6⃣8⃣ #ضرب_المثل «قوز بالا قوز!»
👤 هنگامی که یک نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای هم برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند.
👴🏼 فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد.
🌕 یک شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال کرد سحر شده، بلند شد رفت حمام.
🔥 از سر آتشدان حمام که رد شد، صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
👣 اعتنا نکرد و رفت تو.
⛲ سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته.
🎻 وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند.
👴🏼 او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. درضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید که آنها از جنیان هستند!!
👴🏼 اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
😈 گروه جن ها هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
👳🏾 فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشتش داشت، از او پرسید:
«تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟»
👌🏻 او هم ما وقع آن شب را تعریف کرد.
🌌 چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد که همین که برقصد جن هاخوششان می آید.
👳🏾 وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، جنیان که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
👿 قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت:
👳🏾 «ای وای دیدی که چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!»
🔰مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی ساده ای گنجانده است که نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمی دانم؛ با این توضیح که ما نتوانستیم نام سراینده را پیدا کنیم و گرنه ذکر نام وی در اینجا ضروری بود.
🔅خردمند هر کار بر جا کند
🔅خر است آنکه هر کار هر جا کند
🔅شبی گوژپشتی به حمام شد
🔅عروسیّ جن دید و گلفام شد
🔅به شادی به نام نکو خواندشان
🔅برقصید و خندید و خنداندشان
🔅ز پشت وی آن گوژ برداشتند
🔅ورا جنـّیان دوست پنداشتند
🔅شبی سوی حمام جنـّی دوید
🔅دگر گوژپشتی چو این را شنید
🔅که هریک زاهلش دل افسرده بود
🔅در آن شب عزیزی زجن مرده بود
🔅نهاد آن نگونبخت شادان قدم
🔅در آن بزم ماتم که بد جای غم
🔅نهادند قوزیش بالای قوز
🔅ندانسته رقصید دارای قوز
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#طنز
🔺عمق دردناکی و سختی شرایط زندگی و نداری و محرومیت مردم سیستان و بلوچستان در تصاویری مشهود است که هیچگاه رسانه ای نمیشود!
😡 آنوقت رسانه های اصلاحطلب دنبال دروغ فساد عراقی ها در مشهد و برخی از رسانه های اصولگرا دنبال موج رسانهای بیادبی مطهری و آخوند توهین کننده همراهش هستند...!
😴 و برخی مسئولین طبق همیشه در خواب!
🌐 @partoweshraq
#مردم_گله_مندند
🌷 میثم التّمار؛ سخنگوی شیعه
▪️به مناسبت سالروز شهادت
☀ روزی امیرالمؤمنین(ع) در حضور عده ی زیادی به میثم فرمود:
🌴 تو بعد از دو روز که بر دار شدی از دهان و دماغت خون جاری می شود به گونه ای که محاسنت را رنگین می کند و روز سوّم تو را با ضربه ای قتاله به شهادت می رسانند، منتظر آن روز باش، محل دار کشیدن تو، درب خانه ی عمرو بن حریث خواهد بود و آن درختی که چوب دار تو خواهد شد به تو نشان خواهم داد!!
🌴 بعدها حضرت آن درخت را به میثم معرّفی کرد، میثم بعضی اوقات برای انجام عبادت پای آن درخت می آمد. روزی که میثم دید آن درخت را قطع کرده اند یقین نمود که شهادتش نزدیک است گاهی میثم به عمرو بن حریث می گفت:
👳🏼 من همسایه تو هستم، برای من همسایه ی خوبی باش، عمرو متوجّه منظور میثم نمی شد. (١)
🗓 در همان سالی که مطابق خبر غیبی امام شهادتش مقرر گردیده و در مدینه خدمت امّ المؤمنین، امّ سَلَمَه همسر رسول خدا(ص) رسید.
✋🏻 امّ سلمه از میثم پرسید اهل کجایید؟
👳🏼 عرض کرد از مردم عراقم.
✋🏻 امّ سلمه پرسید از کدام قبیله و خاندانی؟
👳🏼 عرض کرد: بنده ای از بندگان علی بن ابی طالب(ع) هستم.
👈🏻 امّ سلمه پرسید: تو هیثمی؟
👳🏼 عرض کرد: نامم میثم است.
✋🏻 امّ سلمه گفت: پاک و منزه است پروردگار جهانیان، به خدا سوگند، بارها شنیدم که رسول خدا(ص) علی را درباره ی تو سفارش می کرد.
👳🏼 سپس، میثم گفت: مایلم امام حسین(ع) را ملاقات کنم او کجاست؟
🏞 امّ سلمه گفت: در نخلستان و مزرعه ای که دارد مشغول کار است.
