#قسمت231
باوجود اختلاف سنی 81ساله ای که با او داشتم، در حکم دخترم بود. ناچار بــودم او را هــم مثــل بچه هــای خــودم بخوابانــم. شــب ها برایــش قصّــه تعریف می کردم تا می خوابید. تعریف هایم مثل لالایی، وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد، به خواب می برد. امّا مهدی عادت داشت که سر ساعت هشت شب بخوابد، این را همۀ قوم و فامیل می دانستند. گاهی که به میهمانی دعوت می شدم، همه می دانستند که باید به خاطر مهدی، سفرۀ شام را قبل از ساعت 8 بیندازند. اگر بی شام می خوابید، قوت خودم بسته می شد. سال 46 به نیمه رسید. بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقــاً پــدرم از ســفر آمــد و دیــد وهــب و مهــدی کســل نشســته اند و من در تب می ســوزم. نمی دانم غرور پدری بود یا دلش ســوخت، بهش برخورد و گفت: «پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن.» حالــم خــوب نبــود تــا حدی که نمی توانســتم جواب بدهــم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار می کرد که وسایلت را جمع کن. با همۀ سختی، تنهایی و انتظارهــای طولانــی، خانــۀ خــودم را ترجیح می دادم. وقتی که تأکید یک ریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم: «سالار شدم برای این روزا.» این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
💔
شما هم با اسلحه خود که "حجاب" است
به جنگ دشمنان برخیزید.
#شهید_حشمت_الله_جمالی
#حجاب
@parastohae_ashegh313
شهید متولد روز #حجاب تولدت مبارک🎉
21 تیرماه به دنیا آمدی
و از #حجاب برایمان نوشتی...
🌻از همه خواهران و از همه زنان امت رسوال الله می خواهم روز به روز #حجاب خود را تقویت کنید مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند، مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود، مبادا چادر را کنار بگذارید.
#سالروز_ولادت🎉
📙حجت خدا، داستانک هایی از #شهید_محسن_حججی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@parastohae_ashegh313
🔸در ۱۰ تیرماه ۱۳۶۵
در عملیات کربلای یک
وقتی خمپاره در کنارش اصابت کرد
در لحظه شهادت به یارانش گفت:
🌷« سلام مرا به امام برسانید و بگویید
صفرخانی دِین خود را به اسلام ادا کرد»
#شهید_علیاصغر_صفرخانی
#فرمانده_گردان_شهادت
#لشکر۲۷_حضرترسولﷺ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
همسفر 10.mp3
27.41M
📗 همسفر
فصل ⓿❶ #پایان
#شهیدسیدمحمودموسوی
#اللهمعجللولیکالفرج
✦════•❁🌷❁•════✦
فصل9 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27588
#نمازشب #سیره_شهدا
✨توصیههای #شهید_مجتبی_کلاهدوزان به همسرش؛
💫هر وقت خواستی توی زندگیت نذر ڪنی ، نذر ڪن ده شب نماز شب بخونی.
🌟یڪی دیگه هم اینڪه سحرخیز باش
بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شب.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب_کبری
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۷۸
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهیدمدافعحرمسیدمهدیجودیثانی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@parastohae_ashegh313
در بساطم گرچه چیزی نیست
اما عشق هست ، من تو را
مهمانِ یک فنجان چایی میکنم...
#صبح_بخیر
#بفرمایید_چای_آتشی😌
@parastohae_ashegh313
💡گاهی باید لحظاتِ بیشتری
برای تماشای یک عکس صرف نمود؛
این عکس از همان عکسهاست..!
«حیا» و «حجاب» دو مفهومی که
در این قاب به کمال رسیدهاند ...
پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی
پاسداری از ارزشهای علوی و فاطمی
💫 به حجاب خانمها نگاه کنید
قربانِ آن حجاب و حریمِ حضرت زهرا(سلامالله)
و دخترش زینب کبری سلام الله علیها
💫 به حیای شهدا نگاه کنید !
