eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
ما نمی دانستیم که اینجا مثل باغ فخرآباد، مار و عقرب، فراوان دارد. یک روز مهمان منصورخانم بودم و داخل اتاق می چرخیدم که پایم تیر کشید و سوخت، نگاه کردم عقربِ زردِ بزرگی نیشم زد و داشت با دمِ کج و بدریختش، به گوشۀ اتاق می رفت. جیغ کشــیدم و گریه ســر دادم. حســین آقا، شــوهر منصورخانم، عقرب را گرفت و داخــل قوطی کــرد و بــا منصورخانــم، یــک ماشــین از ســر کوچــه گرفتند و زود رســاندنم به بیمارســتان، و عقرب را برای تشــخیص نوع پادزهر به آزمایشــگاه دادند. پایم را با چاقو بدون بیهوشــی و بی حســی چاک زدند و ســم عقرب را کشیدند، یکی دو آمپول هم زدند و پا را بستند. زیاد بیمارستان نماندم و برای استراحت به خانه آمدم. چنــد روز بعــد، منصورخانــم بــرای عیادتــم آمــد و خواســت دوبــاره میهمانــش شــوم بهترین هدیه برای من رفتن به خانۀ دخترعمه منصور بود. خیلی خوش می گذشــت مــادرم بــا اکــراه قبــول کــرد. دوباره رفتــم امّا از بختــم حادثه ای رخ داد که عاملش خودم و روحیۀ پســرانه ام بود؛ رفتم روی دیوارِ باریکِ خانه و خواستم مثل بندبازها با یک پا، لی لی کُنان راه بروم که تعادلم را از دست دادم و از همان بالا به کف حیاط افتادم. وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شــنیدم، صدای شکســته شــدن مچ دســت چپم بود و باز هم دردســر برای منصورخانم و شــوهرش حســین آقا، و حکایت بیمارســتان و گچ گرفتن دســت و تــا مدّتــی افتــادن در بســتر بیمــاری. بــا ایــن اتفاق مادرم بــه دخترعمه گفت: «دیگه اجازه نمی دم پروانه رو ببری، هردفعه که آمده کاری دست خودش داده.» دخترعمه بی تقصیر بود 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
مامان می ترســید به درســم لطمه بخورد و البته درســم بد نبود. با این همه شیطنت، نمرۀ بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفــده می چرخیــد. آموزش وپــرورش، نظــام جدید راهنمایی را تازه راه انداخته بــود و مــن در مدرســۀ راهنمایــی «اوحــدی» درس می خوانــدم. مامــان به جای بابــای همیشــه در ســفر، بــه مدرســه ســر مــی زد. اگرچــه باوجود ریشــۀ مذهبی، جلســات قرآن، روضه های هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود امّا همواره به دلیل روحیات ماجراجویانه ام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. من هم مواظب بودم که زمینۀ حادثه ای را فراهم نکنم. امّا گاهی چند چیز دست به دست هم می داد تا اتفاقی که نمی خواستم بیفتد. کنــار خانــۀ مــا یــک محوطــۀ یونجــه زار بــزرگ بــود کــه ســگ ها آزاد بودنــد و می چرخیدنــد. یکــی از آن هــا، مثــل ســگ نگهبــان خانــۀ ما شــده بــود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او می انداختیم. حیــوان آزاری بــرای مــا و همســایه ها نداشــت امّــا در آن بیابــان برهوت، برای ما حکم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش «زردی» صدایش می کردیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
‌ای مسلمین جهان..! ما از نمی‌ترسیم چون در قاموس شهادت واژه وحشت معنی ندارد ولی می‌ترسیم بعد ما ایمان را سر ببرند.. @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - چهل و چهارم عمل جراحی پدرم نزدیک بود. رفتم پیش آقامهدی ، کسب تکلیف کردم که بمانم یا بروم . گفت((شما بمون من چند نفر رو می ذارم هر کاری پدرت داشت ، انجام بدن، خاطرت جمع باشه.)) همین کار را هم کرد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
༻﷽༺ "صلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ وَ عَلیَ الْمُسْتَشْهِدِینَ بَینَ یَدَیکَ" : 🌹روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند و اگر این شد، آنوقت مسئله‌ی شهادت که به معنای مجاهدت تمام‌عیار در راه خدا است، در جامعه ماندگار خواهد شد. و اگر این شد، برای این جامعه دیگر شکست وجود نخواهد داشت و شکست معنا نخواهد داشت؛ پیش خواهد رفت.۱۳۹۳/۱۱/۲۷ : 🌷هرگاه شهدا را در ‎شب جمعه ياد كنيد ؛ شهدا هم شما را نزد ‎اباعبدالله‌ الحسين ( عليه السلام ) ياد خواهند كرد. مْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۴۴ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، 🌹اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، 🌹 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🌷هدیه به روح پاک‌ و مطهر امام‌ و شهدا مْ @parastohae_ashegh313
