eitaa logo
پاراگراف || امیرحسن‌اوصالی
2.1هزار دنبال‌کننده
215 عکس
7 ویدیو
3 فایل
📃 روزنامه‌نگار _ حافظ‌پژوه و منتقدِ سینما نوشته‌هایی از سر دغدغه و پاراگراف‌های جذاب ✏️[اینجا قراره "نوشتن" و "نقد فیلم" یاد بگیری.]🎬 #آموزش_نویسندگی #آموزش_نقد_فیلم نقد و پیشنهاد : @a_h_osali
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالجمیل فیلمیّات پویایی اثر فرهنگیِ سرپا اصولا در گرو داشتن زیربنایی ایدئولوژیک می‌باشد، که بتواند حیات اجتماعی خود را در فرهنگ پیدا کرده و تنفس بکند. گاهی در این مقام باید قاضی بود و به قضاوت نشست و گاهی نیز باید راوی بود و قضاوت را به مخاطب واگذار کرد. البته گزینه‌ی سومی نیز باقی می‌ماند که که انسان از تماشای این روایت لذت ببرد و گزاره‌هایی را دریافت کند و بعدها در روند تکمیل این گزاره‌ها صدق و کذب را در جهان زندگی خود بررسی بکند‌. کاری که برادران ارک در پوست کرده‌‌اند دقیقا تکیه بر همین زیربنای فکری اصیل است که به سینمای محصور شده در ژانر "نکبت" ثابت کردند هنوز قصه‌های زیادی وجود دارد تا فیلم‌ساز را از زندان کلیشه‌های جامعه و سینمای آپارتمانی نجات بدهد تا حداقل برای یک‌بار هم که شده در سینما روایت یک قصه با زیربنای فکری اصیل را مشاهده کنیم، نه تیکه‌پرانی‌های سیاسی مزخرف و جناح‌بازی‌های کثیف و کهنه. این اصالت فکری که ریشه در افسانه‌ها و اسطوره‌های محلی و قومی مردم میهن ما دارد هیچ‌وقت کهنه و دلزده نمی‌شوند و اگر "عاشیق" خوب از عهده‌اش بربیاید هنوز طرفدارهای پروپاقرص خودشان را دارند. در فیلم پوست همین اصالت باعث می‌شود تا تمام فیلم به زبان شیرین آذری باشد و دست‌بالایی باشد برای فیلم‌ساز که اندکی مخاطب را نیز به دقت بیشتر وادار کند که قرار است همراه تصویر زیرنویس را نیز بخواند. در پوست همه‌چیز جای خود قرار دارد. وسواس در میزانسن طوری انسان را مجذوب می‌کند که می‌توانی دوربین به‌دست سینما را قدم بزنی و مدام قاب‌هایی زیبا از فیلم به یادگار نگه داری. فیلم با روایت مثلث عاشقانه‌ی(سیّد، آراز و مارال) شروع می‌شود و با حذف سیّد در ابتدا، فیلم‌ساز به خوبی با گره زدن روایت به ترس‌و‌طلسم و محبت‌مادری به یک عشق ممنوعه مخاطب را پای روایت خود نگه می‌دارد. مادری که قرار است خود شرّ این قصه باشد که با جادو و جمبل‌هایش آتش شرّ را روشن کرده است. او در ظاهر معتقد است آراز نباید عاشق دختر مسیحی بشود اما در باطن این حسادت است که نمی‌تواند قبول کند قلب آراز در گرو زنی دیگر باشد و حفره‌ی کرکتر در تنهایی او می‌باشد‌ و عشق مادر پسری. برادران ارک همه‌چیز را در خدمت فرم درآورده‌اند، از موسیقی بی‌نظیر گرفته تا میزانسنِ زیبا و از بازیگران ناآشنای کاربلد گرفته تا فضای مه‌آلود و روستای دورافتاده. پوست دارد نان وسواس در کارگردانی خود را می‌خورد که چگونه با فضاسازی درست عشق را در ژانری وحشت‌گونه به مخاطب هدیه می‌دهد که مثالش را در سینمای ایران بسیار کم دیده‌ایم‌. استفاده درست از نور و تاریکی و به‌خدمت گرفتن موسیقی سرپا در متن فضا وحشت را به‌خوبی به مخاطب القا می‌کند. اما پوست با تمام محاسنش یک جای کار می‌لنگد و آن فیلم‌نامه‌ی اثر است. کاش وسواس در کارگردانی به فیلمنامه هم می‌رسید و مقداری ماجرای عشق کهنه‌ی آراز به مارال بیشتر پرداخت می‌شد و ما عشق را بیشتر مشاهده می‌کردیم‌. متاسفانه به شخصیت‌ها نیز فضای کافی برای پرداخت به خود و داستان داده نمی‌شود که اگر اینچنین می‌شد پوست به یک شاهکار در سینمای ایران تبدیل می‌شد. خلاصه بگویم پوست یک اثر خوب و دیدنی با یک کارگردانی سرپا و دوربینی قصه‌گو است که اندکی در فیلم‌نامه می‌لنگد و در پرداخت مثل عشق و نفرت اندکی ضعف دارد. پ.ن: پوست را باد چندین بار دید و از روایت "عاشیق" لذت برد. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۸/۲۶ @parageraf_osali