👳🏼 میثم گفت: حیف شد، که نتوانستم او را ببینم، به آن حضرت خبر دهید که میثم دوست داشت شما را ببیند و عرض ادب و سلام نماید، چون امروز قصد بازگشت دارم و توفیق زیارت آن بزرگوار حاصل نمی شود اگر خدا بخواهد، در پیشگاه خداوند آن بزرگوار را ملاقات خواهم کرد!!
⚗ امّ سلمه عطری حاضر کرد، تا میثم محاسنش را خوشبو کند، میثم گفت:
👳🏼 به زودی با خون سرم خضاب خواهد شد.
✋🏻 امّ سلمه پرسید: چه کسی به شما این موضوع را خبر داده است؟
👳🏼 میثم گفت: مولایم علی(ع).
✋🏻 امّ سلمه گریه کرد و به میثم گفت: علی(ع) تنها مولای تو نبود، او آقای من و همه ی مسلمانها نیز بود.
🐪 میثم همان روز به سوی کوفه بازگشت.
🏰 مأموران حکومتی، او را دستگیر کرده و نزد عبیدالله بن زیاد آورده گفتند:
👈🏻 👳🏼 میثم بزرگترین ثناگوی علی بن ابی طالب است!
👤 عبیدالله بن زیاد گفت: وای بر شما همین شخص برده ی ناتوان ایرانی، چگونه چنین توانایی و همّتی دارد؟
👥 گفتند: آری چنین است!
👤 عبیدالله زیاد از میثم پرسید پروردگار تو کجاست؟
👳🏼 میثم پاسخ داد: در کمینگاه بدکاران!!
👤 عبیدالله زیاد گفت: به من خبر داده اند که تو کیفیت کشته شدن خود را می دانی و به دیگران گفته ای؟!
👳🏼 میثم گفت: آری به من خبر داده شده است.
👤 گفت: چه کسی به تو این خبر را داده است؟
👳🏼 میثم گفت: مولای من علی مرا آگاه کرده است. دهمین نفر هستم که به دار آویخته می شود، و داری که من بدان آویخته شئوم، از دیگر دارها کوتاه تر است.
👤 عبیدالله زیاد گفت: قتل تو را به گونه ای دیگر انجام می دهم، تا سخن مولایت دروغ در آید، میثم گفت:
👳🏼 هرگز جز آن چه مولایم فرموده است نخواهد شد.
🏰 عبیدالله دستور داد میثم را به زندانی بردند که مختار بن ابی عبیده ثقفی در آن محبوس بود.
👳🏼 میثم به مختار گفت: به زودی آزاد خواهی شد، و به خون خواهی امام حسین(ع) قیام می کنی و همین ستمگری را که اکنون ما در زندان او هستیم (عبیدالله زیاد) خواهی کشت، و پایت را روی سر و گونه هایش خواهی نهاد! (مختار از این خبر غیبی تعجب کرد!!)
🗡 پس از گذشتت چند روز مأموران عبیدالله بن زیاد به زندان آمدند و مختار را بردند تا به قتل برسانند.
📜 ولی همزمان نامه ای از یزید بن معاویه رسید که دستور به آزادی مختار داده بود.
🕋 چون خواهر مختار، همسر عبدالله بن عمر بود و از شوهرش خواسته بود، تا پیش یزید مختار را شفاعت نماید و یزید این شفاعت را پذیرفته و دستور رهایی مختار را صادر کرده بود. بدینسان مختار نجات پیدا کرد.
👳🏼 پس از مختار نوبت قتل میثم شد. او را بردند و چنان که امیرالمؤمنین(ع) خبر داده بود بر در خانه عمر بن حریث بر دار آویخته، مردم در اطراف میثم اجتماع کردند.
👴🏼 عمرو بن حریث چنین اظهار داشت که: میثم پیش از این به من گفته بود، من همسایه ی تو خواهم شد. من فکر می کردم، می خواهد خانه ای در این مجاورت خریداری کند!!
👴🏼 عمرو بن حریث کنیزش را دستور داده بود که هر شامگاه زیر دار میثم جارو بزند و آب پاشی کرده و گیاهان خوشبو و معطّر دود کند.
🌴👳🏼 میثم بر سر دار همچنان از فضایل علی(ع) برای مردم روایت می کرد و زشتیهای بنی امیه را بر می شمرد.
👥 خبر به ابن زیاد دادند که میثم شما را رسوا کرد، ابن زیاد دستور داد دهانش را بسته و بر دهانش لجام زدند. و این اولین کسی بود که در اسلام لجام زدند!!
