|🍁📎|
📌خواهرانم
از شما تمنا دارم!
به پهلوی شکسته فاطمه زهرا (سلامالله)
قسمتان می دهم که
حجاب را ؛ حجاب را ؛ حجاب را
رعایت کنید ...
#شهید_حمید_رستمی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♦️معیار جنگ ما امام حسین علیهالسلام و با عشق جنگیدن
#اللهمارزقناکربلا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
هر وقت می دید بچه ها مشغول غیبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و یا به هر طریق بحث را عوض می کرد.
🌷 شهید #ابراهیم_هادی
@parastohae_ashegh313
#قسمت254
حاج آقا دارایی اش را وقف بچه های سپاه، جنگ و جبهه کرده بود. حالا نوبت حسین بود که گوشه ای از زحمات او را جبران کند. باید به منطقه می رفت ولی دلش گیر حاج آقا بود و نگران که مبادا برود و برگردد، حاج آقا نباشد. سرانجام جبهه را انتخاب کرد. با غم آشکاری که در چهره داشت دست و صورت حاج آقا را بوسید و رفت. حســین معاون عملیاتی قرارگاه قدس ســپاه شــده بود و برای شناســایی عمق خاک عراق با لباس کردی به کردستان عراق رفته بودند. این واقعه را خودش _ بعدها_وقتی برای سرکشی به منزل خانوادۀ شهید صالحی ـیکی از فرماندهان همراهش در این شناسایی ـ رفته بودیم، تعریف کرد. حســین پــس از دو مــاه بی خبــری محــض و زندگــی در کردســتان عــراق وقتــی بازگشــت، ســتاد قرارگاه قدس در همدان بود. حســین برای جلســات می رفت و می آمــد و مــن از رادیــو می شــنیدم کــه عــراق شــهر فــاو را پس گرفته و به جزیرۀ مجنون و شلمچه حمله کرده است. ثقل جنگ باز به ســمت جنوب ســنگین شــده بود و حســین تنها حرفی که زد ایــن بــود کــه «آقا عزیــز1 گفتــه خودت رو به جنوب برســون.» و به جنوب رفت و عراق برای اشغال مجدد خرمشهر از شلمچه حمله کرد. وقتی خبر را شنیدم، می فهمیدم که غیرت پاسداری حسین برای دفاع از خرمشهر، به تپش درآمده و الآن در تکاپوی سازماندهی مردم و رزمندگان برای مقابله با دشمن است. خبر پشت خبر، نگران کننده بود. هنوز چند روز بیشتر از خبر پذیرش قطعنامۀ 895 سازمان ملل از سوی ایران نگذشته بود که گفتند سازمان منافقین از سمت غرب با حمایت ارتش صدام تا شهر اسلام آباد پیش روی کرده اند. حالا نیازی نبود که اخبار را تنها از رسانه ها بشنوم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت255
زنان همسایه هر کدام یک کانال خبری شده بودند که از زبان شوهرانشان، خبرها را جزبه جزء تعریف می کردند. همدان فاصلۀ چندانی با مرکز درگیری که آن ســوی کرمانشــاه بود نداشــت. رزمندگان برای پشتیبانی می رفتند و می آمدند و همۀ آن ها در یک قول متفق و مشترک بودند که: «آقای همدانی، اولین فرماندهی بود که خودش را به کانون درگیری در چارزبر رساند، لشکرها را سازماندهی کرد و منافقین را در چارزبر به دام انداخت.» حسین از تعریف و تمجید بدش می آمد. وقتی آب ها از آسیاب افتاد، به خانه آمــد. از کار و تــلاش و نقــش خــودش کــه همه نقل می کردند، حرفی نزد. تنها از پذیرش قطعنامه گفت و از اینکه پس از 8 سال دفاع، هرچه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشد. چه جنگ و چه صلح. تنها از یک جملۀ امام غصه دار بود که چرا امام فرموده: «من جام زهر را نوشــیدم.» و حســرت می خورد و می گفت: «خوش به حال شهدا که به تکلیفشون بهتر از ما عمل کردن.» وقتی حسین با حسرت از شهدا حرف می زد، گفتم: «منم همین سؤال رو دارم. چه اتفاقی افتاد که امام این جمله رو فرموده؟» حســین گفــت: «آمریکایی هــا کــه تاکنــون از صدام حمایــت اطلاعاتی می کردن، مستقیماً وارد جنگ شدن. جنگ رو به خلیج فارس کشاندن. سکوهای نفتی مون رو، روی دریا و هواپیمای مسافربریمون رو توی آسمان زدن. به صدام اجازه دادن که با بمب های شــیمیایی به شــهرها حمله کنه و روس ها و کشــورهای اروپایی هم تمام قد به حمایت صدام اومدن و از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن رو در اختیــارش قــرار دادن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت252