مِسکینُکَ بِفِنائِک گدائیات ۱ مشاهیر لغت لفظ فقیر را به کسی اطلاق کرده‌اند که استخوان پشت او "فقراتش" شکسته است و در راه رفتن و میل به مقصود می‌تواند لنگان باشد و در دادن زکات ناتوان. اما در شرح مسکین آورده‌اند که احوالاتش از فقیر وخیم‌تر است و چه‌بسا از سکون و ساکن می‌آید و فقر اورا بی‌حرکت کرده و از مایحتاج زندگی نیز هیچ ندارد. و گدا را نادار و بینوا که وجه معاش خودرا از دیگری طلب می‌کند نوشته و سخن‌ها گفته‌اند. حال اندکی به این گربه نگاه کنید. می‌بینید چه خوب گدایی می‌کند؟ روی او نیز مثل ما در محضر ارباب‌معرفت سیاه شده است! و این گدایی‌ست که می‌تواند سمباده روی دلمان بکشد تا مقداری رنگ سفید به‌خود بگیرد. استاد بزرگواری می‌فرمود: انسان هیچ‌کاری هم نتواند بکند، لااقل گدایی کردن که بلد است! گدایی کردن هنر نمی‌خواهد که؛ می‌روی پشت در صاحب‌خانه می‌نشینی و دستت را دراز می‌کنی! گدایی کردن دیگر آخرین مرحله‌‌ی نداری است که فقیر و مسکین بودن خودرا در محضر دوست به نمایش می‌گذاریم. رفیق و عماد ما فرمود:"انتم الفقرا..." می‌دانید یعنی چه؟ یعنی هنوز مسکین نشده‌ای و فقط مقداری فقراتت شکسته است، پس برخیز و سوی من بیا؛ و جای دیگر به پیامبرش فرموده:"انّ سروری ان تبصبص الیّ". اینجا نیز مشاهیر لغت گل کاشته‌اند و تبصبص را حالت سگ گرسنه‌ای که ضجه و ناله می‌کند تعبیر کرده‌اند! یعنی می‌فرماید اینچنین سوی من بیا چراکه خرسندی من در متواضع دیدن گدا است نه متکبر بودنش. اصلا گدا را چه به تکبر؟! امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۹/۵ @parageraf_osali
✏ نقدی بر فیلم هوالحمید سینمائیّات ۲۵ فیلم جدید نیکی‌کریمی را می‌توان حرکتی روبه‌جلو برای کارنامه‌ی هنری او دانست که خطر شناکردن در جهت مخالف را به‌جان خریده و از میزانسن‌های تکراریِ ساختمانی-خیابانیِ سینمای حال ایران، دل به طبیعت آذربایجان و دریاچه‌ی ارومیه زده و قابی جدید مانند کیارستمی و میرکریمی به مخاطب هدیه داده است. کریمی در با فیلم‌نامه‌ی "هادی‌حجازی‌فر" دست به‌دوربین شده است تا با لانگ‌‌شات‌های زیبایش مخاطب را غرق در قصه‌ی شخصیت‌ها بکند؛ اما متأسّفانه قصه آنچنان در خرده‌پیرنگ‌ها غرق می‌شود که پیرنگ اصلی به حاشیه رفته و مخاطب دیگر قدرت تمییز اصل و فرع در قصه را از دست می‌دهد. آتابای همانقدر در کارگردانی خوب کار کرده‌است که حجازی‌فر در نوشتن فیلم‌نامه بد! فیلمی که ۹۰درصد آن به‌زبان ترکی روایت می‌شود تنها در راستای باورپذیر بودن شخصیت‌ها می‌باشد که آن‌هم در شخصیت یحیی(جوادعزتی) به‌یک تصنع و تیپیکال تبدیل شده و به کرکتر نرسیده است. عزتی به‌زور هم که شده زبان‌ترکی را یاد گرفته و با لهجه‌ی فارسی ادا می‌کند، اما در پلانی کاملا مشخص است که دیالوگ کاظم(هادی‌حجازی‌فر) را نمی‌فهمد و فقط منتظر است بعد از اتمام دیالوگِ‌کاظم نقش خود را بازی کند؛ که این کاملا به تصنعی بودن تیپ یحیی می‌افزاید. متأسفانه زبانِ‌ترکی اثر برخلاف "پوستِ" برادران ارک درخدمت فیلم و اصالت‌آذری نیست و انگار فقط از علاقه‌ی حجازی‌فر به زبان و شخصیت‌ "کاظم" یا همان "آتابای" نشأت می‌گیرد. ما در آتابای روایتِ "کاظم" که آدم‌حسابیِ روستا است و قریب به ۱۵سالِ پیش بخاطر بچه‌روستاییِ‌ ساده بودنش از رقبای عشقی خود سه‌ بر هیچ شکسته خورده و باغم خودسوزیِ "فرح‌لقا" خواهرش، بخاطر ازدواج اجباری ایام را سپری می‌کند و کار توریست‌های روستا را راه می‌اندازد را می‌بینیم؛ که گزاره‌ای که منتقدین به‌آن اشاره کرده‌اند معلق بودن شخصیت کاظم در قصه است که درکنار بازی خوب حجازی‌فر به گره‌‌ی کور فیلم هم تبدیل شده‌ است، چرا که در نیمه‌ی آخر فیلم دیگر فیلم‌ساز چیزی برای ارائه‌کردن ندارد! اما در صحنه‌‌‌ای که کاظم در حال کندن کاکوتی در کوه می‌باشد، بادی می‌وزد و نایلون از دستش رها شده و معلق در آسمان پرواز می‌کند و این دقیقا زمانی اتفاق می‌افتد که او با دوربین دارد آمدن توریست‌ها را که انگار "سیما" دخترک شیرازی خریدار باغ، در بین آنهاست را دید می‌زند و این را می‌توان تیرخلاص کریمی دانست که اصلا قرار است ما آوارگی کاظم، در مسیر بسط عشق در زندگی‌‌اش را مشاهده کنیم و لذت ببریم‌. کاظمی که بعد از ۱۵سال بدبینی حتی به‌ دختران شهری و روستایی، اینک با دیدن نقص سیما جرات ابراز عشق و علاقه‌ی خود را پیدا می‌کند و سیما نیز فراری از این احساس ترحم کاظم! کریمی با به‌خدمت گرفتن فیلم‌نامه در گرو فرم لانگ‌شات‌هایش، مارا از دور وارد قصه‌ی شخصیت‌ها می‌کند و در کلوز‌آپ‌هایش به‌شدت کیارستمی‌وار می‌باشد، قصه‌ی عشق را به‌‌تصویر می‌‌کشد، عشقی که بعد از سالها با دیدن سیما در دل کاظم جوانه زده است. آتابای گرچه فیلم خیلی‌خوبی نیست و در فیلم‌نامه و خط روایت اصلی می‌لنگد، اما دیدنش حس خوبی را به انسان منتقل می‌کند که با چاشنی طنز زبان‌ترکی دلچسب و دلنشین است. ناگفته نماند محتواهایی در فیلم می‌باشد که قصد تحلیل آنهارا ندارم و فقط با ایجاد سوال از کنارشان رد می‌شوم؛ ریش آتابای با ماشین آمریکایی و بازگشتش بعد از چندسال به روستا و مطلع بودن دیدار پنهانی خواهرش و یحیی نشانه‌ی چیست؟ تغییر ناگهانی وی برای دیدار آیدین (پسر خواهرش) و پرویز (همسر خواهرش) که همه اورا مقصر خودسوزی فرح‌لقا می‌دانستند چه معنایی دارد؟ اشاره به کلیشه‌ی ازدواج اجباری در روستا و خودسوزی مادرجوان چه کارکردی در قصه‌ی آتابای دارد؟ و چندین سوال بی‌جواب که در قصه معلق ماند. امیرحسن‌اوصالی @parageraf_osali
✅ نقدی بر کتاب "من جانباز نیستم" ✏ به‌قلم سیدمیثم موسویان 📚 تشر معارف هوالقیّوم کتابیّات ۳ کتاب "من جانباز نیستم" خاطرات شفاهی احمدپیرحیاتی(رزمنده‌ی انقلاب و دفاع‌مقدس) است که به قلم سیدمیثم موسویان به رشته‌ی تحریر درآمده‌ است. در همین ابتدا فرم طرح جلد و عنوان، خط‌روایتِ‌ خاطرات را برایم مشخص نمود و کار را برایم آسان کرد. برای مثال همین انتخاب "دست" که به شکلی نماد حضرت ابوالفضل(ع) است، نشان می‌دهد، ما با یک روایت محتوازده همراه هستیم که در ادامه خواندن کتاب نیز صادق بودن همین پیش‌فرض را تصریح کرد. راستش را بخواهید کتاب من‌را یاد فیلم‌های دفاعِ‌مقدسی انداخت که قهرمان ما یعتی "جمشیدهاشم‌پور" با یک فقره کلاشینکف! یک گردان عراقی را به‌درک واصل