eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
می گفتن که برامون مسولیت داره حسین آقا که همۀ درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلاً خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح. انگار یکی از خُدّام، حال وروز ما رو بیشتر از بقیــه درک کــرده بــود، بــه حســین آقا گفــت فقــط شــما و این مریــض و خانمش بریــد تــو و خیلــی زود برگردیــد. مــا قبــول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگار قُرُق ما بود. حرمی نورانی که پر بود از ســکوت. حســین آقا، حاج آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد. نگاهشــون کردم، حســین آقا غبار از لابه لای شیشــه های ضریح، با کف دســتش می گرفــت و بــه صــورت حاج آقــای ما می مالید. دیدن این صحنه اشــکم رو درآورد. وقتی برگشــتیم همون خادم که اجازۀ زیارت داده بود، برای حســین آقا قصۀ زندگی خودشو تعریف کرد.» از حسین پرسیدم: «خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟» گفت: «اون خادم، خودش از امام رضا شفا گرفته بود.» پرسیدم:«ماجرای او چه ربطی به حاج آقا سماوات داشت؟» حســین گفت: «وقت برگشــتن، خادم دســتم رو کشــید و گفت دوســت دارم قصۀ خودم رو برات تعریف کنم. با اینکه هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. گفت که تو دوران حکومت شــاه، خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می کردم. زنم آمریکایی بــود. تــوی اوج راحتــی و رفــاه بــودم تــا اینکــه تــوی تمرین آموزشــی با چتــر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم. دکترا خیلی تلاش کردن، تا سرپام کنن اما نشد. حســابی خونه نشــین شــدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح، دلم شکســت و یاد ایــران و امــام رضــا افتــادم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
گفتم آقا می شــه نظــری به من کنی؟ توی این حال و هوا خوابم برد. کســی رو تو شــمایل یه ســید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما. وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی ام گفتم می خوام برم پیش یه دکتر تو ایران. خنده ش گرفت و گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی می خوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمی خوای می تونی نیای. از سر کنجکاوی همراهم شــد. اومدیم مشــهد با یه ویلچر. درســت مثل همین صحنه که شــما اومده بودیــد، مثــل حــالا درِ حــرم بســته بــود. مثل شــما با اصرار رفتیــم داخل حرم و به آقا متوســل شــدم و گفتم اگه شــفا بگیرم یه عمر خادم این حرم می شــم. وقتی بیرون اومدیم انگشــت پاهام روی ویلچر می جنبید، بیشــتر از همه، خانم آمریکایی ام بهت زده شــده بود. خدا خواســت که ســرپا شــم. اما خیلیا رو می شناســم که خدا براشون نوعی دیگه رقم زد.» همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم، حاج آقا سماوات ماندنی نیست. چند روز بعد، حاج آقا به رحمت خدا رفت. حسین می خواست تودار باشد اما غصه از صورتش می بارید. مهربانی های حاج آقا سماوات از یادمان نمی رفــت. او خیلــی زود رفــت و خاطــرات شــیرین زندگــی بــا او و خانواده اش بــا مــا مانــد هرچنــد بــرای حســین مرحلۀ جدیــدی از تعهد به فرزنــدان حاج آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچه های خودش احساس مسئولیت می کرد. یک روز وهب با یاســر _ پســر حاج آقا ســماوات_ دعوایشــان شــد. یاســر چغلی وهب را با آب وتاب و اشــک و آه به حســین کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه بیشتراز اینکه به فکر شهادت باشیم، پیه ی اسارت را مالیده بودیم به تنمان . فکر می کردیم اگر اسیر شدیم ، چه جوابی به دشمن بدهیم .هرکسی نظری می داد.مجید خوش فکرتر از بقیه بود.می گفت :(( من میگم آمدم به دنبال رفقای شهیدم ؛ یعنی اولاً رهرو راه شهدا هستم که اومدم اینجا، ثانیاً عراقی ها هم فکر می کنن بهم ماموریت دادن بیام دنبال اجساد شهدا.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️حرم عشق كربلاست و چگونه دربند خاک بماند آنكه پرواز آموخته است و راه كربلا می شناسد... ⁉️و چگونه از جان نگذرد آنكس كه می داند جان بهای ديدار است...؟! خادم شهدا سردار هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات... @parastohae_ashegh313
🌹شهید احمد نوری 🍃نام پدر: رحمت 🌹نام مادر: خدابس 🍃تاریخ تولد: ۲۱ فروردین ۱۳۳۴ 🌹محل تولد: روستای ماهوته از توابع شهرستان آبدانان 🍃تحصیلات: در حد خواندن و نوشتن 🌹ارگان اعزام کننده: بسیج 🍃تاریخ شهادت: سوم مرداد ۱۳۶۴ 🌹محل شهادت: چنگوله 🍃نحوه شهادت: اصابت ترکش 🌹مزار: گلزار شهدای زادگاهش سالروز شهادت۱۳۶۴/۵/۳❣ شهید🕊🌹 @parastohae_ashegh313
