#خاطره_شهدایی
💚 هروقت عید یا ولادت یکی از ائمه میشد، حتما شیرینی یا شکلاتی چیزی میگرفت و میاومد خونه. اعتقاد داشت
🌷 همونطور که توی روزهای شهادت نباید کم بذاریم،
تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
🏷به روایت مـادر #شهیـد_آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#سالروز_ولادت🎉
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت207
طبقۀ پایین خانۀ حاج آقا ســماوات، زندگی گرمی داشــتم. مشــکلاتمان کمتر شــده بود. شــاید هم من با شــرایط کنار آمده بودم. وقتی حســین می آمد همه را جمــع می کــرد. خواهرانــم ایــران و افســانه و شوهرانشــان، خواهــران خــودش منصورخانم و اکرم خانم و خانواده و آقام با زنش و اصغر آقا که از تهران می آمد. درســت مثــل ســال هایی کــه همــه مجــرد بودیم و تو خانۀ بــزرگ محلۀ «برج» با هم زندگی می کردیم. از آن جمع فقط مادرم نبود. همه از حسین می پرسیدند و او هــم شــرایط راخــوب و عــادی و امیدوارکننــده نشــان مــی داد و لام تــاکام از مسئولیتش، سختی جنگ و عملیات های پی درپی، حرف نمی زد. مرداد سال 26، حمید پسر منصورخانم، از عملیاتی که تیپ انصارالحسین؟ع؟ در مناطق کوهستانی کردستان عراق به نام والفجر2 انجام داده بود، آمد. حال حسینر اپ رسیدم.خ یلیخ ونسردو ع ادی گفت:« خوبه.»ج واب کوتاهش،ش کّم را برانگیخت. ذهنم پرید به روزی که حسین را دو نفر با عصا آوردند. آن روز هم همراهانش می خواستند، همه چیز را عادی نشان بدهند درست مثل حالا. گفتم: «اما دلم شور می زنه. حس می کنم اتفاقی برای حسین افتاده.» کمی صدایش لرزید: «زن دایی نگران نباش. حال دایی خوبه.» تا خواستم بیشتر سؤال کنم، خداحافظی کرد و شتاب زده رفت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت208
مثل مرغ ســرکنده شــده بودم. خواســتم دنبال حمید آقا بروم و اصرار کنم که از حســین بیشــتر بگوید. چادرم را پوشــیدم. مهدی را بغل کردم و دســت وهب را گرفتــم. بــه آســتانۀ در نرســیده بــودم کــه صــدای زنــگ آمــد. فکــر کــردم که حمید آقاســت کــه برگشــته. وهــب در را بــاز کــرد. دیــدن حاج آقــا ســماوات و خانومش، از یادم برد که می خواستم دنبال حمید آقا بروم. آن دو نگاهی به هم کردند. انگار هر کدام از دیگری می خواست، شروع کند، و من همان موضوعی را که آن ها برای گفتنش مشکل داشتند، پرسیدم : «برای حسین اتفاقی افتاده؟!» می توانســتم رنــگ پریــدۀ خــودم را در آینــۀ نگاهشــان ببینــم. خانــم حاج آقا با ته مایــه ای از ترحــم نگاهــم می کــرد. حاج آقــا گفــت: «یه ترکــش کوچولو خورده به کمرش.» گلویم خشــک شــده بود اما به خودم نهیب زدم که محکم باش. پرسیدم: «الآن کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟» حسین آقا بیدی نیست که با این بادها بلرزه. حتی راضی نمی شد بیمارستان بره. می خواست بمونه تو خط. بچه ها به اصرار آوردنش عقب.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت209
