شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
•••♡🍁♡••• هنوز میشود از شب گذشت و روشن شد اگر تو طالع موعود من ظهور کنی...! @parastohae_ashegh
•••♡🍁♡•••
حالم بد است حال مرا رو به راه کن
خورشیدِ من به ظلمت قلبم نگاه کن
دنیا مرا به بازی غفلت گرفته باز
جان را رها ز بند و عقالِ گناه کن
اینجا بدون نور تو دنیای ما شب است
این آسمانِ غم زده را غرق ماه کن
✨ شب پاییزیتون مهدوی
┄┅═══✧🌙✧═══┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═══✧🌙✧═══┅┄
°•|🌸🍃
یک روز توی اتاق دراز کشید و چفیه
ای را روی صورتش قرار داد.
گفت : فرض کن من شهید شدم ، توام اومدی بالای سرم ، میخواهم ببینم عکس العملت چیه ؟
گفتم : محمدآقا ! بازم از این حرفا زدی؟
خیلی اصرار کرد .
پیش خودم گفتم : دلش را نشکنم.
اومدم بالای سرش ، چفیه را کنار زدم.
دست روی محاسنش کشیدم و گفتم : محمد عزیزم ! شهادتت مبارک بالاخره به آرزویت رسیدی !
وقتی این جمله رو به زبان آوردم خیلی خوشحال شد
این خاطره دوباره تکرار شد.
آنروزی که جنازه شهید را آوردند، وقتی وارد سردخانه شدم ، چند لحظه بعد خودم رو با شهید توی سردخانه تنها دیدم ، رفتم بالای سرش و به صورتش نگاه کردم و به یاد آن روزی افتادم
که محمد آقا خواست عکس العمل من را بعد از شهادت اش ببیند
همان جمله ای که آن روز گفتم را تکرار کردم محمد عزیزم ! شهادتت مبارک ، بالاخره به آرزویت رسیدی .
به روایت همسر شهید #محمد_منتظر_قائم
#عاشقانه_شهدا ✨♥️
┄┅═══✧🍁✧═══┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═══✧🍁✧═══┅┄
#طنز_جبهه
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...🤨
فرمانده دستہ بود😁
شب برایش جشن پتو گرفتند...😶
حسابے کتکش زدند 👊
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش 🤦♂
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!
سعید هم نامردی نڪرد ، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... 😉
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! 😁
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند...😴
بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ 🤷🏻♂
گفتند : ما نماز خواندیم..! 😊
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟🤭
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! 😳
سعید هم گفت من برایِ
نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح 😃
#شهید_سعید_شاهدی
@parastohae_ashegh313
🔴 #چادرهای_سرخ
🛍 #جهیزیه
🏷 #شهیده_طیبه_واعظی_دهنوی
🔖قالی میبافت به چه قشنگی؛ ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمیکرد.
هر چی از این راه در میآورد، یا برای دخترای فقیر #جهیزیه میخرید و یا برای بچهها قلم و دفتر.
حتی جهیزیه خودش رو هم داد به دختر دم بخت؛ البته با اجازه من.
یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار.
ازش پرسیدیم: «چرا شب عیدی لباس نوت رو در آوردی؟»
گفت: «وقتی پیش بچهها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر میکردم نکنه یکی از این بچهها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمیپوشمش!».
📚 #منبع:کفش های جامانده در ساحل، صفحه10 الی 15
💌 #حدیث
📜امام صادق علیه السلام:
محبوب ترین مؤمنان نزد خدا کسی است که مؤمن تُهیدست را در امور مادیِ زندگـیاش یاری رساند.
#بحارالانوار
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
#سخن_شهدا
📚پیامکی که شهید مدافع حرم #محمد_امین_زارع سال ۹۲ به نقل از شهید چمران برای دوستش فرستاده بود :
💥آنانکه به من بدی کردند ، مرا هوشیار کردند.
💥آنانکه به من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند.
💥آنانکه به من بی اعتنایی کردند ، به من صبر و تحمل آموختند.
