#قسمت113
فردا صبح باروبنه مان را بستیم و راهی فرودگاهی شدیم که از در و دیوار و سالن ترانزیتش، غم می بارید. مسافر که نبود. چند نفری هم که با ما هم سفر بودند، نظامیان ایرانی و سوری بودند. قرار بود ساعت 11 پرواز کنیم. امّا خبری نشد. حســین می رفــت و می آمــد و بــا کســی کــه لباس کاپیتان خلبــان هواپیما به تن داشــت، صحبت می کرد. خلبان از ترس شــلیک توپ یا خمپارۀ تکفیری ها، نداشتن سوخت را بهانه کرده بود و نمی خواست پرواز کند. حسین با او و چند نفر دیگر کلنجار رفت از دور نگاهشــان می کردم، معلوم بود که می خواهد به خلبان روحیه بدهد. خلبان بالاخره راضی شد و رفت سوخت زد. بدون هیچ تشــریفات خروجی و بازرســی، ســوار هواپیما شــدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم. هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم. زهرا و ســارا ســاکت بودند و از پنجرۀ تخم مرغی هواپیما به دمشــق نگاه می کردند. زهرا که دید، بُق کرده ام پرسید: «راستی مامان از خواهر بزرگ ترمون زینب بگو.» ســارا هم وارد گفت وگو شــد: «تا حالا فرصت نشــده که قصۀ زندگیت رو، برامون تعریف کنی. از کودکی هات بگو، و از ازدواج با بابا و تولد زینب.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت114
دل ودماغ صحبت نداشتم با بی حوصلگی گفتم: «باشه برای بعد.» زهرا پرسید: «حتماً می خوای به یادداشت های اون روزها مراجعه کنی.» خندۀ تلخی کردم و بی حوصله گفتم: «برخلاف این چند ماه که هرروز اتفاقات رو تــوی دمشــق می نوشــتم، ســی و هفــت ســال زندگــی بــا حســین رو فقــط تــو دلم نوشــتم.» ســارا دســت روی خطوط پیشــانی ام گذاشت و با نرمی انگشت آن را کشــید و گفــت: «مــن می میــرم بــرای حرف هــای دلی، قول بده رســیدیم به تهران، یادداشت های دلت رو برای ما بخون، باشه مامان؟!» جوابی ندادم حرف های زندگی با حسین نگفتنی و نهفتنی بود. دخترها لبریز از اشتیاق، منتظر جواب بودند. هواپیما از میان ابرهایی که رعد وبرق می زدند، بالا رفت. یاد شلیک توپ و تانک در خیابان های دمشق افتادم که به اشتباه فکر می کردم رعد و برق اســت. دخترها غم را در چهره ام می دیدند و دوســت داشتند که رشتۀ اندوه زدۀ ذهنم را پاره کنند. گفتم: «می دونید که با خاطره گویی میونۀ خوبی ندارم.» هواپیما که از آســمان ســوریه خارج شــد. به دخترها که همچنان منتظر پاســخ بودند، گفتم: «خاطراتم رو از کودکی تا امروز می نویسم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#شهید_آوینی :
🌹«زن را با اسلحه شاید چندان تناسبی نباشد؛ زن مظهر لطف و مهربانی و حیات است و اسلحه مظهر قهر و شدت و مرگ.
💢 اما آنگاه که جهان یکسره در حاکمیت بندگان شیطان است، باید که مومنین لطف و قهر و شدت و زندگی و مرگ را با هم جمع کنند.»
♦️از شیر زنان مدافع #خرمشهر قهرمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
۲ خرداد #سالروز_شهادت
سردار خط شکنی که
به جشنِ فتح #خرمشهر نرسید ...
