کاسه آشی بفرستند و آن‌ها باید کاسه آش را پر از اشرفی کنند به دربار شاه پس بفرستند. کسانی را که خیلی تحویل می‌گرفتند، بر روی آش آن‌ها روغن بیشتری می‌ریختند. کاملاً واضح است، کسانی که کاسه کوچکی آش از دربار دریافت می‌کردند، ضرر کمتری متقبل می‌شدند و آن افرادی که یک قدح بزرگ آش با یک وجب روغن رویش دریافت می‌کردند، حسابی بدبخت می‌شدند. به همین دلیل، در طول سال اگر آشپزباشی قصر با یکی از اعیان یا ورزا یا دیگر رجال دعوا می‌کرد، به او می‌گفت: بسیار خب، حالی‌ات می‌کنم که این دنیا دست کیست...آشی برایت بپزم که یک وجب روغن روی آن باشد🙂 @paragraph_osali