🌸🔹🍃
🔹🍃
🍃
°•{ ســرداررشیــداسلام
#شـھیــدحاج_احمـدڪاظـمی🌹🍃}•°
[ #بــــربــــالسخــــــــن]
⇦اگر می خواهید تاثیرگذار باشید...
⇦راهی جز اینکه یک #شهید_زنده
در این عصر باشید، ندارید...♦️
#همیشه_دوست_دارم_ای_شهید
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
📖#تیکه_کتاب
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی1️⃣
✍حجاب اسلامی و زن آلمانی
نزدیک چهار ماه بود که در بیمارستان بودم وخیلی دلتنگ خانواده.دلم میخواست به ایران برگردم،پاهایم را یک پرستار آلمانی قوی هیکل و بلند قد،با دست ماساژ می داد،اسمش اُلی بود واز وقتی نخواستم آن زن پرستارماساژم بدهد،کارم بااین قلچماق افتاده بود.هرچندروز یک بارعضلاتم میان پنجه های قوی اُلی ورز داده میشد.
روزی بسته ای ارسالی از ایران را آورد که داخل آن یک عکس بود.عکس عیالم که با چادر و مقنعه کنار پنج فرزندم ایستاده بود.همان وقتی که اُلی این عکس را داد،تیم معالج به سرپرستی پروفسور اون زین گر،دکترفوستین و دو سه خانم جوان برای بررسی وضعیت نهایی من وارد اتاق شدند.
عادت نداشتم هنگام ورود زن ها یا پرستاران آلمانی سرم را بالا بگیرم.پروفسور دست زیر چانه امبردوگفت:(ژنرال،شما ایرانی هاسربلند هستید.شمازیربارظلم نرفته اید.مقابل آمریکا ایستاده اید.پس سرتان را بالا بگیرید.)
یکی از زنان عکس خانواده ام را گرفت وبا انگشت به همسرم حجابش اشاره کرد وگفت:(اینها چیه این خانم پوشیده؟گرمش نمیشه؟)
آلمانی را دست وپاشکسته میفهمیدم؛اما در جواب دادن حسابی لنگ میزدم ودنبال کلمه می گشتم تا جمله را سرهم کنم،میخواستم از فلسفه ی حجاب بگویم؛اما قادر نبودم.
یک پرتقال بزرگ وخوش رنگ کنار دستم بود.با انگشت یک تکه ازآن را کندم و داخل آن فوت کردم.اوبه آلمانی گفته بود:(اکس وار)؛یعنی با این لباس،خانم ها گرمشان میشود ومن بعداز فوت کردن گفتم:( اکس کاپوت)؛یعنی اگر این پوشش روی میوه نباشد،خیلی زود خراب میشود.
زن آلمانی که با این مثال،خیلی خوب منظورم را فهمید،کف دستانش را به هم مالیدواز شادی ونشاط یک جیغ کوچولوکشید وبا شصتش اشاره کرد که(اوکی،اوکی)
راوی:میرزا محمد سلگی
نگارنده:حمیدحسام
منبع:کتاب آب هرگز نمی میرد،صفحه۳۲۷
#حجاب
#شهید_زنده
#جانباز
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#تیکهـ_ڪتابــ 📖
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی 2⃣
✍با دو پای بریده
....خمپاره ی سوم حتی فرصت خوابیدن کف جاده را به ما نداد.خمپاره آن چنان بیخ گوشم فرودآمدکه هیچ چیز نفهمیدم.
کسی بالای سرم بودوتکانم میداد.اول فکر کردم در جوار شهدا ودر ملکوت خدا هستم.غبارها که کنار رفت،خود را روی خاک دیدم.داشتم باناله حضرت اباالفضل را صدا میکردم.یکی میگفت:(حاج میرزا،منم عباس)
اشعه ی خورشید روی چشمانم نمی گذاشت صاحب صدا را ببینم.عباس مالمیر،معاون گردان حضرت اباالفضل، با تویوتا خودش رااز مقر گردان تا محل انفجار رسانده بود.شدت انفجار تمام حافظه ام را به هم ریخته بودوهیچ چیزاز گذشته را به یاد نداشتم.حتی نمیدیدم که پاهایم قطع شده.بیش از هرچیز زخم ترکش،وسط سینه ام را می سوزاند تا بالاخره از درد،از هوش رفتم.
