زیارتنامهشهدا۩شهیدسلیمانی.mp3
1.25M
#زیارتنامه_شهــــــداء"🎧
✧بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم✧
✿ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✿
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🎙
🌹هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#امامزمانعلیهالسّلام
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ما جوانان اهل ایرانیم..
امدیم اینجا بهر شیدایی..
تا شود زینب دل تسلایی..
#مدافعان_حرم_
#فداییان_زینب_
#سردار_سلیمانی_
@parastohae_ashegh313
#دلنوشته
#شهید نمیشوےاگر
#شبیه_ترین شهدا نباشی
شهدا خود را لابلای #تاریکے_شب
گم ڪردند
ڪه عاقبت #خدا پیدایشان ڪرد
و شدند پیدا شده یار
خودت را شبیه ترین ڪن
تا #شهیدت ڪنند
@parastohae_ashegh313
ماهرجب را خیلی دوست داشت میگفت: هر چه در ماه رمضان گیرمان میآید به برکت ماه
رجب است.
سالها بود ماهرجب را توی منطقه بود، همیشه شباول رجب منتظرش بودم میدانستم هرطور شده تلفن پیدا میکند زنگ میزند به خانه و میگوید: اینالرجبیون؟
آخرش هم توی همینماه شهید شد!
شهید مجید پازوکی
@parastohae_ashegh313
✅فرازی از وصیت شهید علی بینا
🔹لازم می دانم به تمامِ آنهایی که به اسم اسلام و در لباس اسلام، در دنیا غرق شده اند بگویم که فردای قیامت شهیدان گریبان گیرشان خواهند شد.
#شهید_علی_بینا
╔═•♡🌸♡•════•♡❣♡╗
@parastohae_ashegh313
╚═•♡❣♡•════•♡🌸♡╝
#قسمت222
تابستان شصت و يک
مرتضي پارسائيان
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه مي تواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد. مخصوصاً اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام فرمودند: «مردم ولي نعمت ما هستند.»
🌼🌼🌼
ابراهيم را در محل همه مي شناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي شد. هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي زدند. يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه(شــهدا) نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
@parastohae_ashegh313
#صرفاجهتاطلاع . ☝️ .
بزرگترینحسرتقیامتاینھ
ڪہمیفھمیبــا #نماز
تاڪجاهـٰـامیتونستۍبالابرۍ
ونرفتۍ!ازهرجھنمۍبیشتر
آدموعذابمیده . .🚶♂
♡رفیق نمازت سرد نشه♡
#نمازاولوقت
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
♡ @parastohae_ashegh313
#فصل13
بهنام گفت: «خاله جان، مرا مي شناســي؟ من بهنام هســتم... پســر نصرت خانم. به من مي آيد مردم آزار باشــم؟ تو را به خدا فقط بگذار يكي مان برود روي پشت بام و يك گلوله بزند طرف دشمن و بیايد. قول مي دهم هیچ سر و صدايي نشود.» پیرزن با شــك و ترديد نگاهي به بهنام کرد. بهنام خنديد. ســرانجام پیرزن راضي شد. «باشه، اما من همین جا مي ايستم و نگاه مي کنم که کجا را مي زنید. واي به حالتان اگر يك گلوله بیشتر بزنید!» بهروز، فرز و چابك بالا رفت. يكي ديگر هم پشت سرش روي پشت بام رفت. پیرزن فرياد کشید: «يالا زود باش... بزن بیا برو گمشو... مي خواهم در را ببندم!» بهنام گفت: «خاله جان، اين طور که شــما داري داد و هوار مي کني که نمي شــود. بگذار کارشان را بكند.» «پس زود باشــید... پســرجان براي تو خوبیت ندارد قاطي اين مردم آزارها بشوي. من مادرت را می شناسم. زن خوبی است. تو هنوز بچه اي!» بهنام خنديد. بهروز از بالاي پشت بام، خم شد رو به حیاط و گفت: «خاله جان، برو تو اتاق تا آتش پشت اين آرپي جي تو را اذيت نكند. بهنام، بال پیرزن را گرفت و او را آرام داخل خانه برُد. ناگهان صداي شلیكآرپي جي از بالاي پشت بام بلند شد. پیرزن مثل ديوانه ها تو حیاط دويد. «بي شرف ها... مردم آزارها... خانه خرابم کرديد.» نـاگهــان چند رگبار گلولــــه به ديوار و پنجـره ي خانه خــورد. شیشــه ها شكســت و تو حیاط ريخت. بهنام ديد که پیرزن مثل گنجشــك اسیر، از ترس مي لرزد. چند رگبار ديگر به در و ديوار خانه خورد. بهروز و همراهش از راه پله به حیاط رسیدند. بهروز رو به بهنام گفت: «بهنام، خاله را برســان به مسجد جامع. اينجا بماند، عراقي هاي نامرد بهش رحم نمي کنند.» بهروز و گروهش دويدند تو کوچه و شــلیك کنان رفتند. بهنام يك ساعت به پیرزن اصرار و التماس کرد تا راضي شد همراه او به مسجد جامع برود. «خاله جان، فقط بیا مســجد جامع. آنجا خطر کمتر است. اگر ديدي جنگ نیست و ما دروغ مي گويیم، برگرد خانه ات.» «باشد، فقط تا مسجد جامع مي آيم.» پیــرزن با آن که از صداي گلوله و انفجار مي لرزيد، اما با آرامش و به کندي، درهاي خانه را بست. بعد چیزي يادش آمد. «پســرم... الهي پیرشوي... برو آن قفس مرغ عشــق هاي مرا بیاور. نمي توانم تنها بگذارم شان، يادگار شوهر خدابیامرزم است.» بهنام، قفس را از شــاخه ي درخت برداشــت. دو مرغ عشق در قفس، بال بال مي زدند. پیرزن، در خانه را ســه قفله کرد. بهنام دســتش را گرفت و به سوي مسجد جامع روانه شدند.
🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹
@parastohae_ashegh313
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#صدای_انقلاب؛
صوتهای کمتر شنیده شده از بزرگان انقلاب
🔵 میخواهیم به چگونه جامعهای برسیم؟
🟢 صحبتهای روشنگرانه #شهید_بهشتی که خیلی مناسب این روزها و کمپین #من_وکالت_میدهم طرفداران پهلویست ...
#دهه_فجر #ایران_ما
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313