کرده و خود با یک زخم جرئی غائله را ختم به‌خیر می‌کرد. یکی از اشکالات اساسیِ نه این کتاب، بلکه تمامی کتب تاریخ‌شفاهیِ دفاع‌مقدس و انقلاب، ورود تخیلِ بیش‌ازحد در نوشتن و روایت است که مخاطب نمی‌تواند تشخیص بدهد که کدام "پرورش" نویسنده است و کدام اصل خاطره؛ و در تایید پیش‌فرض خود باید بگویم که تمامی اهالی‌هنر بدین نکته تصریح کرده‌اند که متن‌هنر بهترین نمایش‌دهنده‌ی ناخودآگاه هنرمند است که بالاخره در یک زاویه‌ی دید، در یک روایتِ محتوا و یا در یک جایی از دیالوگ، خود را نشان می‌دهد که راوی یا نویسنده قرار است چگونه قلّآب خود را در ذهن مخاطب بیاندازند. البته باید از کرسی انصاف هم پایین نیامده و ویژگی‌های خوب کتاب را نیز بازگو کرد، که یقینا اطلاعات بکر و تازه از این رزمنده درباب جنگ و انقلاب در راستای خرابکاری‌های نیروهای وابسته و سیاسی‌بازی‌ها و پارتی‌بازی‌ها، نگاهی تازه از شرایط آن‌زمان به دست مخاطب می‌دهد که در جای خود بسیار ارزشمند است و روایتی نو و جدید در این‌گونه سبک‌ها به‌شمار می‌آید که از کلیشه‌ها عبور کرده و دوست دارد تازگی را به‌مخاطب بچشاند و دلیل اصلی خوانده‌شدگی کتاب نیز همین است. متأسفانه موسویان در این اثر احتمالا تحت‌تاثیر جلال‌رفیع(طنز نویس معاصر) است که گاهی در مبالفات و اغراقات حد و مرز را رعایت نکرده و به همین علت در جاهایی روایت به‌سمت سورئال بودن پیش رفته و غیرقابل باور شده است؛ و تاکید می‌کنم که مخاطب متوجه این امر نمی‌شود که این از چشمه نشأت می‌گیرد یا از قلم موسویان. و همین مسئله کافی‌ست که نکته‌ی مثبت قبلی نیز نحت‌الشعاع این گزاره قرار بگیرد. به‌قول استادشفیعی کدکنی که وظیفه‌ی هنرمند فقط ایجاد فرم است و مسئولیتی جز دربرابر زیبایی ندارد، در همین راستا مشکل دیگر کتاب در فرم آن است که اتمسفر روایت، توالیِ‌زمانِ نقلِ وقایع را به‌طوری پشت سرهم چیده است که یکپارچگی قصه به‌هم می‌ریزد و گاهی موضع مخاطب در قبال قصه مشخص نمی‌شود و برای ادامه‌ی قصه با سوالهای فراوانی مواجهه می‌شود. یقینا توالی‌زمان یکی از عناصر "نوشتن" است که باید در این پرورش خاطرات نیز رعایت می‌شد‌. آنچه بیش‌از همه آزاردهنده است نگاه ایدئولوژیک راوی و نویسنده است که در قسمت‌هایی از قصه مسیری افراطی را طی می‌کند، که برای مثال می‌توان به دوگانه‌ی گوسفند و قصاب و توجیه دزدی در سربازخانه اشاره کرد که هیچ کمکی به خط روایت قصه نمی‌کند و تمام پسامتن ناخودآگاه راوی را آشکار می‌کند که قرار است یک روایت ایدئولوژیک تکراری از جنگ و انقلاب داشته باشیم که آنها گیج‌ومنگ بودند و ما جمشیدهاشم‌پور قاب تلویزیون خانه‌ها که مدام امدادهای غیبی شامل حالمان می‌شده است! و کسی نیست بگوید با این روال پس چرا ۸ سال جنگمان طول کشید و هزاران شهید تقدیم خدا کردیم؟ اینگونه روایات به‌عقیده‌ی من یک شکست برای تایخ شفاهی ادبیات‌داستانی ما به‌شمار می‌آید که در کنار اطلاعات بکر و نو، روایت و فرمی سرپا ندارد و یکطرفه به‌ قضاوت می‌نشیند و غرق در اول‌شخص می‌شود. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۱۰/۱۸ @parageraf_osali
