eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنــام زانوي غم بغل کرده بود. نشســته بود کنج حیاط مســجد جامع. رد خشكیده ي اشك هنوز بر گونه هايش ديده مي شد. شیخ شريف قنوتي، روحانی داوطلبی بود که با عده اي داوطلب از شــهر بروجرد به خرمشهر آمده بود. اسم گروهش، الله اکبر بود. حالا شیخ شريف، خستگي ناپذير در مسجد جامع فعالیت مي کرد. شــب و روز نمي شــناخت. هرجا که احتیاج به نیرو بود، او و گروهش جزو اولین کســاني بودند که براي نبرد، راهي مي شدند. در مواقع ديگر، مي شد او را در مســجد جامع ديد که به مجروحین رســیدگي مي کند و به رزمندگاني که دوست و خانواده شان شهید و اسیر شده اند، دلداري مي دهد. يك فرمانده ي مردمي بود. شیخ شريف کنار بهنام نشست. «پسرم بهنام، تو چِت شده؟»بهنام ســر بلند کرد. به صورت مهربان شــیخ نگاه کرد. چشــمان خسته اما خندان شــیخ که برق زندگي مي زد، از پس شیشه ي دودي رنگ عینكش ديده مي شد. بهنام ساکت ماند. شیخ گفت: ـ تقصیر تو چیه؟ تو ســعي و تلاشــت را کردي. اگر دير نرســیده بوديم، آن سرباز و راننده ي وانت را نجات مي داديم. بهنام، از به ياد آوردن صحنه ي شهادت آن دو، بدنش لرزيد. وقتي بهنام به هوش آمده بود، با التماس از شــیخ شــريف و نیروهاي ديگر خواهش کرده بود که براي کمك با او همراه شوند. اما وقتي به نخلي که آن دو به آن بســته شــده بودند رسیدند، بهنام با صحنه ي فجیعي رو به رو شد. سرباز جوان و راننده ي وانت، تیرباران شده بودند. شیخ دســتور داد جنازه ي آن دو را همان جا به خاك سپردند. زير نخلي که به شهادت رسیده بودند. «پاشو پسرم، به جاي زانوي غم بغل کردن، بايد با دشمن جنگید.» بهروز مرادي با عجله وارد حیاط مسجد شد و با صداي بلند گفت: «چند نفر نیروي تازه نفس با من بیايند.» شیخ گفت: «من مي آيم.» «من هم مي آيم.» بهنام برخاست. شیخ لبخند زد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مجلس حضرت زهرا جمعي از دوستان شهيدبه جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا3خوانده شــد كه ابراهيــم آن ها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد. ابراهيم از خود بي خود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند گريه مي كرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: «آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا 3 وارد مي شه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.» يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا(س) رفتيم. فكر مي كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي شود. مداح جلســه، مثاً براي شــادي حضرت زهرا(س)حرف هاي زشتي را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم: فكر مي كنم ناراحت شديد درسته!؟ ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش را با عصبانيت تكان مي دادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نمي شه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظوحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. درفتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد،سريع اورابه دزفول منتقل كرديم و درسالني كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند. ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله مي كردند، هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم. پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند . در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم با صدائي رسا شروع به خواندن كرد! @parastohae_ashegh313
💠 ۱۳ رجب که میشد، اگر در خانه بودن با شستن حیاط و آماده کردن خانه انتظار رسیدن نوه ها را می کشیدن؛ بعد هم میگفتن تلفن بچه های را بگیر تا صحبت کنم و گاهی هم می رفتیم منزلشان تا چراغ خانه شان در خاموش نماند، اینها رسم همیشگی "" بود؛ "، مردترین، روزت مبارک" 🔖 به نقل از @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از 🎙 به پدرش: 💌 پدر جان باید با آن عقاید و تفکراتی که دارید همچون حضرت ابراهیم که تنها فرزند عزیزش اسماعیل را به قربانگاه برد و شما هم مرا به جبهه فرستادید دلت را قرص کنی هرگز دستت در زیر تابوت من نلرزد. ♦️هرگز احساس ضعف و ناراحتی به خود راه نده چرا که عقیده تو عقیده من و عقیده من عقیده توست اگر من شهید شدم احساس کن که خود شهید شده‌ای، خوشحال باش... بر تمام مبارک باد @parastohae_ashegh313