سکوت ســرد و ســنگین داخل جان پناه، فقط با انفجار بمب ها شکســته می شــد. یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه تکه می شوند و شاید مقصد یکی از این بمب ها، خانۀ ما باشد. بچه ها را بغلم چسباندم و زیر لب شهادتینم را گفتم. چشمانم را بستم و صورت خاک خوردۀ حسین، در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید: «پروانه، صبور باش.» هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان می چرخیدند و تا آژیر سفید زده شود، اهواز زیر و رو شد
***
نزدیک عید، حســین ســری به خانه زد و گفت: «اســباب ها رو جمع کنین.» به خانه به دوشــی عادت کرده بودم. دیگر نمی پرســیدم کجا و چرا. اسباب کشــی پی درپی ما، تابعی از مسئولیت و کار حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمــی زد و مــن حــدس مــی زدم کــه صحنــۀ جنــگ از جنوب به ســمت غرب یا شمال غرب تغییر کرده که او می خواهد ما را به همدان ببرد. مقداری خرت وپرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم. عمه قبل از ما با میهمان هــا از اهــواز بــه همــدان برگشــته بــود. اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از ســمت گردنۀ آوج به طرف همدان برگشــتیم. ســرما و کولاک، از درز شیشه ها، زوزه می کشید و داخل می آمد. وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و می لرزیدنــد. مــن هــم زهــرا را داخــل پتــو پیچیده بودم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
AudioCutter_نشان عشق 8 .mp3
16.1M
#کتاب_صوتی 🎧
📕 نشان_عشق
فصل 8⃣
#اللهمعجللولیکالفرج
═━⊰✹❤️🩹꙳🕊✹⊱━═
فصل7 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27826
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
💠بسم رب الحسین علیهالسلام💠
امسال به عشق امام حسین علیهالسلام برای #برای_حسین تصمیمی بگیرید و برای پویش بفرستید و در قرعه کشی ده نگین انگشتری متبرک (سنگ حرم امام حسین علیهالسلام) و جوایز نقدی دیگر شرکت کنید.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
ارسال به صورت فیلم، عکس یا متن به آی دی @alamdaret
پویش #برای_حسین
@barayehussein
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#شهیدمحمدعلیرجایی
🌷شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#شهیداحمدفروغیابری
#وصیتنامه
🖍شهادت منطق ما شیعیان است که از حسین رهبر انقلاب سرمشق می گیریم و ما شهادت را از حسین و رسالت و صبر و استقامت را از زینب (سلام الله علیها) می آموزیم.هر کس که عاشق خدا شد خدا هم عاشق او می شود و انسانی که عاشق خدا شد، برای رسیدن به معشوق خود باید خداگونه شود و شهید است که به آن مرحله می رسد.
🔻 برای من گریه نکنید و بخندید که عیش من است.من به تکامل رسیده ام و خدا مرا از شما به عنوان هدیه می پذیرد و افتخار کنید که توانستید مرا تا این حالت برسانید و پولی که برای مجلس ختم می خواهید خرج کنید به مستمندان بدهید.
(وصیت نامه 1360/09/07)
🌷شادی روح همه شهدا #صلوات
#محرم #امام_حسین
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
حاج حسین یکتا :
#حاج_قاسم!'
هر چه بالاتر رفت
#تواضع و #ولایت_مداری اش بیشتر شد
و این ویژگی نابِ یڪ انقلابی مؤمن است..
