eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل۲۲ دست تكان داد و فرياد کشید: «برادرها، حواستان باشد...» ناگهان ديوار بالاي سر نوراني و بهنام مورد اصابت چند رگبار گلوله قرارگرفت. نیروها از خواب پريدند. آنها تكاور عراقي بودند! نبرد تن به تن آغاز شد. دشمن ســاختمان هاي ديگر را اشغال کرده و به نزديكي نیروهاي نوراني رسیده بود. با روشن شدن آســمان، از اضطراب نیروها کاسته شد. نیروهاي کمكي از مسجد جامع و جاهاي ديگر رسید. بچه هاي نوراني قوت گرفتند و به تكاورهاي عراقي حملــه کردند. بهنام، عموجلیل را ديد که با قمه دنبال دو تكاور عراقي کرده و آن دو، نعره زنــان در حــال فرارند. چند جوان ديگر با عراقي ها تن به تن مبارزه مي کردند. فاصله ي عراقي ها و بچه هاي خرمشــهر به قدري کم بود که بهنام با چند تكه سنگ توانست سر يك تكاور را بشكند و او را فراري بدهدصالح موسوي، با راکت انداز آرپي جي، به همراه چند نفر، سر رسیدند. نوراني جلو دويد و سه آيفاي عراقي را نشان صالح داد: «آيفاها را بزن صالي!» صالح نشانه رفت. تكبیر گفت و شلیك کرد. يكي از آيفاها که حامل مهمات بود، منفجر شد و راه دو آيفاي ديگر را بست. چند تكاور عراقي که آتش گرفته بودند، به اين ســو و آن ســو مي دويدند. صحنه ي جنگ عوض شد. جنگي که تا ســاعاتي پیش به نفع عراقي هــا بود، به نفع مدافعین شــهر ورق خورد. بچه ها دويدند و کامیون ها و آيفاهاي ســالم و پر از سلاح و مهمات را غنیمت گرفتند. عراقي ها عقب نشیني کردند. آن روز، بهنام و دوســتانش ســوار آيفاي غنیمتي در سطح شهر چرخیدند و تكبیر فرســتادند. پیرمردها و پیرزن هايي که در مسجد جامع فعالیت مي کردند کلِ1 مي زدند. دشمن ضربه اي سهمگین از مدافعین خسته اما شجاع خرمشهر خورده بوپد. 🌹داستان شهیدبهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
حـــــاج مہدے رسولے: بچــــہ بودیم یه زمانے مادرمون دستمونو میگرفت میبرد مزار شہـــدا سنشون رو نگاه میکردیم میگفتم این شہـــید اینقدر از من بزرگتره حالا میریم میبینیم شہــــدا چقدر سنشون از ما کمتره💔 بیاین قبول کنیم کہ جاماندیم😔🥀 🍂|@parastohae_ashegh313|🍂
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد بــزرگان دين توصيه مي کنند براي رفع مشــکات خودتــان، تا مي توانيد مشکل مردم را حل کنيد. همچنين توصيه مي کنند تا مي توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاري هايتان را بر طرف سازيد. غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي مي ده؟! گفت: راســت مي گي، ولي براي من نيست. 💓💓💓 يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري مي خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
🔹 در «» شما گزیده‌ای از زندگی یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خواهید شنید. شهیدی که پیکرش هیچگاه به خاک وطن بازنگشت اما یاد و خاطرش همیشه در دل ها زنده خواهد ماند. شنیدنش را به شما پیشنهاد می کنیم. @parastohae_ashegh313
🧡 ما صاحبِ آرزویی هستیم که شیرینیِ وصالش را چِشیده‌اند‌ با ذکر صلوات از شهدا یاد کنیم @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🩸 بســـم الـلـه الـــــرحمـن الـــرحیــم🩸 🕊زیارتنـامـه ی 🕊 🌹🌱اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَولِیـاءَ اللـهِ وَ اَحِبّـائَـهُ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یَا اَصفِیَـآءَ الـلهِ وَ اَوِدّآئَـهُ🌷 اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یا اَنصَـارَ دیـنِ اللهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ رَسُـولِ الـلهِ🌷اَلسَـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَمـیرِالمُـومِنـینَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ فاطِـمَةَ سَیِّـدَةِ نِسـآءِ العـالَمیـنَ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی مُحَمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـیٍّ الـوَلِیِّ النّـاصِـحِ🌷اَلسَّـلامُ عَلَیـکُم یـا اَنصـارَ اَبـی عَبـدِ اللـهِ🌷 بِـاَبـی اَنـتُم وَ اُمّـی طِبـتُم🌷وَ طابَـتِ الـاَرضُ الَّتـی فیها دُفِنـتُم ، وَفُـزتُـم فَـوزًا عَظـیمًا🌷فَیا لَیـتَنی کُنـتُ مَعَکُـم فَـاَفُـوزَ مَعَـکُم🌹🌱 🩸ســــــلام بـــر شهـــــــــدآء🩸 🌷@parastohae_ashegh313🌷
