eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه زیاد از جبهه وجنگ نمی گفت. یک بار بعداز عملیات خیبر تعریف می کرد(( توی عملیات به عنوان نیروی اطلاعات ، مامور هدایت گردان های خط شکن به سمت جزیره ی مجنون بودم.بچه هارا رساندیم. موقع برگشت، هوا تاریک وسرد بود، آتش دشمن هم سنگین . یک گلوله خورد کنارمان توی آب . قایق واژگون شد. افتادیم توی آب . با هرزحمتی بود قایق را برگرداندیم، راه افتادیم با لباس های خیس ، بعداز کلی گشتن توی آبراه های شبیه به همِ هور ، فهمیدیم مسیر را گم کرده ایم ، با ذکر صلوات و توسل مسیرمان را پیدا کردیم، شبیه معجزه بود.)) ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
بوسه‌هایی می‌شناسم مثل روضه زخم دار ....💔 ❄️اسفند ۱۳٦۳ بوسه آخرین  سردار بی‌سر عملیات بدر بر صورت فرزندش چند روز قبل از فرمانده گروهان لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (علیه‌السلام) 🌷شادی روح شهدا و امام شهدا @parastohae_ashegh313
✨🌿🔗✨ تا توی جمع جبهه چند تا مجرد میدید می گفت: 🔰بروید ازدواج کنید زندگی فقط جنگ نیست باید یاد بگیرید برای جنگ های بعدی سرباز تربیت کنید... @parastohae_ashegh313
جاخوردم، گیج و مبهوت پرسیدم: «چی؟» لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت: «با من بیای!» یکم رتبهپ قّیز دمز یرخ ندهو ب هر وشخ ودشا دامهد ادم:« حتماًا ونمب شمارس ه،ه ا؟» انــگار کــه چیــزی ناگهانــی یادش افتاده باشــد، تکانی خورد و گفت: «شــما به هیچی دست نزن، خودم همه چیزو بسته می کنم، می ذارم پشت ماشین.» مثل اینکه اسباب و اثاثیه مان هم به این جابه جایی های ناگهانی و هرازگاهی، عــادت کــرده بودنــد چــون خیلــی زود جمع و جــور و بار خاور شــدند. از بابت وســایل و بار کردنشــان که خیالمان راحت شــد، حســین رفت پروندۀ بچه ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم. شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات، هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود، فاصلۀ آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشــده، رفتیم شــهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی، همه چیز دم دست بود. با شروع سال تحصیلی، وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی. من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم. سارا آینۀکودکی های خودم بود، مثل من دختر دوم و مثل من عزیز دردانۀ بابا. حســین از ســر کار که می آمد تا ســاعتی با او ســرگرم می شــد. گاهی که حســابی ذوق می کرد، می گفت: «پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
ســارا بزرگ تر که شــد و راه افتاد، دســتش را می گرفتم و می بردمش پارک، تاب و سرسره بازی. سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد، از همان اتفاق ها که بــرای خــودم، گاه و بیــگاه می افتاد؛ رفته بودیم شــمال، کنــار دریا زیلو انداخته بودیم. پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می کردند، سارا با ماسه ها ور می رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست. جیغ زدم: «سارا!» چشــمم به دریا افتاد، موج او را بالا آورد و فرو برد. حســین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب، چند متر شنا کرد تا او را بگیرد، مردم و زنده شدم. با گریه و التماس فریاد می زدم که: «تو رو خدا نذار بچه م بمیره.» حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شده بود. حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بستۀ سینه اش باز شد. بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. من اشــک شــوق می ریختم و حســین مدام دلداری ام می داد و می گفت: «بخیر گذشت، خدا عمرش رو دوباره نوشت.» بعــد از دو ســال، آقــای عزیــز جعفــری، فرمانــده نیــروی زمینــی ســپاه، خانه ای دو طبقــه در خیابــان ایــران گرفــت و از حســین کــه معاونــش بود، خواســت که طبقۀ دوم آنجا بنشــیند. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
حجاب در کلام ... ای خواهران جهاد شماست... ═✧❁🤎یازهرا🤎❁✧┄ @parastohae_ashegh313
• ابراهیم دستش رو شبیه یک دایره کرد و گفت : اگر دنیا مثلِ این کره باشد امام زمان عجل‌الله مانند دست‌های من به دنیا احاطھ دارد. خداوند نیز برتمام دنیا شاهد و ناظر است !🌱 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🌕«شب هرچه در خویش عمیق‌تر می‌شود، اختران را نیز جلوه ای بیشتر می بخشد و این، سِرُالَاسرارِ شب زنده داران است. اگر ناشئه لیل نباشد، رنج عظیم روز را چگونه تاب آوریم؟»  📘منبع: کتاب «فتح خون» @parastohae_ashegh313