°•|🌸🍃 نامشان در دنیــــــا " شهیــد است و در آخرت.. شفیــــع" بہ امیــــــد شفـــــاعتشــان... # شهیدان مصطفی رسول هادی دلها معطر با یاد شهدا❤️ @parastohae_ashegh313
📊 | امام ایمان 👈🏻 روایت شهید مطهری از ملاقات با امام در پاریس 🔻 رهبر انقلاب اسلامی در سی‌وچهارمین سالگرد ارتحال حضرت امام (۱۴۰۲/۳/۱۴) خاطره‌ای از شهید مطهری درباره ابعاد ایمان امام خمینی نقل کردند و گفتند: (رضوان الله تعالی علیه) در پاریس یک ملاقاتی با امام کرده بود ــ خود شهید مطهّری کوه ایمان بود؛ او در مقابل ایمانِ امام اظهار حیرت و شگفتی میکرد ــ ایشان بعد از برگشتن گفت که من چهار ایمان در امام مشاهده کردم: 🔹 ۱- ایمان به هدف 🔸 ۲- ایمان به مردم 🔹 ۳- ایمان به راه 🔸 ۴- ایمان به خدا @parastohae_ashegh313
مــا تلویزیــون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت امّا می گفت، تلویزیون حرام است. می پرسیدم: «پــس چــرا منصورخانــم داره؟» می گفــت: «حالا، شــوهرش حســین آقا یه خریدی کرده، حتماً دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم.» وقت پخش ســریال «مرادبرقی» خانۀ دخترعمه منصور مثل ســینما می شــد. ما می رفتیم و حتی همســایه ها هم جمع می شــدند. حســین آقا _ شــوهرش_ تخمۀآفتاب گــردان می خریــد، چِغ چِــغ می شکســتیم و وقتی فیلم تمام می شــد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منــزل منصورخانــم. حــالا به غیــراز دخترعمــه منصــور، خواهرش اکرم هم شــوهر کرده بود و عمه به غیر از حســین و اصغر، کســی را کنار خود نمی دید. البته هر بــار کــه می آمــد، بــا آن لحن مهربان کنار حســین، می گفت: «پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شــده.» من ســرخ می شــدم و زیرچشــمی به حسین نگاه می کردم. او هم سرخ می شد و از اتاق بیرون می رفت. حســین در ادارۀ گمــرک تهــران بــه عنــوان انباردار کار می کــرد. کار انبارداری را فقط به آدم های خاطرجمع و دست پاک می دادند. حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگرچه 9 سال از من بزرگ تر بود. در دلم مهری نســبت به او ایجاد شــده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف های آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانانۀ عمه از دیرباز یا... نمی دانم. هرچه بود، فکر می کردم مرد آیندۀ زندگی من حسین اســت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علــی، تــوی کوچــه بــازی می کنــد و لای در بــاز اســت. دســت علــی را گرفتــم و درب را بستم. مامان هم قابلمۀ خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می آمد. کیفم را یک گوشــه انداختم وارد اتاق شــدم. آمدم که ســفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق می شد، نبود. گفتم: «مامان، مامان نیا، زردی اینجاست!» با فریاد من، مامان ترســید دســتش شــل شــد و قابلمۀ خورشــت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم. حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمی خواست برود. آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرش ها را به حمّال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان. غیر از فرش بقیۀ وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی چسبید می گفت: «سگ اومده همه جا نجس شده.» وقتی آقام آمد ماجرا را شــنید و دید هنوز اســیر آب و آب کشــی هســتیم، از زبان عمه ام گفت: «خانم عروس، چرا، وســواس نشــون می دی، این جوری خودتو پیر می کنی.» امّا مامان دست از حساسیّت برنمی داشت. آن ســال ها، تلویزیون تازه به خانۀ مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشــت. و تنهــا ســریال تلویزیــون _ مرادبرقــی_ را نــگاه می کردنــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - چهل و پنجم عیدغدیردستور داد سیدهای هرگردان بروندتوی چادر جدا گانه . یکی یکی به گردان ها سر می زد و می رفت سراغ سادات ، روبوسی می کرد و عید را تبریک می گفت . وقتی به من رسید گفت ((سید عیدی نمی دی؟ )) بغلش کردم رویش را بوسیدم و عیدی اش را دادم. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━