قربانِ آن چشمهای پاک ؛ آن شرم و حیا
چه اشکها که از این دیدهها جاری نگشت
در استغاثه از خدا ، در طلب رضای خدا ؛ و
چه خونها که از ابدانِ مطهرشان جاری نشد
🔻 سرداران شهید :
#محمد_بروجردی (مسیح کردستان) ،
#محمدرضا_عسگری (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و..
خانوادههایشان
#قاب_ماندگار #شهدا
#حجاب_فاطمی_غیرت_علوی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_هیجدهم
بچه ی تو داری بود.هیچ وقت سراز کارش درنیاوردیم. طی مدتی که در جبهه بود. دو بار مجروح شد. دفعه ی اولش را اصلاً ما متوجه نشدیم . بار دوم پایش مجروح شده بود. موقع نماز به خانه می آمد. بدون سر و صدا به اتاق می رفت و در را می بست. از پشت شیشه می دیدم که چطوری نماز می خواند؛ فهمیدم که پایش زخمی است.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت232
چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم: «وهب و مهدی کجان؟» پــدر گفــت: «تــو بــا ایــن حال و روزت، فکر وهب و مهدی هســتی؟! نگران نباش، پیش افسانه ان.» حالم بهتر نشده بود امّا به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس. شــاید دلیــل نیامــدن طولانــی این بــار حســین، به غیــر از جبهــه، تحویــل لشــکر انصارالحســین و تأســیس لشــکر قــدس بــوده اســت. بــا ایــن حــرف بــه خودم دلداری دادم. تابستان بود. پای وهب و مهدی به خانه بند نمی شد. بچه های هم سن و سال آن هــا گوش تا گــوش کوچــه را پــر می کردنــد. امّــا مــن نمی خواســتم کــه خیلــی با آن هــا دمخــور شــوند. یکــی برایشــان بــا کاغذ رنگی، فرفره درســت کــرد تا بازی کنند. سر فرفره ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی می دویدند، باد پروانۀ کاغذی را می چرخاند و بچه ها خوششــان می آمد. کم کم خودشــان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول می گرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه می بریدند و با سوزن ته گرد و نی، سروته آن ها را بند می آوردند. برایشان یــک چارپایــۀ پلاســتیکی تهیــه کــردم و یــک جعبــۀ خالــی میــوه.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت233
روی جعبــۀ خالــی، فرفره هــا را می چیدنــد و روی چارپایــۀ پلاســتیکی می نشســتند و فرفــره می فروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبۀ فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبۀ فرفره، از بچه ها ناراحت شد. ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم گفتم: «مبارکه ان شاءالله.» باتعجب پرسید: «چی؟» گفتم: «لشکر جدید! فرماندهی جدید و...» نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت: «فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده م و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت: «بچه ها سوار شید، الآن قطار راه می افته، جا نمونید.» وهــب و مهــدی ســوار شــدند حســین چنــد بــار، دور اتــاق، با زانــو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشــید. بچه ها کیف می کردند و من نگاه. حســین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت: «قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.» و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند. طی یک هفته ای که همدان بود، روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به ســپاه همدان می رفت یا مســئولین ســپاه را به خانه می آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام می داد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت234
اگــر می خواســت تــا میوه فروشــی ســر کوچــه بــرود، به وهب و مهــدی می گفت: «بچه ها بریم.» وهب یا مهدی رکاب می زدند و حسین پشت سرشان می دوید. وقتی می آمدند، وهب می گفت: «امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط می گه، تک چرخ نزنید.» حسین ظرف این چند روز به اندازۀ چند ماه که نبود، از من و بچه ها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشــکر باشــد، چگونه می تواند توی کوچه دنبال دوچرخۀ بچه هایش بیفتد و آن ها را هل بدهد. روزی که خواست برود. چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیــاط، دنبــال وهــب و مهــدی افتــاد و خیسشــان کرد. من فقط نگاه می کردم. نگاهش به من افتاد. دســتانش را کاســه کرد و چند مشــت روی من پاشید و رفت.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_نوشت #درمحضرشهدا
#شهیدمطهری🎤
✴️
خطاب شنیدنی و شورانگیز شهید مطهری به حضرت مولی الموحدین امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام)
#اللهمعجللولیکالفرج@parastohae_ashegh313