💥آنانکه خوبی کردند ، به من مهر و وفا آموختند.
👌پس خدایا!
به همه اینانکه باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند خیر و نیکی عطا کن .
#سالروز_شهادت
#شهادت_مبارک
@parastohae_ashegh313
سـلام بر آن شهـیــ🌹ـدانــی ڪه با سَــر رفتنـد و بِــدون سَــر آمدند .
سـلام بر آن شهـیـ🌹ـدانــی ڪه با پــای خــود رفتند و بر دوش مَــردم آمدند .
سـلام بر آن شهـیــ🌹ـدانــی ڪه سالـِم رفتند و با چنـد تڪه استـُـخوان آمدند .
سـلام بر آن شهـیــ🌹ـدانـی ڪه نَگذاشتَند حتی یڪ وجَب از خاڪـ ڪِشور بہ دسـت دشمـن بیافتد .
سلام بر شهیدان
#صبحم_به_نامشان
#جانم_فدایشان
@parastohae_ashegh313
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
دو روز از اقامت خديجه و خانواده اش در سوسنگرد گذشت.
آنها نـه خواب داشتند نه خوراك
ساعت از ۵ بعد از ظهر گذشته بود.
گرماي هـوا شكسته و نسيم خنك صورتمان را نوازش ميداد.
عراقيهـا از اطـراف شهر را به گلوله بسته بودند.
۵ كيلومتر جلوتر ، ناگهان چشمم بـه يـك نفر بـر عراقـي افتـاد.
رو بـه حبيب كردم تا او را خبر كـنم ، فرصـت نـشد.
رگبـار گلولـه از دوطـرف برسرمان باريدن گرفت.
براي يك لحظه ، زمين و زمان به هم ريخت.
از ترس سرم را پايين آوردم.
خدايا چه اتفاقي در حـال افتـادن بـود.
حبيب پدال گاز را فشرد .
ماشين سرعت گرفـت امـا امكـان فـرار نبـود.
ماشين به گلوله بسته شد.
چرخهاي ماشـين مـورد اصـابت گلولـه قـرار
گرفت و پنجر شـد.
چنـد لحظـه بعـد ، ماشـين از حركـت ايـستاد. پـايم ميسوخت و خون از آن جاري شده بود. حبيب هم از ناحيه پـا زخمـي شده بود.
عراقيها هلهلهكنان جلو آمدند و محاصره مان كردند.
با اسـلحه به طرفمان نشانه رفته بودند.
آهسته جلو آمدند و ژ-۳ را از دست مـن گرفتند.
بعد نارنجكها را كه خوني شده بود .
آنها با هلهله داد مـيزدنـد
كه حرس خميني (پاسدار خميني) گرفتيم.
آن روز خديجه ميرشـكاري و همسرش حبيب شريفي به اسارت عراقيها درآمدند.
بعدها عراقيهـا آن دو را از هم جدا كردند و خديجه هرگز شوهرش را نديد.
خديجه بـيش از چهار صد روز در اردو گاههاي عراق اسير بود.
بالاخره او يك روز به همراه تعدادي از خانواده ها آزاد شد .
بـي آن كـه هرگز بفهمد بر سر همسرش چه آمده.
#خاکریز_خاطرات
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 #کلام_بزرگان_درمورد_شهدا 💥 #شهید_بهشتی:💥 🕊ما #شهدا را از دست نداده ایم، بلکه آنها ر
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
#کلام_بزرگان_درمورد_شهدا
💥 #امامخمینی_ره:💥
🕊اين حس شهادت خواهي و فداكاري بود كه يك ملتي ،كه هيچ نداشت، بر طاغوت غلبه پيدا كرد.🥀
₪◤~~~~☆🌷☆~~~~◥₪
@parastohae_ashegh313
₪◤~~~~☆🌷☆~~~~◥₪
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
•°•°•🌺 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺•°•°•
هیجان زده پرسیدم : آقا مهدی مگه تو
شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش توی
جاده سردشت......).
