eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فردا صبح باروبنه مان را بستیم و راهی فرودگاهی شدیم که از در و دیوار و سالن ترانزیتش، غم می بارید. مسافر که نبود. چند نفری هم که با ما هم سفر بودند، نظامیان ایرانی و سوری بودند. قرار بود ساعت 11 پرواز کنیم. امّا خبری نشد. حســین می رفــت و می آمــد و بــا کســی کــه لباس کاپیتان خلبــان هواپیما به تن داشــت، صحبت می کرد. خلبان از ترس شــلیک توپ یا خمپارۀ تکفیری ها، نداشتن سوخت را بهانه کرده بود و نمی خواست پرواز کند. حسین با او و چند نفر دیگر کلنجار رفت از دور نگاهشــان می کردم، معلوم بود که می خواهد به خلبان روحیه بدهد. خلبان بالاخره راضی شد و رفت سوخت زد. بدون هیچ تشــریفات خروجی و بازرســی، ســوار هواپیما شــدیم و نفهمیدیم که با حسین چطور خداحافظی کردیم. هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم. زهرا و ســارا ســاکت بودند و از پنجرۀ تخم مرغی هواپیما به دمشــق نگاه می کردند. زهرا که دید، بُق کرده ام پرسید: «راستی مامان از خواهر بزرگ ترمون زینب بگو.» ســارا هم وارد گفت وگو شــد: «تا حالا فرصت نشــده که قصۀ زندگیت رو، برامون تعریف کنی. از کودکی هات بگو، و از ازدواج با بابا و تولد زینب.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
دل ودماغ صحبت نداشتم با بی حوصلگی گفتم: «باشه برای بعد.» زهرا پرسید: «حتماً می خوای به یادداشت های اون روزها مراجعه کنی.» خندۀ تلخی کردم و بی حوصله گفتم: «برخلاف این چند ماه که هرروز اتفاقات رو تــوی دمشــق می نوشــتم، ســی و هفــت ســال زندگــی بــا حســین رو فقــط تــو دلم نوشــتم.» ســارا دســت روی خطوط پیشــانی ام گذاشت و با نرمی انگشت آن را کشــید و گفــت: «مــن می میــرم بــرای حرف هــای دلی، قول بده رســیدیم به تهران، یادداشت های دلت رو برای ما بخون، باشه مامان؟!» جوابی ندادم حرف های زندگی با حسین نگفتنی و نهفتنی بود. دخترها لبریز از اشتیاق، منتظر جواب بودند. هواپیما از میان ابرهایی که رعد وبرق می زدند، بالا رفت. یاد شلیک توپ و تانک در خیابان های دمشق افتادم که به اشتباه فکر می کردم رعد و برق اســت. دخترها غم را در چهره ام می دیدند و دوســت داشتند که رشتۀ اندوه زدۀ ذهنم را پاره کنند. گفتم: «می دونید که با خاطره گویی میونۀ خوبی ندارم.» هواپیما که از آســمان ســوریه خارج شــد. به دخترها که همچنان منتظر پاســخ بودند، گفتم: «خاطراتم رو از کودکی تا امروز می نویسم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🌹«زن را با اسلحه شاید چندان تناسبی نباشد؛ زن مظهر لطف و مهربانی و حیات است و اسلحه مظهر قهر و شدت و مرگ. 💢 اما آنگاه که جهان یکسره در حاکمیت بندگان شیطان است، باید که مومنین لطف و قهر و شدت و زندگی و مرگ را با هم جمع کنند.» ♦️از شیر زنان مدافع قهرمان @parastohae_ashegh313
۲ خرداد سردار خط شکنی که به جشنِ فتح نرسید ... ♦️ فرمانده‌ی سپاه همدان و جانشین فرمانده تیپ۲۷ حضرت‌محمد‌رسول‌الله(ﷺ) بود که با مدیریت منحصر به فردش بر رزمندگانِ تیپ ؛ تا دروازه‌های خرمشهر پیش آمد و در حین فرماندهی نیروها مشغول کمک به یک بسیجی مجروح بود که به شهادت رسید و با چشمانی دوخته شده به گلدسته‌های مسجد جامع‌خرمشهر به آسمان‌ها پرکشید و فرصت نکرد در شادی رزمندگان بعد از فتح خرمشهر مشارکت و حضور جسمانی داشته باشد.🥀 🌷هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
وعده گاه:چهارشنبه شب ساعت ۲۰ بوستان بنیادی قم مراسم جشن دهه کرامت با اجرای حجه الاسلام جلالیان همراه با برنامه های شاد و متنوع و مسابقه و جایزه https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۲۸ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🇮🇷 روز آزادسازی‌ ارواح طیبه شهدا صلوات مْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️ 
مهمترین و اساسی ترین برنامه سعید،  بود! موقع نماز ، اول وقت حاضر بود! 

🔰 یا در نمازخانه دانشکده یا در حرم حضرت معصومه س و یا در مسجد مقدس جمکران؛ نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود!

✨به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و  بود! گاهی اوقات به او نگاه که میکردی با خود میگفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟!!

🤲🏻 بعد از نماز سریع نمازخانه را به سوی غذاخوری یا خوابگاه ترک نمیکرد اهل  و  بود!

