بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۴۰
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌹 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌹بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۲ شهید برای بازگشت جنازه
دختر ایرانی از دست عراقیها!
@parastohae_ashegh313
🔰 #روایتی از معجزه انار #شهید_علی_اکبر_موسی_پور
🔹یک روز همه اعضای خانواده از علی اکبر تقاضا کردیم از جبهه برایمان بگوید.
🔸ایشان پاسخ داد که کار ما اطلاعات و عملیات است و نمی توانیم در این موارد سخنی بگوییم اما برایتان از خاطره عجیبی که برایمان اتفاق افتاد می گویم:
🔹رفته بودیم عملیات و در کمین دشمن محاصره شده بودیم.
♦️سه ، چهار روز بود که نه غذا و نه آبی برای خوردن نداشتیم.
🔸بچه ها همه با آنکه رمقی نداشتند اما هوشیار، متوجه حرکات دشمن بودند، در وضعیتی سخت گرفتار شده بودیم.
🔹دیده بان رفت که ببیند اوضاع احوال چگونه ست متوجه شده بود انار خیلی بزرگ و تازه ای در کنار خاکریز است.
💢 به هر سختی که بود با سینه خیز آن را برای بچه ها آورد و تقسیم کردیم و خوردیم.
✳️ با آنکه پنج نفر بودیم سیر شدیم و حتی چند روز بعد که نیروهای کمکی به دادمان رسیدند هیچ احساس گرسنگی و تشنگی نداشتیم و این را یک #معجزه می دانیم.
🏷 راوی خواهر شهید علی اکبر موسی پور
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت139
یــک آن تکیه بــه درخت دادم و چندبار صلوات فرستادم تا آروم شدم. اون قدر آروم که شبهِ خیالی غول بیابونی و آل خاتــون از ذهنــم پریــد و گفتــم، غول بیابونــی و آل خاتــون دروغه. از اون به بعد با ترس بیگانه شدم.» تعریف های عمه از حســین کار خودش رو کرده بود و نبض پســرانه و ســالاری من از شنیدن خاطرات پسرعمۀ باغیرت و پرکار و نترسم، می تپید. تابســتان داغ، طعم دیگری داشــت. حســین جعبه های خالی رو از زردآلوهای درشت و آبدار پر می کرد و روی الاغ می گذاشت. عمه سبد به سر، جلو می افتاد و حسین از باغ تا خانه، مواظب بار الاغ بود که وارونه نشوند. راه خیلی طولانی بود و خسته می شدم امّا دوست داشتم مثل حسین با سختی کنار بیایم. وقتی به خانه می رســیدیم بزرگ ترها هســتۀ زردآلوها را جدا می کردند و داخل ســینی می چیدند تا لب پشت با م، آفتاب بخورد. ما هم از خستگی خوابمان می برد. ماه رمضان رســید هم سن وســال های من روزۀ کلّه گنجشــکی1 می گرفتند امّا من بــا اینکــه هنــوز بــه ســن تکلیف نرســیده بــودم روزه ام مثل بزرگ ترهــا کامل بود. تــوی مدرســه، همکلاســی ها می گفتنــد: «پروانــه مــا روزۀ کلّه گنجشــکی گرفتیــم، دلمون قاروقور می کنه و از تشــنگی داریم می میریم تو چطور این قدر راحت روزه می گیــری؟» البتــه آن قــدر که همکلاســی ها می گفتند، راحــت راحت هم نبودم ولی تمرین می کردم که تحملّم بالا برود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت140
به غیر از ماه رمضان، ماه محرم را هم خیلی دوســت داشــتم وقتی برای دیدن دســته های عزاداری هــا بــا مامــان و عمــه و دخترهــا به خیابــان می رفتیم. انگار تصویــر تمــام روضه هایــی را کــه از حاج آقــا ملیحــی در کودکــی شــنیده بــودم، جلوی چشــمم می آمد. تعزیه خوان ها، با اســب های زین ویراق دار و بدن های خون مالی شــده، به میدان اصلی شــهر می آمدند. میدانی که مجســمۀ شــاه در یــک بلنــدی، مثــل خــار توی چشــم عــزاداران بود. کمی آن طرف تــر از میدان، هیئت های عزادار از دسته های زنجیرزن، سینه زن و سقا به طرف مسجد جامع شهر می رفتند. حسین جزو دستۀ سینه زن ها بود که همیشه از خانه تا هیئت را پابرهنــه می رفــت. عمــه می گفــت: «تربت سیدالشــهدا رو که پدر و مادرم از کربلا آورده بودن به دهان حسین گذاشتم، بی وضو شیرش ندادم و گوشش را با روضۀ امام حسین عادت دادم. نذر کردم که حسین نوکر اهل بیت باشه. بچه م از وقتی که پاش به هیئت امام حسین باز شد، کفش از پا کند و پابرهنه شد.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #روایت قیام ۱۵ خرداد و یادبود کفن پوشانی که در سال ۱۳۴۲ جاودانه شدند
🌹 ۱۵ خرداد خاطرهای غمانگیز و حماسهآفرین برای ملت ایران است. روزی که بنا به آنچه مشهور است قریب به پانزده هزار نفر از ملت مظلوم و ستمکشیده ما به خاک و خون کشیده شد و ملت ما این روز را عزیز میشمارد و من روز ۱۵ خرداد را برای همیشه عزای عمومی اعلام میکنم.