می دانستم که حاج آقا شب گذشته از جبهه برگشته و حتماً از وضعیت حسین دقیقاً خبر دارد. کمی آرام شدم. اما لحنم همچنان، مایه ای از نگرانی داشت. «اگه یه خراش جزئی برداشته، پس چرا نیومده؟!» «شــما که حســین آقا رو بهتر از من می شناســید. میانه ای با بیمارســتان نداره، قراره فردا خودم برم بیارمش.» حاج آقا رفت و حســین را تا بیاورد، مُردم و زنده شــدم. ظاهرش ســرپا بود. امّا از کمــرش می گرفــت و راه می رفــت. حتــی تــوان نداشــت، مهــدی را بغل بگیرد یــا وهــب را روی پایــش بنشــاند. بــه حاج آقــا ســماوات در گوشــی چیزی گفت و کنجــکاوی ام را بر انگیخــت، تشویشــی جانــکاه بــر وجــودم چنــگ مــی زد. سکوتشــان و در گوشــی حرف زدنشــان، آزارم داد. حاج آقا ســماوات سکوت را شکست: «شما یه چیزی بگو، پروانه خانم.» گفتم: «من که حسابی سردرگم شدم، نمی دانم شما از چی حرف می زنید.» حسین وارد گفت وگو شد: «این حاج آقا، زیادی ماجرا رو شلوغ می کنه، یه ترکش نخودی که نیازی به جراحی و اتاق عمل نداره.» حاج آقــا ســماوات گفــت: «امّــا دیــروز دکتــرت گفــت کــه بایــد بری تهــران پیش متخصص.» حســین خواســت آتــش درون مــرا بخوانــد: «هرچــی خانــم بگــه، دکتــر مــن پروانه خانمه.» گفتم: «بریم تهران.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
🔰تحقق ظهور در گرو انجام رسالت ما
#شهیدسیدمحمدرضادستواره :
🔘 اگر ما رسالت خودمان را خوب به انجام برسانیم، زمینه ظهور #امام_زمان (عجلالله)، زمینه عدل، زمینه داد، زمینه حرکت حقه اسلام را فراهم کرده ایم و اگر سستی کنیم و اگر تعلل کنیم، زمینه حکومت کفر و استکبار را فراهم کردیم.
#سالروزشهادت🌹
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#خاطرات_شهدا #سیره_شهدا
🕌 یکی از توصیههای مهم شهیدم،محسن، این بود که هرگز مساجد را خالی نگذارید و #نماز_اول_وقت بخوانید. اما پسرم یک گله هم از جوانان داشت؛ میگفت "یک بسیجی نباید نماز اول وقتش را به تأخیر بیندازد و مسجد را خالی بگذارد.
🔸 همیشه میگفت نباید برخورد بدی با مردم داشته باشید؛ اگر #امر_به_معروف_ونهی_از_منکر میکنید، باید با #حُسن_خُلق همراه باشد. نکته مهم این بود که محسن اهل عمل بود و با عملکردن مردم را جذب میکرد. از اینرو حرفهایش به دل مردم مینشست.
🕌 محسن در انجام کار خیر، بیریا بود و کسی متوجه آن نمیشد. خادم مسجدمان میگفت وقتی همه مراسمها در مسجد به پایان میرسید و همه میرفتند، محسن همراه من میماند و همه مسجد را تمیز میکرد؛ بدون اینکه کسی او را ببیند.