چشمم باز شد،دور و برم چند پرستاردیدم.یکی از آنهالباس زیر پارچه ای آورد که با کمک او و بقیه بپوشم،ملحفه را کنار زدند،دیدم پا ندارم.
رو به روی اتاق فرمانده ی لشکر،حاج علی شادمانی،ایستاده بودو داشت گریه میکرد.هرچه فکر کردم کجا بودم و چه اتفاقی افتاده،چیزی به یاد نیاوردم.بیمارستان در بانه بود،امکاناتی برای درمان نداشت.چند مسکن و سرم تزریق کردند.چشمانم کمی سو گرفت.هنوز دانه های اشک را روی صورت فرمانده لشکر می دیدم که دست توی موهایم می کشیدودلداری ام میداد....
راوی:میرزامحمدسلگی
نویسنده:حمید حسام
منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد،صفحه۳۱۲
#جانباز
#شهید_زنده
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#تیکهـ_ڪتابــ 📖
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی 3️⃣
✍پهلوی شکسته ی حضرت زهرا
...نیرو های زبده ای را برای زدن هدف جا مانده انتخاب کرده بودم؛اما نیروهای دشمن در مقابل ما،زود دستشان را بالا نبردند.تمام زورمان را گذاشتیم. هردوطرف تا یک ساعت با تیربار وآر پی جی همدیگر را زدیم.چندنفراز ما شهیدومجروح شدند.آن قدر بهم نزدیک شده بودیم که از پشتیبانی آتش و خمپاره وتوپخانه ی خودی هم کاری بر نمی آمد.
نگران نزدیک شدن صبح بودم.با دست به بچه ها اشاره کردم تیربارچی سمجی را که مرتب به سمت ما رگبار میگرفت،بزنند که یکباره پهلو و بازوی چپم هم زمان سوختند.تیرهمان تیربارچی عراقی پهلویم راشکافت وزیربازویم را به سرعت در خون نشاند؛مثل اینکه با کارد قصابی گوشت راشکافته باشند،خون از زیر بازو به سرعت به سمت انگشتان دستم میدوید و می ریخت...
نشستم.اسم رمز عملیات(یا زهرا)بود.قبل از عملیات،در سخنرانی برای گردان گفته بودم که بچه شیعه ها اگر از پهلوتیر یا ترکش بخورند،کمی درد پهلوی حضرت زهرا را می فهمند. زیر لب یا زهرا گفتم،تکرار ذکر یا زهرا به من آرامش میداد....
راوی:میرزامحمدسلگی
نویسنده:حمیدحسام
منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد
#شهید_زنده
#یا_زهرا
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#تیکهـ_ڪتابــ 📖
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی 4️⃣
✍جنازه ی عراقی
هنوزهواتاریک بود.ازسنگربهداری بیرون آمدم ودرکانال حرکت کردم تا خودم را به پیشانی درگیری برسانم.ضعف و بیحالی رمقم را گرفته بود.پوستم ازشدت سرماکرخت و سرد شده بود.مطمئن بودم که با دمیدن آفتاب، پاتک های دشمن آغاز میشود و باید درکنار نیروهایم باشم.فکرکردم بهتر است تاطلوع آفتاب،دریک سنگر استراحت وتجدیدقوا کنم.
داخل یک سنگر رفتم.به قدری تاریک بودکه دستم را به گونی های دیوار کشیدم تا جای دنجی را برای استراحت پیدا کنم.زخم پهلو نمی گذاشت دراز بکشم.به ناچار به دیوار سنگر تکیه دادم واز سرما و درد در خودم مچاله شدم.
اثرآمپول مسکن رفته بود و درد داشت به جانم برمی گشت.
خواستم بلند شوم و راه بروم،شایدگرم شوم.دستم را به دیوار گذاشتم که تا مچ،داخل چیز خیس و نرمی رفت.
نزدیک تر شدم.کسی به دیوار تکیه داده بود.از سنگر بیرون آمدم وپتوی دم سنگر را کنار زدم.کمی نور مهتاب به داخل سنگر تایید.یک جنازه ی عراقی با شکم بیرون ریخته به دیوار سنگر تکیه داده بود....
راوی:میرزامحمدسلگی
نویسنده:حمید حسام
منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد، صفحه ۱۰۸
#شهید_زنده
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
#تیکهـ_ڪتابــ 📖
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی 5️⃣
✍گردان عاشورایی
در گردان حضرت اباالفضل، بسیاری نفرات با سه چهار برادرشان هم زمان در جبهه بودند.دوست داشتم که اینها را در واحد هاو گردان های دیگر تقسیم کنم تا هم زمان یکجا برای آن ها اتفاقی نیفتد:اما زمان برای این تقسیم کافی نبود.
با حاج محمدطالبیان که به عنوان یک بسیجی ساده به جمع گردان حضرت اباالفضل پیوسته بود،مشورت کردم.اودر کمال پختگی و عارف به معارف دینی بود ونه تنها من،که همه ی رزمندگان نهاوندی اورا در دوجبهه ی اخلاق و مبارزه به عنوان استاد معلم می شناختند.
حاج محمد طالبیان گفت:(یکی از جلوه های زیبای دفاع مقدس ما داشتن رنگ وبوی حسینی عاشورایی است.بگذاربرادر با برادر و پدر با پسر در کنار هم بجنگند)
راوی : میرزا محمد سلگی
نویسنده : حمیدحسام
منبع : کتاب آب هرگز نمیمیرد ، صفحه۲۲۶
#شهید_زنده
#یا_حسین
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#تیکهـ_ڪتابــ 📖
#خاطرات_سردار_میرزامحمد_سلگی 6️⃣
✍سعید اسلامیان
...روی دژ کانالی بتنی به عمق یک متر وبه طول سه کیلومتر بود که نیرو ها داخل آن می نشستند تا از آتش هلی کوپتر توپ دار در امان بمانند.راکت هلی کوپتر ها،جای جای کانال ها را شکافته بود و اجازه نمی داد هیچکس سر از لاک خود بیرون بیاورد.
سعیداسلامیان مسئولیت محور را به عهده داشت.دیدم لباس هایش از شدت غرق و گرد وخاکی که رویش نشسته بود،آن چنان راق و خشک بود که اگر با میخ روی آن میکوبیدی،لباسش سوراخ نمیشد.همین که چشمش به من افتاد،گفت:(لبخند بزن رزمنده) و لبخند درآن هنگامه ی آتش وخون کاری بود که فقط از خود او برمی آمد.
هیچ وقت اخم در چهره نداشت.همه حاج سعید را با تبسمی دائمی می شناختند؛اما اینجا لبخند یعنی آرامشی که از یک دل سرشار از معرفت برمیخواست. گفتم:(سعید،جای ما کجاست؟)
دستش را روی قلبش گذاشت وگفت:(اینجا)
گفتم:(سعید جان،مابایدتوجیه شویم و برگردیم نیروهایمان رابیاوریم. حد ما کجاست؟)
بلند شدو گفت:(پشت سر من بیاید)
خدا شاهد است که ما داخل کانال با سر خمیده را می رفتیم واو روی کانال،راست راه میرفت⚘😔
راوی:میرزامحمدسلگی
نویسنده:حمیدحسام
منبع:کتاب آب هرگز نمیمیرد، صفحه۲۹۲
#شهید_زنده
#لبخند
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#ڪلام_شهــدا
#شهید_احمد_ڪاظمی❣
اگر میخواهید تاثیر گذار باشید ،
اگر میخواهید به عمر و خدمت
و جایگاهتون ظلم نکرده باشید؛
ما راهی جز اینکه
یک #شهید_زنده در این عصر باشیم نداریم🌿
┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓
@Parastohae_ashegh313
┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌹تقدیم به بانوان چادری سرزمینم
…تو این توفیق نصیبت شده ارثیه فاطمه همیشه روی سرت باشه 😇
✨هر روز سال هر جا میری هرکی میبینتت به یاد حضرت زهرا (علیها السلام) میوفته کم توفیقیه کمتر از اجر شهیده!؟
🌹تو مجاهد در راه خدا هستی #شهید_زنده (پاسبان خونهایی که به خاطر این چادر ریخته شده)
🌺 به یاد مادرمون #حضرت_زهرا سلام الله تقدیر کنیم از بانوانی که ارثیه خانوم رو تحت هر شرایطی حفظ میکنن.
✪ بفرستین برای بانوان چادری
#حجاب
اللهمعجللولیکالفرج
┄┄┅┅┅❅❁ 🍃🌺 🍃❁❅┅┅┄┄
@parastohae_ashegh313