#امام_خمینی (ره)
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🟤 گزیده سخن شهدا درمورد عظمت #امام_امت
#شهیدسیدمحمدعلیجهانآرا
#اگر_امام_خمینی_نبود ...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#اشناییباشهدا
🔸مدافع حرم #شهید_حسن_عبدالله_زاده اصالتاً از طوایف لر چهارمحال و بختیاری و از روستای شیخ علی خان است که به دلیل ماموریت پدرش در سال ۶۴ در اهواز متولد شد، اما با توجه به شرایط کاری پدر خود به تهران نقل مکان کردند. پاسدار شهید حسن عبداللهزاده به دلیل عشق و علاقه به ولایت و شهادت در سالهای اول جنگ سوریه بارها برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلامالله) به این کشور اعزام شد.
🔸پس از آنکه نابودی داعش توسط حاج قاسم اعلام شد، داعشیها در مناطقی از سوریه همانند دیرالزور پراکنده شدهاند که تعدادی از آنها در منطقه «بادیه» حضور داشتند. شهید حسن عبداللهزاده مأموریت پیدا میکند در برابر کمینهای داعشیها -که این منطقه را ناامن کرده و باعث کشته شدن مردم سوریه شده بود- به منطقه عازم و ضمن شناسایی، آن منطقه را پاکسازی کند. به همین دلیل در آن منطقه حضور پیدا میکند و در کمین داعش قرار گرفته و توسط موشک «کورنت» مورد اصابت قرار میگیرد و در این این حادثه دو فرد سوری و یک فرد روسی و همچنین یکی از همرزمان شهید میشوند.
🥀 پدر این شهید از پیکر پاک ایشان سخن گفت که موشک زمانی که به آنها اصابت میکند حسن آقا از ناحیه پهلو، شکم و کمر آسیب جدی میبیند و حتی یک دست او جدا میشود.
🌹شهادت۱۳خرداد
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
Part03_حاج قاسم.mp3
5.74M
#کتاب_صوتی 🎧
📕حاجقاسم
قسمت 3⃣
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
═════°✦🌹✦°═════
قسمت2 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26756
🔹جوانان فاطمی
❇️برادرم عزّت الله بسیار مذهبی و دیندار بود و اهل نماز و در روزهای سخت تابستان با اینکه کار کشاورزی می کردیم روزه می گرفت. در منبرهای علماء و مراسم های مذهبی حضوری فعّال داشت .
شهید عزّت الله مدافع مظلومین بود و آن سال ها بعضی مالکین به رعیّت ها و مستأجرین در کشاورزی زور می گفتند، مقابل مالکین زورگو می ایستاد و باآنها جرّ و بحث می کرد و خیلی شجاع و نترس بود.
🌷شهید #عزت_الله_رجبی
از شهدای قیام پانزده خرداد
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۴۱
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدسعیدزقاقی
🌷شادی_روح_شهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💠در رفتار و برخورد بسیار مودب و فردی رُک بود اما هیچ وقت بی ادبی و بی احترامی در کلامش نبود.
🔸💠من 4 سال از سعید بزرگتر بودم و با اینکه درجه نظامی سعید از من بیشتر بود هیچ وقت جلوتر از من حرکت نمی کرد و هیچ کس را با اسم کوچک صدا نمی کرد.
🔹خود را #محاسبه_نفس میکرد مثلا در بحث ارزشیابی فردی نمرهای به سعید داده بودند و خودش در فرم #ارزشیابی آن عدد را کم کرده بود.
🔸سعید استادعقیدتی بود و مبلغی بابت تدریس به حسابش واریز می شد اما این پول را می گرفت و پس می داد و می گفت من دوست دارم برای #رضای_خدا کار کنم.
