پرتو اشراق
عکس از σɳʅιɳҽ 🛰
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان
⚠ هر چه از دین دور شدیم...
حضرت #آیت_الله_بهجت (قدس سره):
🎙از دین دست برداشتیم تا دنیای ما بیشتر و بهتر شود، علاوه بر اینکه از معنویات پایین آمدیم، به ضرر دنیای ما تمام شد و همه خیرات از دست ما رفت، غافل از اینکه سرچشمه همه خیرات اوست، و از ناحیه او باید به ما برسد، و حتی حلال و حرام را باید او تعیین و تقسیم کند و اجازه تکوینی بدهد؛ زیرا «یضِل اللهُ مَن یشَآءُ وَ یهْدِی مَن یشَآءُ؛ هرکس را بخواهد، گمراه و یا هدایت میکند».
🔅هر چند هدایت و اضلال خداوند گزاف نیست. میخواستیم با کنارهگیری از معنویات و دوری از دین در مادیات پیشرفت و ترقی کنیم، بدتر در مادیات هم عقب ماندیم، غافل از اینکه شرط رسیدن به مادیات، بیدینی نیست، وگرنه هر فرد بیدینی باید متمول و ثروتمند میبود.
🔅پس سعی کنیم خود را به حرام نیندازیم. بزرگان ما از حلال اجتناب میکردند، حداقل ما از حرام اجتناب کنیم.
📚 در محضر بهجت، ج ۲، ص ۳۹۹.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
4_5990153607415071918.mp3
2.7M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
❓سوالی که ذهنمونو درگیر کرده؟!
👁 #چشم_زخم چیست؟
🎙حجت الاسلام #دانشمند
🌐 @partoweshraq
📡 #نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده
⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜
🎥 #ببینید
💉 درمان مجرب #خودارضائی در احادیث
🎙 #حکیم_ضیائی
🌐 @partoweshraq
🔺تصمیم جالب عوامل فیلم تحسین شده « #تنگه_ابوقریب»، همراهی با خوزستان به جای افتتاحیه پرخرج
🌐 @partoweshraq
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و هشتاد و یکم
👊 مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف جنون به پا خاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت مجید را کتک میزد و دستِ آخر آنچنان مجید را به دیوار کوبید که گمان کردم استخوانهای کمرش خُرد شد و باز تنها نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
👴 نه ضجههای مظلومانهام دل پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهیام به گوش کسی میرسید و نه دیگر رمقی برایم مانده بود که برخیزم و از شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیهام افتاده و هر چه به دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید.
⚱سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و حالا صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و نعرههای پدر، پرده گوشم را پاره می کرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانههایم را در آغوش گرفت تا قدری لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکستهاش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر دوام نیاورد.
👴پدر از پشت به پیراهن مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید:
⁉ مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!
👣 و خواست باز به سمت من بیاید که پدر نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکستهای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم:
مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت... و پیش از آنکه نالههای من به خرج مجید برود، پدر تکه سنگین سفال را بر شانهاش کوبید و دیگر نتوانست خشمش را در غلاف صبر پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ترسیدم که دستش به روی پدر بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که نالهام به هق هق گریه بلند شد:
- مجید تو رو خدا برو...
👴 میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که از سنگینی قفسه سینهام نفسم بند آمده بود، ضجه میزدم:
✋ مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو...
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری یقهاش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد.
شاید سیلاب گریههایم پایش را برای ماندن مردد کرده بود که دیگر در برابر پدر مقاومتی نمیکرد و من هم میخواستم خیالش را راحت کنم که از پشت گریههای عاشقانهام صدایش زدم:
- مجید! من خوبم، من آرومم! تو برو... و دیگر صدایش را نمیشنیدم و فقط چشمان نگرانش را میدیدم که قلب نگاهش پیش من و حوریه جا ماند و با فشار دستهای سنگین پدر از در بیرون رفت.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت صد و هشتاد و دوم
✋فقط خدا را صدا میزدم که عزیز دلم به سلامت از این خانه خارج شود که آخرین تصویر مانده از صورت زیبایش در ذهنم، چشمان عاشق و سر و صورت غرق به خونش بود.
👴 همچنان فریاد ناسزاهای پدر را میشنیدم که مجید را از پلهها پایین میفرستاد و انگار تا از خانه بیرونش نمیکرد، آرام نمیگرفت که تا پشت درِ حیاط هتاکی میکرد و دست آخر کلید خانه را هم از مجید گرفت و میشنیدم مجید مدام سفارش میکرد:
الهه حالش خوب نیس! الهه هیچ کاری نکرده، کاری به الهه نداشته باش! الهه هیچ تقصیری نداره...
👴 و پدر غیر از بت نوریه چیزی در دلش نمانده بود که بخواهد به حال خراب دختر باردارش رحمی کند و همین که در حیاط را پشت سر مجید به هم کوبید، یکسر به سراغ من آمد.
👌شاید اگر مجید میدانست چنین میشود، هرگز تنهایم نمیگذاشت و لابد باورش نمیشد که پدری بخاطر عشق زنی، نسبت به دختر باردارش این همه بیرحم باشد!
