#قسمت171
حســین زینب را برداشــت و گریان به گورســتان شــهر (باغ بهشــت) برد، شســت و دفن کرد. وقتی آمد از شــدّت گریه چشــمانش ســرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مُرد و خانه، غم خانه شد. یاد زینب حتّی برای یک ساعت از خاطــرم نمی رفــت عکــس یــک نــوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش می کرد. خواب وخوراکم شده بود اشک. حســین دلــداری ام مــی داد کــه غصه نخورم. می خواســتم امّا نمی توانســتم. در فاصلــۀ کمتــر از دو ســال هــم مــادرم را از دســت داده بــودم و هــم دختــرم را. هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم. مدّتی بعد حســین خبر داد که قرار اســت یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی می کنیم. شــور انقلابــی و مبــارزه بــا رژیــم طاغــوت، غم بزرگ مرگ زودهنــگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آن گونه که او می خواست، صبور باشم. بعد از فوت آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مــردم همــدان شــد. حســین هــر روز بــه خانۀ او می رفت و بــا اخبار تازه می آمد. می گفــت: «ایــن پیــر شــجاع و نتــرس از مــا جوونا تو هــر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سر منبر، دل و جرئت بیشتری برا افشای خیانت های شاه پیدا کردن.» و همین هم شد. فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت172
مردم با شنیدن پیام ها و خواندن اعلامیه های امام در تبعید به خیابان ها می آمدند و مأموران حکومتی پاسخ اعتراض آن ها را با گلوله می دادند و هر روز خبر شهادت کسی می رسید. یکی از آن ها، همان همسایۀ دلسوز ما بود که شیلنگ یخ زده را زیر آب گرم حمام باز می کرد. یک مرد مظلوم که من برایش خیلی گریه کردم. ســرگرد کازرونــی، یکــی از فرماندهــان حکومتــی بود کــه وقتی پایش به کوچه یا خیابانی که مردم اجتماع کرده بودند می رســید، برای زهر چشــم گرفتن، یکی را گوشه ای گیر می انداخت و اسلحۀ کُلت روی سرش می گذاشت و مغزش را متلاشی می کرد. حسین خیلی برای او داشت و هر روز که به خانه می آمد، از جنایت جدید کازرونی نکته ای می گفت و می گفت: «بچه مسلمان ها، بالاخره، این جلادّ رو به سزای اعمال پلیدش می رسونن.» روزی بــا خوشــحالی آمــد و خبــر داد کــه بچه هــای «گــروه حدیــد»1 کازرونــی را زدند. با مرگ کازرونی مردم شهر، نفس راحتی کشیدند هرچند همچنان پاسخ الله اکبرشــان، رگبار و گلوله بود. و امیر پســر منصورخانم (خواهر حســین) از این گلوله ها بی نصیب نماند و تیر به شکمش خورد و کارش به بیمارستان کشید. با حسین رفتیم عیادتش، به محض اینکه امیر را دید گفت: «یواش یواش داری مرد می شی. تیر به سر و سینه و شکم هرکس نمی خوره. آفرین بر ایمان و شجاعت تو.» سخنان گرم و روحیه آفرین حسین، مثل مرهم بر زخم امیر نشست و تحمل درد را برای او آسان کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت173