روز،مرد نداشتند لیکن روزها رامردانه ساختند تنها جورابشان سوراخ نبود که پیکری سوراخ شده ازگلوله وترکش داشتند پاس میداریم یاد مردترین مردان سرزمینمان را!! @parastohae_ashegh313
یک مرد آنگاه مرد است که سرو سبز قامتش در جنگل ظلمات نامردمی‌های زمانه استوار بماند و شما مردانگی را به روزگار نشان دادید. روزتان مبارک جوانمردان آسمانی 💕 🌸@parsstohae_ashegh313🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 جانم فدای نام تو يا صاحب‌ الزمان قـربان آن مقام تو يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک‌لحظه‌ديدنت دل‌عاشقِ سلامِ تو يا صاحب‌ الزمان @parastohae_ashegh313
1_3216018397.mp3
2.01M
🎧 🌷امشب، شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان برای یکدیگر در روز قیامت یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان یادشان گرامی 🌹 ایا مابه عهدی که باشهدا داشتیم پایبندیم؟؟!! @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهروز مرادي گفت: «عراقي ها به زمین فوتبال خلیج فارس و پشــت اســتاديوم رســیده اند. بايد جوري موضع بگیريم که بر اســتاديوم و آنها تسلط کامل داشته باشیم. بهترين راه اين است که در اطراف خیابان حشمت نو با عراقي ها درگیر شويم. چند نفر بروند به خیابان شهرام و چند نفر با من به حشمت نو بیايند.» بهنام در کنار بهروز ماند. بهروز، راکت انداز آرپي جي را مســلح کرد. دويدند. افراد گروه به طرف عراقي ها شلیك کردند و دويدند. بهنام که سلاح نداشت، با خود، کلمن آب و کوله اي پر از نارنجك و گلولـــه حمل مي کرد. به يك کوچه رسیدند. بهروز به يك خانه اشاره کرد: «بايد به پشــت بام اين خانه برويم. بهترين زاويه براي شلیك به سنگر تیربار عراقي ها، روي اين پشت بام است.» خانه هــا خالي بود. مــردم خانه ها را رها و کوچ کــرده بودند. بهروز به طرف خانه رفت. با لگد زد و در را شكست. وارد خانه شدند. ناگهان يك پیرزن قامت خمیده از داخل اتاق چســبیده به حیاط، بیرون دويد. يك چوب بلند در دست داشت. «پدرســوخته ها... بي پدر و مادرها... چرا نمي گذاريد راحت باشــیم، چرا اين همه تیراندازي مي کنید؟!» بهنام و ديگران شــوکه شــدند. اصلا ًتوقع نداشــتند که در آن جنگ و گريز وحشــتناك، در يك محله ي خالي از ســكنه، با يك پیرزن روبه رو شوند. بهروز رفت جلو و گفت: «خاله! تو اينجا چكار مي کني، مگر نمي داني جنگ شده؟!» «غلــط مي کنید که جنگــه، برويد پــي کار و زندگي تان، چــرا نمي گذاريد زندگي مان را بكنیم؟» بهنام نمي دانست بخندد يا ناراحت باشد. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
مجلس حضرت زهرا جمعي از دوستان شهيد شــعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(ع) خوانــد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ مجروحي ناله نمي كرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي كردي آرامش موج مي زد! قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي شد، همه آرام شده بودند! خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه ُمســن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود. آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوون ها! بعد نشست و سر ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. . گوش هايش سرخ شد. بعد هم از خجالت مافه را روي صورتش انداخت. ابراهيم هميشه مي گفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا(ع)حال مشكات است. . براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم. ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(ع) نمود. دو نفر از پزشكان آمدند و از دور نگاهش مي كردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش مي رفت و به هوش مي آمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي مي كرد. @parastohae_ashegh313
💌 🌹 🌸و سفارش می کنم دخترم نازنین زهرا جان حجابش را حفظ کند و خانمی چادری و باحیا تربیت کنید. و دوست دارم بچه ها را طوری بزرگ و تربیت کنید که همه بهشون افتخار کنند و با افتخار از فرزند شهید بودنشان یاد کنند. 💕فرزندانم امیر مهدی و نازنین زهرا باید خیلی هوای همدیگر را داشته باشند و الگوی برادر و خواهر نمونه ای برای دیگران باشند. 🌿پسرم امیرمهدی جان باید پاسدار بشود و مثل من باید پاسدار تکاور بشود این وصیت من است به شما پسرم باید شبیه من وارد میدان رزم و جهاد بشود. و تاکید می کنم که صبور باشید و کاری نکنید که بعد از شهادت من دشمن از شیون و زاری شما شاد شود. @parastohae_ashegh313