eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین #قسمت- بیست وهفتم هرروز ت
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - بیست ونهم داوطلبانه آمده بودندخط پدافندی پاسگاه زید . ماه رمضان توی هوای گرم تابستان ، نهضت سوادآموزی با دو سه تا کلاس راه افتاد. دوره که تمام شد۳۵-۳۰نفر بی سواد، باسواد شدند و اولین بار از خط مقدم برای خانواده های شان نامه نوشتند. باز تاب زیادی پیدا کرداین کار ،آقامهدی گفت((یه مراسم بگیر؛می خوام از این دو سه تا معلم تجلیل بشه.)) خودش آمد توی مراسم . سخنرانی کرد برای رزمنده ها. معلم های نهضت را هم حسابی تحویل گرفت واز طرف لشکر هدیه دادبه شان. -سی ام ترکش خورد شیلنگ بیل میکانیکی و بیلش از کار افتاد. همان طوری بلا استفاده مانده بود، جلوی خط دشمن آمد توی سنگر وگفت((این بیل قراره همین جا بمونه تا آهن پاره بشه؟))همان شب رفتیم سروقتش ، خودش هم آمد، هر جوری بود شیلنگ را عوض کردیم . تا صدای دستگاه بلندشد خمپاره بود که کنارمان خورد زمین، با هزار سلام وصلوات آوردیمش عقب. آقا مهدی راضی بود. توی تاریکی هم می شد فهمید چقدرخوشحال شده . ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
🌱همیشه آیه‌ی وَ جَعَلْنا... را زمزمه می‌کرد ‌گفتم: آقا ابراهیم این آیه برای محافظت در مقابل دشمنه اینجا که دشمن نیست نگاه معناداری کرد و گفت: ★دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود داره...؟! @parastohae_ashegh313
وقتی می آمد، مامانــم میهمانــی بزرگــی راه می انداخــت، همــۀ فامیــل را جمع می کــرد و دنیا به کام ما بچه ها می شد که به درخت توت بزرگ وسط حیاط «کوف»1 ببندیم و بازی کنیم اما از این جمع «حسین» سرش به کار خودش بود و با ما قاطی نمی شد. حسین پسرِ بزرگ عمه ام، با آن سن کم، نان آور خانه بود. پدرم همیشه می گفت: «حسین از سه سالگی یتیم شده و چشمش رو که بازکرده عصای دست خواهرم شده، به خاطر همین از دو تا چشمام عزیزتره...» عمه گوهــر هــم بــرای مــا مثــل مامــان بــود. از گُل نازک تــر بــه مــا نمی گفــت. ورد زبانــش، بــه خواهرانــم، جانــم، عزیــزم، دخترم بود. امّا اضافه بر این القاب، من را جــور دیگــری صــدا مــی زد و گاه بی گاه بــه مامانم یادآوری می کرد که: «خانم عروس جان، یادت که نرفته، پروانه عروس خودمه! از همون روزی که به دنیا آمد، نشونش کردم، برای حسین.» مامانم می گفت: «شاواجی،2 این حرف ها پیش بچّه خوب نیست!» و عمه با یک نگاه حق به جانب جواب می داد: «چه چیزا می گی. خانم عروس! اصلاً عقد دخترعمه و پسردایی توی آسمان ها بسته شده، کله قند و حلقه هم که ما آوردیم، برای نشون بوده وگرنه خدا، گِل پروانه و حسین رو، برای هم سرشته.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
مامــان کوتــاه می آمــد و مــن کــه عقلم قَد نمی داد معنــی این حرف ها را بفهمم، با خواهرانم بازی می کردیم. بچه بودم و سؤال ها پشت سرهم توی ذهنم تلنبار می شــد. چــرا اســم مــن پروانــه اســت؟ چــرا مــا با عمــه و بچه هایــش خانه یکی هستیم؟ عمه من را برای پسرش حسین نشان کرده، یعنی چی؟ زمســتان بود. زمســتانی ســرد و پربرف و یخبندان، که مجبورمان می کرد شــب ها قبــل از خوابیــدن، شانه به شــانۀ هــم، دورتــادور کرســی بنشــینیم و بــه نَقل هــای شــیرین و خاطرات شــنیدنی آقام از گذشــته های دور، گوش کنیم. خاطراتی که پاســخ بخشــی از ســؤالات تلنبارشــده در ذهن من بود. من و خواهرانم، هم گوش می کردیم و هم سؤال. یک شب سرد و زمستانی از اسم هایمان پرسیدیم، آقام گفت: «چند سال توی کویت کار می کردم، درآمدم خوب بود اما تو غربت، خیلی سخت می گذشت. از بس برای خانواده و آب وخاکم دلتنگ می شدم، همون جا از خدا خواستم اگه بچۀ اولم دختر شــد، اسمشــو بذارم ایران. اهل مطالعه و کتاب و شــعر هم بودم. گاهی که هوای وطن می کردم با خودم تو غربت این شعر رو می خوندم که «شمع و گل و پروانه و بلبل، همه جمع ان.» و جای خودم رو خالی می دیدم. به همین خاطــر، اســم پروانــه رو خــودم انتخــاب کــردم. امّا افســانه رو مادرتون انتخاب کرد، من هم قبول کردم.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" " 🌹زندگینامه و خاطرات شهید ادواردو (مهدی) آنیلی ناشر نشر شهید هادی تولید و ضبط : گروه فرهنگی هنری یاوران مهدی با صدای @parastohae_ashegh313
📗 کتاب " من ادواردو نیستم" دربردارنده ی زندگینامه و داستان های کوتاه از ثروتمندترین شهید شیعه ایتالیایی، ادواردو (مهدی) آنیلی است. شهید برجسته ای که برای چنگ زدن به راه حقیقت از تمامی دنیای خود دست کشید و جان خود را فدای اسلام کرد. فرزند جیانی آنیلی، سناتور و میلیاردر ایتالیایی، صاحب کارخانه ماشین سازی فیات، فراری، اوبکو، لامبورگینی، لانچیا، آلفارمو، چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس، روزنامه های لاستامپا، کوریره، دلاسرا و باشگاه فوتبال یوونتوس ایتالیا بود. 🍃 او در جوانی به اسلام و سپس به مذهب تشیع گروید و این موضوع بر خاندان بزرگ و قدرت‌طلب او که با صهیونیست‌ها نیز همکاری‌های گسترده داشت، سخت گران آمد. ادواردو چندبار به ایران سفر کرد و با امام خمینی و آیت‌الله خامنه‌ای دیدار نمود و به زیارت امام هشتم رفت. گرایش او به اسلام و فعالیت‌های ضد استبدادی‌اش باعث شد که سرانجام در ۱۵ نوامبر سال ۲۰۰۰ به دست عوامل ناشناس و طرزی مشکوک به شهادت برسد. جسد او را زیر پل «ژنرال فرانکو رومانو» در بزرگراه تورینو به ساوونا یافتند و شواهد حاکی از آن بود که ادواردو از روی پل ۸۰ متری مذکور به پایین پرت شده است. @parastohae_ashegh313
•🤍🕊• جاده‌ی‌زندگی‌ام بدجور‌پیچ‌و‌خم‌افتاده! دلم‌محتاج‌نیم‌نگاهی‌از‌شماست‌ ‌اجابت‌کن‌دل‌خسته‌ام‌را💔 🌙شبتون‌شهدایی @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۳۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🌷ارواح مطهر شهدا مْ @parastohae_ashegh313
| زیارت با احترام او! | رفته بودیم قم. موقع پیاده شدن از اتوبوس پایش طوری در رفته بود که نمی‌توانست راه برود؛ برایش صندلی چرخ دار آوردم. تا حرم با ویلچر بردمش. نزدیک ضریح که رسیدیم نگذاشت جلوتر بروم. گفت: بی احترامیه که نشسته جلوی حضرت معصومه (علیهاالسلام) بروم. به سختی از ویلچر بلند شد؛ لنگ لنگان و با تکیه به دیوار خودش را به ضریح رساند و زیارت کرد. راوی: پدر شهید اَلسَّـلامُ عَلَیْـڪِ یــٰا فاطمـه معصـومـه(سلام‌الله) پ.ن: عکسِ آن زیارت... . @parastohae_ashegh313