#شهید_سعید_کمالی_کفراتی
🌷یادش با ذکر #صلوات
@parastohae_ashegh313
#قسمت141
بچه ها بزرگ شده بودند و برای دخترها، خواستگار می رفت و می آمد. با توافق عمه، پدرم خانۀ مشــترک را فروخت و ســهم عمه را داد.منصور خانم دخترعمــه ام، بــه خانــۀ بخــت رفــت و عمــه و بچه هــاش _ حســین و اصغــر_ به تهــران رفتنــد و آقــام در منطقــه ای بیابانــی کــه به «چالۀ قامِ دیــن» معروف بود، زمین خرید و خانه ساخت. «چالۀ قامِ دین»1 بیابانی دور از شهر، با دره ای پردرخت و پرآب بود که چند خانه بیشترد ر کنارا یند رختانس اختهن شدهب ود.ا مکاناتا ولیهن داشتیم،م ادرمب اردار بود آب را با تلمبۀ دستی از چاه می کشیدم و در نبودِ پدرم و پسرعمه ام _حسین _ کارهای مردانه به دوش من افتاده بود. خرید می کردم و حیاط را آب وجارو می زدم و با تلمبه حوض را پر می کردم. برای پر کردن حوض باید نزدیک صد مرتبه، تلمبه ها را می شمردم و شماره های آخر ، نفسم بالا نمی آمد، خیس عرق می شدم و از کت وکول می افتادم. سر حوض می نشستم و به ماهی های قرمزی که داخل حوض می چرخیدند، نگاه می کردم تا خستگی را از تن به در کنم. چالۀ قامِ دین اصلاً شوروحال محلۀ بُرج و صفای زندگی با عمه و بچه هایش را نداشت. اگرچه برادرم علی به دنیا آمد، اما سرگرمی من، رفتن به خانۀ دخترعمه _منصور_ بود که با قوم وخویش شوهرش، در چالۀ قامِ دین، خانه ساخته بودند. زندگیمان آمیخته با سختی و رنج بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت142
مامان برای شستن لباس ها، کنار حوض، وســواس داشــت. رودخانه ای نزدیکمان بود که زمســتان ها از سرتاســر آن، بخار بالا می آمد. می گفت: «سالار، رخت ها را بردار و بریم سر اِصیل.» اینکــه مــادرم مثــل آقــام، ســالار صدایــم می کرد، می خواســت هندوانه زیر بغلم بدهد و می فهمیدم که کار سختی پیش روست. روی آبِ رودخانه، یخ زده است. زن ها با تشت و لباس، کنار «اِصیل» که از آب رودخانه جمع می شد، می ایستادند و لباس ها را نوبتی می شستند. ما دیر رسیده بودیم. باید صبرمی کردیم؛ که خانم ها، لباس هایشــان را آب بکشــند و بروند. نوبــت مــا کــه رســید، عصــر شــد. آفتــاب بود امّا گرما نداشــت و زورش به ســرما نمی چربیــد. لباس هــا را شســتیم و آب کشــیدیم و روی تشــت و تــوی زنبیــل گذاشتیم و آمدیم به طرف خانه. دســتانم از ســرما باد کرده و ســرخ شــده بود. به مامانم می گفتم «مُردم از ســرما» درمانده می گفت: «پروانه جان، چکار کنم که آب یخه، دستا تو بزار زیر بغلت، شــاید گرم شــی.» می گذاشــتم امّا فایده ای نداشــت. بالا و پایین می پریدم و غُر می زدم. دســتهایم لُپ لُپ می کرد و مثل نبض می زد. اشــکم که درآمد، مامان دستانم را جلوی دهانش گرفت و با نفسش گرم کرد. گفتم: «تقصیر شماست. اگه ما هم مثل بقیه زودتر سر چشمه می رفتیم، آب می کشیدیم، این جوری نمی شد.» مامان نازونوازشم می کرد و می گفت: «پروانه جان، آب یخ زده، تقصیر من نیست.» به غیراز رفتن به «اصیل» هفته ای یک بار مامان جمعمان می کرد می برد به حمام.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
🔰 کار کارستان امام(ره)
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
🔷امام کاری کرد کارستان. هیچ عالمی در تاریخ شیعه، هیچ مرجعی در تاریخ شیعه، نه دیروز و نه امروز، قادر نبود کاری که امام انجام داد، را انجام بدهد. امام در اوج ناباوری و حتی در زمان مخالفت بعضی از برجستگان عالم تشیع، تاسیس حکومت اسلامی را در فکر پروراند و در اولین فرصت به مرحله اجرا گذاشت.
🔹سخنرانی در کنگره ۸۰۰۰ شهید استان گیلان - ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
#امام_خمینی(ره)
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313