#قسمت38
حسین با لبخند کاسۀ انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست، بوی گلاب را توی بینی اش کشید و سبکبال گفت: «بو ی ایران می ده، بوی آرامش و امنیت.» لحظه ای انگار که در افکاری شیرین فرورفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد «هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست. الحمدالله الآن مــردم ایــران بــا خیــال راحــت دور هم جمع می شــن، می گن، می خندن، خب گاهی هم مشــکلاتی دارن، اما در امانن!» دوباره مکث کرد. کاســۀ انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد. سرش را که بالا گرفت پرده ای از اشک روی چشــم هایش را گرفتــه بــود و درحالی کــه می خواســت بغــض فروخفتــه اش را در صدایش بروز ندهد، ادامه داد «امّا مردم مظلوم ســوریه آوارۀ بیابونن. نه خواب درســتی دارن و نه خوراکی، چون که امنیت ندارن، هر روز توی کوچه های همین دمشــق، صدای گریۀ بچه هایی میاد که تازه یتیم شــدن یا مادرشــون رو مســلحین به اسارت بردن.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت39
به نظرم حالاحالا، حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامۀ صحبت هایش را فروخورد. نگاهی به صورت درهم رفته اش کردم، نجابت نگاهش لالم کرد. احساس کردم، هیچ دلگیری ازش ندارم. اصلاً حق می دادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می افتد و می بیند این قدر توی خودش رفته باشد. ســارا کــه طاقــت غــم و غصــۀ پــدر را نداشــت، خــودش را جلو کشــید تا اندک فاصله شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی توانند بی تفــاوت باشــند. کاســۀ انــار را برداشــت و چنــد قاشــق تــوی دهــان حســین گذاشــت. گرۀ ابروهای پدر باز شــد، دســت هایش را روی شــانه های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق ترین احساسات پدرانه داشت گفت: «خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق.» زهرا و ســارا که دوســت داشــتند این لحظات تا ابد ادامه داشــته باشــد، ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد: «دلم می خواست بیاید اینجا و همه چیز رو از نزدیک ببینید، جوونای بســیجی و رزمندۀ ســوری رو ببینید، ایثار و فداکاری هاشــون رو ببینید،ظ لمو س تمیر و کهب هن اما سلامب ها ینس رزمینو م ردمم ظلومشم ی شه،ب بینید و زینب وار پیام مقاومت رو تا هرجایی که می تونید، ببرید و زنده نگهش دارید!» ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد، پرید توی حرف های حسین و گفت: «خب پس چرا می خواید ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم!»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخش_بیست_ویکم_زندگی_نامه_شهید
🎥#روایتی از فرمانده شهید
💪🏻 اگه این هم پاک نشد هم خاک نشد هرچی دوست داشتی بگو !
#نشرحداکثری
#شهیدمجیدقربانخانی
#اللهمعجللولیکالفرج
─━━━⊱❅✿•🌹•✿❅⊰━━━─
#بخشبیستم 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/25578
هممون به یه رفیق آسمونی نیاز داریم
که وقتای خستگی و درد و بُهت
بیاد پیشمون و ازمون بپرسه
هوس سفر نداری ز غبار این بیایان...
#نعمالرفیق🧡
🆔@parastohae_ashegh313
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#روایتگری
🎙#حاجحسینیکتا
✳️ عجب داستان جالبی و چه معجزه ای
✍🏻عملیات والفجر۸ بود و بعثی ها عصبانی شده بودند در محدوده کارخانه قند پاتک میزدند توی یکی از همین شب ها درگیری ما با بعثی ها شدید شد در حدی که رزمنده های ما با بعثی ها...
#امامزمان #جمعههایمهدوی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🌱جدی گرفتهایم زندگیِ دنیایی را
و شوخی گرفتهایم قیامت را
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند، بیدار شویم!
🌷#شهیدمدافع_حرم_حسین_معزغلامی
@parastohae_ashegh313
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
🔸رزمنده ای در نقل خاطره ای می گوید:
«در شب عملیات بَدر، سوار قایق شدیم و زدیم به خط مقدم، زیر باران تیر. در حین عملیات بودیم که وقت نماز مغرب شد. رزمنده پیری با ما بود، شروع کرد با آب هور وضو گرفت. ما هم بعد از او وضو گرفتیم و در همان دقایق به نماز ایستادیم. آن شب، آن نمازِ اول وقت، در آن شرایط سخت، بهترین نماز ما بود».
🚫 ترک نکردن نماز اول وقت حتی در دشوارترین شرایط.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویای «#نیمه_پنهان_ماه» روایتگر بخشهایی از زندگی #شهیدنادرقلیشجاعی» است؛
شهیدی رئوف که صبر و گذشتش زبانزد خاص و عام است؛ کسی که همچون مولایش علی(علیهالسلام) جام شهادت را نوشید. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹#معشوقخدا
💌#وصیتنامۀ
#شهیدناصرالدینباغانی
#مقاممعظمرهبری:
✨من مکرّر دستنوشتههای این شهید را خوانده و هر بار بهره و فیض تازهای از آن گرفتهام.
راوی
#استادپناهیان🎤
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313