#سردار_شهید_محمود_شهبازی
♦️ فرماندهی سپاه همدان و جانشین فرمانده تیپ۲۷ حضرتمحمدرسولالله(ﷺ) بود که با مدیریت منحصر به فردش بر رزمندگانِ تیپ ؛ تا دروازههای خرمشهر پیش آمد و در حین فرماندهی نیروها مشغول کمک به یک بسیجی مجروح بود که به شهادت رسید و با چشمانی دوخته شده به گلدستههای مسجد جامعخرمشهر به آسمانها پرکشید و فرصت نکرد در شادی رزمندگان بعد از فتح خرمشهر مشارکت و حضور جسمانی داشته باشد.🥀
🌷هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات
#شبتون_شهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
#شب_پنجم
وعده گاه:چهارشنبه شب ساعت ۲۰ بوستان بنیادی قم
مراسم جشن دهه کرامت با اجرای حجه الاسلام جلالیان
همراه با برنامه های شاد و متنوع و مسابقه و جایزه
#هر_شب_یک_نقطه
https://eitaa.com/BeSabkeShohada
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۲۸
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
028-baghare-ar-parhizkar.mp3
943K
ترتیل
قاری:استاد پرهیزکار
#صفحه_۲۸ #بقره
#سوره_۲ #جزء_۲
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا
#عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
🇮🇷#سوم_خرداد روز آزادسازی#خرمشهر
ارواح طیبه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #درمحضرشهدا
🎙#حاج_احمد_متوسلیان
♦️ در شب عملیات آزادسازی #خرمشهر
🔹 به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✳️
مهمترین و اساسی ترین برنامه سعید، #نماز بود! موقع نماز ، اول وقت حاضر بود! 🔰 یا در نمازخانه دانشکده یا در حرم حضرت معصومه س و یا در مسجد مقدس جمکران؛ نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود! ✨به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و #متـــــواضع بود! گاهی اوقات به او نگاه که میکردی با خود میگفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟!! 🤲🏻 بعد از نماز سریع نمازخانه را به سوی غذاخوری یا خوابگاه ترک نمیکرد اهل #تعقیبات و #ذکـر بود! مدافعحرم #شهیدسعید_کمالی #سیره_شهدا #نماز_اول_وقت#اللهمعجللولیکالفرج @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین #قسمت - بیست و یکم بسیجی
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📗کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت - بیست و سوم
سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده.
#قسمت -بیست وچهارم
تیپ داشت لشکر می شد. جلسه گذاشت برای تغییر ساختار، کادرش را که معلوم کرد، جلسه با یک صلوات ختم شد.مثل بقیه بلند شدم بروم که گفت((صبرکن؛کارت دارم.))وقتی تنها شدیم، گفت((می خوام یه زیارت عاشورا بخونی.))سلام اول را که دادم، صدای ناله اش بلند شد.توی حال خودش بود. تا سجده ی زیارت گریه می کرد.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت115
با خودم درگیر بودم. یک گوشۀ دلم به نوشتن بود و یک گوشۀ آن به سکوت. توی آخرین تماسی که با حسین داشتیم به او گفتم الآن نزدیک یک ماه است که به تهران برگشته ایم و دلمان می خواهد برگردیم پیش شما. حســین از ســارا شــنیده بود که بنا دارم خاطراتم را بنویســم اما مرددم، تشــویقم کرد که «پروانه، من و تو متعلق به خودمون نیستیم. من یه تکلیف حسینی دارم و تو یه تکلیف زینبی، پس خاطراتت رو بگو یا بنویس، و فعلاً از اومدن به سوریه حرف نزن، وقتش که شد می گم بیا.» حسین که در سخت ترین شرایط بحرانی سوریه ما را تشویق به آمدن می کرد، گفت: «بمان و بنویس.» او هیچگاه چنین درخواســتی از من نداشــت. دوباره حرف هایــش را مــرور کــردم؛ یعنــی چه حکمتی پشــت این درخواســت بود. آیا پس از 73 سال جهاد، دمشق برای او ایستگاه آخر است؟ آیا کوتاهی من در نگفتن خاطرات زندگی با حســین، قصور در تکلیف زینبی اســت؟ یعنی من باید خودم را برای روزی که حسین نیست، آماده کنم؟ اصلاً بهتر نیست، این دفعه از او بخواهم که مدّتی پیش ما باشد و به سوریه نرود؟ چرا میان این همه فرمانده باید حسین این مسئولیت را به دوش بکشد؟ چرا...