حرفم را نیمه تمام گذاشت.
اخم کوتاهی کرد و چین به پیشانیش افتاد
بعد با خنده گفت " من توی جلساتتون میام".
مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده
هستند.
عجله داشت میخواست برود.
یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت : پس حالا که می خوای بری لااقل یک پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها برسونم"
رویم را زمین نزد.
قاسم من خیلی کار دارم.باید برم.
هر چی میگم زود بنویس.......
هول هولکی گشتم دنبال کاغذ یک برگه
کوچک پیدا کردم.
فوری خودکار را از جیبم در آوردم و گفتم بفرما برادر.
بگو تا بنویسم.
بنویس: " سلام من در جمع شما هستم"
همین چند کلمه را بیشتر نگفت.
موقع خدا حافظی با لحنی که چاشنی التماس
داشت.
گفتم.:" بی زحمت زیر نوشته را امضاء کن."
نگاه بهت زده به امضاء و نوشته زیرش کردم.
با تعجب پرسیدم چی نوشتی آقا مهدی؟
تو که سید نبودی!
گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادن.
از خواب پریدم.
موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم بود." سلام من در جمع شما هستم"
🌹 راوی : حاج قاسم سلیمانی ، فرمانده لشکر 41 ثارالله در دوران دفاع مقدس.
📚 کتاب تنها زیر باران
🌷روایت زندگی #شهید_مهدی_زین_الدین.
@parastohae_ashegh313
#رمز_موفقیت
#شهید_حمید_باکری
#ساده_زیستی
همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود .
حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟
کدام لباس ها را می گفت ، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود .
آره همه اش مال منه چطوره ؟
تو که از همه ی اینها استفاده نمی کنی ؟
نه ! خب هر لباس جای خودش به درد می خورد ، همیشه که یک جور نمی شود لباس پوشید تنوع هم لازمه .
به نظر من یکی دو دست کافیه . خودتو با اینها مشغول نکن . آنها را بده به زلزله زده ها . من می خواهم یک همفکر ، یک دوست ، یک مبارز همراه من باشد ، نه خدای نکرده یک عروسک!
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_روز
💠نام : #حمید_سیاه_کالی_مرادی
💠نام پدر : حشمت الله
💠محل شهادت : سوریه
زندگینامه💐
شهید سیاهکالی مرادی چهارم اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد.
دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد. توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت. پنجم آذر ماه سال ۱۳۹۴، در حلب سوریه و درگیری با گروهک داعش بر اثر اصابت پرتابه های جنگی به بدن و جراحات وارده شهید شد. مزار او در گلزار شهدای قزوین واقع است.
💠محل تولد:قزوین
💠تاریخ تولد:۱۳۶۸/۰۲/۰۴
💠محل شهادت:سوریه
💠تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۰۴
💠استان محل شهادت:حلب
📚موضوع مرتبط:
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شهید_مدافع_حرم
#زندگینامه
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت ۹/۴
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
#شهید_روز
سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم .
دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است .
چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم .
علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند .
وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه ؟
با تعجب نگاهش کردم .
جوری سوال می کرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است . وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت .
_ سعید پیاده شو بریم عقب .
می دانستم نمی توانم حرف روی حرفش بیاورم . این فرمانده ی به قول فرمانده ی قرارگاه نجف ، اعجوبه ی ریش خرمایی ، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی می خواست نه نمی آوردم .
پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند . باد و سوز ، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما می لرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم . لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم .
_ آخه این آدم رو می شناسی که اینجور بهش اعتماد کردی ؟
همان طور که می لرزید و دندان هایش از سرما به هم می خورد لبخند زد .
_ آره می شناسمش؛ اینا دو ، سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن.
تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....
سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم .
از علی ها مگر غیر از این بر می آمد که در جنگ ها به خونشان تشنه باشند و در غیر جنگ برای مردم از خود بگذرند ؟
علی ها کنار مردم یا پای تنور می نشستند و با بچه های یتیم بازی می کردند یا پشت تویوتا از سرما می لرزیدند .
