چادرم
را باد نیاورده
که باد ببرد...
#چادرم
پرچم غیرت همه مردان سرزمینم است
که سرخی خونشان را
به سیاهی آن بخشیدن
من امانت دار خونتان می مانم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_عفت_افتخار
#زینبیه #حجاب
#ساعت_عاشقی
#قاسم_بن_الحسن
#امام_زمان
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف
『 ۳۱۲+۱ شایداومنتظࢪتوسٺ 』
مهدی جان :💔
تا نیایی گره از کار بشر وا نشود😔‼️
🔆اَللّٰھـمَ ؏ـجِّـل لِوَلیِڪَـــ الـفَـرَج🤲🏻🌤️
@parastohae_ashegh313
✨📚✨
🔮 شهدا گاهی دست آدم ها را میگیرند
و میبرند جایی ڪه باید بروند!
بی آنڪه تو اختیاری از خود داشته باشی...
#شهیدعلیحیدری؛
📚علی بی خیال
#اللهمعجللولیکالفرج
─┅═✨🌷✨═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═✨🌷✨═┅─
به قول حاج احمد:
ما راهی نداریم جز اینکه در این عصر یک شهید زنده باشیم و تمام...
اما عجالتاً شرمنده حاجی...
اینجا ما همه مدلی داریم زندگی میکنیم جز یک شهید زنده... 💔
صراحتا بگم ما یک اسیر زندهایم...
اسیر تعلقات... 😓
#شبتونشهدایی 💚
@parastohae_ashegh313
••⊰•❤️•⊱••
#شهداومهدویت
آقا من عاشقم، آقا من گم ڪرده دارم، آقایم مولایم تو را به جان خودت، تو را به نالههای زینب بار ديگر بگذار تا تو را ببینم دعایم این است ڪه خدایا تا مهدی را ندیدهام مرا از دنیا مبر.
📌 بخشی از مناجات
#شهیدعبدالحمیدحسینی
با #امامزمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف )
#سلامصبحتونمهدوے
#السلامعلیکیااباصالحالمهدے
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
داشتم از یه جایی بر میگشتم ؛
دیدم ی دختر محجبه داره این کاغذ و میده به یه دخترخانم که روسریش افتاده بود
کاغذ و داد و رفت...
دختره باز کرد و خوندش دیدم بعد چند دقیقه بعد یه لبخند زد و روسریش رو سرش کرد،
خیلی کنجکاو شدم رفتم جلو گفتم:
ببخشید خانم میشه ببینم تو اون کاغذ چی نوشته؟
این و داد دستم و رفت.
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
#قسمت24
احترام به همسایهها:
ما همسایهای داشتیم که وضع مالی خوبی نداشت. ناصر و دوستانش در مسجد جلسه داشتند کمی دیر آمد ما غذا را خوردیم. کمی هم مادرم برای ناصر گذاشت موقعی که ناصر به خانه آمد، غذا را در ظرفی ریخت و آن را به همسایهمان داد. مادرم گفت: غذایت را به همسایه دادی، خودت میخواهی چه بخوری؟ گفت: ما باید به همسایهها همه جور برسیم حضرت علی (ع) فرمودند: پیامبر آن قدر در مورد همسایهها سفارش کردند که گمان بردیم برای آنها ارثی معیّن خواهد کرد.
🌻🌻🌻
مبارزه با مفاسد اجتماعی:
در یکی از محلههای شهر زرقان فردی قبل از انقلاب وسایل لهو و لعب میفروخت. ناصر و دوستانش چند بار به او تذکر داده بودند ولی او گوش نمیکرد و به کارش ادامه میداد. ناصر و دوستانش که میدیدند این مرد، جوانان مردم را گمراه میکند، شب به انباری آن مرد حمله کرده و همه وسایل را به آتش کشیدند
@parastohae_ashegh313
#قسمت25
امر به معروف و نهی از منکر کن:
دو تا از دوستان ناصر، خیلی اهل دیانت نبودند و ناصر از این موضوع خیلی ناراحت بود. روزی به من گفت (مادر) میخواهم رابطهام را با آن دو نفر قطع کنم. من گفتم پسرم با قطع کردن رابطهات آن دو اصلاح نمیشوند، باید آنها را نصیحت کنی، ولی برای اصلاح شدن آنها باید صبر داشته باشی، یک شبه آنها اصلاح نمیشوند. ناصر آنها را امر به معروف و نهی از منکر کرد تا یکی از آنها به راه امام هدایت شد و در فعالیتهایی که ناصر میکرد یار و یاور او شد. از آن روز به بعد ناصر روی ورقهای کلام حضرت علی (ع) که میفرمایند «امر به معروف و نهی ازمنکر را ترک نکنید که بدهای شما بر شما مسلط میگردند. آنگاه هر چه خدا را بخوانید جواب ندهد» نوشته بود چون مسئله امر به معروف و نهی از منکر را یک امر واجب میدانستند.