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_بیستوهفتم
درمسیرشناسایی، ازکنار مزرعه ای می گذشتیم که کشاورزان به ما مشکوک شدند.بااینکه لباس کردی تنمان بود، آمدند سمت مان .مجیدکردی بلدبود؛ ماندتا با آن ها صحبت کند؛ ولی ما مسیرمان را ادامه دادیم .فقط از دور می دیدیم که دارنداز مجیدسوالاتی می کنندواوهم جواب می دهد.خیلی عادی وبی دلهره .طوری با آن ها گرم گرفته بودکه انگار آن ها را می شناسدواز یک قوم وقبیله اند.بلاخره دست از سرمان برداشتند.اعتمادبه نفس مجیدباعث شدکه شک نکنندومتقاعدشوند.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#روایت حماسه عبور غواصان غیور از اروند رود
راوی علیرضا #دلبریان🎤
#اللهمارزقناکربلا
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
{🖤🖇💌}
[بانـو!
این چادر تا برسد بدست تو
هم از ڪوچه های مدینه گذشته
هم از ڪربلا
هم از بازار شام
هم از میادین جنگ...
چادر #وصیتنامهےشهداست بر تن تو
چادرت را در آغوش بگیر
و بگو برایت از خاطراتش بگوید...
همه را از نزدیڪ دیده است]
#چادرانه🖤
#زن_عفت_افتخار
#اللهمعجللولیکالفرج
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
@parastohae_ashegh313
#قسمت256
عرب هــا هــم بــا پــول نفتشــون، صــدامِ رو بــه موت رو، دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد و امام نخواست که مردم بی دفاع بیش از این آسیب ببینن و قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد، همان صلاح ماست.» پرسیدم: «منافقین این وسط چی می گن؟!» با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت: «یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن، تا سه روز دیگه می رسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط می کنیم. دروغی که صدام، 8 سال پیش تو گوش فرمانده هاش خونده بود که سه روزه می رسیم به تهران.» خب چی شد؟ مردم و رزمنده ها، پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن.
***
آلبــوم عکس هایــش را ورق مــی زد. روی بعضــی از عکس هــا مکــث می کرد و آه می کشید توی چشمانش که حلقه ای از اشک نشسته بود، می گفت: «پروانه، بیشــتر ایــن بچه هــا در آزمــون جهــاد هشــت ســاله نمــرۀ قبولی گرفتن. پــاک بودن. مخلص بودن و خدا انتخابشون کرد اما من تنبل بودم. موندم. باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم، تا اون دنیا شرمندۀ شهدا نباشم.» هــر روز بــرای دلجویــی بــه خانــواده ای ســر مــی زد. بخشــی از اوقاتــش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ می گذاشت یکی از آنان حاج آقا ســماوات بود. آخرین بار که او را به خانه آورد. آب ماهیچه برایش گذاشــتم. نمی توانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاهمان می کرد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت257
حسین با یک آمبولانس، حاج آقا را به تهران برد و بعد از پیگیری و هماهنگی لازم، حاج آقــا بــه آلمــان اعــزام شــد اما پس از چند روز بــرش گرداندند. دکترها جوابــش کــرده بودنــد چون ســلول های حنجــره اش، بر اثر گازهای شــیمیایی، از کار افتــاده بــود. مظلــوم بــود، مظلوم تــر شــده بــود. نمی توانســت حرف بزند. نفســش بــه ســختی بــالا می آمــد. بایــد گوشَــت را تــا نزدیک دهانــش می بردی تــا حرف هایــش را بشــنوی. خیلــی کــم حــرف مــی زد و اگــر مــی زد، بــا حســین بــود. بعــد از بی نتیجــه مانــدن ســفر آلمــان، حســین دوبــاره به تکاپــو افتاد و به خانم حاج آقا سماوات گفت: «ببریمش پابوس آقا امام رضا.» خانم قبول کرد. حسین همان آمبولانس را آورد. با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از ســه روز از مشــهد برگشــتند. حال حاج آقا به ظاهر، تغییــر نکــرده بــود فقــط، نگاه مظلومانه اش با تبســمی محو قاطی شــده بود که بیشتر دلم را می سوزاند. میهمان ما بودند. برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پــای تعریف هــای حاج خانــم: «خــدا خیر بده به حســین آقا، از برادر به حاج آقا نزدیک تره.» و ادامه داد: «دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. بــا اینکــه حاج آقــا رو روی ویلچــر پتوپیــچ کرده بودیم، ولی می لرزید. بدتر از همه، خُدّام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازۀ ورود به کسی نمی دادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین آقا با خُدّام صحبت کرد و حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانۀ حرم ببریم و زود برگردیم. نمی پذیرفتن.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313