هوالعطشان روضه ۱ معتقدم یک نویسنده‌ی خوب از واژه‌ها روایتی جذاب خلق می‌کند، و از روایت‌ها جهانی نو می‌سازد. اما باید به معانی‌ای که سوار بر الفاظ شده‌اند دقت کرد، و از دل این دقت‌هاست که حادثه‌ها لباسی دیگر تن خود می‌کنند. و هنر نویسنده مصور کردن این حادثه‌هاست. بارها گفته‌اند و شنیده‌ایم که اسب حیوان نجیبی‌است! اما اجازه دهید با شما موافق نباشم. اصلا اسب را چه به‌نجابت؟ مگر قرار است هرچه صاحبش به‌او دستور داد انجامش بدهد؟ پس حیای این حیوان نجیب کجا گریخته‌ است؟ مرکب صالح‌بن‌وهب همانقدر بی‌نجیب است که مرکب اسحاق‌بن‌یحیی، و اسب اخنس.بن‌مرثد همانقدر بی‌غیرت است که اسب اسدبن‌مالک. این ده رأس اسب بی‌نجیب‌ترین حیوانات هستند، که روی هم می‌شوند چهل‌تا نعل. نعل‌هایی که به‌‌نقل تاریخ به مصر برده شدند و برای تبرک روی خانه‌ها نصب شدند. نوشته‌اند صاحبانشان همه زنازاده بوده‌اند و بغض علی‌وفاطمه(س) در دل‌هایشان بوده. راستش را بخواهید باورش سخت است که آن بدن با صلابت راکه انگشتر احسان می‌داده باد مرتبش کرده باشد. چرا به‌پسر "اربا‌اربا" می‌گویند و به‌پدر "مقطع‌الاعضا"؟ می‌دانید فرق‌شان چیست؟ عرب به بریده‌شدن منظم، "فقطعوا" می‌گوید و به بریده‌شدن‌ نامنظم "اربااربا"... . یعنی بالای سر پسر وقت کافی نداشتند، اما بلای سر امام(ع) با صبر و حوصله کارشان را کرده‌اند. ای کاش پایان کار اینجا بود، اما بعد از واقعه آن ده‌نفر ملعون نزد پسرمرجانه رفتند، او پرسیده بود شما کیستید؟ "قالو نحن‌الذین وطئنا بخیولنا ظهرالحسین(ع) حتی طحنّا حناجر صدره" یعنی آنقدر تاختیم که مانند آسیا، استخوان‌هایش نرم شد. السلام علی مَنْ هُتِکَتْ حُرْمَتُهُ،  سلام بر آن کسى که پرده حُرمتش دریده شد، امیرحسن‌‌اوصالی @parageraf_osali
هوالفاطمه عشقیّات خلقتش تودهنی‌‌ای بود بر جامعه‌ی مردسالارِ قدیم که فرشته‌ها را به‌آغوش خاک می‌دادند، و وجودش سیلیِ محکمی‌ست بر صورت فمنیست‌های جدید که "سلیقه" را جایگزین "وظیفه" کرده‌اند. جماعتِ‌اول غرق در دریای تفریط بودند و جماعت‌دوم غرق توهم پرواز در آسمان افراط. نه آن می‌دانست هستی زن‌ را، و نه این می‌داند چیستی‌اش را. او فاطمه است. او منت خداست بر سر بشریت. اورا با هر اسمی بخوانیدش بازهم مادر است. حنّانه، انسیّه، زهرا هم فرقی نمی‌کند. او در کنار تمامی منصب‌ها مادری را برگزید؛ اما مادری شجاع و درمیدان، نه منفعل و عزلت‌نشین. او برگردن همه‌ی ما حق مادری دارد، نه فقط ما، بلکه تمامی انبیاء نیز از برکت دستاس او نان می‌خورند‌! و چه شوری درسر داشت علی، در شب ازدواج. خودت فاتح خیبر باشی و همسرت تفسیر کوثر! پس زهرا همانقدر غرق در علی بود که علی غرق در فاطمه، پس همین است در نجف چیزی نمی‌بینید الا فاطمه! اصلا تمامی خلقت را که خوب بنگری، چیزی نمی‌بینی جز جلوه‌ی‌ِتسبیح فاطمه. روی تاجِ‌عرش را که بنگری طبق نص لولا نوشته‌ست فاطمه، سردرِ قلب شیعه‌ها را بنگری نوشته‌ست فاطمه، حقیقت شب‌قدر فاطمه، اولیاءالله عالم فاطمه، ظاهرا ام‌الائمه فاطمه، باطنا امّ‌‌ابیها فاطمه، هرچه‌هست فاطمه، هرچه‌نیست فاطمه، حتی خداهم عاشق فاطمه‌ست! نشنیده‌اید مگر چگونه باشوق انتطار نمازشب فاطمه را می‌کشید خدا؟ وقتی فاطمه همسایه‌ها‌ی نانجیب را مهمان سفره‌ی‌قنوت خود می‌کرد و برای خود "عجل وفاتی" می‌خواست، این خدا بود که با هزارجلوه تماشاگر عشق فاطمه بود، و این فاطمه بود که بذرِ عشق در سجاده می‌کاشت و آسمان برای خود نور درو می‌کرد‌. چه فخری می‌کرد خدا بر افلاکیان در خلقت فاطمه، او همانقدر عاشق فاطمه بود که فاطمه عاشق خدا. او مصطفی را نیز با نام فاطمه به عالمیان می‌شناساند! و چه‌زیباست کنیز فاطمه شدن، فضه شدن، اسماء شدن. مقداد شدن، ابوذر شدن، سلمان شدن‌. چه‌زیباست منّای این خانه شوی و هم‌صحبت فاطمه، و چه‌بهتر از این که فاطمه دلتنگت بشود؟! و چه‌خوب است کوله‌بار گناهت را سمت این خانه بیاوری و چه‌خوب است تو گنه‌کار باشی و شفیع فاطمه. درد باشی و درمان فاطمه. مور باشی و سلیمان فاطمه. مجنون باشی و لیلا فاطمه‌. قطره باشی و دریا فاطمه. فرزند باشی و مادر فاطمه. خاک باشی و کیمیا فاطمه. آتش باشی و ابراهیم فاطمه. بُت باشی و تبرها فاطمه، و آنچنان منیّتت را بشکند که چیزی نباشی الا فاطمه. اصلا تو هیچی نباشی و همه باشند فاطمه. اصلا همه‌چیز فاطمه. همه‌کس فاطمه. ما هیچ و همه فاطمه. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۰/۱۱/۴ @parageraf_osali
هوالصبور عشقیّات ۲ نه کرامات بی‌حدّت املاء می‌شود و نه مصائب بردل نشسته‌ات را می‌توان انشاء کرد. از تو فقط از رنج می‌توان نوشت، با بغض‌وآه از رنج حماسی می‌باید نوشت. خانمی که مهر وصلتش روی برادر بود، چگونه یسِ هجاهجا شده را در دل‌بیابان بغل می‌کرد؟ چگونه آیه‌های مستی را از رحلِ نیزه گوش می‌داد؟ چگونه بی‌تاب نشد وارث تمام بی‌تابی‌ها؟ کاش لهوف نمی‌نوشت و به‌تصویر می‌کشید که چگونه کوچه‌به‌کوچه کوفه شکست می‌خورد از صلابت خانمی که نژادش اصیل بود. او وارث شیرِحنین بود و مهر حسین. او اسیر نبود، شرمنده بود که قتیلش قلیل بود. مگر نه اینکه ویران کرد کاخ یزید را؟ آری، زینب تبر نداشت ولی هزاران خلیل بود. زینب، هرآنچه گفت و عمل‌کرد تماما حسین بود، پس زینب اگر نیود که زمین آبرو نداشت. کربلا، اقتدارش از زینب بود، کتاب عشقِ‌حسین آموزگارش زینب بود، قسم به‌جان حسین، که حسین داروندارش زینب بود. میان هلهله‌ها قوت قلب ستارگانش زینب بود، حسین هرآنچه‌داشت تماما زینب بود. اصلا زینب همانقدر حسین بود که حسین همانقدر زینب. او آمده بود که عاشق حسین بشود، چشم‌هارا باز کرد که لایق حسین بشود، او ابتدا حسین را دید و در انتها حسین، یعنی ما رایت الا حسین. عالمی داشت در نماز نشسته‌اش با خدای حسین، او خدارا نیز با عشق حسین می‌شناخت. در حسین خدا می‌دید و در خدا حسین. اصلا حسین برای زینب آیینه‌ی تمام‌نمای خدا روی زمین بود و بس. پس چه حق گفت: ما رایت الا حسین! زینب زنی عالی‌مقام بود، زینب، مرد بود اگر، یقینا امام بود. مزار عاشقان درش وادی‌السلام بود. او واژه‌ی صبر را حقیر کرد از ازل، او وازه‌ی استقامت را حقیر کرد تا ابد. پس به‌جای صبر می‌نویسم زینب، به‌جای استقامت زینب. به‌جای عشق زینب، جای ایثار زینب. دختر و مادر و خواهری فداکار زینب. موبه‌مو به مستحبات و واجبات عامل زینب، دخت خصم‌افکن و حلال مسائل زینب. زینب، وارث تمامی غم‌های عالم‌ست، زینب، وارث غیرت عطشانِ علقمه‌ست. زینب، چکیده‌ی توحید حیدر و زینب، آیینه‌ی تمام‌نمای فاطمه‌ست. امیرحسن‌اوصالی @parageraf_osali