فقط این علی نباید چیت سازیان می بود ، او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش .
📚موضوع مرتبط:
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهید_دفاع_مقدس
#خاکریز_خاطرات
📅مناسبت مرتبط :
تاریخ شهادت : ۹/۴
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
خوشا آن روز را که سنگری بود
شبی ، میدان مینی ، معبری بود
خوشا آن روزهای آسمانی
که شوری بود ، سودا و سری بود
#شبتون_شهدایی
┄┅═✧❁♥️❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁♥️❁✧═┅┄
📚 #اطلاعات_جنگ
#تحولات_سیاسی_در_ایران_پس_از_شروع_جنگ
💬 مدتی پس از هجوم سراسری ارتش عراق، در چهارچوب استراتژی آزادسازی سرزمین های اشغال شده چهار عملیات گسترده طرح ریزی شد که در صورت موفقیت، نه تنها سرزمین های اشغالی، آزاد می شد و مرزهای بین المللی در «استان خوزستان» تأمین می گردید؛ بلکه دشمن تا حومه «بصره» تعقیب می شد؛ اما ابزار کافی برای اجرای این استراتژی در دست نبود و توان به کار گرفته شده، نیازهای عملیّاتی را کفایت نمی کرد.و به این ترتیب کار جنگ گره خورد و فرمانده کلّ قوا، یعنی ابوالحسن بنی صدر برای باز کردن این گره تدبیری نداشت و نیز از اندیشه نخبگانی که اوضاع جنگ را درک می کردند، یاری نمی خواست.وی پس از ناکامی نبردهای «پل نادری»، «نصر» و «توکل» پنج ماه فرصت بازنگری داشت؛ اما هیچ تدبیر و راهکار جدیدی ارائه نکرد؛ بلکه با روی آوردن به بحران های داخلی و نزدیک شدن به سازمان های مخالف نظام و رویارویی با اکثریّت مردم، از پشتوانه مردمی و ملّی نیز بی بهره شد و ضرورت عزل خود را قطعی کرد که در این هنگام امام خمینی (ره)، رهبری نظام در 1360/3/2 ه.ش. وی را از سمت فرمانده کلّ قوا برکنار کرد. پس از برکناری رئیس جمهور (بنی صدر) از مقام فرماندهی کلّ قوا، گروه های مخالف نظام که با وی هم پیمان شده بودند، موقعیت را برای تشدید بحران داخلی مناسب دیدند، بدان امید که رئیس جمهور همچنان از حمایت مردمی برخوردار است و از این موقعیت آنان نیز بهره خواهند برد.با اعلام طرح عدم کفایت سیاسی بنی صدر در مجلس شورای اسلامی در 1360/3/26 ه.ش. سازمان مجاهدین خلق (منافقین) که از همان روزهای اول انقلاب اقدام به جمع آوری سلاح و تشکیل تیم های مخفی کرده بود، به حمایت از رئیس جمهور، یک راهپیمایی غیرقانونی خشونت بار به راه انداخت. برخلاف تصوّر، سازمان واکنش شدید مردم را نیز برانگیخت؛ بنابراین از روز بعد از این واقعه، سازمان که از قبل آماده ورود به فاز نظامی شده بود، رفتار تشکیلاتی خود را تغییر داد و به اقدامات نظامی و مخفیانه روی آورد؛ ترورها و بمب گذاری آغاز شد، بسیاری از مردم عادّی مورد سوء قصد مسلّحانه قرار گرفتند و نیز بسیاری از مسئولان کشوری از جمله 72 عضو برجسته نظام در انفجار هفتم تیرماه 1360 ه.ش. در مقرّ حزب جمهوری اسلامی، به شهادت رسیدند.سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که با تحوّل در فرماندهی عالی جنگ، میدان مانور پیدا کرده بود و می بایست در صحنه جنگ قابلیّت های خود را به نمایش می گذاشت، ناگزیر شد در گسترده ای بسیار بیشتر و با حسّاسیتی افزون تر از گذشته، برای برقراری امنیت در سطح کشور وارد عمل شود و به عنوان نیروی اصلی پاسدار انقلاب، در کنار نیروهای کمیته های انقلاب اسلامی و سایر نیروهای امنیتی و اطلاعاتی از جمله اطلاعات نخست وزیری، به حفاظت از اماکن و شخصیت ها، شناسایی خانه های تیمی و انهدام تشکیلات منافقان و عناصر آن بپردازد. بنی صدر و رجوی که هریک با اتّکا به نیروهای یکدیگر، به هم نزدیک