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت116
میــان ایــن افــکار آشــفته، عقلــم هــی زد که: «پروانه از خدا بتــرس، اگه مانع رفتن حسین شی، فردای قیامت می تونی پیش حضرت زینب سرت رو بالا بگیری؟» به خودم آمدم و شــیطان را لعنت کردم، با خودم گفتم به جای اینکه حســین را از وظیفه اش منصرف کنم باید به فکر انجام وظیفۀ خودم باشم. عزمم جزم شد تا کتاب زندگی ام را بنویسم. خاطراتم محو یا سایه وار و پراکنده و مغشوش بودند حسین هم نبود که تلخ و شیرین زندگی ام را از گذشته های دور به یادم بیاورد. قاب عکس حسین را که خندۀ شیرینی داشت، مقابلم گذاشتم. قلم و کاغذ برداشــتم و چشــمانم را بســتم، به گذشــته های دور نقبی زدم تا تصویر کودکــی ام جــان گرفــت و بــه ســال 3431 در همــدان و آن خانــۀ بزرگ پدری ام در کوچۀ «بُرج» و محلۀ «پل مراد» رســیدم، گرمی آن روزهای دور، زیر پوســتم دوید. قلمم روی سفیدی کاغذ روان شد و نوشتم؛سه تا خواهر بودیم؛ ایران، افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه. شب ها که ستاره ها چشمک زنان، توی آسمان پهن می شدند، عروسک هایمان را کــفِ مهتابــی،1 رهــا می کردیــم و به زحمــت از نردبــان چوبــی بــالا می رفتیــم. مامان رخت خواب هایمان را شانه به شانۀ هم می انداخت و برای اینکه از سر کنجــکاوی و شــیطنت کودکــی کار دســت خودمان ندهیــم، می گفت: «هرکس بره لبِ پشت بوم شیطون از عقب هُلش می ده پایین.» ما هم می ترسیدیم و از جایمان جُنب نمی خوردیم. سر روی بالش های قُلمبه و گِردمان می گذاشــتیم و محو دیدن ســتاره ها می شــدیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
الا شهر حماسه، شهر خرم
تو را دست خدا آزاد کرده است✌️
✨مقاومت مردم خرمشهر، حماسه ای از یاد نرفتنی است.
#سوم_خرداد و فتح خرمشهر، آینه گویایی از تاریخ و جغرافیای دفاع مقدس و جهاد آگاهانه و شجاعت مظلومانه ملت ایران است.
سالروز آزادسازی #خرمشهر گرامی باد.🇮🇷
#فتح_ارزشها
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#شهداوامامزمان ۱۷
#شهید_نوروزعلی_امیرفخریان
🔸در منطقه شوش دانیال باهم بودیم.
گاهی برای حراست از خط مقدم و گاهی برای پشتیبانی نیروها ،وارد عمل می شدیم.
شهید نوروزعلی امیرفخریان در بین ما بی نظیر بود.
✨هرشب نماز آقا #امام_زمان عجل الله را می خواند.
یک روز از او پرسیدم: چطور می توانیم راه امام حسین علیه السلام را ادامه بدهیم؟
🌹حرف دل خود را به من زد و گفت: راه امام حسین علیه السلام،همان راهی است که امام انتخاب کرده است.
🌷هدیه به روح این شهید بزرگوار #صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
به رنگ خدا _ 5 .mp3
48.39M
#کتابصوتی 🎧
📗به_رنگ_خدا
فصل❺
#شهیدعبدالمهدیمغفوری
#اللهمعجللولیکالفرج
─═༅✹✧🌷✧✹༅═─
قسمت4 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26489
(✨🌱)
🌙شب آخر موقع خداحافظی متوجه شد که مادر خواب است.
✨ به جای بیدار کردن مادر برای خداحافظی، شروع به بوسیدن کف پای مـادر کرد و به پدرش گفت: سلامم به مادرم برسانید❤️
#جاویدالاثر
#شهید_حسن_رجاییفر
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313