امتحان ایستادن در مقابل گلوله ها، هر روز برای حسین تکرار می شد و نقطۀ اوج آن، ســینه ســپر کردن روی آســفالت جادۀ کرمانشــاه به همدان در مقابل ستون تانک ها بود. آن ها می خواستند که برای سرکوب مردم از جادۀ کمربندی شهر، به تهران بروند که جوانان انقلابی تحت هدایت آیت الله مدنی، راه را با چوب و آهن بستند و همۀ خدمه های تانک را خلع سلاح کردند. حســین اعتقــاد داشــت کــه ایــن ارتــش زمینــۀ پیوســتن به مــردم را دارد و نه تنها ارتشی ها بلکه سلاح و تانک هایشان باید برای فردای انقلاب آسیب نبیند و لذا او دوســتانش هر ســلاحی را که به دســت می آوردند به منزل آیت الله مدنی می بردند. هرچه زمان می گذشــت، دور انقلاب تندتر می شــد و ارتباط حســین با آیت الله مدنی بیشتر. هنوز مجسمۀ شاه، وسط میدان مرکزی شهر همدان، سوار بر اسب، مثل خاری به چشم مردم مسلمان و انقلابی بود و پلیس و شهربانی و چند تانک ارتشی دور تا دور آن را گرفته بودند که کسی نزدیک نشود. حســین و دوســتانش از آیت الله مدنی خواســته بودند اجازه بدهد که مجســمۀ شاه را پایین بیاورند. امّا آیت الله مدنی با نگاه دوراندیش خود گفته بود لازم به این کار نیست و شاه رفتنی ست. روزشمار تاریخ، دهم بهمن سال 7531 را نشان می داد که با شنیدن خبر ورود امام به تهران، حســین به تهران رفت و ســه روز بعد درحالی که نمی توانســت روی پای خود بایستد، برگشت. کف پاهایش، پر از زخم بود و تاول. پرسیدم: «چرا این طوری شدی؟!» گفت: «قبل از نشستن هواپیمای امام توی فرودگاه مهرآباد، قرار شد که از فرودگاه تا بهشت زهرا، یعنی مسیر حرکت امام رو گل بچینیم، کفش هام گُم شد و پابرهنه شــدم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
💠 #نماز_دهه_اول_ماه_ذی_الحجه 🗓به مدت 10 شب 🔻کیفیت خواندن نماز 🔸«#مابین_نمازمغربوعشاء دو رکعت
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
گفتم: نگرانتیم اینقدر موقع اذان توی جاده نزن کنار نماز بخون. چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادی دست کوموله ها چی؟
🌷خندید! گفت: تمام جنگ ما به خاطر همین نمازه! تمام ارزش نمازم توی اول وقت خوندنشه!
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┅══✼🍃🌼🍃✼══┅┄
@parastohae_ashegh313
پرنده بیقرار۵ .mp3
28.53M
#کتاب_صوتی🎧
📘پرنده_بیقرار
قسمت 5⃣
#شهیدمصطفیچمران
#اللهمعجللولیکالفرج
┈┄┅═✾◄🦋►✾═┅┄┈
قسمت 4 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27078
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی(ع) از حضرت فاطمه(س)😍
حجت الاسلام شهاب مرادی
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامهشهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#شهیدمصطفیچمران
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایتشهادت
🗓 ۳۱ خرداد #سالروز_شهادت یکی از عجیب ترین انسان های تاریخ بشریت و از بنیانگذاران جبهه مقاومت و حزب الله لبنان، #دکترمصطفیچمران گرامی باد.
🌹شهیدی که مانند #شهید_آوینی در سراسر این کره خاکی شبیه هیچ کس نبود. قرار بود که وقتی شهید آوینی از سفر فکه برگشت در خصوص شهید چمران یه مستند بسازه اما خواست خدا این بود که سید در فکه آسمونی بشه و تو بهشت همنشین دکتر بشه
🔸و حالا این شهید چمران است که در غیاب راوی «روایت فتح»، روایت شهادت خود و لحظات آخر عمرش را با صدای خویش به ما می گوید! به همراه فیلم لحظه شهادت شهید در #دهلاویه
شادی ارواح پاک ومقدس شهدا #صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت-
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- پنجاه و هفتم
حق الناس برایش شوخی بردار نبود. وقتی لشکر رفت سمت غرب مقرمان توی یک کشتارگاه صنعتی بود. نیروها را که مستقر کردیم گفت((مسئولیت مقر با شما، این جا مرغداریه ، تجهیزاتش رو هم تازه نصب کردن . مبادا کسی دست به چیزی بزنه . حواست جمع باشه . اگر اتفاقی بیفته شما رو مسئول می دونم.))