شده بودند، به «پاریس» گریختند و مرکزیت سیاسی محاربه با نظام را در خارج از کشور مستقر کردند؛ اما مرکزیّت نظامی سازمان که به رهبری موسی خیابانی در داخل کشور استقرار داشت، به دنبال انهدام پی در پی خانه های تیمی و تشکیلات سازمان، طیّ یک عملیات، سقوط کرد و با کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی (همسر رجوی)، فرماندهی و رهبری سازمان منافقین در داخل کشور فروپاشید و سازمان جایگاه خود را به عنوان یک مدعی داخلی به کلی از دست داد و به یک نیروی ایذایی تبدیل گردید.از سوی دیگر، در همین حال به رغم تشدید بحران داخلی که نتیجه آن، ناامنی در عقبه های استراتژیک جنگ می بود و شمار فراوانی از نیروهای سپاه و بسیج را معطوف خود می کرد، رهبری نظام بر اصلی نگه داشتن جنگ تأکید می کرد. امام خمینی (ره) با اولویّت بندی مصالح کشور، اولویّت شماره یک را به جنگ اختصاص داد.
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧**❁🍂❁**✧═┅┄
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🇮🇷#شھـید_محسن_حاجی_حسنی🇮🇷 ✫⇠# قسمت 2⃣ 🌸 محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید، داشت توی زندگی مادرش جوان
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت 3⃣
💖 ملیحه عروس تازه بود.
وقتی محمدمهدی می رفت سر ِکار تنهایی اش را با انجام کار های خانه از سر می گذراند.
خودش را مشغول می کرد تا برنامه مورد علاقه اش شروع شود.
⇜ قرائت جواد فروغی ...
پسر بچه خوش صدا و خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود.
زمان برنامه را از حفظ شده بود. رأس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست.
مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند.
🌺 وقتی آیات خدا با صدای پُر و شش دانگ جواد طنین پیدا می کرد، دل آدم می لرزید.
ملیحه قرائت خوب را می شناخت. با تلاوت مادربزرگ، اوج و فرودهای بجا را شناخته بود.
از بچگی با خانواده و حالابا محمدمهدی در محافل قرآنی، رفت و آمد داشت.
🌼 جلو تلویزیون به صورت معصوم جواد ِکوچک خیره می ماند وتوی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت.
از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را به همین خوبی برای مردم بخوانند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همـــراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت 4⃣
💠 سال شصت و هفت بود.
جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد.
سرمای آن آبان را، تولد محسن 💕، برای ملیحه گرم کرد.
اسمش را گذاشت محسن.
چون دوست داشت محسن ِ فاطمه سلام الله علیها زنده می ماند.
🍁🍂 می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامد زندگی کند.
به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر مجلسی حاضر نمی شد و دست به هر لقمه ای نمی برد.
آن نُه ماه از قرآن کنده نشد.
🌷🌱 کار هر روزش خواندن زیارت عاشورا و امین الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیز ها باشد .
👶 محسن، سفید و قشنگ بود. ملیحه از خلق و خویَش متعجب بود. بهش می گفت: فرشته! 💞
آرام بود و بهانه نمی گرفت.
غذایش را با خوشحالی می خورد وخوب می خوابید و گریه نمی کرد.
انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود.
ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل در آمد. بس که بی آزار بود این بچه . 🐝
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با ما همــراه باشیـــد ...
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