📜فرازی از وصیت نامه از شهدای مدافع حرم حزب الله لبنان خطاب به بانوان مسلمان: ♨️ «هرگاه تصمیم گرفتی بدون حجاب و با ظاهر غیر اسلامی بیرون بروی، بدان که غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی و توجه جوانانی که سعی بر حفظ نگاهشان دارند را جلب می‌کنی! 📌مبادا حجابی که بر تو واجب شده تا تو را با پاکدامن نگه دارد را تحریف کنی چراکه تو آبروی تمامی دختران محجبه و پاکدامن هستی. با این همه اگر همچنان به این مسئله بی توجه بودی، بدان که دیگر اسم شیعه بر روی تو نمی‌توان گذاشت.»❌ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌قولِ‌حاج‌مهدی: ماروکسی گردن‌نگرفت ولی توماروگردن‌بگیر!»'‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎ آقای امام حسین(:🌱💔 ---------------------•••------------------ 🖤@parastohae_ashegh313🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۹۱ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹زیارتنامه‌شهدا بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم 🌷الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ @parastohae_ashegh313
🕊🌹غواصی که در بند مردانگی و غیرت بود 🍃غواصان دربند کربلای چهار، بنده مردانگی و غیرتشان بودند. کمتر کسی ست که حکایت آن دریادلان را نشنیده باشد. قصه شهامت دلیرمردانی ست که اروند رود آنها را به آغوش کشید. شهید «سید جلیل میری ورکی» هم از جمله این غواصان شجاع بود که در چهارم دی ماه 1365، بی پروا در دل «اروند رود» جانش را برای اعتقاد و وطنش فدا کرد و اروند خاطره قلب زلال و روح بزرگ و سینه ستبرش را بیست و نه سال همچون رازی در خود پنهان داشت. شهیدغواص🕊🌹 @parastohae_ashegh313
🔒 باور‌کنیدجنگ‌است وجنگ‌امروزبسی‌سخت‌ترازدفاع‌هشت‌ساله! ⚡️دشمن‌با‌تمام‌قوااززمین‌وآسمان‌در‌حال‌حمله‌به مرزهای‌اعتقادی‌وایمانی‌ماست..! حرکتی‌کنید! @parastohae_ashegh313
حســین اصلاً تحمل دیدن اشــک بچه یتیم را نداشــت. یاســر را به نماز جمعه برد و برایش بســتنی خرید و آوردش و از وهب خواســت که از یاســر معذرت خواهی کند. وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم، وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد. و باز از شانسش حسین رسید، توی کمد زندانی اش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: «بابا، کاغذ و قلم بده.» حسین از زیر در کمد، یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرســتاد. وهب روی کاغذ نوشــت. «چون بابا می گه، اشــتباه کردی، می پذیرم.» حســین وقتی دســتخط را خواند، خندید و به وهب گفت: «تو که حرف منو این قدر قبول داری، یادت باشــه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی.» *** پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده، دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره، ولی دفاع که تمومی نداره، داره؟» گفتم: «همین طوره.» کــف دســت هایش را بــه هــم مالیــد و با تبســمی که مثل کهربــا مجذوبم می کرد، گفــت: «حــالا با حوصلــه، نــه مثــل همیشــه عجلــه ای، اثــاث خونــه رو جمــع کــن. می خوایــم بریــم تهــران.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
و توضیــح داد کــه قــرار اســت، چهار نفــر از فرماندهان سپاه اولین دورۀ فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است.1 حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه ای در خیابان هاشمی اجاره کرد. چند روز بعد، یکی از دوســتانش به نام ســعید اســلامیان2 با یک خاور آمد وســایل را بار زدیم. آقای اســلامیان مثل یک کارگر کار می کرد. عرق ریزان، وســایل را جابه جا می کرد و ما نمی دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم. حسین خانه را تحویل گرفته و آب و جارو زده بود. دو تا اتاق کوچــک بــا یــک آشــپزخانۀ تنــگ و تاریــک و بــدون آب گرم، بــدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چالۀ قام دین. پرسیدم: «چرا اینجا؟! بچه ها کجا حموم برن؟ لباساشونو با چی بشورم؟» گفت: «توان مالی من بیشتر از این نیست.» گفتم: «این خونه، هیچی نداره.» گفت: «سیدالشهدا رو که داره.» و با دست به مسجدی که دقیقاً رو به روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.» مهدی به کلاس اول می رفت و وهب به کلاس ســوم. حســین هفته ای یک بار دست هر دوشان را می گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می برد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313