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
💍حاج اکبر نسبت به #ازدواج جوانان آمادهی ازدواج مجرد خیلی اهتمام داشت... بعضی مواقع به شوخی می گفت: من چهل تا داماد دارم. چون واسطه ازدواج چهل نفر شده بود. با خانمش صندوق خیریهی ازدواج تشکیل داده بودند تا ازدواج های آسان را ترویج کنند.
در فرازی از #وصیتنامه اش آورده بود:
از ثلث مالم ۲۵ هزار تومان به دختری در فامیل که قصدِ ازدواج دارد بدهید. اگر کسی در فامیل نبود، آن را به غیر فامیلی که قصد ازدواج دارد بدهید.
♦️فرماندهیگاندریایی لشکر۱۷ علی بن ابیطالب
#شهید_حاج_اکبر_خردپیشه
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟
عباسعلی گفت: امام گفته.
مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه.
خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته.
اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.
گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود…
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن..
حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره…
تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند
گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد.
گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده!
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید…
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه…
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند.
گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!
گفتن مادر بیخیال. نمیشه…
مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم.
گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین.
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند.
مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید.
و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد…
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
شادی روح پاک شهدا صلوات:اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
فقط بدونیم کیا رفتن وجان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم وامنیت داشته باشیم
بین ما و شهداء فاصله بسیار نبود.
✍ استاد فقیهی
اللهم صل علی محمد وال
محمد وعجل فرجهم 🤲💐
@parastohae_ashegh313
#ازدواج_شهدایی
#شهید_والامقام_حمید_ایرانمنش
🦋 من و حمید به کمترین چیزها راضی بودیم .
به همین خاطر بود که خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه #ازدواج بالاتر نرفت!
برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد!
🌷گفت: کیو گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟
اگر قراره مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟!
مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها اسرافه و خدا راضی نیست.
تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.
🔷با این که برای مراسم، استاندار، حاکم شرع وجمعی از مسئولین کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
🌷حمید می گفت: شجاعت فقط توی جنگیدن و این چیزها نیست .
شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.
راوی : #همسر_شهید
#اللهمعجللولیکالفرج
❥‹@parastohae_ashegh313
🔴 امام خمینی (ره)، ۱تیر۱۳۶۰: [چمران] با سرافرازی زیست و با سرافرازی شهید شد و به حق رسید.
🔹 سالگرد شهادت شهید مصطفی چمران
شهید دکتر #مصطفی_چمران🕊🌹
@parastohae_ashegh313
#قسمت174