🌻🌻🌻
ایمان من چقدر است؟:
ناصر روزی تعریف میکرد: شبی نیت کردم ببینم ایمانم چقدر است، خواب دیدم امام خمینی نماز میخوانند و من از او مراقبت میکنم، دشمن هرچه تیر به طرف امام میانداختند به بدن من اصابت میکرد. اینقدر تیر زدند که جای سالمی در بدن من نبود، دیگر میخواستم بیفتم، گفتم، آقا، نمازتان را زودتر تمام کنید. در همین حال از خواب پریدم خیلی خوشحال شدم که ایمانم به جایی رسیده که میتوانم از امامم دفاع کنم.
@parastohae_ashegh313
#شهادتدرڪلاممعصومین #مجاهداندرراهخدابهترینمردمانند
#حدیثروز
#امیرالمؤمنینعلیهالسلام:
✨خَیرُ النّاسِ رَجُلٌ حَبَسَ نَفسَهُ فِی سَبیلِ اللَّهِ یُجاهِدُ أعداءَهُ یَلتَمِسُ المَوتَ أوِ القَتلَ فی مَصافِّهِ.
💥 بهترین مردم ڪسی است خود را در راه خدا وقف ڪرده و با دشمنان او به نبرد بر میخیزد، و مرگ یا ڪشته شدن در میدان نبرد را آرزو میڪند.
📚مستدرک الوسائل، ج 11، ص 17
#اللهمعجللولیکالفرج
🔹@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطره پدر محترم #شهیدعلیوردی از ماجرای گم شدن سه روزه آرمان در سفر زیارتی ڪربلا و خصوصیات اخلاقی و #روحیهجهادی شهید بزرگوار
#آرمان
#پایانمماشات؛#برخوردقاطع
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
{✨☄⚡️}
💥 ملت ما ملت معجزهگر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت از درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی وصل نمایند و در این تلاش پیگیر مسلماً نصرت خداوند شامل حال مومنین است.
#شهید_همت
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313 🕊
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_پنجم
_غرق در افکارم بودم که یدفعه
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم
باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم
_چشم
اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خوانوادشو روسفید میکنہ.
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستمو گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے❓
_پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسـ...
کمدمو باز کردم یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم
_با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے
زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم
علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ
یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود
_یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود
سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور
صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم
_استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ
ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق
مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند
_ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد
وارد حال شدم و سلام دادم.
علے زیر زیرکے نگاهم میکرد
_از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد
مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند
پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد
_بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند
مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود
سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد
_همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــ.
بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد
بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم
_مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد
احساس آرامش خاصے داشتم .
ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر
چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در
اردلاݧ در حال غر زدݧ بود:
اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک
دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما
خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
👀داستان ادامه دارد😰🏃🏻
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_سی_ششم
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنـ.
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
داستان ادامه دارد...😍😍
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️
@parastohae_ashegh313
﮼اگرازگناه «﮼مطهری»، «﮼رجایی» ﮼هستکه «﮼بهشتی» ﮼باشی، ﮼واگر«﮼باهنر» ﮼شهادتآشنایی، «﮼مفتح» ﮼درهایبهشتمیشوی، ﮼واگربا «﮼همت»، ﮼تقویپیشهکنی، «﮼صیاد» ﮼دلهامیگردی!!
🦋@parastohae_ashegh313🦋
#قسمت136
چم امام حسن
حسين الله كرم
نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش مي سوخت. مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از داخل شيارها و لابه لاي تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن7 رسانديم. با عبور از رودخانه، تانك ها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
🌼🌼🌼🌼
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد، از دور صداي هلي كوپتر شنيده شد! فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد. كاري نمي شــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آن ها داديم و با ناراحتي از آن ها جدا شديم و حركت كرديم. اصاً همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك مي كرد.
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ماجرای لاتی که #نمازشب خوان شد...!
⭕️ لاتی که به وسیله #آیتاللهقاضی ره نمازشب خوان شد و بجایی رسید که مردم نیم خورده غذایش را به عنوان تبرک برمی داشتند...
#شبتونمهدوے 🌙
#امامزمانعج
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
@parastohae_ashegh313
✨🕌✨
ارادت #شهیدولیاللهچراغچی به #امامرضا (علیهالسلام )
🔸 ولی الله عاشق خدا و مرید اهل بیت (علیهمالسلام ) بود.
🔶 شب بود که از منطقه رسیدیم مشهد. از هم دیگر خداحافظی کردیم و من رفتم خانه.
بعدا متوجه شدم ولی الله آن شب را خانه نرفته بود. با اینکه زن و بچه داشت و خیلی وقت بود که ندیده بودشان، مستقیم رفته بود حرم امام رضا (علیهالسلام ) و تا صبح مشغول راز و نیاز بود و بعد از نماز صبح راهی خانه شده بود.