مدافع‌حرم‌
 


  

@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین #قسمت - بیست و یکم‌ بسیجی
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📗کتاب ستارگان حرم کریمه - بیست و سوم سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده. -بیست وچهارم تیپ داشت لشکر می شد. جلسه گذاشت برای تغییر ساختار، کادرش را که معلوم کرد، جلسه با یک صلوات ختم شد.مثل بقیه بلند شدم بروم که گفت((صبرکن؛کارت دارم.))وقتی تنها شدیم، گفت((می خوام یه زیارت عاشورا بخونی.))سلام اول را که دادم، صدای ناله اش بلند شد.توی حال خودش بود. تا سجده ی زیارت گریه می کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
با خودم درگیر بودم. یک گوشۀ دلم به نوشتن بود و یک گوشۀ آن به سکوت. توی آخرین تماسی که با حسین داشتیم به او گفتم الآن نزدیک یک ماه است که به تهران برگشته ایم و دلمان می خواهد برگردیم پیش شما. حســین از ســارا شــنیده بود که بنا دارم خاطراتم را بنویســم اما مرددم، تشــویقم کرد که «پروانه، من و تو متعلق به خودمون نیستیم. من یه تکلیف حسینی دارم و تو یه تکلیف زینبی، پس خاطراتت رو بگو یا بنویس، و فعلاً از اومدن به سوریه حرف نزن، وقتش که شد می گم بیا.» حسین که در سخت ترین شرایط بحرانی سوریه ما را تشویق به آمدن می کرد، گفت: «بمان و بنویس.» او هیچگاه چنین درخواســتی از من نداشــت. دوباره حرف هایــش را مــرور کــردم؛ یعنــی چه حکمتی پشــت این درخواســت بود. آیا پس از 73 سال جهاد، دمشق برای او ایستگاه آخر است؟ آیا کوتاهی من در نگفتن خاطرات زندگی با حســین، قصور در تکلیف زینبی اســت؟ یعنی من باید خودم را برای روزی که حسین نیست، آماده کنم؟ اصلاً بهتر نیست، این دفعه از او بخواهم که مدّتی پیش ما باشد و به سوریه نرود؟ چرا میان این همه فرمانده باید حسین این مسئولیت را به دوش بکشد؟ چرا... 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
میــان ایــن افــکار آشــفته، عقلــم هــی زد که: «پروانه از خدا بتــرس، اگه مانع رفتن حسین شی، فردای قیامت می تونی پیش حضرت زینب سرت رو بالا بگیری؟» به خودم آمدم و شــیطان را لعنت کردم، با خودم گفتم به جای اینکه حســین را از وظیفه اش منصرف کنم باید به فکر انجام وظیفۀ خودم باشم. عزمم جزم شد تا کتاب زندگی ام را بنویسم. خاطراتم محو یا سایه وار و پراکنده و مغشوش بودند حسین هم نبود که تلخ و شیرین زندگی ام را از گذشته های دور به یادم بیاورد. قاب عکس حسین را که خندۀ شیرینی داشت، مقابلم گذاشتم. قلم و کاغذ برداشــتم و چشــمانم را بســتم، به گذشــته های دور نقبی زدم تا تصویر کودکــی ام جــان گرفــت و بــه ســال 3431 در همــدان و آن خانــۀ بزرگ پدری ام در کوچۀ «بُرج» و محلۀ «پل مراد» رســیدم، گرمی آن روزهای دور، زیر پوســتم دوید. قلمم روی سفیدی کاغذ روان شد و نوشتم؛سه تا خواهر بودیم؛ ایران، افسانه و پروانه با یک دنیا آرزوهای کودکانه. شب ها که ستاره ها چشمک زنان، توی آسمان پهن می شدند، عروسک هایمان را کــفِ مهتابــی،1 رهــا می کردیــم و به زحمــت از نردبــان چوبــی بــالا می رفتیــم. مامان رخت خواب هایمان را شانه به شانۀ هم می انداخت و برای اینکه از سر کنجــکاوی و شــیطنت کودکــی کار دســت خودمان ندهیــم، می گفت: «هرکس بره لبِ پشت بوم شیطون از عقب هُلش می ده پایین.» ما هم می ترسیدیم و از جایمان جُنب نمی خوردیم. سر روی بالش های قُلمبه و گِردمان می گذاشــتیم و محو دیدن ســتاره ها می شــدیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
الا شهر حماسه، شهر خرم تو را دست خدا آزاد کرده است✌️ ✨مقاومت مردم خرمشهر، حماسه ای از یاد نرفتنی است. و فتح خرمشهر، آینه گویایی از تاریخ و جغرافیای دفاع مقدس و جهاد آگاهانه و شجاعت مظلومانه ملت ایران است. سالروز آزادسازی گرامی باد.🇮🇷 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ 🔸در منطقه شوش دانیال باهم بودیم. گاهی برای حراست از خط مقدم و گاهی برای پشتیبانی نیروها ،وارد عمل می شدیم. شهید نوروزعلی امیرفخریان در بین ما بی نظیر بود. ✨هرشب نماز آقا عجل الله را می خواند. یک روز از او پرسیدم: چطور می توانیم راه امام حسین علیه السلام را ادامه بدهیم؟ 🌹حرف دل خود را به من زد و گفت: راه امام حسین علیه السلام،همان راهی است که امام انتخاب کرده است. 🌷هدیه به روح این شهید بزرگوار @parastohae_ashegh313
(✨🌱) 🌙شب آخر موقع خداحافظی متوجه شد که مادر خواب است. ✨ به جای بیدار کردن مادر برای خداحافظی، شروع به بوسیدن کف پای مـادر کرد و به پدرش گفت: سلامم به مادرم برسانید❤️ @parastohae_ashegh313