••🌿🌹•• 🥀 مـےگفـت: اگرمیگویـید‌الگویتان حضرت‌زهرا"س"است‌باید ڪاری‌ڪنیدایشان‌ازشما راضےباشندوحجاب شمافاطمےباشد :) -شهیدابراهیم‌هادی 🌱 . 🌷@parastohae_ashegh313🌷
در حوالی صبح 🌤هایت پرسه می زنم تا بخیر شدن روزم را در نگاه تو آغاز کنم... 💔🥀 @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 🌿 غزل درباره‌ی حضرت مهدی موعود(عجل‌الله) 🌱از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش 🌱زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید 🌺 ایام شادمانه‌ی منجی عالم بشریت حضرت (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) مبارک باد!🦋 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل۲۳ پاهاي حمود متلاشــي شده بود. تكه پارچه اي میان دندان هايش گرفته بود و گازش مي گرفت. از شــدت درد، عضلات صورتش منقبض و انگشــتان چنگ شــده ي دستش سفید شــده بود. بهنام گشت و از داخل يك ساندويچي ويران شــده، چرخ حمل جعبه هاي نوشــابه پیدا کرد. حمود را سوار چرخ کرد و هل داد. زمین پر از تكه پاره هاي آجر و ترکش توپ و خمپاره بود. کف کتاني مندرس بهنام ســوراخ شــده بود و بر جاي پايش لكه هاي خون ســرخ جا مي انداخت. حمود، طاقت از کف داد و شــروع کرد به ناله کردن. بهنام که خیس عرق شده بود، نفس نفس زنان گفت: «الان مي رسیم، طاقت بیاور!» دلش نمي آمد به پاهاي متلاشــي شــده ي حمود نگاه کنــد. حمود ديگر پا نداشــت. از زير زانو، چند تكه پوســت و گوشت و استخوان شكسته برجا مانده بود.به مسجد جامع رسید. اوضاع از روزهاي پیش ملتهب تر شده بود. بهنام، حمود را تا کنار چادر امدادگرها رساند. يكي از دکترها که از بي خوابي چشمانش سرخ و متورم شده بود، سريع يك آمپول مسكن به حمود تزريق کرد. بهنام به گوشــه ي حیاط رفت، تكیه به ديوار داد و نشســت؛ ديد که شــیخ شريف باز هم با زن ها جر و بحث مي کند. «ديگر ماندن شما جايز نیست، بايد برويد.» «نه حاج آقا، مي مانیم.» «چرا لجبازي مي کنید؟ عراقي ها دارند مي رسند.» بهنام از زور خستگي خوابش برد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
حاجات مردم و نعمت خدا جمعي از دوستان شهيد گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آن ها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل مي شناختند.آ نهاخانواده اي بسيارمستحق بودند.بعده ما براهيم را رساندم خانه شان. 💓💓💓 بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود! از شــوق نمي دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد مي زدم و مي گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
🍃شب نیمه شعبان سال ۹۰ بود که علی ضربه خورد .. 🌹همون طور که وسط خیابون افتاده بود،یه پیرمردی اومد نزدیک و بهِش گفت: پسرم، به شما چه ربطی داشت که دخالت کردی؟؟؟! علی با اون حالش جواب داد: حاج آقا! فکر کردم ناموس شماست، از ناموس شما دفاع کردم...😔 🦋 ♥️ https://eitaa.com/parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا در دفاع از دینت دویدم ، جهیدم ، خزیدم ، گریستم ، خندیدم خنداندم و گریاندم افتادم و بلند شدم کریم حبیب ، به کَرَمت دل بسته ام . - شهید سلیمانی - 💌 بخشی از وصیت‌نامه @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘 « » روایتگر بخشی از زندگیِ سراسر شهامت و رشادتِ سردار است. شهیدی خستگی‌ناپذیر در رسیدن به آرمان‌های والایش. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می‌کنیم. @parastohae_ashegh313