💔 یک چای شیرین مسیر اربعینت را شیرین بنوشد تا ابد فرهاد می‌گردد... شهدا نمک گیر سفره ارباب بودن مثه خیلیا نبودن که نمک سفره ارباب رو بخورن اما... مزد همین ادبشون هم شد شهادت با ادب باشیم... مخصوصا در برابر اولاد حضرت زهرا مخصوصا در برابر امام حسین علیه‌السلام @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه102 شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
4_6044352048831401104.mp3
13.29M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت هشتم: مجلسِ دارالاماره کوفه (قسمت1)... ✧════•❁🌹❁•════✧ ✅ هشتمین روز و @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـ‌ها را راهے کربلاے جبـ‌هہ‌ها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هـــداء" مےنشینیم...♥️ ‌ ❈بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم❈ ✨اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨ 🌷شادے روح شـ‌هدا صلوات ْ @parastohae_ashegh313
حســین و آقا عزیز خیلی به هم وابســته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلق وخوی هم داشتند. حسین پذیرفت و ما طبقۀ بالای آنجا ساکن شدیم. آقای جعفری و خانواده اش هم طبقۀ پایین. خانه، خانه ای بزرگ و حیاط دار بود. وقتی آقا عزیز، عصرها از ســرکار می آمد، جارو برمی داشت و حیاط را جارو می کرد. من از پشت پنجرۀ طبقۀ بالا می دیدم که حســین به اصرار می خواســت جارو را از دســتش بگیرد اما او نمی داد. حســینهــم بیــکار نمی مانــد و آب حــوض خالــی می کــرد. دیــدن ایــن صحنــه، مرا یاد تعریف هــای حســین از شــهید حاج محمــود شــهبازی در ســپاه می انداخــت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم. خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسۀ هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود. هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی. وقتی برمی گشت، انگار از وسط بهشت خدا آمده، پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید. یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه، غم توی صورتش موج می زد. به جای آن شــور و نشــاط همیشــگی، بغض فروخورده ای همراهش بود. آن روز حاج آقا مجتبی، روضۀ غلام ســیاهی را خوانده بود که ســر بر زانوی سیدالشــهدا جان داد. حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته ای برایمان نقل می کرد که یک باره بغضش ترکید و گفت: «یعنی می شه ســر ما هم مثل اون غلام ســیاه، روی زانوی امام حســین باشــه؟ یعنی می شــه؟....» همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی های خودِ حسین، هیئتی و مسجدی شده بودند 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
این حال وهوا روی زهرا هم که تازه به ســن تکلیف رســیده بود، تأثیر داشــت. هر روز چادر نماز می پوشــید و با من به مســجد می آمد. بزرگ تر که شــد ذوق سرشــاری تــوی نقاشــی از خــودش بــروز داد. البتــه گاهــی روی دیــوار خانه هم نقاشــی می کشــید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم می شــد اما در مقابل حسین مدام تشویقش می کرد. یک روز مدیر مدرســه صدایم کرد. دیدم نقاشــی های زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار. مدیر مدرسه شان می گفت: «این دختر، استعداد عجیبی توی نقاشی داره، اگه بره رشتۀ طراحی و نقاشی، حتماً موفق می شه.» می دانســتم کــه بــرای تحصیــل در رشــتۀ نقاشــی یــا گرافیک، باید هنرســتان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی آمد، اصلاً راضی نبودم اما برعکس من، حسین نگاه روشنی به آیندۀ این کار داشت و می گفت: «این حقبچه س که با توجه به استعداد و علاقه ش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه.» باور حســین نه فقط برای زهرا که برای ســارا کوچولو هم همین طور بود. ســارا بچه که بود، به جوجه، خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید. آن روزهــا تــوی خانه هــای ســازمانی شــهرک فجــر ســپاه زندگــی می کردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه سر می رفت، سارا و جوجه هایش را برمی داشتم و به پارک جلوی خانه می بردم 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313