🏷راوی:پدر محترم شهید
شهید مدافع حرم
#محسن_کمالی_دهقان
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
همسفر 2 .mp3
20.74M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 همسفر
فصل ❷
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل1 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27407
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 باید گذشت از این دنیا به آسانی! …
رزمنده شجاع فاطمی
#شهید_مرتضی_عطایی (ابوعلی)شهیدعرفه
#شبتونشهدایی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
برنامه سخنرانی های طنز به مناسبت عید سعید غدیر خم
#شهر_مقدس_قم
#خادم_الشهدا_جلالیان
۱۳ تیر مسجد فاطمه الزهرا پردیسان
۱۴ تیر مسجد امام صادق علیه السلام فرهنگیان
۱۵ تیر ماه نیروگاه ، ۲۰ متری باهنر ، ده متری امامرضا ، مسجد امام رضا
۱۶ تیر امامزاده شاه جمال
#بعد_از_نماز_مغرب_وعشاء
https://eitaa.com/BeSabkeShohada
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۰
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیرالمومنین علیه السلام
چطور کسی در روز غدیر سرپرستی گروهی از مردان و زنان را به عهده نمیگیرد در حالیکه من ضامنم در نزد خداوند که هیچگاه گرفتار کفر و تنگدستی و فقر نگردد
تا دیر نشده ولو به اندازه یک لقمه خودت را به جمع اطعام کنندگان غدیر ملحق کن
خوش به حال کسانی که درب خانه خدا ضامنی همچون علی علیه السلام دارند
گروه تبلیغی جهادی شهید گمنام
💳6037997750007081
روی کارت بزنید کپی میشود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
https://eitaa.com/BeSabkeShohada
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدآرمانعلیوردی
🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃رفاقت و دست در دست هم تا بهشت...
🎥#روایتی ماندگار و ڪمتر دیده شده از حضور و بوسه سردار شهید #حاج_قاسم سلیمانی بر مزار مطهر سردار #شهیداحمدڪاظمی گلزار شهدای اصفهان....
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_دهم
اوج بگیر و ببندهای انقلاب بود. حاج آقا فراری بودو تحت تعقیب. مجیدسیزده سالش بود. می رفت دم حرم کارت پستال های ضدّ شاه می فروخت و پوسترهای حضرت امام را پخش می کرد. ساواک بو برد، دستگیرش کرد. خیلی نگران شدم . رفتم حرم . متوسل شدم به بی بی حضرت معصومه(سلام الله علیها) . حاج آقا رفت خودش را معرفی کرد. مجید آزاد شد
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#خاطرهشهدایی
🔘تویدورههایبسیجکهبرایماگذاشتهبودنباهم بودیـموکلاسهایطولانیداشـتحدودششتا
هشتساعتتئوریوچندساعتعملییبارکههوا
خیلیگرمبودگفتنتایماستراحتهواعلام کردن:
🍉اقایونهندوانهگرفتیمبیاییدببریدپخشکنید!
بابکویکیازدوستانرفتنآوردنوگذاشتنوسط
بابکبابغلدستیشگرمصحبتشد!
😋ماهرکدومبرایخودمونبرداشتیمومشغول
خوردنشدیم!
❗️دیدمبابکنمیخورهگفتم:توچرابرنمیداری...؟!
گفت:مگهنبایدپیشدستیوچنگالبیاد؟!
😂گفتم:نهبابافضافضایخودمونیهبادستبزنبالا
خندیدوشروعکردبهخوردن ؛
😊واقعااونروزهابهترینروزهایعمرمبود..
[شھیدبابکنوریهریس|دوستشھید]
❁ ¦↫ #شھید_بابک_نوری_هریس
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{🎂≈🌹}
#روایت خانواده شهید مدافع امنیت آرمان علیوردی از آرزوی شهادتش در روز تولدش
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
✍🏻دختر خانمی روی تابوت یکی از #شهدای_غواص نوشته بود:
🌹 پدرم را قانع کن چادر بپوشم...
مرا یاد این روایت انداخت که پیامبر صلوات الله علیه و آله وسلم فرمودند :
⭕️ وای بر فرزندان #آخرالزمان از دست پدرانشان!
گفتند: یا رسول الله پدرانشان مشرک اند؟!
🔴 فرمودند: نه پدران مسلمان ! که فرزند دوست دارد دیندار باشد و پدر مانع میشود.