آقام که از پروانه حرف می زد یاد حرف های خانم معلّم و قصۀ سوختنِ پروانه افتادم. گفتم: «من از اسم پروانه خوشم نمی آد!» آقا گفت: «تو یه اسم دیگه هم داری که هیچ کس نداره!» باهیجان پرسیدم: «چه اسمی؟» گفت: «سالار!» گفتم: «سالار دیگه چیه؟» گفت: «سالار یعنی مرد، یعنی مدیر، یعنی شیردختر، یعنی سرور همۀ دخترها!» گاهی اوقات یک حسّ پســرانه توی خودم داشــتم و از این تعریف ها خوشــم می آمد. او هم رگ خواب من دستش بود. مرا از سنّم بزرگ تر می دید و می گفت: «ایــران از همــه مظلومتــره، پروانــه از همه ســالارتره، افســانه از همه رؤیایی تره!» این تعریف های آقام، به حدی به دلم می نشست که دوست داشتم همه به جای پروانه، ســالار صدایم کنند. او مثل یک روانشــناس باتجربه، حال درونی ام رامی فهمید. گاهی می گفت: «امروز با مامانت برو سبزه میدون، خرید کن» مامان می گفت: «پروانه بچه س، هوا سرده، از این کارها بلد نیست!» پا به زمین می زدم و اصرار می کردم که «اصلاً سردم نمی شه، خیلی هم خوب بلدم» آقام حظ می کرد و می گفت «سالار، مردِ خونه س.» سوار دُرشکه می شدیم و فاصلۀ خانه تا میدان تره بار _سبزه میدان _ را می رفتیم و زنبیلمــان را از ســبزی و میــوه پــر می کردیــم. مثــل آدم بزرگ ها یکــی از زنبیل ها را می گرفتم و ســعی می کردم راســتی راســتی ســالار باشــم و کم نیاورم. صورتم از ســرما، گُل می انداخــت و مثــل لبــو می شــد امّــا به روی خــودم نمی آوردم. وقتی برمی گشتم، مامان برای آقا تعریف می کرد که «پروانه، چنین و چنان کرد» آقام هم باد به غبغب می انداخت و می گفت: «گفتم که پروانه، سالار همۀ دختراس.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
کلاس اوّل تمــام شــد و تابســتان رســید و مــن همچنــان درحال وهــوای ســالاری بودم. ســطل را برمی داشــتم و از درخت توت وســط حیاط بالا می رفتم. مادرم نگران می شد از «سیزان»1 بیرون می آمد و می گفت: «پروانه! بیا پایین، می ترسم به خاطر چارتا توت بیفتی خدای نکرده دست وپات بشکنه.» می شنیدم که عمه از داخل سیزان به مامانم می گوید: «خانم عروس، از وقتی که برادرم به پروانه گفته، ســالار، راستی راســتی باورش شــده که مرد شــده و کارهای مردانه می کنه.» مامانــم جــواب مــی داد: «نــه عمه جــان، نقل این حرفا نیســت، قبــل از این حرفا، پروانه از همون کودکی پاهاش یه جا بند نمی شد، مگه یادت نیست رفتیم مشهد توی حرم امام رضا گُم شد؟!» من بی خیال این نصیحت ها، همان بالای درخت، دامنم را پر از توت می کردم و توی ســطل می ریختم. ایران و افســانه هم پای درخت، توت های اضافی را جمع می کردند. گاهی با غیظ و غرور می گفتم: «اونا کثیفن، خوردن ندارن.» حیاط با قلوه سنگ فرش شده بود. وسط حیاط، یک چاه بود که با ریسمان و دلو، از آن آب می کشیدیم امّا فقط برای خوردن. مادرم خیلی اهل آب و آب کشی بود.ب رایش ستنل باس ها،ب هح وضو ح یاطو د لوچ اه،ر اضین می شد.ل باس هار ا توی تشت می ریخت و با مریم خانم می رفت سر چشمه کبود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
📌 کلام شهید: «نماز اول وقت را رها نکنید.» 🔹 ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان می‌شنیدند، خودشان اذان می‌گفتند و همان‌جا نماز می‌خواندند. ◇ بعضی از وقت‌ها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام می‌شد، آقا سید می‌دانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند، ◇ آنجا می‌رفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع می‌کردند، اذان گفتن و جو را عوض می‌کردند و آن‌قدر این اذان زیبا بود که همه لذت می‌بردند و گوش می‌دادند. شهید @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙: ♦️ما اینجا هستیم تا داعشی های تکفیری وارد خاک ما نشن، ما اینجا هستیم تا از ناموس خودمون دفاع کنیم، از اعتقادات خودمون دفاع کنیم، شما هم نگید مدافع بشار، ما مدافع حرمیم، ما مدافعان ناموس کشورمونیم... @parastohae_ashegh313