هوالمتین " ما، امام‌زمان و جامعه‌ی اشک‌سالار " یقینا برای فردی که در کنار عرض ارادت‌ها برلب جوی می‌نشیند و با اشک‌ِچشم نیز غم‌و‌غصه‌ی زندگی را به‌در می‌کند، امامِ‌غائب دلنشین‌تر از امامِ‌حاضر است؛ زیرا به‌راحتی می‌تواند در مدار سلیقه‌ها حرکت کرده و کم‌کاری‌های خود را نیز ماستمالیزاسیون بکند! امام‌زمان برای این فرد، شخصی بیابان‌گرد و عزلت‌نشین است که روزوشب درحال گریه‌کردن برای جد غریب‌شان می‌باشد. این امامِ‌غائب دقیقا همان خوراکی‌ست که "جامعه‌ی اشک‌سالار" خلقش می‌کند و روضه‌خوان‌ها نیز بر آتش آن می‌دمند تا اشکی که قرار است قطره‌اش آتش‌ِجهنم را خاموش بکند، ولو به‌صورت اجباری از مستمع طلب بکنند. امام این جماعت، امامی منفعل است که مأمومین نیز با اقتدا به‌ایشان تمامی مشکلات را به قضا‌وقدر الهی حواله داده و خبری از عدالت‌‌خواهی‌،قسط‌محوری و مطالبه‌گری در ذهن‌شان یافت نمی‌کنید. این جماعت تنها آمالشان سیاه‌پوش کردن شهر در ایام عزاست، و تنها با گریه می‌خواهند امام خیالی خودشان را یاری بکنند؛ اما غافل از آنکه آخرالزمان دوره‌ی تخصص است و بس، و ای کاش تمام مشکلاتمان با اشک حل‌وفصل می‌شد. اگر به‌این جماعت بگویید که اگر امام ظهور بکند و دندان مبارکشان درد بگیرد، آیا میان شما کسی هست که دندان حضرت را مداوا بکند، رگ تعصبشان ورم کرده و تکفیرتان می‌کنند! این‌ها خیال می‌کنند که اگر امام ظهور بکند با شمشیر به‌میدان جهاد می‌رود. یقینا امام اگر بیاید، دانشمند‌هسته‌ای، دکتر، فیزیک‌دان، استراتژيست، فرمانده و... می‌خواهد؛ نه یک نوکر بی‌سواد گریه‌کن که تنها آمالش دیدار حضرت باشد! اینها برای بعد دیدار، دیگر برنامه‌ای نخواهند داشت و فقط قرار است دور سر حضرت بگردند و قربان‌صدقه‌ی حضرت بروند! برای همین است که ما به‌هیچ‌وجه امر به توسل برای دیدار حضرت نشده‌‌ایم، بلکه امر شده‌ایم با اعمالمان موجب خرسندی حضرت بشویم و اگر خودشان صلاح دانستند، شخصی را مشرف به‌حضور مبارکشان می‌کنند. پس در همین راستا آخرالزمان دوره‌ی تخصص است و تعهد، نه صرفا دعا و گریه. این دو گزاره قرار است محرکی بشوند برای ادامه‌ی مسیر و رفع موانعِ‌ظهور، نه هدفی برای دین‌داری سلیقه‌ای ما ذیل ولایت امام‌خیالی و منفعل. اصلا امام را یعسوب‌الدین گفته‌اند بخاطر همین. یعسوب را در لغت ملکه‌ی زنبور معنا کرده‌اند و ملکه هرروز صبح که زنبورها را راهی بیابان می‌کند درهنگام برگشت‌شان جلوی کندو می‌ایستد و زنبوری را که وظیفه‌ی خود را خوب انجام نداده بالش را می‌کَنَد تا درس‌عبرتی باشد برای بقیه‌ی زنبورها. حال ما با کدام انجام‌ِوظیفه برای ظهور او قدمی برداشته‌ایم؟ اصلا وظیفه‌مان را پیدا کرده‌ایم؟ در کار خود متخصص شده‌ایم؟ نیرو برای حضرت تربیت کرده‌ایم؟ نکند بخاطر کم‌کاری‌مان بالمان را از دستمان گرفته‌اند و زمین‌گر شده‌‌ایم و خود نمی‌دانیم؟ مگر نمی‌بینید که دیگر شوق پرواز در هوای یار را نداریم، انگار نه بالی برایمان مانده و نه شوقی. ما در باتلاق دین‌داری سلیقه‌ای درحال دست‌وپا زدن هستیم و با اشک‌چشم فقط دل‌ خودمان را تسکین می‌دهیم، چرا که گریه‌ برای غیبتش آسان است و جهاد برای آمدنش دشوار! ما عادت کرده‌ایم به‌کارهای پیش‌ِ پا افتاده و آسان! بیاید برای ظهورش دعا نه، جهاد بکنیم؛ که این هم دعا هست و هم حرکت. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۱/۱/۲ @parageraf_osali
