#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدمحمدمهدیزندینیا
🌷شادی_روح_شهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویژگی #امام_خمینی_ره
🎙#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی:
♦️امام اولین کاری که کرد
سیلی زدن به ترس بود.
اول ترس را در حوزه
و در طلاب کشت،
بعد ترس را در جامعه کشت.
وقتی امام این خوف را شکست
امامی که در زمان خودش،
خواندن اعلامیههای امام
رعب آور بود،
امام آن سخنان آتشین و بلند را بیان کرد.
در روز اول که هیچ کس با او نبود
گفت #خدا
و در روز آخر که همه ملت با او بودند
نه این ملت
ملتهای متعددی با او بودند
امام باز فرمود #خدا
این رمز موفقیت امام[خمینی] بود.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین_الدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- چهل وسوم
اولین باری بودکه می رفتم جبهه ، سنی نداشتم ، چهارده سالم بود. با یکی از رزمنده های شهرستانی حرفم شد، مقصربود. خبرکه به آقا مهدی رسید توبیخم کرد و کارت شناسایی ام را گرفت. به دلم خورد. گفت (( هفته دیگه بیا کارتت رو بگیر.)) هفته بعدرفتم سنگرش ، دراز کشیده بود . تا نگاهش به من افتاد، از جا بلندشد، خوش و بشی کرد و رفت سراغساکش ، یک قوطی سوهان در آورد و تعارف کرد، بعدهم گفت ((بیا این کارتت ، ما که بچه قم هستیم باید برای بقیه الگو باشیم.)) آمدم بیرون ، رفتارش به دلم نشست.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت144
یک بار چوب برداشتم از سر شیطنتی که داشتم، داخل لانۀ زنبوری که نزدیک چشمه بود، کردم. دخترعمه کنارم بود و حواسش به دویست، سیصد زنبوری کــه از لانــه بیــرون آمدنــد، نبــود. من زودتر فرار کردم و زنبورها به جان دختر عمه افتادند. به قدری دست و صورت و پلکهایش را نیش زدند که چشمانش معلوم نبود. دســتش را گرفتم و برگشــتیم. مادرم، نگفته فهمید که دســته گل را من آب دادم ولی به رویم نزد فقط به خاطر اینکه به منصورخانم روحیه بدهد، گفت: «منصور شدی مثل تُنگِلِه.»1 وقتــی بــه خانــه برگشــتیم، دعوام کــرد کــه «ایــن چه بلایــی بود ســر دخترعمه ات آوردی؟!» دخترعمــه، مدّتــی از خانــه بیــرون نمی آمد. فاصلۀ، ســنی چندانی با مادرم نداشت. مثل دوتا خواهر بودند، وچون دختر نداشت وقتی به خانۀ ما می آمد به مادرم می گفت: «خانم عروس، اجازه بده، پروانه رو ببرم پیش خودم.» مادرم اولش سخت می گرفت و می گفت: «کار داره، درس و مشقش می مونه.» امّا بالاخره راضی می شد. وقتی به خانۀ دخترعمه می رفتم، باز دست از شیطنت برنمی داشتم.بااینوحال دخترعمه،مثل آبجی ایران،خانم بود و مراتحمل می کرد. به خانۀ دخترعمه به خاطر شباهتش به خانۀ خودمان، خانۀ دوقلو می گفتیم. خانــۀ دوقلــو مثــل خانــۀ ما در دلِ صحرا در حصار زمین کشــاورزی و رودخانه بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت143
حمام ا نتهای خیابان شهنازبود و به نام« حمومِ شهناز»شناخته می شد.من و افسانه را روی اصل وسواسی که داشت، آن قدر کیسه می کشید و می شست که پوست می انداختیم و باز اشکمان درمی آمد.یک وقت هایی آن قدر توی حمام می نشست کــه دلاک حمــام می گفــت: «خانــم، همــه رفتــن، بجنبیــن وگرنه آب ســرد می شــه.» مامــان قــول یــک قــران پــول اضافــه بــه حمامی مــی داد و باز می افتــاد به جان مــا. وقتــی بیــرون می آمدیــم گرمــا زده شــده بودیــم و داشــتیم از تشــنگی هلاک می شــدیم کــه حمامــی پــارچ آب یــخ را به مامان می رســاند و ســر می کشــیدیم. مامان بادمجان ترشی که قبلاً لای نان گذاشته بود، لقمه می کرد. به هرکداممان یک لقمه می داد. من و افسانه، یادمان می رفت چه مصیبتی کشیدیم. با همۀ سختی، رفتن به «حموم شهناز» بهتر از رفتن به «اصیل» بود. اســمِ اصیــل کــه می آمــد، ابــرو گــره می کــردم و غمبــرک مــی زدم. منصورخانــم _دخترعمــه ام_ بــرای اینکــه گــرم شــویم و لباس هــا را بــا آب گــرم آبکــش کنیم، یــک حلبــی آمــاده کــرد. با مامان و منصورخانم، حلبی را برمی داشــتیم. مامان لباس هــا را می شســت و مــا زیــر حلبــی پــر از آب را بــا چوب گرم می کردیم. و هر بار که دستمان سرد می شد. توی آب داغ می زدیم. کف دستانمان به خارش می افتاد ولی از سرما بهتر بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
🟣 گزیده سخن شهدا درمورد عظمت #امام_امت
#شهیدمحمدبروجردی
#امام_خمینیره
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
Part05_حاج قاسم.mp3
10.03M
#کتاب_صوتی 🎧
📕حاجقاسم
قسمت 5⃣
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
═════°✦🌹✦°═════
قسمت 4👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/26793
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۴۳
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدسیداسداللهلاجوردی
🌷شادیروحمطهرشهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایتهمچنانجاریسیت!
#شبجمعهست؛
دل ما برای حسین تنگه،
یا دل حسین برای ما؟!
❣وقتی دل ما حرم حسینه
پس هر چه هست،
«حسین است و بس»
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت145
ما نمی دانستیم که اینجا مثل باغ فخرآباد، مار و عقرب، فراوان دارد. یک روز مهمان منصورخانم بودم و داخل اتاق می چرخیدم که پایم تیر کشید و سوخت، نگاه کردم عقربِ زردِ بزرگی نیشم زد و داشت با دمِ کج و بدریختش، به گوشۀ اتاق می رفت. جیغ کشــیدم و گریه ســر دادم. حســین آقا، شــوهر منصورخانم، عقرب را گرفت و داخــل قوطی کــرد و بــا منصورخانــم، یــک ماشــین از ســر کوچــه گرفتند و زود رســاندنم به بیمارســتان، و عقرب را برای تشــخیص نوع پادزهر به آزمایشــگاه دادند. پایم را با چاقو بدون بیهوشــی و بی حســی چاک زدند و ســم عقرب را کشیدند، یکی دو آمپول هم زدند و پا را بستند. زیاد بیمارستان نماندم و برای استراحت به خانه آمدم. چنــد روز بعــد، منصورخانــم بــرای عیادتــم آمــد و خواســت دوبــاره میهمانــش شــوم بهترین هدیه برای من رفتن به خانۀ دخترعمه منصور بود. خیلی خوش می گذشــت مــادرم بــا اکــراه قبــول کــرد. دوباره رفتــم امّا از بختــم حادثه ای رخ داد که عاملش خودم و روحیۀ پســرانه ام بود؛ رفتم روی دیوارِ باریکِ خانه و خواستم مثل بندبازها با یک پا، لی لی کُنان راه بروم که تعادلم را از دست دادم و از همان بالا به کف حیاط افتادم. وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شــنیدم، صدای شکســته شــدن مچ دســت چپم بود و باز هم دردســر برای منصورخانم و شــوهرش حســین آقا، و حکایت بیمارســتان و گچ گرفتن دســت و تــا مدّتــی افتــادن در بســتر بیمــاری. بــا ایــن اتفاق مادرم بــه دخترعمه گفت: «دیگه اجازه نمی دم پروانه رو ببری، هردفعه که آمده کاری دست خودش داده.» دخترعمه بی تقصیر بود
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت146
مامان می ترســید به درســم لطمه بخورد و البته درســم بد نبود. با این همه شیطنت، نمرۀ بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفــده می چرخیــد. آموزش وپــرورش، نظــام جدید راهنمایی را تازه راه انداخته بــود و مــن در مدرســۀ راهنمایــی «اوحــدی» درس می خوانــدم. مامــان به جای بابــای همیشــه در ســفر، بــه مدرســه ســر مــی زد. اگرچــه باوجود ریشــۀ مذهبی، جلســات قرآن، روضه های هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود امّا همواره به دلیل روحیات ماجراجویانه ام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. من هم مواظب بودم که زمینۀ حادثه ای را فراهم نکنم. امّا گاهی چند چیز دست به دست هم می داد تا اتفاقی که نمی خواستم بیفتد. کنــار خانــۀ مــا یــک محوطــۀ یونجــه زار بــزرگ بــود کــه ســگ ها آزاد بودنــد و می چرخیدنــد. یکــی از آن هــا، مثــل ســگ نگهبــان خانــۀ ما شــده بــود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او می انداختیم. حیــوان آزاری بــرای مــا و همســایه ها نداشــت امّــا در آن بیابــان برهوت، برای ما حکم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش «زردی» صدایش می کردیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
ای مسلمین جهان..!
ما از #شهادت نمیترسیم
چون در قاموس شهادت
واژه وحشت معنی ندارد
ولی میترسیم بعد ما
ایمان را سر ببرند..
#شهیدسیدعلیهاشمی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313