eitaa logo
پرتو اشراق
853 دنبال‌کننده
26.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
63 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرتو اشراق
💰 پرداخت قرض سنگين‏! 👳🏻ابو محمّد غفارى مى‏ گويد: 👌قرض سنگينى بر عهده داشتم، نزد خود گفتم: 💬 راهى براى ادايش جز كمك جستن از سيد و مولايم ابوالحسن (عليهما السلام) ندارم، هنگام صبح به خانه حضرت آمدم و اذن ورود خواستم، به من اذن داد؛ وقتى وارد شدم به من گفت: 🌹اى ابا محمّد! حاجتت را مى‏ دانم، اداى دين تو بر عهده ماست. 🌌 چون شب شد غذايى براى خوردن آوردند و ما غذا خورديم، حضرت فرمود: ❓شب را نزد ما بيتوته مى ‏كنى يا مى روى؟ ✋ گفتم: سرور من! اگر حاجتم‏ را روا كنى رفتن برايم بهتر است. 💰آن حضرت، مشتى پول برداشت و به من داد. 🕯از نزد حضرت رفتم و به چراغ نزديك شدم، ناگاه دينارهاى سرخ و زرد ديدم، اول دينارى كه در دستم قرار گرفت و نقشش را ديدم گويا روى آن نوشته شده بود: 🔅اى ابا محمّد! دينارها پنجاه عدد است، بيست و شش دينار براى اداى دين و بيست و چهار دينار ديگر براى هزينه خانواده ‏ات. 🌅 صبح روز بعد وقتى در دينارها دقت كردم آن دينار را نديدم و از مجموعه پنجاه دينار هم چيزى كم نشده بود!! 📚 برگرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 🌹 مهربانی خدا 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq
4_5879865036301665359.mp3
3.12M
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | 🌹 مهربانی خدا 🎙حجت الاسلام 🌐 @partoweshraq 📡
🕑 💠🌹💠 بـہـجٺ خـــوبـان ❓سؤال: مقصود از «مصیبت در دین» که در برخی دعاها آمده، چیست؟ نظیر: «لَا تَجْعَلْ مُصیبَتَنا فِی دِینِنا؛ خدایا مصیبت ما را در دینمان قرار مده». آیت‌الله بهجت (ره): 🎙همین مصیبتی که به آن مبتلا هستیم، یعنی فقد امام(عج). چه مصیبتی از این بزرگ‌تر؟! خدا می‌داند که به‌ واسطۀ آن، چه محرومیت‌ها داریم؟! 📚 در محضر بهجت، ج٢، ص٢١٧. 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 ⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜ 💐 در جلسه خواستگاری چه پوششی مناسب است؟ ✅ پاسخ: 🚺 خانم‌ها؛ 👌خواستگار باید شما را همانگونه که هستید ببیند. اگر چادری هستید با چادر و اگر مانتویی هستید، با مانتو حاضر شوید. در انتخاب رنگ لباس دقت کنید و از نظر اعضای خانواده استفاده کنید. چون نخستین دیدار، همیشه تاثیرگذار است. 🚹 آقایان؛ 👌استفاده از لباس‌های جلف (حتی اگر در زندگی معمولی هم چنین پوششی دارید) برای جلسه خواستگاری مناسب نیست. بهتر است لباس رسمی‌تر و البته ساده و راحت بپوشید. درباه پوشش اجتماعی خود، در جلسه اول صحبت کنید. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🏴 بر اثر برخورد یک تانگر سوخت با یک اتوبوس مسافربری در سنندج متاسفانه ١۵ نفر از هموطنانمان جان خود را از دست دادند.این ضایعه را به خانواده داغدار آنها و مردم عزیز ایران تسلیت عرض می‌کنیم. 🌐 @partoweshraq
🔺 وعده غذای ۶۰۰ هزار تومانی مدیر منطقه آزاد! ⁉ آیا هزینه هر وعده غذایی این شخص در خانه‌اش هم ۶٠٠ هزار تومان است؟ ⁉ مگر قرار نبود طبق مصوبه دولت دیگر مدیر پروازی نداشته باشیم؟ 🌐 @partoweshraq
🔺مکزیکی‌ها در پاسخی قاطع به خباثت‌های ترامپ، یک سیاستمدار ضدآمریکایی را به ریاست جمهوری برگزیدند. به امید روزی که همه بفهمند راه در امان بودن از موجودی مثل ترامپ انتخاب مسئولین سازشکار نیست! 🌐 @partoweshraq
🔺 وقتی گوشت‌رو می‌دی دست گربه! 😳 آخوندی: «سیاست‌های انقلابی باعث گرانی مسکن شد!!!» 🚨 آقای وزیر، تو این ۴ ماه قیمت مسکن تا ۴٠ درصد رشد داشته، شما هم که انقلابی نیستی. پس مشکل کجاست؟ از گرونیه مسکن اونی سود میبره که چندین شرکت ساختمون سازی داره. 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت صد و پنجاه و پنجم سرم به قدری گیج می‌رفت که تمام آشپزخانه و کابینت‌ها دور نگاهم می‌چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه‌ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد!! 💥 صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت‌های پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس می‌کردم نه تنها چهار چوب بدن خودم که نازنین سه ماهه‌ام نیز از ترس به خودش می‌لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه می‌کرد: نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم! 🍽 تمام سطح آشپزخانه از خُرده‌های ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می‌درخشید که با نگرانی ادامه داد: الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم. بازوهایم را که همچنان می‌لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد!! 🌀 سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمی‌خورد. 👁 چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می‌کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده‌ام!! حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند! 📑 گونه‌های گندمگونش گل انداخته و بی‌آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می‌کرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بی‌رمق و نگاه بی‌رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می‌آمد، سؤال کرد: ⁉ روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!! 📑 که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) که در هر صفحه‌ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم می‌سوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم می‌کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی‌دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی‌دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشه‌ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الهه‌ای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست. یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می‌خواست به هر شکلی که می‌تواند، قطره‌ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می‌کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم! 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq