eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📖 2⃣ ✍با دو پای بریده ....خمپاره ی سوم حتی فرصت خوابیدن کف جاده را به ما نداد.خمپاره آن چنان بیخ گوشم فرودآمدکه هیچ چیز نفهمیدم. کسی بالای سرم بودوتکانم میداد.اول فکر کردم در جوار شهدا ودر ملکوت خدا هستم.غبارها که کنار رفت،خود را روی خاک دیدم.داشتم باناله حضرت اباالفضل را صدا میکردم.یکی میگفت:(حاج میرزا،منم عباس) اشعه ی خورشید روی چشمانم نمی گذاشت صاحب صدا را ببینم.عباس مالمیر،معاون گردان حضرت اباالفضل، با تویوتا خودش رااز مقر گردان تا محل انفجار رسانده بود.شدت انفجار تمام حافظه ام را به هم ریخته بودوهیچ چیزاز گذشته را به یاد نداشتم.حتی نمیدیدم که پاهایم قطع شده.بیش از هرچیز زخم ترکش،وسط سینه ام را می سوزاند تا بالاخره از درد،از هوش رفتم. چشمم باز شد،دور و برم چند پرستاردیدم.یکی از آنهالباس زیر پارچه ای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم،ملحفه را کنار زدند،دیدم پا ندارم. رو به روی اتاق فرمانده ی لشکر،حاج علی شادمانی،ایستاده بودو داشت گریه میکرد.هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده،چیزی به یاد نیاوردم.بیمارستان در بانه بود،امکاناتی برای درمان نداشت.چند مسکن و سرم تزریق کردند.چشمانم کمی سو گرفت.هنوز دانه های اشک را روی صورت فرمانده لشکر می دیدم که دست توی موهایم می کشیدودلداری ام میداد.... راوی:میرزامحمدسلگی نویسنده:حمید حسام منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد،صفحه۳۱۲ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📖 3️⃣ ✍پهلوی شکسته ی حضرت زهرا ...نیرو های زبده ای را برای زدن هدف جا مانده انتخاب کرده بودم؛اما نیروهای دشمن در مقابل ما،زود دستشان را بالا نبردند.تمام زورمان را گذاشتیم. هردوطرف تا یک ساعت با تیربار وآر پی جی همدیگر را زدیم.چندنفراز ما شهیدومجروح شدند.آن قدر بهم نزدیک شده بودیم که از پشتیبانی آتش و خمپاره وتوپخانه ی خودی هم کاری بر نمی آمد. نگران نزدیک شدن صبح بودم.با دست به‌ بچه ها اشاره کردم تیربارچی سمجی را که مرتب به سمت ما رگبار میگرفت،بزنند که یکباره پهلو و بازوی چپم هم زمان سوختند.تیرهمان تیربارچی عراقی پهلویم راشکافت وزیربازویم را به سرعت در خون نشاند؛مثل اینکه با کارد قصابی گوشت راشکافته باشند،خون از زیر بازو به سرعت به سمت انگشتان دستم میدوید و می ریخت... نشستم.اسم رمز عملیات(یا زهرا)بود.قبل از عملیات،در سخنرانی برای گردان گفته بودم که بچه شیعه ها اگر از پهلوتیر یا ترکش بخورند،کمی درد پهلوی حضرت زهرا را می فهمند. زیر لب یا زهرا گفتم،تکرار ذکر یا زهرا به من آرامش میداد.... راوی:میرزامحمدسلگی نویسنده:حمیدحسام منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📖 4️⃣ ✍جنازه ی عراقی هنوزهواتاریک بود.ازسنگربهداری بیرون آمدم ودرکانال حرکت کردم تا خودم را به پیشانی درگیری برسانم.ضعف و بیحالی رمقم را گرفته بود.پوستم ازشدت سرماکرخت و سرد شده بود.مطمئن بودم که با دمیدن آفتاب، پاتک های دشمن آغاز میشود و باید درکنار نیروهایم باشم.فکر‌کردم بهتر است تاطلوع آفتاب،دریک سنگر استراحت وتجدیدقوا کنم. داخل یک سنگر رفتم.به قدری تاریک بودکه دستم را به گونی های دیوار کشیدم تا جای دنجی را برای استراحت پیدا کنم.زخم پهلو نمی گذاشت دراز بکشم.به ناچار به دیوار سنگر تکیه دادم واز سرما و درد در خودم مچاله شدم. اثرآمپول مسکن رفته بود و درد داشت به جانم برمی گشت. خواستم بلند شوم و راه بروم،شایدگرم شوم.دستم را به دیوار گذاشتم که تا مچ،داخل چیز خیس و نرمی رفت. نزدیک تر شدم.کسی به دیوار تکیه داده بود.از سنگر بیرون آمدم وپتوی دم سنگر را کنار زدم.کمی نور مهتاب به داخل سنگر تایید.یک جنازه ی عراقی با شکم بیرون ریخته به دیوار سنگر تکیه داده بود.... راوی:میرزامحمدسلگی نویسنده:حمید حسام منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد، صفحه ۱۰۸ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📖 5️⃣ ✍گردان عاشورایی در گردان حضرت اباالفضل، بسیاری نفرات با سه چهار برادرشان هم زمان در جبهه بودند.دوست داشتم که این‌ها را در واحد هاو گردان های دیگر تقسیم کنم تا هم زمان یکجا برای آن ها اتفاقی نیفتد:اما زمان برای این تقسیم کافی نبود. با حاج محمدطالبیان که به عنوان یک بسیجی ساده به جمع گردان حضرت اباالفضل پیوسته بود،مشورت کردم.اودر کمال پختگی و عارف به معارف دینی بود ونه تنها من،که همه ی رزمندگان نهاوندی اورا در دوجبهه ی اخلاق و مبارزه به عنوان استاد معلم می شناختند. حاج محمد طالبیان گفت:(یکی از جلوه های زیبای دفاع مقدس ما داشتن رنگ وبوی حسینی عاشورایی است.بگذاربرادر با برادر و پدر با پسر در کنار هم بجنگند) راوی : میرزا محمد سلگی نویسنده : حمیدحسام منبع : کتاب آب هرگز نمیمیرد ، صفحه۲۲۶ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📖 6️⃣ ✍سعید اسلامیان ...روی دژ کانالی بتنی به عمق یک متر وبه طول سه کیلومتر بود که نیرو ها داخل آن می نشستند تا از آتش هلی کوپتر توپ دار در امان بمانند.راکت هلی کوپتر ها،جای جای کانال ها را شکافته بود و اجازه نمی داد هیچکس سر از لاک خود بیرون بیاورد. سعیداسلامیان مسئولیت محور را به عهده داشت.دیدم لباس هایش از شدت غرق و گرد وخاکی که رویش نشسته بود،آن چنان راق و خشک بود که اگر با میخ روی آن میکوبیدی،لباسش سوراخ نمیشد.همین که چشمش به من افتاد،گفت:(لبخند بزن رزمنده) و لبخند درآن هنگامه ی آتش وخون کاری بود که فقط از خود او برمی آمد. هیچ وقت اخم در چهره نداشت.همه حاج سعید را با تبسمی دائمی می شناختند؛اما اینجا لبخند یعنی آرامشی که از یک دل سرشار از معرفت برمیخواست. گفتم:(سعید،جای ما کجاست؟) دستش را روی قلبش گذاشت وگفت:(اینجا) گفتم:(سعید جان،مابایدتوجیه شویم و برگردیم نیروهایمان رابیاوریم. حد ما کجاست؟) بلند شدو گفت:(پشت سر من بیاید) خدا شاهد است که ما داخل کانال با سر خمیده را می رفتیم واو روی کانال،راست راه میرفت⚘😔 راوی:میرزامحمدسلگی نویسنده:حمیدحسام منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد، صفحه۲۹۲ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @parastohae_ashegh313 ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