eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
داعشی ها دورش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیرش تموم شد. داعشی ها  نیت کرده بودن زنده بگیرنش همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی  یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌زمین.. فهمیدن حاج قاسم توی منطقه‌است، برای این که روحیه حاج قاسم روخراب کنن بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش بهش می گفتن به حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم، اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید! ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه میگفت اصلا من آمدم جونم بدم اصلا من آمدم فدابشم برا حضرت زینب اصلا من آمدم سرم رو بدم یا علی یا زهرا... میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برا حاج قاسم ✍ امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان چقدر سرها و خون ها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم! 🕊🌹 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«پس من مي روم. مي روم و با خودم نیروي کمكي مي آورم.» سرباز به تقلا افتاد. «خودت را تكان بده... آهان... باز هم... ببینم راه را بلدي. نروي تو نخلستان گم بشوي؟» «راه را بلدم، باز هم يك کمي ديگر...» ســرانجام بهنام سر خورد و از زير طناب ها بیرون آمد. شب بود. عراقي ها در چند متري شــان نشسته بودند. چند نفر نگهباني مي دادند. بهنام با صداي خفه گفت: «من رفتم اما زود برمي گردم.» بهنام با ســر قدم هاي بي صدا، تو نخلستان دويد. ناگهان فرياد يك عراقي به هوا بلند شد: «قف... قف!»1 بهنام، سبكبال و تند دويد. صداي چند رگبار پشت سرش آمد. گلولـه ها ويز و ويزکنان، چون زنبور از بغل گوش او گذشــتند و به تنه ي نخل ها فرو رفتند. بهنــام دويــد. خودش هم حیــران مانده بود که اين انــرژي و قدرت از کجا در وجودش مي جوشد که چنین تند و فرز از لابلاي نخل ها مي دود. فرياد عراقي ها پشت سرش ضعیف و ضعیف تر شد. ستاره ها در آسمان خرمشهر چشمك مي زدند که چند تكاور نیروي دريايي، در پلیس راه خرمشهر ـ آبادان، پیكر بي رمق و بي هوش بهنام را پیدا کردند 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مداحي اميرمنجر، جواد شيرازي ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نمي كرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علي الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس مي خواند. ❄️❄️❄️❄️❄️ شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه مي زد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشه اي ايستاده و آرام سينه مي زد. سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ❄️❄️❄️❄️❄️ ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد! وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني مي شــود، اين ها خسته مي شــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر مي خواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهل بيت احساس خستگي كنند @parastohae_ashegh313
: 💔 چقدر سخت است حال عاشقي كه نميداندمحبوبش نيز هواي او را دارد يانه؟ اي شهيدان! 🍃 از همان لحظه اي كه تقدير مارا از شما جداكردتاكنون يادشما،خاطره هاي دنياي پاك شما، اميدحياتمان گشته،مابه عشق شما زنده ايم و به اميد وصل كوي شما زنده ايم. 🥀 اما شما،علي الظاهردليلي نديديدكه اوقات پر ارجتان راصرف ماكنيد! چه بگوئيم؟راستي چگونه حرف دلمان را فريادكنيم كه بدانيد برما چه مي گذرد؟ @parastohae_ashegh313
شهید راه انقلاب شهیدامیرمراد نانکلی حمیده نانکلی خواهر مراد، در خصوص علت دستگیری برادرش و جرم سنگین او! این‌گونه روایت می‌کند: «مراد سال ۱۳۵۱ دستگیر شد. یک سال و نیم زندانی بود. دو ماه زیر شکنجه بود و بعد از دو ماه به زندان قصر منتقلش کردند. برادرم یک سال و پنج ماه در زندان قصر بود که تازه بعد از طی این مدت او را به دادگاه بردند و به دو سال حبس محکوم شد. همه این شکنجه‌ها و زندانی‌ها فقط به دلیل پیدا کردن چند جلد کتاب و اعلامیه امام خمینی (ره) بود!» @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❥❃✧• 🌿 روزِ مرد نداشتند لیڪن روزها را مردانہ ساختند تنھا جورابشان سوراخ نبود ڪہ پیڪری سوراخ شده ازگلوله‌ و ترڪش‌ داشتند! پاس میداریمـ یادِمردانِ مردِسرزمینمان را ✨پیشاپیش مبارڪ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@parastohae_ashegh313