👳🏼 پس از دو روز از دهان و دماغِ میثم خون جاری شد و در رز سوّم با حربه ای میثم را به شهادت رساندند.
🏴 شهادت میثم ده روز پیش از حرکت امام حسین(ع) به سمت عراق صورت گرفت. (٢)
📚 پی نوشت ها:
١- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص ۴ – ٢٩١.
٢- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ٢، ص ٢٩۴، اعیان الشّیعه، ج ١٠، ص ١٩٨.
📙 منبع: تاوان محبّت – داستان زندگی حماسی ده تن از یاران بزرگ امام علی(ع) – قربانعلی محمدی مقدم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#روایت
#داستان_کوتاه
#پندها
4_5920543826908283372.mp3
7.16M
🎧 #بشنوید | #واحد جدید و دلنشین
🎼 پیرهنی که از سال قبل...
🎤 کربلایی #جواد_مقدم
🏴 #استقبال_از_ماه_محرم
🗓 شب اول محرم ۹۶
🌐 @partoweshraq
4_5787416281867093340.mp3
5.1M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⁉ چرا در دستگاه امام حسین(ع) ریاکاری می کنیم؟!
⚠ گلایه از مسولین وخادمان هیئت ها و حسینیه ومسجدها
🎙استاد #دانشمند
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚜ #آیت_الله_بهجت (ره):
🎙عملا پیمان ببندیم که در راه خدا باشیم و عزم بر خلاف نداشته باشیم و به گناهان صغیره نزدیک نشویم که اصرارش ما را به کبایر (گناهان کبیره) و همینطور تا به مراتب عالیهی خطا و گناه میکشاند.
📚 در محضر بهجت، ج ٢، ص ۲۶۴.
🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 مشاوره خانواده
💞 صمیمیت به همراه احترام
🗓 مهم نیست که چند وقت از ازدواج شما میگذرد، صمیمیت و به هم احترام گذاشتن هرگز ضد هم نیستند.
👌در گفتگوهای خود از کلماتی مانند: لطفاً، متشکرم، متأسفم، ببخشید و... استفاده کنید.
💞 طرز گفتار و رفتار شما نشان میدهد چقدر برای همسرتان ارزش قائل هستید و به او احترام میگذارید.
🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
👔 سال دوم یک استاد داشتیم
گیر داده بود همه باید کراوات بزنند!!
✍ سر امتحان، «چـمران» کراوات نزد!
🎓 استاد دو نمره ازش کم کرد
شد ١٨ بالاترین نمره...!!
🌷 #شهید_دکتر_مصطفی_چمران
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و چهاردهم
🚪هر چه دور اتاق چشم میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه زندگی کنم.
🏙 طبقه اول یک خانه دو طبقه قدیمی که کل مساحت اتاق هال و پذیراییاش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب کوچک و دلگیر که هیچ پنجرهای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به خیابان تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجرههای قدیمیاش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه رنگ خورده بود، ولی مستأجر قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. سقف گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکههای زردی که به نظرم از نشتی آب لولههای طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و ظاهر خانه را بدتر میکرد.
👌ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا اجاره کنیم.
💵 مجید بخشی از پس انداز دوران مجردیاش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر پرداخت کرده بود که آن هم بخاطر گریههای وحشتزده آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر چیزی که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا آرامش همسر باردارش را تأمین کند.
💍 بخش زیادی از آن سرمایه را هم برای هزینه جشن عقد و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی باقی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانهاش برای هزینه به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه اسباب گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود.
💵 حالا همه پسانداز زندگیمان در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و بایستی برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره ماهیانه خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد.
🏻میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه خرجی کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا حقوق نه چندان بالای مجید، کفاف زندگیمان را بدهد.
🗓 حالا در روز اول فروردین سال ١٣٩٣ و روز نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در غربت این خانه تنها بودم و مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان قیمتی برای خانهمان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
🚰 در آشپزخانه کوچکش جز یک سینک ظرفشویی و چند ردیف کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در کابینتهای خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعدهمان خرید میکردیم.
🚪کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک پنجره کوچک را روزنامه چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم.
🏻خیلی دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
🚪مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک سر میکردیم.
🏻 با این وضعیت دیگر از خرید مجدد سیسمونی دخترم هم به کلی قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
✍ در این چند شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم میآوردیم، مجید لبخندی میزد و به بهانه دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش قرض میکند.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
🕖 💠📚💠 #حڪمٺ_مطہر
✌ استقامت بزرگانی مثل سلمان و مقداد در مسیر حق از کدام ویژگی نشئت می گرفت؟
🌐 @partoweshraq