زمستان رفته بود، از نوک قندیل های سفید و بلوری که از زیر شیروانی آویزان بودند، آب روی آسفالت می افتاد. آفتاب وسط آسمان بود امّا زورش به یخ ها نمی رســید.من و حســین از روی تــراس خانــه بــه محوطــۀ چالــۀ قــام دیــن نگاه می کردیم. دل و دماغ چیدن سفرۀ هفت سین را نداشتم. رادیو، سرودِ «از خون جوانان وطن لاله دمیده» را می خواند و من برای زینب 02 روزه ام، بغض می کردم. اردیبهشت ماه سال 8531، حسین از تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در استان همدان خبر داد و گفت: «سپاه در حال حاضر فقط در تهران تشکیل شده و ما اولین سپاه استانی تو سطح کشوریم که اعضای تشکیل دهنده ش بچه مســلمون های انقلابــی و مبــارز هســتن. و نکتــۀ جالــب این کــه، فرمانده مــا یه زنه. زنــی بــه اســمِ طاهره دبــاغ کــه 7 تــا دختــر داره و یه پســر. اون یه چریکه که ســال ها شکنجه های زندان ساواک رو تحمل کرده، مدّت ها برای آموزش نظامی به لبنان و فلســطین رفته و قبل از پیروزی انقلاب در ایام تبعید امام با ایشــون در دهکدۀ نوفل لوشــاتو پاریــس بــوده و ایــن شــیر زنِ باتجربــه، امــروز بــا حکم مســتقیم امام به همدان آمده تا سپاه را فرماندهی کنه.» ســاختمان ســپاه در محل پیشــاهنگی در ســاختمانی دو طبقه بود که در طبقۀ بالا، خواهران سپاهی و در طبقۀ پایین برادران بودند. حسین شیفتۀ مرام و ادب و اخلاص همکاران سپاهی اش بود. و بیشتر از همه از فرمانده عملیات سپاه یاد می کرد. می گفت: «اسم شناسنامه ای ما خیلی شبیه هم هستن؛ حسین شاه کوهی و حسین شاه حسینی اما من کجا و اون کجا. هر روز صبح جارو برمی داره، از سر خیابــون پیشــاهنگی تــا وســط خیابــون رو جــارو می زنه و می گه زیــر پای این مردم شریف، باید تمیز باشه.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت175
احســاس روزهایی رو داشــتم که تو ایام محرمِ هر ســال، پابرهنه می شــدم و توی خیابون عزاداری می کردم. احساس خوبی بود. دنبال کفش ها نگشتم. تمام مدّت روز، پابرهنه بودم. تا به بهشت زهرا رسیدم.» حسین از حلاوت تاول ها به گونه ای شیرین تعریف می کرد که به حال او غبطه خــوردم. او از ســخنرانی پرشــور امــام در بهشــت زهرا تعریــف کــرد و از آشــنایی بــا جوانــی نوزده ســاله بــه اســم محمــود شــهبازی کــه اصفهانــی بــود و از طرف دانشجویان دانشگاه های تهران، مسئولیت سازماندهی جوانان و دانشجویان را برای امنیت بهشت زهرا به عهده داشت. هنــوز زخــم تاول هــا خوب نشــده بود که حســین دوباره آهنــگ تهران کرد. این دفعه با آیت الله مدنی و دکتر باب الحوائجی و یک ماشین پر از اسلحه. وقت رفتن حسین یک جمله گفت: «کار شاه تمومه.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت176
قای شاه حسینی یه همافر انقلابی بوده که با بقیۀ بچه های سپاه، یه بهشت کوچولو توی ساختمون پیشاهنگی درست کردن و اسمش شده ســپاه.» حســین هــر روز یــک مطلــب تــازه از ســپاه می گفت که مــن به حال او و بقیه حسرت می خوردم. پیشنهاد دادم که عضو بخش خواهران سپاه شوم. او هم استقبال کرد. با اینکه می دانست باردارم، فقط تأکید کرد که آموزش های نظامی ســنگین انجام ندهم. ســپاه تازه تأســیس همدان ۳۷ عضو در قســمت برادران داشــت و ۲۵ نفر در قســمت خواهران که همه به جز من مجرد بودند. آموزش فشــردۀ نظامی، در زمســتان ســرد و یخبندان کوهپایۀ الوند و جایی که بــه درۀ گــرگ معــروف بــود، شــروع شــد. درۀ گــرگ به یک تبعید گاه در ســیبری بیشتر شبیه بود تا یک اردوگاه آموزشی. تا چشم کار می کرد برف بود و برف. و می توانستیم تصور کنیم گرگ هایی را که تا پشت سیم خاردارهای دورِ اردوگاه می آمدنــد. خواهــران از همــان بــدو ورود، می خندیدند و می گفتند: «بیخود که به اینجا نمی گن درۀ گرگ، اینجا فقط گرگ دووم میاره، خدا به دادمون برسه.» دختــرِ خانــم دبــاغ، یکــی از اعضــای این گروه بود. همۀ خواهران می دانســتند که متأهلم. اما او هم که از بقیه به من نزدیک تر بود، نمی دانست که باردارم. حتم داشــتم که حســین هم هیچ سفارشــی به مربیان ســخت گیر آموزشی نکرده اســت. هر چهار مربی از دوســتان نزدیک او بودند؛ علی شادمانی،جمشــید ایمانی، محمد بهنامجو و اسدالله طهماسبی.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313