🚪گوشه اتاق پذیرایی، پشت خرواری از شیشه شکسته و اسباب خُرد شده، تکیه به سینه سرد دیوار پناه گرفته و از وحشت پدر نه فقط قلبم که بند به بند بدنم به رعشه افتاده و دخترم بیهیچ حرکتی، در کنج وجودم از ترس به خودش میلرزید که هیبت هراسناک پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد!!
🔥از گدازههای آتشی که همچنان از چاله چشمانش زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم میآمد و نعره میکشید:
👈 بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت...
💓 و من که دیگر کسی را برای فریادرسی نداشتم، نفسم از وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد.
فقط پشتم را به دیوار فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکر نمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک نازنینم باشم.
👴 پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم:
✋بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچهام رحم کن...
👴 و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانههای لرزانم را با لگد میکوبید تا کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و نالهام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریههای من به وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای اینهمه آشفتگیاش آتش گرفت.
📱پدر که انگار از نالههای من ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، عقب کشید و دست از سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر قسم خورده بود هر نشانهای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به موبایلم برسد و لااقل به نالهای هم که شده خبر سلامتیام را به جان عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با بیتابی صدایم میکرد!!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء 🗓 امروز سالروز شهادت عباس بابایی است؛ کسی که بیش از ٣٠٠٠ ساعت پرواز و ۶٠ عملی
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜
👌ناشناس آمد و ناشناس رفت!
🏴 در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
👴 گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد.
👤 آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم:
❓پدرجان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
👴 مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم، اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند.
🚙 ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند.
👌هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد!
🗓 او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران.
🖼 روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم.
👴 مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است!!
👥 گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟
👴 گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد!
👥 گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود!!
👴 گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
📘 پرواز تا بی نهایت صفحه ٢۶۶.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🎧 #بشنوید | #مناجات دلنشین
🎼 ای رئوف همیشه خوب سلام...
🎤 #حاج_منصور_ارضی
🌙 ٢٣ ذی القعده، روز زیارتی مخصوص #امام_رضا(ع)
🌐 @partoweshraq
4_5999035324905292846.mp3
6.52M
🎧 #بشنوید | #مناجات دلنشین
🎼 ای رئوف همیشه خوب سلام...
🎤 #حاج_منصور_ارضی
🌙 ٢٣ ذی القعده، روز زیارتی مخصوص #امام_رضا(ع)
🌐 @partoweshraq
🎊 #شادمانه 😁
✌پاسخ نادرشاه افشار به عثمانی ها!!
⚔ در جریان نبرد نادرشاه افشار با عثمانی ها؛ روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفياب می شود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین می گذارد و می گوید:
👤 لشکر ما به این تعداد است، از جنگ با ما صرف نظر کنید!!
🐓🐓 نادرشاه دستور می دهد دو خروس بیاورند!
⛺ دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار می دهند و آنها شروع می کنند ارزن ها را می خورند!
👑 نادرشاه رو به فرستاده عثمانی می کند و می گوید:
👌برو به سلطان ات بگو که دو خروس همه لشکریان ما را خوردند!
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⚠ خطر جامعه ای که دچار بی نمازی و شهوت رانیست!
🎙حجت الاسلام دکتر #رفیعی
🌐 @partoweshraq
4_5920097566921327339.mp3
1.79M
🕥💠📢💠 #منـبر؛ رسـانـہ شیعـہ
🎧 #بشنوید | #موعظه
⚠ خطر جامعه ای که دچار بی نمازی و شهوت رانیست!
🎙حجت الاسلام دکتر #رفیعی
🌐 @partoweshraq
🌹 #سواد_زندگی
🌟 وقتی «عزت نفس» داری کینه نمیورزی،
🔅همه را به یک اندازه دوست داری،
🔅خجالت نمیکشی،
🔅خود را باور داری،
🔅خشمگین نمی شوی،
🔅و همیشه مهربان هستی...
🌟 «انسان صاحب عزت نفس»،
🔅حرص نمی خورد،
🔅همه چیز را کافی می داند،
🔅حسد نمیورزد،
🔅و خود را لایق میداند...
🌟 کسی که «عزت نفس» دارد، نیازی به رقص و پایکوبی و تظاهر به خوشی ندارد،
👌زیرا شادکامی را در درون خویش میجوید و مییابد...
🌟 «عزت نفس» باعث می شود، برای بزرگداشت خود احتیاج به تحقیر دیگران نداشته باشید،
👌زیرا خوب می دانید هر انسان تحفه الهی است...
🌟 «انسان صاحب عزت نفس»، همه را دوست خواهد داشت و به همه مهر خواهد ورزید...
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🎥 #دوربین_مخفی: خانوادهای که از پس کرایه خونه بَر نیومده و اثاثیهشون رو ریختن کنار خیابون!
🔺واکنشهای غیر منتظرهی مردم رو ببینید!!
🌐 @partoweshraq