#حجاب
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
♦️
۱۴ تیر روز گرامی داشت «#قلم» بر سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی #آوینی و همه جویندگان راه #عشق و #حقیقت
مبارکباد 🖋چرا آوینی لایق عنوان #سیدشهیداناهلقلم بود؟ #اللهمعجللولیکالفرج @parastohae_ashegh313
همسفر 3.mp3
20.2M
#کتاب_صوتی 🎧
📗 همسفر
فصل ❸
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل2 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27431
#قسمت210
وهب و مهدی را پیش خواهرانم گذاشتم. با آمبولانسی که از سپاه آمد، راهی تهران شــدیم. حســین پشــت آمبولانس دراز کشــیده بود ناله می کرد و ناله اش نگرانــم می کــرد. او کــه وجــودش با درد عجین شــده بــود. از فرطِ درد، بی اراده ناله می کرد. عکس از کمرش گرفتند، ترکش کنار نخاعش بود. دکتر گفت: «دیر اومدین. سریع باید عمل بشه.» چند ســاعت اتاق عمل بود و لحظه های انتظار به کندی می گذشــت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بیهوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد. و نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: «پروانه، پروانه، پر....» و باز پلک هایش افتاد. عمه و اصغر آقا هم آمدند. عمه کنار تختش نشست و سیر گریه کرد. حسین دوباره چشم باز کرد. بچه های سپاه هم با حاج آقا سماوات آمده بودند و اتــاق گوش تاگــوش، پــر بــود. حســین انگشــتان پاهایــش را تــکان داد تــا من و عمه بفهمیم که فلج نشده است. حالا گریه ام از شادی بود امّا بیرون از اتاق. کنار ســتون فقراتش را به اندازۀ یک کف دســت شــکافته بودند و یک ترکش کوچولــو، بــه قــول خــودش نخــودی، درآورده بودنــد. جای بخیه هــا، زیگزاگی روی کمرش بود. راه که می رفت، گاهی می ایستاد. پایش تیر می کشید. عکس رادیولوژی نشان می داد که پزشکان، ترکش نخودی را درآورده اند. امّا یه ترکش دیگــر، آزارش مــی داد. دکتــر گفتــه بــود اگر می خواســتیم ترکش دوم را برداریم، قطع نخاع می شد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت211
باید با آن بسازد و تا مدتی استراحت در منزل داشته باشد. مدّتی ماند، وهب دوســت داشــت با پدرش برود بیرون اما حســین حتی قادر نبود، بغلش کند. انگشت کوچک وهب را توی انگشتش حلقه می کرد و داخل اتاق، آهسته آهسته راه می رفت. روی خودش نمی آورد ولی من می فهمیدم که وهب کوچولو راحت تر از پدرش راه می رود. اتاقش محل جلسات مسئولین تیپ شده بود. این آمدن ها و رفتن ها را دوست داشتم، چون حسین پیش ما بود. امّا دیری نپایید که ساز رفتن زد. گفتم: «مگر این روش چه اشکالی داره که بیان و توی خونه گزارش بدن.» خندید و خنده اش کش آمد: «اون وقت می گی مردم زخم زبان می زنن و بدو بیراه می گن. خب اگه فرمانده تو خونه اش بنشــینه و نیروهاش زیر آتش باشــن، می شــه همون حرف طعنه گوها.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت212
پس از دو ســال اولین بار بود که حســین اظهار می کرد که فرمانده اســت، آن هم غیرمستقیم. حتماً این مقدمه چینی ها برای رفتن به جبهه بود. می دانستم. شوخی تلخی کردم: «سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، این طور که پیش می ری، نوبت قلبت رسیده.» با خونســردی جواب داد: «قلب من همراهم نیســت که تیر و ترکش بخوره. وقتی می رم، می ذارمش پیش تو و بچه ها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. امّا این تعبیر حرف دل حسین بود. خواســتم مثــل خــودش حــرف بزنــم، گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده باشــه، پس تیروترکش ها بالاتر می رن، اون وقت زبونم لال به سرت...» خندید «به سرم؟! سرم را که سال هاست به خدا سپرده ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده ام.» کم آوردم و کوتاه آمدم. ساکش را بستم و قرآن بالای سرش گرفتم. تا آن روز او را مثل خانوادۀ یک رزمنده، بدرقه نکرده بودم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313