برای اولین بار در قم متفاوت ترین برنامه ای که دیده اید با بیشتر انس بگیریم و بهتر بشناسیم چرا که با این ستارگان میشود راه را پیدا کرد ⏰زمان : ۱۰ لغایت ۲۲ بهمن ( ۱۶الی۲۰) 🛋مکان : حرم مطهر حضرت معصومه صحن صاحب الزمان درب ۱۶ طبقه دوم جهت نذورات نقدی 💳‎6037997750007081 🕊 موسسه_روایت_سیره_شهدا 🆔 @ravianerohani_ir ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنــام زانوي غم بغل کرده بود. نشســته بود کنج حیاط مســجد جامع. رد خشكیده ي اشك هنوز بر گونه هايش ديده مي شد. شیخ شريف قنوتي، روحانی داوطلبی بود که با عده اي داوطلب از شــهر بروجرد به خرمشهر آمده بود. اسم گروهش، الله اکبر بود. حالا شیخ شريف، خستگي ناپذير در مسجد جامع فعالیت مي کرد. شــب و روز نمي شــناخت. هرجا که احتیاج به نیرو بود، او و گروهش جزو اولین کســاني بودند که براي نبرد، راهي مي شدند. در مواقع ديگر، مي شد او را در مســجد جامع ديد که به مجروحین رســیدگي مي کند و به رزمندگاني که دوست و خانواده شان شهید و اسیر شده اند، دلداري مي دهد. يك فرمانده ي مردمي بود. شیخ شريف کنار بهنام نشست. «پسرم بهنام، تو چِت شده؟»بهنام ســر بلند کرد. به صورت مهربان شــیخ نگاه کرد. چشــمان خسته اما خندان شــیخ که برق زندگي مي زد، از پس شیشه ي دودي رنگ عینكش ديده مي شد. بهنام ساکت ماند. شیخ گفت: ـ تقصیر تو چیه؟ تو ســعي و تلاشــت را کردي. اگر دير نرســیده بوديم، آن سرباز و راننده ي وانت را نجات مي داديم. بهنام، از به ياد آوردن صحنه ي شهادت آن دو، بدنش لرزيد. وقتي بهنام به هوش آمده بود، با التماس از شــیخ شــريف و نیروهاي ديگر خواهش کرده بود که براي کمك با او همراه شوند. اما وقتي به نخلي که آن دو به آن بســته شــده بودند رسیدند، بهنام با صحنه ي فجیعي رو به رو شد. سرباز جوان و راننده ي وانت، تیرباران شده بودند. شیخ دســتور داد جنازه ي آن دو را همان جا به خاك سپردند. زير نخلي که به شهادت رسیده بودند. «پاشو پسرم، به جاي زانوي غم بغل کردن، بايد با دشمن جنگید.» بهروز مرادي با عجله وارد حیاط مسجد شد و با صداي بلند گفت: «چند نفر نیروي تازه نفس با من بیايند.» شیخ گفت: «من مي آيم.» «من هم مي آيم.» بهنام برخاست. شیخ لبخند زد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مجلس حضرت زهرا جمعي از دوستان شهيدبه جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا3خوانده شــد كه ابراهيــم آن ها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد. ابراهيم از خود بي خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند گريه مي كرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: «آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا 3 وارد مي شه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.» يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا(س) رفتيم. فكر مي كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي شود. مداح جلســه، مثاً براي شــادي حضرت زهرا(س)حرف هاي زشتي را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم: فكر مي كنم ناراحت شديد درسته!؟ ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش را با عصبانيت تكان مي دادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نمي شه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظوحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. درفتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد،سريع اورابه دزفول منتقل كرديم و درسالني كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند. ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله مي كردند، هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم. پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند . در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم با صدائي رسا شروع به خواندن كرد! @parastohae_ashegh313
💠 ۱۳ رجب که میشد، اگر در خانه بودن با شستن حیاط و آماده کردن خانه انتظار رسیدن نوه ها را می کشیدن؛ بعد هم میگفتن تلفن بچه های را بگیر تا صحبت کنم و گاهی هم می رفتیم منزلشان تا چراغ خانه شان در خاموش نماند، اینها رسم همیشگی "" بود؛ "، مردترین، روزت مبارک" 🔖 به نقل از @parastohae_ashegh313