شاید فکر می کرد اگر حرم نرود خلاف ادب مرتکب شده است.
راوی: مهدی الهی
📥برش ها
📔 کتاب خط عاشقی ۳ ؛ خاطرات عشق شهدا به امام رضا (ع)/ گردآورنده حسین کاجی
#سلامصبحتونامامرضایے
#السلامعلیکیاامامرئـــوف
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═☁️☀️☁️═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═☁️☀️☁️═┅─
✅ قدر #شهدا با گذشت زمان بیشتر فهمیده میشه...
وقتی وقایعی مثل حمله تروریستی به #شاهچراغ و شهید شدن هموطنانمون رو میبینیم... قدر شهدا رو بیشتر میفهمیم که چطور از این ملت محافظت کردند...
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
#قسمت26
اگر او ناراحت شود بهتر است تا خدا از من ناراحت شود:
بعد از ازدواج ناصر به خانه او رفتم، دو تا مبل پدر زن ناصر آورده بودمن و همسرش، در مهمانخانه گذاشتیم. موقعی که ناصر آمد، با دیدن مبلها، با حالت ناراحتی پرسید اینها را چه کسی آورده؟ من گفتم، پدر زنت، گفت؛ همین الان اینها را بردارید. گفتم پدر زنت ناراحت میشود، گفت اشکال ندارد، پدر زنم خیلی برای من محترم است ولی اگر او ناراحت شود بهتر است تا خدا از من ناراحت شود. ما مبلها را زود برداشتیم.
🌻🌻🌻
کمک به پیرمرد نابینا:
ناصر موقعی که بچه بود به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت، پیرمردی در محلهمان بود که چشمانش کور بود، ولی موقع نماز، سعی میکرد خودش را به مسجد برساند. این پیرمرد، یک بار در حضور ناصر به زمین میخورد. ناصر بعد از آن، موقع نماز، میرفت جلوی خانهاش و او را به مسجد میآورد، بعد از نماز هم او را به خانهاش میرساند. آن پیرمرد هم همیشه برای ناصر دعا میکرد و مخصوصاً میگفت: خداوند تو را به جا و مقام بالایی برساند..
@parastohae_ashegh313
#قسمت27
فرمانده برای او تنبیه سختی در نظر گرفت:
قبل از عملیات، فرمانده همه را به صف میکند، سر صف یکی از بچهها سر و صدا میکند، فرمانده عصبانی میشود، فرمانده صدا میزند هر که بود بیاید بیرون، بار دوم، بار سوم هم تکرار میکند، فرمانده میگوید اگر آن فرد نیاید بیرون، همه گردان را تنبیه میکنمدیدم ناصر از آخر صف به سمت جلو میآید رفت پیش فرماند، گفت: من بودم.
فرمانده هم برای او تنبیه سختی در نظر گرفت. اشک در چشمانم حلقه زده بود، چون میدانستم که سر و صدا کار او نبود.
🌻🌻🌻
شیر روز و زاهد شب:
شبی دیدم صدای نالهای بلند شده. از خواب پریدم. گفتم شاید اتفاقی برای خانواده افتاده که گریه میکنند. شنیدم از اتاق ناصر صدایگریه میآید، توی دلم گفتم مرد به این بزرگی، چرا گریه میکند؟
در اتاق را که باز کردم دیدم ناصر در حال سجده است. در را آرام بستم و برگشتم. ناصر یکی از مصادیق «شیران روز و زاهدان شب» بود.
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ای ڪاش مسئولین....
🍏 خاطرهای شنیدنی از
#شهیدمهدےباڪرے
#اللهمعجللولیکالفرج
─┅═☁️☀️☁️═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═☁️☀️☁️═┅─
#معرفیڪتابشهدایے
✴️ حالات معنوی عجیبی داشت. وقتی دعا را شروع می کرد همه منقلب می شدند، خلاصه اینکه سیم #معنویت علی وصل بود.
اولین بار که خدمت #آیتاللهاشرفیاصفهانی رفت، ایشان یک مصرع شعر خواند:
ای پیک راستان خبر یار ما بگو...
🔆 علی هم مکثی کرد و در حالی که سربه زیر بود گفت: درد عشقی کشیده ام که مپرس...
🔶 بعد همه بیرون رفتند و ساعتی این دو نفر با هم صحبت کردند.
🔆 ایت الله اشرفی از این طلبه ۲۰ ساله دعوت کرد قبل از خطبه ها برای مردم سخنرانی کند..
#شهیدعلےسیفےنسب
📙#بیامشهد/#انتشاراتشهیدهادے
#امامزمانعج
#اللهمعجللولیکالفرج
🌼 @parastohae_ashegh313