اشک‌هایش "درباب اشک‌های فقیه اهل‌البیت ع، آیت‌الله جوادی آملی گاهی اشک از شوق ارادت است و گاهی از عمق درایت؛ که جمع‌شان می‌شود اجتماع عِشقَین! و به‌عقیده‌ی من تنها یک فقیه نه، فیلسوف نه، مفسر نه، عارف نه، که یک فقیهِ فیلسوفِ مفسرِ عارفِ عاشق می‌تواند مجمع این اجتماع عشفین باشد! اشکی از شوق ارادت و عمق درایت. ارادتی که در صفحات‌وجه ظهور می‌کند و درایتی که تماما در قدوبالای قلم و فقاهت به‌عرضه‌ی ظهور درمی‌آید. اما ریل این ارادت از کجا آغاز شده است، مقصدش کجا خواهد بود؟ با ذره‌ای اختلاف کمرنگ و نابود می‌شود؟ علتش عشق و محبت است؟ یا علاقه و مأنوس بودن؟! در شگفتم آنها که دست به‌قلم می‌شوند و تحلیل‌ها می‌نویسند و الگوها رسم می‌کنند و شکل‌ها می‌‌کشند! از زندگی و زمانه‌ی طلبگی چه می‌دانند؟! همسفری که باید از "برخی" آرزوهایش عبور کند تا "همسری" فقیه در دامانش تربیت بکند، محبوبه‌ای که باید "برکتِ" شهریه‌ را جوابیه‌ای درقبال سوالهای کم‌بودن دخل‌وخرج زندگی دست‌‌وپا بکند، معشوقه‌ای که باید ناملایماتِ کلامی را در کوچه‌وبازار به‌جان بخرد که چرا لوله‌های گاز مملکت از خانه‌‌تان عبور می‌کند، مادری که زندگیِ الهی را نه‌ در کلام و جلسه‌ی خواستگاری! که در عمل و عمرِ خویش به‌فخر زندگی کرده‌ است، همسری که قدم در ریل "تکلیف" را با بازی در مدار "سلیقه" معاوضه نکرده است، سنگ‌صبوی که از آسایش خود گذشته تا برای عشق خود آرامشی فراهم بکند، زنی که سادگی را به تجملات و تشریفات ترجیح داده است، و... ، چنین گوهر گران‌بها که تصویری از یک زنِ مجاهد است، یقینا لایق چنین ارادت و درایتی است که زبان‌زد خاص و عام بشود؛ و میزانی باشد برای عشخ‌های! دوزاری امروزی که یا در بند شروط عقدیسم! می‌مانند و یا در بند مهریه! او یقینا همسری بی‌نظیر برای فقیهِ ما بوده است که این‌چنین در غم از دست‌دادنش به‌سوگ نشسته‌ست و اشک می‌ریزد. امیرحسن‌اوصالی ۱۴۰۱/۲/۶ @parageraf_osali
؟ "آموزه‌"هایی که فرد در خانواده و اجتماع در طول زیستِ‌اجتماعی خود فرا می‌گیرد، بروز و ظهور ارزش‌های فکری و عملی وی را در جامعه رقم می‌زند؛ پس اگر گزاره‌هایی فراگرفته شده "اصالت" نداشته باشند، فکروعمل انسان نیز فاقد اصالت خواهد شد. پس آنچه حائز اهمیت است ذی‌المقدمه‌‌ی این آموزه‌هاست که اگر با "مسئله‌مندی" و "دغدغه" همراه نباشند، انسان را در دام ابتذال کشانده و پای چوب دارِ تحجر آویزان می‌کنند. خیال نکنید "تحجر" تنها در گزاره‌های دینی پیدا می‌شود، نه! ما تحجر را در آمال مدرن‌طورانه‌ی شما مشاهده می‌کنیم. روایتی که شما از آزادی در خیابان به‌تصویر می‌کشید، نامش اسارت است نه آزادی. شما اسیر آزادی و خواسته‌های نامعلومتان شده‌اید. ما نیز آزادی می‌خواهیم اما نه آن چیزی که شما فریادش می‌زنید. ما انسان را در جامعه "آزاده" می‌خواهیم نه در بند آزادی! اگر آزادی شمارا به‌آزادگی نرساند، اسیر ابتذال شده‌اید نه انسان آزاده! آنچه شما از آزادی می‌خواهید یک ناخواسته‌ی نامعلوم و مجهول است، چراکه انسان چیزی را طلب نمی‌کند که در مشت خود پنهانش کرده است! شما اینهارا داشتید،. دیگر چه‌نیازی بود ۵۰روز میهن را به‌آشوب کشیده و خون‌های پاک بر زمین جاری کنید؟ آیا برای اسارت در خیابان باید بوسه‌ی مادری را به جنازه‌ی فرزندش هدیه می‌کردید؟! آزادی در نگاه شما یعنی در خیابان بوسیدن؟ در خیابان رقصیدن؟ در خیابان خوابیدن؟ خب، ثم ماذا؟ مشکلات‌مان حل می‌شود؟ قراردادهای میلیاردی لیدرهایتان لغو می‌شود؟ جامعه امن می‌شود؟ خیال می‌کنید شغال‌ها و کفتارهایی که با رقم چک‌هایشان کل هست و نیست‌تان را می‌خرند مارا رها خواهند کرد؟ برای خواسته‌ها باید منطق گفت‌وگو داشت نه فریاد آشوب. چرا نمی‌آیید گفت‌وگو کنیم؟ به‌راستی شما از جان آزادی چه می‌خواهید؟! امیرحسن‌اوصالی @paragraph_osali